eitaa logo
| مَـہْـدَوٖیَّت |
1.1هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1هزار ویدیو
46 فایل
✍امام زمان`عج`: شیعیان ما بہ اندازهٔ آب خوردنی ما را نمےخواهند، اگر بخواهند،دعا مےڪنند و #فرج ما میرسد. «اَلْلّٰهُمَّ ‌عَجِّلْ‌ لِوَلِیِّڪَ ‌الفَرَجْ» یعنے : ⛔گناه نکنیم⛔ 🍃کپے با『صلوات‌‌‌』 🍃 تبادل و تبلیغ نداریم🚫 👤خادم کانال↯ 🆔 @madare_sadat_135
مشاهده در ایتا
دانلود
شما فرستادید🌹 ❥| @mahdaviiat_313
▪️ : ||عقل کامل نمی شود،مگر با پیروی از حق|| (📓بحار الانوار،ج ۷۸،ص ۱۲۷ ) ❥| @mahdaviiat_313
🖤 ||کــــاش قبل از یک خوش خبر پیدا شود تا بگوید زائـــــــــــــــران باز است راه کــــــــربلا|| ❥| @mahdaviiat_313
سلام خدمت مهدی یاوران امروز ان شاء الله یک داستان دیگه از کتاب شب چهلم رو میذاریم با ما همراه باشین🌱
| مَـہْـدَوٖیَّت |
حتما بخونید‼️ #امام_زمان ❥| @mahdaviiat_313
📌او آمد نشسته بود بالای منبر, اول چند آیه قرآن می‌خواند و بعد شروع می‌کند به موعظه. مردم با دقت به حرف‌هایش گوش می‌دهند. استادی است برای خود. سنی‌مذهب و صاحب منبر. نام و آواز‌اش همه جا پیچیده است. - رأه درست را از غلط بشناسید حرف هرکسی را قبول نکنید. برای هر کدام از عقاید خود باید در دنیایی دیگر جواب پس بدهید... هميشه از همین ترفند استفاده می‌کند. ابتدا قلب مردم را پراز حرف می‌کند و بعد وقتی همه به داشته‌های قلبی‌شان به باورها وعقایدشان شک می‌کنند شروع می‌کند به حرف زدن. کتابش را دست می‌گیرد وازروی آن هرچه می‌خواهد می‌گوید. در ظاهر همه حرف‌هایش دلیل و سند دارد. کم‌کم مردم نرم می‌شوند. تا به امروز تعداد زیادی از شیعیان دست از عقاید خود برداشته‌اند، بعضی هم خود خبر ندارند اما درباور سنی شده‌اند. نگاهم را به دهانش می‌دوزم و سعی می‌کنم تمام حرف‌هایش را در خاطر بسپارم. کتابی نوشته و هربار که به منبرمی‌رود تعداد زیادی از شیعیان را در باور وعقیده سست می‌کند. من و خیلی‌های دیگر بارها تلاش کرده ایم کتاب قطورش را بگیریم و جوابی در رد تمام مباحثش بنویسیم اما او هیچ وقت کتاب را از خود دور نمی‌کند. یقین دارم اگر کتاب را به من بدهد می‌توانم تمام مباحثی را که او مطرح کرده رد کنم. چند روز پیش وقتی از منبر پایین آمد به او گفتم: «شب‌ها کتاب را به من قرض بده. می‌خواهم درآن تأمل کنم» اما رنگ به صورتش نماند و با گفتن «اين امکان ندارد» از مسجد بیرون رفت. امروز می‌خواهم دوباره خواسته‌ام را تکرار کنم. می خواهم از شیوه‌ای دیگر توجه‌اش را جلب و کتاب را با خود به خانه ببرم. خطبه پایانی را می‌خواند و از منبرپایین می‌آید. کتاب را زیربغلش زده وپاسخ چند جوانی را که دوره اش کردند می‌دهد. سرم را پایین می اندازم و جلو میروم.لبخند میزند و سر تکان میدهد.جوان ها پراکنده می‌شوند و او جلومی‌آید. - استاد چه سخنرانی عمیقی بود. به جانم نشست. - خدا را شاکرم که شما، شما که خود استادی از سخنرانی من استفاده کرده‌ای. منتظر همین لحظه بودم. دستم را روی سینه می‌گذارم و می‌گویم: - من شاگرد شما هستم همیشه از شما درس گرفته‌ام. اما استاد من یک آرزو دارم. 🖇ادامه دارد.. ❥| @mahdaviiat_313
