eitaa logo
| مَـہْـدَوٖیَّت |
1.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
46 فایل
✍امام زمان`عج`: شیعیان ما بہ اندازهٔ آب خوردنی ما را نمےخواهند، اگر بخواهند،دعا مےڪنند و #فرج ما میرسد. «اَلْلّٰهُمَّ ‌عَجِّلْ‌ لِوَلِیِّڪَ ‌الفَرَجْ» یعنے : ⛔گناه نکنیم⛔ 🍃کپے با『صلوات‌‌‌』 🍃 تبادل و تبلیغ نداریم🚫 👤خادم کانال↯ 🆔 @madare_sadat_135
مشاهده در ایتا
دانلود
| مَـہْـدَوٖیَّت |
ادامه.. شیخ وارد اتاق می‌شود و زنم که مشغول خوش‌ آمدگویی است به دنبای تدارک وسایل پذیرایی می‌رود. ب
🔖قسمت آخر از کیسه‌اش یک اشرفی کف دستم گذاشت. باور نمی‌کردم شیخ, درتمام روزهای گذشته به ازای خواندن زیارت‌نامه برای زائرها یک دهم آن اشرفی هم به دست نمی‌آوردم. خواستم به سمت خانه بیایم اما شیطان به دلم چنگ زد. جوان با حالی منقلب می‌خواند واشک می‌ریخت. صدای توی سرم پیچید «چرا به کم قانم شدی؟» و همین شد که دوباره برگشتم به سمت او دوباره در حالی که او چشم‌هاپش را بسته وبا سوز زیارت‌نامه می‌خواند گوشه ی پیراهنش را کشیدم. چشم باز کرد. انگار از دنیایی دیگر نگاهم می‌کرد. - من باید به تو زیارت تعلیم دهم. سری تکان داد یعنی «نمی‌خواهم». اما باز نیم اشرفی به من داد و اشاره زد که از او دور شوم. در پوست خود نمی‌گنجیدم یقین داشتم بازهم برای دور کردن من حاضر است خرج کند. پس دوباره ردایش را کشیدم و گفتم: «کتاب را کنار بگذار می‌خواهم به تو زیارت یاد دهم» با چشمانی که پر از التماس بود نگاهم کرد. با دست اشاره زد دور شوم و وقتی دست درازم را دید یک ریال به دستم داد. شیخ دیگر قصد داشتم از او دست بردارم و راهی خانه شوم. تا جلوی در هم رفتم اما شیطان رهایم نکرد. جوان را شکل کیسه‌ای پر از سکه می‌دیدم. دوباره با گستاخی جلو رفتم و ردایش را کشیدم. ناگهان اشکش قطع شد. بغض‌کرده نگاهم کرد وکتابش را بست. چانه‌اش میلرزید که از حرم بیرون رفت. پشیمان شده بودم. همین که او بی‌حرف رفته بود مرا داغان می‌کرد. دنبال او دویدم تا اورا به گوشه‌ای ببرم و بگذارم زیارت نامه اش را بخواند. کنجی از حیاط نشسته بود. سراغش رفتم با دیدنم ابرو در هم کشید. -برگرد. هر طور می‌خواهی زیارت کن؛ من دیگر کاری با تو ندارم -نمی‌خواهم. توهمه حال زیارتم را از بین بردی, تودلم را شکستی منتظر نماند عذرخواهی کنم. از حرم بیرون رفت و من ماندم و سکه‌هايم. راستش بعد از رفتن جوان دیگر به او فکر نکردم. فقط برای سکه‌هایی که به دست آورده بودم نقشه می‌کشیدم. شب در آسمان پهن شده بود که به خانه آمدم. اما همین که در خانه را باز کردم دیدم سه مرد رو به رویم ایستاده‌اند. آن که وسط ایستاده و از همه با هیبت‌تر بود نگاهم می‌کرد،ترسیده بودم شیخ که مرد گفت: «چرا زائر ما را از ما باز داشتی؟» بعد ازآن لحظه دیگر نفهمیدم چه شد. سینه‌ام سوخت و زندگی‌ام را به آتش کشید. نمی‌توانم اشکم را کنترل کنم. شیخ زمزمه می‌کند: «بد کردی مرد، بد کردی». ویران می‌شوم و چشم‌هايم را می‌بندم؛ دردی در سینه‌ ام تیر می‌کشید که یقین دارم هیچوقت آرام نخواهد شد. ❥| @mahdaviiat_313
📌مرد صابونی سدر را توی کاغذی می‌پیچم و همراه کافوری که از قبل آماده کرده‌ام به دستشان می‌دهم. خیره نگاهم می‌کنند. عرق از پیشانی می‌گیرم و لبخندی می‌زنم. دست وپایم را گم کرده‌ام. صبح که از خانه بیرون می‌آمدم هیچ فکر نمیکردم چنین اتفاقی برایم بیافتد. دلم می‌لرزد. دستانم وتمام وجودم. زبانی به لبان خشکم می‌کشم و می‌گویم: «دکان را ببندم ؟» مردّد نگاهم می‌کنند. طاقت «نه» شنیدم ندارم تمام التماسم را در نگاهم می‌ریزم. - ما اجازه نداریم عطار. باید خوشان اذن دهند. - می‌دانم به خدا می‌دانم. فقط مرا همراه ببرید. من هر جا که بگویید توقف