یه #معرفی_کتاب دیگه داریم
اینم خیلی پیشنهاد میکنم به خوندن
❥| @mahdaviiat_313
▫️داستان حديثی از #امام_زمان
امام حسن عسکری متوجّه من شد و فرمود: ای سعد بن عبداللّه! برای چه از قم به اين جا آمدهای؟ عرضه داشتم: يا ابن رسول الله! چون عشق زيارت و ديدار شما را داشتم، بدين جا آمدهام. حضرت فرمود: پس بقيهی سؤالهايی را که تهيه و تنظيم نموده بودی، چه شد؟ پاسخ دادم: آماده و موجود ميباشد. فرمود: از فرزندم و نور چشمم مهدی موعود عليهالسلام آنچه می خواهی سؤال کن. و من بعضی از سؤالهای باقی مانده را مطرح کردم، از آن جمله عرضه داشتم: يا ابن رسول الله! تأويل و تفسير کهيعص چيست؟ کودک در حالیکه روی زانوی پدر نشسته بود، فرمود: اين حروف، رموز و اخبار غيبی الهی است که خداوند متعال در رابطه با حضرت زکريای پيغمبر عليهالسلام بيان نموده است؛ چون زکريا از خداوند متعال درخواست نمود تا اسامی خمسهی طيبه - پنج تن آل عبا عليهم السلام - را تعليم او نمايد. لذا جبرئيل عليهالسلام نازل شد و آن اسامی مقدّس را به او تعليم داد؛ و هر زمان حضرت زکريا يادی از آن اسامی:
«محمّد، علي، فاطمه، حسن، حسين عليهم السلام» ميکرد، هر نوع مشکل و ناراحی که داشت، حلّ و بر طرف ميگرديد. امّا هرگاه نام حسين عليهالسلام بر زبان جاری می نمود و به ياد آن حضرت می افتاد، غم و اندوه فراوانی بر او عارض ميشد؛ و افسرده خاطر ميگرديد. پس روزی اظهار داشت: خداوندا! علّت چيست که هر موقع چهار نفر اوّل را يادآور ميشوم، دلم آرام ميگيرد؛ و چون پنجمين نفر را ياد ميکنم محزون گرديده و در چشمانم اشک حلقه ميزند؟! خداوند متعال «کهيعص» را در جواب حضرت زکريا برايش فرستاد؛ و تمامی اخبار و جرياناتی را که بر امام حسين عليهالسلام مقدّر شده بود، به وسيلهی آن رموز کلی برايش بيان نمود:«کاف» يعنی؛ کربلاء و حوادث آن، «هاء» اشاره به هلاکت و شهادت اهل بيت سلام اللّه عليهم، «ياء» يزيد - بن معاويه است - که بر امام حسين عليهالسلام ظلم نمود، «عين» اشاره به عطش و تشنگی آن حضرت و اصحاب ميباشد؛ و «صاد» صبر و استقامت آن حضرت خواهد بود.سپس آن کودک در ادامهی فرمايشات گهربارش فرمود: چون حضرت زکريا عليهالسلام اين خبر را - از فرشتهی الهی يعنی جبرئيل امين عليهالسلام - دريافت نمود، وارد مسجد شد و به مدّت چند روز در مسجد ماند و مرتّب گريه و زاری ميکرد. و در پايان افزود: حضرت يحيي پيغمبر و امام حسين عليهماالسلام، هر دو به مدّت شش ماه در رحم مادر بودند؛ و در شش ماهگی به دنيا آمدند.
🔖بحارالانوار/ ج52/ ص87-88
❥| @mahdaviiat_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز ورود #حضرت_معصومه به قم 🌸😍
❥| @mahdaviiat_313
📌ما بی صاحب نیستیم
بخار پنجره را کنار میزنم. از پشتٍ شیشه چشم میدوزم به برفهایی که روی هم انباشته شده است. برفها یخ زده و سفت چسبیدهاند ب زمین. چسبیدهاند روی هم. هنوز هم دانههای درشت برف رویشان مینشیند وارتفاع اين قله برفی را زیادتر میکند. چشم که میچرخانم فقط سفیدی است. برف و برف. از مقایل حجرهام تا در ورودی برسر بامها و دیوارها فقط برف است که خودنمایی میکند.
هوا زودتر از هميشه تاریک شده و سوزی از سر برفها میگذرد و به درون حجره میآید. اگرشدت برف کمتر بود. اگردر این شرایط گیر نمیافتادم.