12_Narimani_ShahadatEmamHasan_950820_03_(www.rasekhoon.net).mp3
17.18M
🏴مداحی خیلی سخته همه برن تو جا بمونی ❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌او آمد نشسته بود بالای منبر, اول چند آیه قرآن می‌خواند و بعد شروع می‌کند به موعظه. مردم با دقت به
🔖ادامه نگاهم می‌کند.انگار از چشم‌هایم می‌خواند چه خواسته‌ای دارم. - به من لطف کنید و اجازه دهید کتابتان را به خانه ببرم، این کتاب با اين مطالب نو و بدیع می‌تواند کمک بزرگی برای من باشد. به احترام رابطه استاد و شاگردی خواسته‌ام را بپذپرد. دوباره رنگ صورتش به سفیدی می‌رود. لب‌های خشک شده‌اش را تکان می‌دهد و می‌گوید: -آخر...آخر من.... - استاد خواسته‌ام را قبول کنید. من چیز زیادی از شما نمی‌خواهم فقط شب‌ها کتاب را مطالعه کنم، من امانت‌دار خوبی هستم... - باشد. فقط می‌دانی من با خود و خدای خود عهدی بسته‌ام من با خود عهد کردم بیشتراز یک شب این کتاب از من دور نماند.. عهد؟ چه عهد غریبی. آخر چه کسی چنین عهدی با خدا می‌بندد. نیرنگ در کاسه چشم‌هایش موج می‌زند. دهانش را می‌چسباند به گوشم: -فقط یک شب.فردا کسی را پی کتاب میفرستم.حتما کتاب را به او پس بده. چشمی میگویم و کتاب را از دستش میگیرم. -این کتاب جان من است.. جان تو و جان من! سر تکان می‌دهم به سرعت از او دور می‌شوم حتی یک ثانیه هم غنیمت است.جمله «فقط یک شب» رهایم نمی‌کند. از الان تا سپیدهُ صبح. وقت زیادی باقی مانده است. پا سست می‌کنم کتاب را بالا می‌آورم مقابل چشمان، قطور است. سنگین و قطور، بیشتراز هزار برگ دارد. یک شبه چطور این همه مطلب و مبحث را بنویسم؟! کاش کسی بود تا کمکم باشد. کاش دستانم هزار دست می‌شد . کاش شب کش می‌آمد. سیده سر نمیزد. لااقل دیرتر از همیشه آسمان روشن می‌شد. خیال بازیگوشم را آرام می‌کنم. فکرها را کنار می‌زنم و باقی مسیر را می‌دوم. او می‌دانست نوشن این کتاب یک شبه ممکن نیست به خاطر‌ همین شرط کرد فقط یک شب کتاب دست من باشد. جلوی در خانه می‌ایستم. نگاهی به آسمان می‌اندازم.خورشید دامن‌کشان بساطش را جمع می‌کند. امشب باید با خود صبح بیدار بمانم. باید همه نقشه‌ هایش را نقش بر آب کتم. هر طور شده باید کل کتاب را بنوسیم تا بتوانم مباحث مطرح‌شده ضد شیعیان را رد کنم. بعد از آن اگر به منبربرود. علیه علی و آل علی حرفی بزند با سند وروایت جوابش را می‌دهم. صدای باد که از سرشاخه‌ها میگذرد و به پنجره می‌ خورد مرا به خود می‌آورد. کش و قوسی به تنم می‌دهم گردن می‌کشم سمت پنجره. تاریکی دیگر نا ندارد، در جدال با روشنایی شکست خورده است. می‌دانم بقچه‌اش را پیچیده و قصد دارد از آسمان برود. انگشتانم ذُق ذُق می‌کند. دستی به چشم‌هايم می‌کشم ثا خستگی‌شان در برود. اما پلک‌هايم برای افتادن روی هم لحظه شماری می‌کنند. 🖇ادامه دارد... ❥| @mahdaviiat_313