می‌کنم. شما حاجتم را به ایشان برسانید. اگر اذن دادند داخل می‌شوم اگر نه بدون کلامی, بدون شکایتی بر می‌گردم. به خدا من... یکی از آن‌ها دستش را به نشانه سکوت بالا می‌آورد. - قسم نخور مرد، باشد. ببند تا راهی شویم. جنازه روی زمین مانده است. از شوق نمی‌دانم چه بگویم. پشت هم تشکر می‌کنم وبه سرعت از دکان بیرون می‌آیم. قفلی به در می‌زنم و پا تند می‌کنم دنبالشان. آن‌ها جلو می‌روند و من عقبشان حرکت می‌کنم. قد و بالای رشیدی دارند, اصلاٌ از همین ظاهر و لباس‌ هایشان بود که شک کردم. مشغول دسته کردن چوب‌های دارچین بودم وتمام دکان عطر دارچین می‌داد که وارد شدند. از چشم‌هایشان پیدا بود غمگینند. حرفی نزدم و مثل هميشه سلام و خوش آمد گفتم. سدر و کافور می‌خواستند. در دکان داشتم. سدری ناب و کافوری تازه. زیر چشمی نگاهشان می‌کردم و کاغذ برای پیچیدن بیرون می‌کشیدم که حرف‌هایشان را شنیدم؛ یکی از رفقایشان ازدنیا رفته بود وآن‌ ها برای از دست دادن او غمگین بودند. لهجه‌شان ظاهرشان، لباس‌هایشان باعث شد زبان بچرخانم وبیپرسم: «شما اهل کجایید؟ نامتان چیست؟ شغلتان؟» اما آن‌ها جوابی ندادند. هرچه سکوت می‌کردند اصرار من برای شناختنشان بیشترمی‌شد. وقتی جوابم را ندادند دست از پیچیدن سدر و کافور برداشتم. جلو رفتم ودست به دامانشان شدم. «برادرها من که آزاری ندارم مشکلی برایتان ایجاد نمی‌کنم فقط شما برای من عطر امامم را می‌دهید. شنیده‌ام ايشان ملازمان زیادی دارد. شما که اهل اینجا نیستید لهجه‌تان، کلامتان، لباس و ظاهرتان با ما متفاوت است. همین که به دکان من آمده‌اید کورسوی امید است. شما را به خدا بگوید من درست فکرمی‌کنم یا نه؟» دو مرد که اصرار و التماسم را دیدند لحظه‌ای به هم نگاه کردند و بعد یکی از آن‌ها جواب داد: «آری ما از یاران و خدمتگذاران امام عصر هستیم. یکی از یاران حضرت فوت شده. پیکرش روی زمین است. امام به ما دستور داد به دکان تو بيایم و سدر و کافور تهیه کنیم. حال دست بجنبان که دیرمی‌شود.» من که حرفشان را شنیدم اشک امانم نداد. به دست و پایشان افتادم و اصرارم بیشتر شد. می خواستم هر طور شده همراهشان شوم و برای ملاقات با امامم بروم. اما آن‌ها راضی نمی‌شدند. می‌گفتند اجازه ندارند. به آن‌ها گفتم: «همین که امام شما را به دکان من فرستاده یعنی قصدی داشته» یعنی... شاید سری باشد برادرها. بگذارید من بیایم.» باد خنک به صورتم می‌زند. با قول دادن و هزار ناله و التماس حالا همراه آن‌ها هستم. در راهی که تصورش هم کامم را شیرین می‌کند. سربلند می‌کنم. کمی جلوتر تا چشم کار می‌کند آب است دریای عریض و پرآب قرار دارد. لب می‌گزم و چشم می‌چرخانم. نه پلی, نه راه باریکی, نه قایقی که بتوانیم با آن دریا را پشت سربگذاريم. هیچ مسیری برای گذرنیست. دو مرد اما جلوتر از من؛ بدون اینکه توجه‌ای به من داشته باشند پا روی آب می‌گذارند و حرکت می‌کنند, با دیدنشان دهانم باز می‌ماند. چشم‌هایم چیزی که می‌بیند را باور ندارد. آن‌ها با طمأنینه و آرامش انگار که روی زمین سفت قدم بردارند روی آب راه می‌روند. بدون هیچ فرو رفتنی؛ بدون اينکه لباس و پاهایشان خیس شود 🖇ادامه دارد... ❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌مرد صابونی سدر را توی کاغذی می‌پیچم و همراه کافوری که از قبل آماده کرده‌ام به دستشان می‌دهم. خیره