مطمئناً از دیدن این همه سفیدی به وجد میآمدم ولی حالا شرم اجازه نمیدهد لذت بیرم. تا لبخندی به برفهای دانه درشت میزنم اخم پدر و غرهای زیر لبش به سمتم نشانه میرود. آن وقت شیرینی برف زهر میشود و نه تنها کامم را بلکه تمام وجودم را تلخ میکند.
چشم از پنجره میگیرم و پشتم را میدهم به دیوار, مینشینم روی زمین و کتابی از سر طاقچه بر میدارم, میخواهم دو خطی بخوانم که چراغ گردسوز پت پت میکند و خانه در تاریک و روشن غروب فرو میرود. لبم را میگزم که فریاد میزند:
«هميشه خیرهسر بودی؛ همیشه یک دندگیات باعث عذاب ماست.چراغ هم خاموش شد. امشب تو همراه پدر پیرت یخ خواهی زد و مردم تا سالها به ريش ما خواهند خندید. فقط به خاطر تو و کمعقلی ات.»
مردمک چشمانم که به سیاهی عادت میکند. اورامیبینم. دور خودش پیچیده و به من زل زده است. حرفی برای گفتن نیست. من گمان نمیکردم برف چنین سنگین باشد وسرما گردنکشی کند.
هیچ گمان نمیکردم بوران و برف آنقدر شدید باشد که تمام راه مسدود شود و بیرون رفتن از حجره غیرممکن باشد. پنجاه روز , بود که آسمان درهم پیچید. برفهای اصفهان را دیده بودم و گمان میکردم هوا خیلی زود باز خواهد شد اما برف بارید و بارید. بیشتر شد وآسمان کوتاه نیامد. جادهها سفیدپوش شد. در حیاط حوزه برف نشست. روزها گذشت. برف روی برف انباشته شد.
سرمای شب درجان برفها نفوذ میکرد وبرفهای نرم تبدیل به یخ میشدند. سرد و سنگین. من سخت به درس و بحث مشغول بودم. زمان درس خواندن و مباحثه بود. نه زمان تعطیل کردن حجرهها. وقتی سی واندی روز گذشت و آفتاب درنیامد بچهها وهم بحث من راه منزلشان را در پیش گرفتند.
چند نفری مانده بودند که آنها هم درس را رها کردند و به هرسختی و جان کندنی بود خود را به خانه رساندند. فقط من مانده بودم؛ تنها و ترسیده. بدون آذوقة انبار شده و سوختی برای گرما و نور .دل گرم بودم به خدا که نزدیک غروب , از راه رسید. از روستایمان تا حوزه آمده بود و میخواست هرطور شده مرا به خانه ببرد و دل مادرم را آرام کند.
🖇ادامه دارد...
#شب_چهلم
#امام_زمان
❥| @mahdaviiat_313
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️حاج آقا پناهیان
👈معرفی خدا از زبان رسول الله
❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌ما بی صاحب نیستیم بخار پنجره را کنار میزنم. از پشتٍ شیشه چشم میدوزم به برفهایی که روی هم انباشت
📌ادامه..
با اینکه دل کندن از درس و کتاب آسان نبود اما قرار شد صبح زود با هم راهی خانه شویم. اماآن شب بوران شد و برفی سنگین روی برف ها نشست. آنقدر سنگین که دیگر برای باز کردن در حجره هم به مشکل میخوردیم. چند روزی پدر دندان روی جگر گذاشت و با گرمای همان چراغ کوچک ساخت اما طاقتش سرآمد.
صدای دندان های پدر که از سرما بهم میخورد مرا از خیالاتم بیرون میکشد.بلند میشوم و پتوی دیگری دورش میپیچم. انگشتانم یخ زده است و نوک دماغم میسوزد. دلضعفهام را با تکهای نانی خشک رفع میکنم. نان خشک را در لیوانی آب فرو میبرم و میگویم: «بخور؛پدر, شکم خالی سرما را بیشتر حس میکند..» دندان قرچهای میکند و میگوید: «چه میگویی؟ این تکهُ نان خشک و کپکزده مراذگرم میکند؟! بیچاره مادرت. تا به امروز ازچشم انتظاری تلف شده. ببین این برف ویخ را. تمام میشود به نظرت؟ هیچکس گمان نمیکند ما توی حجره باشیم، پس هیچ کس به سراغمان نمیآید،پس خبری از زغال نیست،خبری از غذا نیست. و همه اینها یعنی ما از سرما یخ میزنيم. و اگر از سرما جان سالم به در ببریم گرسنگی مارا خواهد کشت.»