🔖ادامه از سر شب همین که پا درون خانه گذاشتم تا الان که هوا می‌رود سمت روشنایی بدون لحظه‌ای توقف بدون صرف رفت برای خوردن و آشامیدن نوشته‌ام. چشم از پنجره می‌گیرم و نوک قلم را در دواتِ سیاه فرو می‌برم. هر یک ساعت نگاهی به حجم باقیمانده می اندازم. امیدم ناامید می‌شود. یاد حرف‌ های صاحب کتاب می‌افتم. فکر های تلخ را کنار می‌زنم. نباید دست روی دست بگذارم. باید هر طور شده تمام کتاب را داشته باشم. برگه تازه‌ای باز می‌کنم و در دل سفید کاغذ می‌نویسم . موبه مو, باد شدت می‌گیرد. لنگه پنجره باز می‌زد و سوز به داخل سرک میکشد. سیلی می‌زند به تن شعله شمع. شمع دیگرجانی برای سوختن ندارد. اتاق در تاریک و روشن صبح فرو می‌رود. کورمال کورمال چشم ریز می‌کنم و می‌روم سمت طاقچه. فیتیله چراغ پیه سوز را بالا می‌دهم. نور سرخش می‌افتد توی چشمانم. خمیازه امانم نمی‌دهد. «توباید بیدار بمانی خواب همیشه هست. فردا بخواب. توباید تمام این کتاب را بنویسی» صدایی توی سرم این جملات تکرار می‌کند. پک ساعت دیگر می‌آیند دنبال کتاب. من فقط یک سوم کتاب را نوشته‌ام. آه بلندم در خانه می‌پیجد. پنجره را می‌بندم. دست به قلم می‌برم. یک صفحه دو صفحه سه صفحه... چشمانم سیاهی می‌رود؛ گردنم کج می‌شود و قلم از دستم می‌افتد. به سختی پلک‌هایم را باز نگه می‌دارم؛ اما از من اطاعت نمی‌کنند, چشم‌هایم گرم می‌شود. پلک‌هایم روی هم می‌افتد و خوابی شیرین مهمانی ناخوانده چشمانم می‌ شود. صدای کوبیدن در می‌آید یک بار دو بار,.. با مشت به در می‌کوبند. به سختی بدن خشکم را از زمین می‌کنم. سرم سنگین است و چشم‌هايم می‌سوزد. پلک‌هایم را به زحمت باز می‌کنم. خبری از تاریکی نیست. چراغ پیه سوز خاموش شده. قلبم می‌ریزد. صدای در شدت می‌گیرد. شک ندارم برای گرفتن کتاب آمده‌اند. حتماً استاد سنی‌مذهب کسی را فرستاده تا زودتر کتاب را پس بگیرد. دهانم تلخ است. تلخ و خشک. به سختی بلند می‌شوم.نگاهم خیره می‌ماند به کتاب. به قلمی که از دستم افتاده است. خدایا چرا خوابم برد؟ چرا نتوانستم تا صبح بیدار بمانم؟ این بدن نا توان چرا تنهایم گذاشت؟ حالا چه کنم، تمام کردنش امکان نداشت اما دیگر به هیچ بهانه‌ای نمی‌توانم کتاب را ازاستاد بگیرم. «در را باز کنید. باز کنید. صاحبخانه» مردی پشت در فریاد می‌زند. سلانه سلانه می‌روم سمت در - چه خبرشده؟! آمدم. آمدم. - کجایید پس؟ می‌دانید از کی پشت در ایستاده‌ام؟ آمده‌ام دنبال کتاب. کتاب را بدهید که استاد منتظر و چشم به راه است. - نمی‌شود یک شب دیگر کتاب پیش من باشد؟ اصلا تا ظهر؟ 🖇ادامه دارد... ❥| @mahdaviiat_313
•♥️🌱• ± با یک سلام ، رو به حرم زائرت شدم این هم زیارت من بی پول و مستمند😔🥀 ❥| @mahdaviiat_313
بچه ها نمیرید !! اگر بمیرید به جسدتون دست هم نمیزنن میگن غسلِ میّت داره!! ولی اگر بشین ، سر یه تیکه کـفنتون هم دعواست :))) ❥| @mahdaviiat_313
فقط کسایی که رفتن میفهمن😭😭 ❥| @mahdaviiat_313
است... هوایت نکنم می میرم