🔖قسمت آخر می‌لرزم و زانو می‌زنم. مردان متوجه من می‌شوند و سر بر می‌گردانند. - چه شد عطار؟ بیا. ترس به دل خود راه نده. هرکس در این مسیر و برای زیارت مولایمان قدم بردارد و قلبش را متوجه او کند می‌تواند از این آب به سلامت عبور کند. خدا را به حق حضرت حجت رل قسم بده که جانت را حفظ نماید» بسم‌ الله بگو و بیا ترس جانم را پر می‌کند. من باید روی آب راه بروم ؟ مردان تند قدم برمی‌دارند. واهمه دارم جا بمانم. پس چشمانم را می‌بندم و زیرلب زمزمه می‌کنم: «خدایا تو را به عظمت و مقام صاحب الزمان قسم می‌دهم جانم را حفظ کن. من خودم را به تو می‌سپارم.» چشم باز می‌کنم. مردان به آن طرف رسیده‌اند. «بسم الله» می‌گویم و پا بر آب می‌گذارم. لبخند روی لبم می‌نشیند و قلبم از واهمه خالی می‌شود. آرام قدم برمی‌دارم. آب به زیر قدم‌هایم سفت شده. سربلند می‌کنم و رو به مردان لبخند می‌زنم. تماشایم می‌کنند. اگر دوستانم بفهمند. اگر برای زنم تعریف کنم. شک ندارم حرف‌هایم را خواب و خیال می‌دانند و هیچوقت باورنمی‌کنند چنین اتفاقی برایم رخ داده است. صورتم را سمت آسمان می‌گیرم. ابرهای سیاه و بفض‌کرده بالای دریا جمع شده‌اند. نیمه مسیر را رفته‌ام که بادی می‌زند و چند قطره باران روی صورتم می‌نشیند. دست و پایم را گم می‌کنم. نگرام. نگران صابون‌هایی که قالب زده‌ام و روی پشت‌ بام خانه ام گذاشتم. تمام دیروز نشستم پای کار، صابون‌ها را چیدم روی بام تا خشک شود. پقین دارم تا به الان صابون‌ها خشک شده‌اند اما این باران... کاش به زنم می‌سپردم صابون‌ها را جمع کند. کاش... هنوز فکرم تمام نشده که در آب فرو می‌روم. تمام دهان و دماغ و گوشم پر از آب می‌شود. دست و پا می‌زنم، خودم را بالا می‌کشم و دوباره در آب فرو می‌روم. مردان چیزی می‌گویند اما نمی‌شنوم. فقط سعی می‌کنم با اندک شنایی که بلدم خود را نجات دهم دست و پا زنان و نالان خود را به ساحل می‌رسانم. دستم را می‌گیرند و از آب بیرون می‌کشند. - چه شد عطار؟ ناگهان چه اتفاقی افتاد؟ سربه زیر می‌اندازم، حرفی برای گفتن ندارم. از موهایم آب می‌چکد راه می‌افتم. به فرو رفتن و غرق شدنم که فکر می‌کنم قلبم می‌لرزد. بغض می‌کنم و سست می‌شوم. چند قدمی که از آب دور می‌شویم به دشتی می‌رسیم سرسبز, در دامنه دشت چادری بریا شده. خاطره فرق شدنم را فراموش می‌کنم چند بار پلک می‌زنم, واقعیت دارد. نوری سبز تمام چادر را در آغوش گرفته است. نزدیک می‌شوم عطری خوش فضا را پرکرده. مست به اطراف نگاه می‌کنم. یکی از مردها به چادراشاره می‌زند. و می‌گوید: «بیا پشتِ چادر و منتظر بمان. ماخبر آمدنت را می‌دهيم. اگر اجازه امام را گرفتیم به ملاقاتش می‌روی. سرتکان می‌دهم و راه می‌افتم به سمت چادر همراهانم وارد چادر می شوند قلبم می‌لرزد: دستم. جانم. نمی‌دانم چه خواهد شد, یعنی من لایق هستم برای دیدار امام داخل شوم ؟ یعنی... صدای مرد بلند می‌شود: «آقا جان... برای خریدن کافور و سدر به همان دکان رفتیم. نمی‌دانیم از کجا اما عطار ما را شناخت و اصرار پشت اصرار که من را با خود ببرید. ما اذن نداشتیم اما او همراهمان آمد تا ازشما اجازه بگیرم. مولا اجازه ورود می‌دهید ؟» چانه‌ام می‌لرزد. گوش می‌شوم تا صدای مولایم را به خاطربسپارم. بعد از چند لحظه سکوت صدایی در نهایت ابهت و لطافت بلند می‌شود: «او را به محل خود برگردانید» تمنایش را اجابت نکنید چون او مردی صابونی است» با شنیدن کلام امام فرو می‌ریزم. روی ایستادن ندارم. من که در راه ملاقات با مولایم قلبم برای چند قالب صابون می‌لرزد لایق دیدار نیستم. من دلم هنوز در گرو دنیاست و صابون‌هایش. مردان از چادر ببرون می‌آیند.اشک امانم نمی‌دهد. می‌دوم سمت دکانم. صدایشان را می‌شنوم: - عطار... عطار... فریاد می‌زنم: من عطار نیستم، من مرد صابونی هستم! ❥| @mahdaviiat_313