بغض میکنم ومیخواهم بگویم:«خدای من طلبه هم بزرگ است،من شرمندهام.» که ادامه میدهد: «پسر نخود مغزدمن. همه دوستانت رفته انذ, حالا اگر تو یک هفته زودتر درست را رها میکردی اسلام نابودمیشد؟ اگر میآمدی. اگر روش زندگی بلد بودی نه خودت را به عذاب میانداختی نه من را؛ برو کرسی را ببین. سرد شده. خاموش است. من بوی مرگ را حس میکنم.»
با شنیدن حرفهای پدر در خود مچاله میشوم. امید داشتم کرسی امشب دوام بیاورد و من پدر را زیر آن جا دهم تا سرما آزارش ندهد . . اما حالا... خدایا چه کنم. شکایت های پدر تمامی ندارد و حال دلم خوب نیست. نمیخواستم به خاطر تنبلی و سستی من درس تعطیل شود. فک کردم برفی اندک است وتمام میشود. اصلاً قرار نبود راهی خانههایشان شوند. اما حالا حتی خادم جلوی در هم رفته است. منم و پدر و این حجره بزرگ.
سرم را که بلند میکنم چراغ نفتی کنار کتابخانه توجهام را جلب میکند. چشمانم برق میزند وبه سمتش میروم. اندک گرما این چراغ هم امیدبخش است. فیظتلیلة چراغ را بالا میدهم وازسه کبریت باقی مانده یکی را آتش میزنم اما فتیله آتش نگرفته خاموش میشود . .
- هه, خیالت جمع پسرک. هیچ نفت و گرده زغالی اینجا نیست. نفت تمام شده. تلاش بیهوده نکن.
دل شکسته زیر چند پتویی که روی هم انداختهام فرو می روم. صدای غرغرهای پدر را میشنوم اما حرفی نمیزنم. سوز امان نمیدهد از لای پتوها سرک میکشد داخل. میلرزم و سعی می کنم به خواب بروم که صدای در بلند میشد. بیاعتدا بیشتردر پتو ها فرو میروم. نمیخواهم اندک گرمای پتو را از دست بدهم. پدر فین صداداری میکشد و چیزی نمیگوید. دوباره در میزنند. دراین شی برفی؛ با این حجم از بخبندان چه کسی با حوزه کار دارد؟! خودم را به نشیدن میزنم اما...
🖇ادامه دارد...
#شب_چهلم #امام_زمان
❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌ادامه.. با اینکه دل کندن از درس و کتاب آسان نبود اما قرار شد صبح زود با هم راهی خانه شویم. اماآن ش
📌ادامه..
اما صدای کوبیدن شدت میگیرد, خودم را از زمین میکنم. شاید بیپناهی باشد, شاید در راه ماندهای.
در رابه سختی باز میکنم؛ برف تا سینهام میرسید, پا در برف میگذارم و در سرما فرو میروم. کشانکشان از لای برفها عبور میکم
- این وقت شب چه میخواهی؟ کیستی؟ آشنا با غریبه؟ کسی درمدرسه نیست.
- با حیدر علی مدرس کار دارم.
باشنیدن نام خود از زبان مرد دنیا برسرم آوار میشود،حتما آشنایی است و میخواهند مهمان من باشد. اما ما بدون گرما و غذا!
- خادم در را بسته و رفته، من نمیتوانم در را باز کنم.
بیا از سوراخ بالای در این چاقو را بگیر و در را باز کن!
تنها سه نفر از این راه برای باز کردن در خبردارند.
- توکیستی؟
- باز کن حیدرعلی.
نور کمی روی صورتش افتاده. چشم باریک میکنم تا او را بشناسم اما غریب است. کلاه تیماجی گوشهدار بر سر و عینک مانندی روی چشم دارد. شال پشمی به گردن و سینه بسته و جلیقه که داخل آن پشم است پوشده.دستکش چرمی در دست دارد وپاها را با مچپیچ؛ محکم بسته است. جواب سلامم را میدهد اما صدايش آشنا نیست. میخواهم بپرسم با من چه کاردارد که دستش را به سمتم دراز کرد
و مبلغ قابل توجهی دو قرانی کف دستم میگذارد. چاقویش را میگیرد و میگوید: «فردا صبح برای شما خاکه میآورند. اعتقادتان باید بیش از اینها باشد و به پدرتان بگویید این قدر گلایه نکند.ما بیصاحب نیستیم.»