🔖قسمت آخر نه هرگز! اگر من دست خالی بروم استادم خودش به سراغتان می‌آید. نگاه از او می‌گیرم و کتاب را به دستش می‌دهم. می‌رود و با سرعت از خانه‌ام دور می‌شود. با بغضی در گلوتکیه می‌دهم به دیوار, دست دراز می‌کنم سمت دفتری که تمام دیشب درآن نوشته‌ام. دفتری که قرار بود برگه‌های سفیدش سیاه شود اما! دفتر را دست می‌گیرم؛ یک سوم مطالب کتاب را دارم اما کافی نیست. بغضم را فرو می‌دهم و لای دفتر را باز می‌کنم دست خطم را می‌بینم اول‌ها مرتب و خوش خوان اما هرچه جلوترمی‌رویم بد خط وناخوانا. ده مبحث اول را نوشته‌ام. کتاب بیشتراز چهل مبحث داشت. قطره اشکی از چشمم می‌چکد. جلومی‌روم. اما برگه‌ها سفید نیستند. یقین دارم که بیشتراز مبحث دهم پیش نرفته‌ام. اما از جایی به بعد خط من نیست. خطی خوش، خوانا، یکدست و ظریف. کلمات را کنارٍ هم نوشته است. ورق می‌زنم. با دهانی باز با چشمانی متعجب. با صدایی که مدام در ذهنم می‌گوید: «اين نمی‌تواند واقعی باشد. این امکان ندارد» ورق می‌زنم. دفتر پرشده از نوشته‌ها، مبحث سی و هشت. مبحث سی ونه» مبحث چهل... چشم‌هایم برق می‌زند. معجزه شده، حتماً معجزه شده, بلند می‌شوم. می‌خواهم بدوم توی کوچه فریاد بزنم: «معجزه شده» می‌خواهم همه دوستانم را خبر کنم تا راز این نوشته‌های غیبی را برملا کنم. اصلاًشاید شب هنگام یکی از آن‌ها به خانه‌ام آمده و کار نیمه‌تمام مرا تمام کرده است. اما جلوی در می‌ایستم زل می‌زنم به صفحه آخر دفتر، خط به خط نوشته‌ها را با چشم دنبال می‌کنم، لبم را می‌گزم، لیوان آب را ازروی طاقچه برمی‌دارم و یک‌نفس سرمی‌کشم. پلک می‌زنم یک بار دوبار خواب نیست، همه چیزرنگ واقعیت دارد. پرتوی خورشید از پنجره می‌افتد روی برگ آخر. شانه‌هایم می‌لرزد، زانو می‌زنم و بغضم را رها می‌کنم، پایان صفحه نوشته شده - کتبه م‌ح‌م‌د بن الحسن العسکری صاحب‌الزمان ❥| @mahdaviiat_313
▪️ علیه السلام فرمودند: دعا، بلاى نازل شده و نازل نشده را دفع می ‏کند. الکافی/ج۲/ص۴۶۹/ح۵ ❥| @mahdaviiat_313
•°🌱 مےگفت: هـرڪسےروزے³مرتبـہ خـطاب‌به‌حضـرت‌مہـدے"عـج"بگـہ": {بابی‌انتَ‌وامےیااباصالح‌المهدے‌‌} حضرت‌یجور‌خاصےبراش‌دعامیکنن :)♥️🖇 🤲🏻 ❥| @mahdaviiat_313
فاطمه زهرا  عليها السلام  روزي به خانه پدر آمد تا کمک مالي بگيرد، پيغمبر فرمود: دخترم! من چيزي ندارم تا به شما بدهم؛ ولي يک ذکر به شما ياد مي دهم، برو اين ذکر را بگو! ذکر اين بود: «يَا رَبَّ الْأَوَّلِينَ وَ الآْخِرِينَ يَا ذَا الْقُوَّةِ الْمَتِينِ وَ يَا رَاحِمَ الْمَسَاکِينِ وَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين»اين را بگو، ان شاءالله در زندگي ات گشايش ايجاد خواهد شد. اميرالمؤمنين حضرت زهرا  عليها السلام را فرستاده بود تا از پيامبر کمک مالي بگيرد، وقتي زهراي مرضيه از خانه پيغمبر بيرون آمد، به اميرالمؤمنين عرضه داشت: «ذَهَبْتُ لِلدُّنْيَا وَ جِئْتُ لِلْآخِرَةِ؛ من دنبال دنيا رفتم ولي با آخرت برگشتم». الحمدالله پدرم به جاي مال، ذکر و دعايي به من ياد داد. اميرالمؤمنين هم فرمود: امروز روز خوبي است که ما دعايي ياد گرفتيم. ❥| @mahdaviiat_313