📌ما بی صاحب نیستیم بخار پنجره را کنار می‌زنم. از پشتٍ شیشه چشم می‌دوزم به برف‌هایی که روی هم انباشته شده است. برف‌ها یخ زده و سفت چسبیده‌اند ب زمین. چسبیده‌اند روی هم. هنوز هم دانه‌های درشت برف رویشان می‌نشیند وارتفاع اين قله برفی را زیادتر می‌کند. چشم که می‌چرخانم فقط سفیدی است. برف و برف. از مقایل حجره‌ام تا در ورودی برسر بامها و دیوارها فقط برف است که خودنمایی می‌کند. هوا زودتر از هميشه تاریک شده و سوزی از سر برف‌ها می‌گذرد و به درون حجره می‌آید. اگرشدت برف کمتر بود. اگردر این شرایط گیر نمی‌افتادم. مطمئناً از دیدن این همه سفیدی به وجد می‌آمدم ولی حالا شرم اجازه نمی‌دهد لذت بیرم. تا لبخندی به برف‌های دانه درشت می‌زنم اخم پدر و غرهای زیر لبش به سمتم نشانه می‌رود. آن وقت شیرینی برف زهر می‌شود و نه تنها کامم را بلکه تمام وجودم را تلخ می‌کند. چشم از پنجره می‌گیرم و پشتم را می‌دهم به دیوار, می‌نشینم روی زمین و کتابی از سر طاقچه بر می‌دارم, می‌خواهم دو خطی بخوانم که چراغ گردسوز پت پت می‌کند و خانه در تاریک و روشن غروب فرو می‌رود. لبم را می‌گزم که فریاد می‌زند: «هميشه خیره‌سر بودی؛ همیشه یک دندگیات باعث عذاب ماست.چراغ هم خاموش شد. امشب تو همراه پدر پیرت یخ خواهی زد و مردم تا سال‌ها به ريش ما خواهند خندید. فقط به خاطر تو و کم‌عقلی ات.» مردمک چشمانم که به سیاهی عادت می‌کند. اورامی‌بینم. دور خودش پیچیده و به من زل زده است. حرفی برای گفتن نیست. من گمان نمی‌کردم برف چنین سنگین باشد وسرما گردن‌کشی کند. هیچ گمان نمی‌کردم بوران و برف آن‌قدر شدید باشد که تمام راه مسدود شود و بیرون رفتن از حجره غیرممکن باشد. پنجاه روز , بود که آسمان درهم پیچید. برف‌های اصفهان را دیده بودم و گمان می‌کردم هوا خیلی زود باز خواهد شد اما برف بارید و بارید. بیشتر شد وآسمان کوتاه نیامد. جاده‌ها سفیدپوش شد. در حیاط حوزه برف نشست. روزها گذشت. برف روی برف انباشته شد. سرمای شب درجان برف‌ها نفوذ می‌کرد وبرف‌های نرم تبدیل به یخ می‌شدند. سرد و سنگین. من سخت به درس و بحث مشغول بودم. زمان درس خواندن و مباحثه بود. نه زمان تعطیل کردن حجره‌ها. وقتی سی واندی روز گذشت و آفتاب درنیامد بچه‌ها وهم‌ بحث من راه منزلشان را در پیش گرفتند. چند نفری مانده بودند که آنها هم درس را رها کردند و به هرسختی و جان کندنی بود خود را به خانه رساندند. فقط من مانده بودم؛ تنها و ترسیده. بدون آذوقة انبار شده و سوختی برای گرما و نور .دل گرم بودم به خدا که نزدیک غروب , از راه رسید. از روستایمان تا حوزه آمده بود و می‌خواست هرطور شده مرا به خانه ببرد و دل مادرم را آرام کند. 🖇ادامه دارد... ❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌ما بی صاحب نیستیم بخار پنجره را کنار می‌زنم. از پشتٍ شیشه چشم می‌دوزم به برف‌هایی که روی هم انباشت
📌ادامه.. با اینکه دل کندن از درس و کتاب آسان نبود اما قرار شد صبح زود با هم راهی خانه شویم. اماآن شب بوران شد و برفی سنگین روی برف ها نشست. آن‌قدر سنگین که دیگر برای باز کردن در حجره هم به مشکل می‌خوردیم. چند روزی پدر دندان روی جگر گذاشت و با گرمای همان چراغ کوچک ساخت اما طاقتش سرآمد. صدای دندان های پدر که از سرما بهم می‌خورد مرا از خیالاتم بیرون میکشد.بلند می‌شوم و پتوی دیگری دورش می‌پیچم. انگشتانم یخ زده است و نوک دماغم می‌سوزد. دل‌ضعفه‌ام را با تکه‌ای نانی خشک رفع می‌کنم. نان خشک را در لیوانی آب فرو می‌برم و می‌گویم: «بخور؛پدر, شکم خالی سرما را بیشتر حس می‌کند..» دندان قرچه‌ای می‌کند و می‌گوید: «چه می‌گویی؟ این تکهُ نان خشک و کپک‌زده مراذگرم می‌کند؟! بیچاره مادرت. تا به امروز ازچشم‌ انتظاری تلف شده. ببین این برف ویخ را. تمام می‌شود به نظرت؟ هیچ‌کس گمان نمی‌کند ما توی حجره باشیم، پس هیچ کس به سراغمان نمی‌آید،پس خبری از زغال نیست،خبری از غذا نیست. و همه اینها یعنی ما از سرما یخ می‌زنيم. و اگر از سرما جان سالم به در ببریم گرسنگی مارا خواهد کشت.» بغض میکنم ومیخواهم بگویم:«خدای من طلبه هم بزرگ است،من شرمنده‌ام.» که ادامه می‌دهد: «پسر نخود مغزدمن. همه دوستانت رفته انذ, حالا اگر تو یک هفته زودتر درست را رها می‌کردی اسلام نابودمی‌شد؟ اگر می‌آمدی. اگر روش زندگی بلد بودی نه خودت را به عذاب می‌انداختی نه من را؛ برو کرسی را ببین. سرد شده. خاموش است. من بوی مرگ را حس می‌کنم.» با شنیدن حرف‌های پدر در خود مچاله می‌شوم. امید داشتم کرسی امشب دوام بیاورد و من پدر را زیر آن جا دهم تا سرما آزارش ‏ندهد . . اما حالا... خدایا چه کنم. شکایت های پدر تمامی ندارد و حال دلم خوب نیست. نمی‌خواستم به خاطر تنبلی و سستی من درس تعطیل شود. فک کردم برفی اندک است وتمام می‌شود. اصلاً قرار نبود راهی خانه‌هایشان شوند. اما حالا حتی خادم جلوی در هم رفته است. منم و پدر و این حجره بزرگ. سرم را که بلند می‌کنم چراغ نفتی کنار کتابخانه توجه‌ام را جلب می‌کند. چشمانم برق می‌زند وبه سمتش می‌روم. اندک گرما این چراغ هم امیدبخش است. فیظتلیلة چراغ را بالا می‌دهم وازسه کبریت باقی مانده یکی را آتش می‌زنم اما فتیله آتش نگرفته خاموش میشود . . - هه, خیالت جمع پسرک. هیچ نفت و گرده زغالی اینجا نیست. نفت تمام شده. تلاش بیهوده نکن. دل‌ شکسته زیر چند پتویی که روی هم انداخته‌ام فرو می روم. صدای غرغرهای پدر را می‌شنوم اما حرفی نمی‌زنم. سوز امان نمی‌دهد از لای پتوها سرک می‌کشد داخل. می‌لرزم و سعی می کنم به خواب بروم که صدای در بلند می‌شد. بی‌اعتدا بیشتردر پتو ها فرو می‌روم. نمی‌خواهم اندک گرمای پتو را از دست بدهم. پدر فین صداداری می‌کشد و چیزی نمی‌گوید. دوباره در می‌زنند. دراین شی برفی؛ با این حجم از بخبندان چه کسی با حوزه کار دارد؟! خودم را به نشیدن میزنم اما... 🖇ادامه دارد... ❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌ادامه.. با اینکه دل کندن از درس و کتاب آسان نبود اما قرار شد صبح زود با هم راهی خانه شویم. اماآن ش
📌ادامه.. اما صدای کوبیدن شدت می‌گیرد, خودم را از زمین می‌کنم. شاید بی‌پناهی باشد, شاید در راه مانده‌ای. در رابه سختی باز می‌کنم؛ برف تا سینه‌ام می‌رسید, پا در برف می‌گذارم و در سرما فرو می‌روم. کشان‌کشان از لای برف‌ها عبور میکم - این وقت شب چه می‌خواهی؟ کیستی؟ آشنا با غریبه؟ کسی درمدرسه نیست. - با حیدر علی مدرس کار دارم. باشنیدن نام خود از زبان مرد دنیا برسرم آوار می‌شود،حتما آشنایی است و می‌خواهند مهمان من باشد. اما ما بدون گرما و غذا! - خادم در را بسته و رفته، من نمی‌توانم در را باز کنم. بیا از سوراخ بالای در این چاقو را بگیر و در را باز کن! تنها سه نفر از این راه برای باز کردن در خبردارند. - توکیستی؟ - باز کن حیدرعلی. نور کمی روی صورتش افتاده. چشم باریک می‌کنم تا او را بشناسم اما غریب است. کلاه تیماجی گوشه‌دار بر سر و عینک مانندی روی چشم دارد. شال پشمی به گردن و سینه بسته و جلیقه که داخل آن پشم است پوشده.دستکش چرمی در دست دارد وپاها را با مچ‌پیچ؛ محکم بسته است. جواب سلامم را می‌دهد اما صدايش آشنا نیست. می‌خواهم بپرسم با من چه کاردارد که دستش را به سمتم دراز کرد و مبلغ قابل توجهی دو قرانی کف دستم می‌گذارد. چاقویش را می‌گیرد و می‌گوید: «فردا صبح برای شما خاکه می‌آورند. اعتقادتان باید بیش از این‌ها باشد و به پدرتان بگویید این قدر گلایه نکند.ما بی‌صاحب نیستیم.» از حرفش تعجب می‌کنم.چه کسی صدای غرهای پدر را شنیده؟ می‌خواهم از پدرم دفاع کنم که دستش را بالا می‌آورد و می‌گوید: «امشب آن شمع گچی که در صندوقخانه است روشن کنید» می‌خواهم بپرسم پول‌ها چیست و او کیست که با عجله از من دور می‌شود. در را فشار می‌دهم و زل می‌زنم به او که با عجله از حوزه فاصله می‌گیرد. صدای پدر بلند می‌شود: «یبا دیگر کجا ماندی پسر؟» دور می‌شود و دور و دورتر, می‌خواهم در را ببندم اما نگاهم می‌رود سمت برف‌های کوچه. دست نخورده است. صاف بدون هیچ رد پایی. پدر دوباره فریاد می‌زند: «حیدر علی. چه شدی؟» دررا می‌بندم و راه می‌افتم سمت حجره. به عقب سر نگاه می‌کنم رد پای من همه جای حیاط هست. - که بود حیدرعلی؟! دراین هوا که لب و دهان از شدت سرما یخ می‌زند تو با که ایستاده‌ای به صحبت؟ -نمی‌دانم، نمی‌دانم. این پول‌ها را داد. بعد گفت... به سمت صندوقخانه می‌روم ؛ با دیدن شمع گچی جانم می‌لرزد. این بار نه از سرما،از شوق یا شاید ترس.دو سال پیش شمع را اینجا گذاشته وفراموشش کرده بودم. 🖇ادامه دارد... ❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌ادامه.. اما صدای کوبیدن شدت می‌گیرد, خودم را از زمین می‌کنم. شاید بی‌پناهی باشد, شاید در راه مانده
📌قسمت آخر - او گفت فردا برایمان خاکه می‌آورند. گفت ما بی‌صاحب نیستیم. پدر مات نگاهم می‌کند. گفت اعتقادتان بیشتر از اينها باشد و به پدرت بگو گلایه نکند. پدر ابرو بالا می‌اندازد. اما پدر آن مرد غریبه هیچ رد پایی نداشت... پدر سری تکان می‌دهد وشمع را ازدستم می‌گيرد. - پده به من. خواب‌نما شده‌ای پسرک. بخواب. نور شمع توی اتاق می‌پاشد و پدر آسوده چشم می‌بندد. من اما تا سپید صبح بیدارم. شمع می‌سوزد وسرما کم و کمتر می‌شود. پدر یکی از پتوها را کنار می‌زند و صدای خرناسش توی حجره می‌پیچید. شمع بیشتراز کرسی گرما دارد. باصدای کوبیدن در چشم باز می‌کنم. هوا روشن شده و خبری از بارش برف نیست. به سرعت بلند می‌شوم. پدر هم که انگار بیدار است راه می‌افتد به دنبال من. - کجا؟! - بيایم ببینم تو با که حرف می‌زنی؟! از دیشب ذهنم درگیر حرف های توست. درحجره را که بازمی‌کنم هنوز رد پاها و فرورفتگی‌های دیشبم در برف پیداست. پدر خیره می‌شود به رد پاهایم. به هر زحمتی شده خودمان را به در ورودی می‌رسانيم. -این برف کمرشکن بود؛ خانه خراب‌کن... جواب پدر را نمی‌دهم. جوانی پشت درایستاده هم سن وسال من. دنبال مردی که دیشب آمده بودم چشم می‌چرخانم اما نیست. - شما حیدرعلی هستی ؟ -بله. - مقداری زغال وخاکه جهت طلاب مدرسه آورده‌ام. به گونی‌ها نگاه می‌اندازم. تا پایان زمستان کافیست. جوان می رود و نگاهم می‌ماند روی برف‌ها. رد پای من هست. رد پای جوان. اما رد پای مرد دیشبی نه. - حیدرعلی رد پای حرکت دیشب تو هنوز توی برف‌ها پیداست، اما در کوچه جز ردپای جوان جای پای دیگری نیست. دیشب با کسی حرف زدی؟ آخر او که بود؟ دستم را به چهارچوب در می‌گیرم؛ لبخند می‌زنم. پدر نگاهم میکند. «اين برف خانه خراب‌کن نیست پدر دل‌آباد کن است. ما بی‌صاحب نیستیم...» ❥| @mahdaviiat_313
سلام لطفا هرکس این پیام رو میبینه و داستان رو خونده نظرش رو به این آیدی @ya_abalfazl133 بفرسته.. آیا از اینجور داستان ها خوشتون میاد؟ آیا تغییری در زندگیتون احساس کردین؟ و هرچیزی که دوست دارین درمورد این کتاب با ما درمیون بذارین.. ‼️نظرات شما باعث میشه انگیزه ما بیشتر بشه برای اینجور پست ها و مطالب...پس لطف کنین نظر بدین‼️
سلام علیکم روزتون مهدوی🍂 ان شاء الله امروز داستان جدید از کتاب میذارم منتظر باشید🍁
| مَـہْـدَوٖیَّت |
سلام علیکم روزتون مهدوی🍂 ان شاء الله امروز داستان جدید از کتاب #شب_چهلم میذارم منتظر باشید🍁