از حرفش تعجب میکنم.چه کسی صدای غرهای پدر را شنیده؟ میخواهم از پدرم دفاع کنم که دستش را بالا میآورد و میگوید: «امشب آن شمع گچی که در صندوقخانه است روشن کنید» میخواهم بپرسم پولها چیست و او کیست که با عجله از من دور میشود. در را فشار میدهم و زل میزنم به او که با عجله از حوزه فاصله میگیرد. صدای پدر بلند میشود: «یبا دیگر کجا ماندی پسر؟»
دور میشود و دور و دورتر, میخواهم در را ببندم اما نگاهم میرود سمت برفهای کوچه. دست نخورده است. صاف بدون هیچ رد پایی. پدر دوباره فریاد میزند: «حیدر علی. چه شدی؟» دررا میبندم و راه میافتم سمت حجره. به عقب سر نگاه میکنم رد پای من همه جای حیاط هست.
- که بود حیدرعلی؟! دراین هوا که لب و دهان از شدت سرما یخ میزند تو با که ایستادهای به صحبت؟
-نمیدانم، نمیدانم. این پولها را داد. بعد گفت...
به سمت صندوقخانه میروم ؛ با دیدن شمع گچی جانم میلرزد. این بار نه از سرما،از شوق یا شاید ترس.دو سال پیش شمع را اینجا گذاشته وفراموشش کرده بودم.
🖇ادامه دارد...
#شب_چهلم #امام_زمان
❥| @mahdaviiat_313
عجيب خسته ام از روزهای غـرق گناه
«سه شنبه ها» دل من حال جمكران دارد
#امام_زمان 😭💔
❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌ادامه.. اما صدای کوبیدن شدت میگیرد, خودم را از زمین میکنم. شاید بیپناهی باشد, شاید در راه مانده
📌قسمت آخر
- او گفت فردا برایمان خاکه میآورند. گفت ما بیصاحب نیستیم. پدر مات نگاهم میکند.
گفت اعتقادتان بیشتر از اينها باشد و به پدرت بگو گلایه نکند.
پدر ابرو بالا میاندازد. اما پدر آن مرد غریبه هیچ رد پایی نداشت...
پدر سری تکان میدهد وشمع را ازدستم میگيرد.
- پده به من. خوابنما شدهای پسرک. بخواب.
نور شمع توی اتاق میپاشد و پدر آسوده چشم میبندد. من اما تا سپید صبح بیدارم. شمع میسوزد وسرما کم و کمتر میشود. پدر یکی از پتوها را کنار میزند و صدای خرناسش توی حجره میپیچید. شمع بیشتراز کرسی گرما دارد.
باصدای کوبیدن در چشم باز میکنم. هوا روشن شده و خبری از بارش برف نیست. به سرعت بلند میشوم. پدر هم که انگار بیدار است راه میافتد به دنبال من.
- کجا؟!
- بيایم ببینم تو با که حرف میزنی؟! از دیشب ذهنم درگیر حرف های توست.
درحجره را که بازمیکنم هنوز رد پاها و فرورفتگیهای دیشبم در برف پیداست. پدر خیره میشود به رد پاهایم. به هر زحمتی شده خودمان را به در ورودی میرسانيم.
-این برف کمرشکن بود؛ خانه خرابکن...
جواب پدر را نمیدهم. جوانی پشت درایستاده هم سن وسال من.
دنبال مردی که دیشب آمده بودم چشم میچرخانم اما نیست.
- شما حیدرعلی هستی ؟
-بله.
- مقداری زغال وخاکه جهت طلاب مدرسه آوردهام.
به گونیها نگاه میاندازم. تا پایان زمستان کافیست. جوان می رود و نگاهم میماند روی برفها. رد پای من هست. رد پای جوان. اما رد پای مرد دیشبی نه.
- حیدرعلی رد پای حرکت دیشب تو هنوز توی برفها پیداست، اما در کوچه جز ردپای جوان جای پای دیگری نیست. دیشب با کسی حرف زدی؟ آخر او که بود؟
دستم را به چهارچوب در میگیرم؛ لبخند میزنم. پدر نگاهم میکند.
«اين برف خانه خرابکن نیست پدر دلآباد کن است. ما بیصاحب نیستیم...»
#شب_چهلم #امام_زمان
❥| @mahdaviiat_313
سلام
لطفا هرکس این پیام رو میبینه و داستان #شب_چهلم رو خونده
نظرش رو به این آیدی @ya_abalfazl133
بفرسته..
آیا از اینجور داستان ها خوشتون میاد؟
آیا تغییری در زندگیتون احساس کردین؟
و هرچیزی که دوست دارین درمورد این کتاب با ما درمیون بذارین..
‼️نظرات شما باعث میشه انگیزه ما بیشتر بشه برای اینجور پست ها و مطالب...پس لطف کنین نظر بدین‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه های امام رضایی💚
❥| @mahdaviiat_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈یک دقیقه منبر
چه خدای عشقی داریم🥺♥
❥| @mahdaviiat_313