📌هدیه مولا فریاد می‌زنم از ته دل. با تمام قدرت. پارچه؛ گلوله‌شده را فرو می‌کنند توی دهانم. -گاز بزن به پارچه. گاز بزن تا بتوانی دردت را تحمل کنی. دندان‌هایم را در جان پارچه فرو می‌برم صبح‌ دم همین که هوا رفت سمت سپیدی درد در جانم پیچید. فرستادم پی بی‌بی لیلا.وقتش بود، وقت آمدنش. لرزی در بدنم می‌پیچد، چند نفر از همسایه‌ها هم آمده‌اند صدای یکیشان را می‌شنوم: «خدا کند بچه مرده به دنیا نیاید, سابقه‌اش خراب است. سابقه نازایی دارد.» بفض می‌کنم، میان فریاد. نه از شدت درد که از زخم زبان‌ها می‌زنم زیر گریه. زخم زبان‌ هایشان هرگز تمام نمی‌شود. هنوز همه چیزشبیه ده سال پیش است. ده سال پیش عصر پنجشنبه بود و من داغدار مرگ برادر جوانم بودم برای اينکه قلبم آرام بگیرد خودم را به مزار او رساندم درد ودل می‌کردم و اشک می‌ريختم. قربانِ جوانی اش می‌رفتم و اشک می‌ریختم. از سختی و دلتنگی‌هايم می‌گفتم و اشک می‌ريختم. نمی‌دانم چند ساعت گذشت که دیگر چشم اشکم خشک شد. سرم سیاهی رفت و حس کردم جانی دربدنم نمانده. دوری‌اش امانم را بریده بود. قلبم از تنهایی تی رمی‌کشید. زخم و زبان‌ها هم آزارم می‌دادند. من باید در کنار غم نبودن برادر غصه اينکه فرزندی نداشتم را هم به دوش می‌کشیدم. سال‌ها از ازدواجمان می‌گذشت و من فرزندی نداشتم, چراغ خانه‌ام خاموش بود. به سختی تن خسته‌ام را از زمین کندم. به طرف امام زاده راه افتادم. هروقت به مصلی می‌آمدم به پایوسی امام‌زاده ابراهیم می‌رفتم و گره از غم‌های دلم باز می‌شد. صدای آب رودخانه که به سنگ‌ها برخورد می‌کرد روحم را نوازش می‌داد. سربلند کردم و زل زدم به آسمان که ناگهان چیزی توجه‌ام را جلب کرد. گوشه آسمان پر بود از رنگ. انگارشهاب می‌بارید به طرف زمین. نور کبود و زرد و سبز موج برمی‌داشت وبه طرف زمین می‌آمد. دویدم و چشم از آسمان نگرفتم اما چند لحظه بعد نور قطع شد. می‌خواستم محل فرود نورها را پیدا کنم. جلوتر رفتم. مردی بلند قامت سجاده پهن کرده و مشغول نماز بود. خواستم برگردم و به زیارت بروم اما پاهایم میل رفتن نداشت. او که بود؟ غریبه بود؟ از کجا می‌آمد؟ با که کار داشت؟ منتظر گوشه‌ای نشستم. سخت مشغول نماز بود و اصلا توجهی به من نمی‌کرد. از سرم گذشت: «حتماً از بزرگان دین است، شاید برای زیارت آمده. اصلاًگرعالم بزرگی باشد حتماً من اورا می‌شناسم» با خودم حرف می‌زدم ونگاهش می‌کردم که سلام نمازرا گفت. 🖇ادامه دارد... ❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌هدیه مولا فریاد می‌زنم از ته دل. با تمام قدرت. پارچه؛ گلوله‌شده را فرو می‌کنند توی دهانم. -گاز بزن
📌ادامه.. جلو رفتم. - سلام. شنیدم که به‌ آرامی جوابم را داد. مشغول ذکر گفتن بود و نگاهم نمی‌کرد. - نام شما چیست؟ اینجا چه می‌کنید ؟! هرچه نگاهش کردم جوابم نداد. سرش پایین بود و چهره اش را نمی‌دیدم. دوباره سوالم را تکرار کردم: اینجا چه می‌خواهید ؟ با کسی کار دارید؟ اصرارم را که دید جواب داد: «تورا چه کار؟ من غریبم.» هر چه می‌گفت شک و تردید بیشتر به جانم چنگ می‌انداخت. هر طور بود می‌خواستم نام و نشانش را بدانم. حسی در وجودم بود که آرامم نمی‌گذاشت. اصرار فایده نداشت اما همین که او را به اهل بیت قسم دادم جواب داد: «من عبدالحمیدم.» - برای چه کاری به اینجا تشرف آورده‌اید ؟ من شما را نمی‌شناسم. - به زیارت خضرآمده‌ام. ابرو بالا دادم، اینجا جز مقبره امامزاده ابراهیم مقبره دیگری نبود. - خضر کجا هستند؟ هنوز نگاهم نمی‌کرد اما جواب داد: «قبرش آنجاست» رد انگشتش را گرفتم، تازه متوجه منظورش شدم. قدمگاه خضر نبی را می‌گفت همان‌ جا که مردم شب‌های چهارشنبه به زیارتش می‌آمدند و برای ادای نذر هایشان شمع روشن می‌کردند. اما من همیشه درباره خضر چیز دیگری شنیده بودم. اینکه او زنده است و همراه... لبم را به دندان گرفتم و فکرها را کنار زدم. او بلند شد و راه افتاد - می‌گویند خضرهنوز زنده است. این طور نیست؟ - این خضر آن خضر نیست. این خضر پسرعموی ما و امامزاده است. از حرفش جا خوردم. سوالی در سرم چرخ می‌زد که از فکر کردن به آن واهمه داشتم: «نکند او حضرت حجت باشد؟ آن نور ها این نسبت با خضر این علم و آن نماز عرفانی...اصلاً اگر او باشد... می‌گویند او خالی روی گونه دارد و بین دندان‌های پیشش فاصله است، اگر اوست پس باید...» به دنبالش دویدم، دیدم که دستش را روی صورتش گذاشته. - مرد... بمان...من از شما یک نشانه می‌خواهم. ایستاد. دانه‌های درشت عرق روی پیشانی‌ام نشست. قلبم می‌خواست از سینه بیرون بیاید. دستش را برداشت و لبخند زد با دیدن خال سیاه روی گونه و فاصله بین دندان‌ها از خود بی‌خود شدم. به پاهایش افتادم. کنترل حرکاتم را از دست داده بودم وپاهای مبارکش را می‌بوسیدم. می‌خواستم با او حرف بزنم اما همه حاجت‌ها از یادم رفته بود الا یکی... - آقا! آرزو دارم که خدا به من پنج اولاد دهد و من نام پنج تن عبا را بر آن‌ها بگذارم. 🖇ادامه دارد... ❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌ادامه.. جلو رفتم. - سلام. شنیدم که به‌ آرامی جوابم را داد. مشغول ذکر گفتن بود و نگاهم نمی‌کرد. -
📌قسمت آخر.. همان‌طور که به طرف بقعه می‌رفت دستانش را بلند کرد و گفت:«ان شاء الله.» قلبم تند می‌زد و شادی تمام وجودم را گرفته بود؛ بعد ازآن اما هر چه با او حرف زدم جواب نداد. وارد بقعه شد. ابهتش اجازه نداد دنبالش روم بقعه همان یک در را داشت، جلوی در نشستم تا خارج شود ساعت‌ ها گذشت اما کسی بیرون نیامد، ترسیده ونگران بودم که زنی برای زیارت وارد شد. از او خواستم همراه من بیاید تا به درون بقعه برویم؛ او که از ماجرا بی خبر بود چهره زردم را که دید قبول کرد اما رون بقعه هیچ‌کس نبود، او رفته بود. دیگر حال خود را نفهمیدم و وقتی چشم باز کردم متوجه شدم مرا به خانه رسانده‌اند. دعای مولایم در حقم اجابت شد. اما اجابت کامل نه. خدا به من محمد و علی و فاطمه و حسن داد. همه چیزخوب بود تا همین چند وقت پیش، اما حسنم از دست رفت. دوباره زخم زبان‌ها بالا گرفت. درباره غم نشست روی شانه‌هایم. حسن شیرین زبان بود ومن دل بسته او. وفتی او را از دست دادم دنیا به چشمم سیاه شد. با صدای بی‌بی که می‌گوید: «بجه دارد به دنیا می‌آید» جانم مادر... جان...» خاطره‌ها را کنار می‌زنم، خاطرهُ «ان شاالله گفتنش، خاطره های حسن را. ته گلویم می‌سوزد، بی‌بی دانه‌های درشت عرق از پیشانی‌ام می‌گیرد، درد دارم، تمام استخوان‌ هايم فریاد می زنند، دستم را گاز می‌گیرم چند ماه بعد از مرگ حسن بود. دوباره شکمم بالا آمد انگار معجزه شده بود و من دوباره حامله شده بودم. از همان روز اول بارداری تا به امروز همه می‌گویند زن سن بالا دیگر می‌تواند بچه‌دار شود. نه ماه است همنشین ترسم. ترس از مرده بودن نوزاد، ترس از ناقص بودنش لحظه‌ای رهایم نمی‌کند. با تمام وجود فریاد می‌زنم، بی بی دستم را می‌گیرد. - پچه آمد. بچه آمد مادر.. تا مرز بی‌هوشی می‌ روم اما صدای گریه‌اش در اتاق می‌پیچد. به هق‌ هق می‌افتم. زنده است. موهای چسبیده به پیشانی‌ام را کنار می‌زنم. می‌خواهم حسن تازه متولد شده‌ام را در آغوش بگیرم اما دوباره درد شروع می‌شود این بار شدیدتر. «خدا، خدایا مُردم» چنگ می‌اندازم به زمین. ناله می‌کنم فریاد می‌زنم. پلک‌هایم می‌افتد روی هم بی‌بی می‌خندد، جیغ خفه‌ای می‌کشد و می‌گوید: «دوقلو... دو تا پسر...» صدای زن‌های همسایه خاموش شده. فقط صدای گریه نوزاد می‌آید. بی بی لیلا بچه‌ها را می‌گذارد توی آغوشم. «الحمدالله» گفتنش قطع نمی‌شود. بچه‌ها را پیچیده‌اند لای پارچه سفید. دهان کوچکشان مثل ماهی دور از آب باز و بسته می‌شود. به چشم‌های بسته‌شان نگاه می‌کنم. به صورت کوچک و سرخشان. به گریه می‌ افتم. حالا درخانه کنار محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین دارم. ❥| @mahdaviiat_313