eitaa logo
| مَـہْـدَوٖیَّت |
1.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
46 فایل
✍امام زمان`عج`: شیعیان ما بہ اندازهٔ آب خوردنی ما را نمےخواهند، اگر بخواهند،دعا مےڪنند و #فرج ما میرسد. «اَلْلّٰهُمَّ ‌عَجِّلْ‌ لِوَلِیِّڪَ ‌الفَرَجْ» یعنے : ⛔گناه نکنیم⛔ 🍃کپے با『صلوات‌‌‌』 🍃 تبادل و تبلیغ نداریم🚫 👤خادم کانال↯ 🆔 @madare_sadat_135
مشاهده در ایتا
دانلود
| مَـہْـدَوٖیَّت |
🍃حضرت‌محمدﷺ: علی(ع) برای من، هم‌چون سر من است برای پیکر من. 🔖کنزالعمال، ج ١١، ص ٦٠٣ ❥| @mahdavii
to-sarsabzeio.mp3
11.18M
🌱° ||تو كـه جای سپر هم،جگـر آوردی همیـن کــه رو بـه خیبـر آوردی در رو در آوردی😍♥️|| 🎤سیدرضا نریمانی ❥| @mahdaviiat_313
عیدی تون رو امروز از پیامبر و امام صادق بگیرین🌱🌸
📌مرد صابونی سدر را توی کاغذی می‌پیچم و همراه کافوری که از قبل آماده کرده‌ام به دستشان می‌دهم. خیره نگاهم می‌کنند. عرق از پیشانی می‌گیرم و لبخندی می‌زنم. دست وپایم را گم کرده‌ام. صبح که از خانه بیرون می‌آمدم هیچ فکر نمیکردم چنین اتفاقی برایم بیافتد. دلم می‌لرزد. دستانم وتمام وجودم. زبانی به لبان خشکم می‌کشم و می‌گویم: «دکان را ببندم ؟» مردّد نگاهم می‌کنند. طاقت «نه» شنیدم ندارم تمام التماسم را در نگاهم می‌ریزم. - ما اجازه نداریم عطار. باید خوشان اذن دهند. - می‌دانم به خدا می‌دانم. فقط مرا همراه ببرید. من هر جا که بگویید توقف می‌کنم. شما حاجتم را به ایشان برسانید. اگر اذن دادند داخل می‌شوم اگر نه بدون کلامی, بدون شکایتی بر می‌گردم. به خدا من... یکی از آن‌ها دستش را به نشانه سکوت بالا می‌آورد. - قسم نخور مرد، باشد. ببند تا راهی شویم. جنازه روی زمین مانده است. از شوق نمی‌دانم چه بگویم. پشت هم تشکر می‌کنم وبه سرعت از دکان بیرون می‌آیم. قفلی به در می‌زنم و پا تند می‌کنم دنبالشان. آن‌ها جلو می‌روند و من عقبشان حرکت می‌کنم. قد و بالای رشیدی دارند, اصلاٌ از همین ظاهر و لباس‌ هایشان بود که شک کردم. مشغول دسته کردن چوب‌های دارچین بودم وتمام دکان عطر دارچین می‌داد که وارد شدند. از چشم‌هایشان پیدا بود غمگینند. حرفی نزدم و مثل هميشه سلام و خوش آمد گفتم. سدر و کافور می‌خواستند. در دکان داشتم. سدری ناب و کافوری تازه. زیر چشمی نگاهشان می‌کردم و کاغذ برای پیچیدن بیرون می‌کشیدم که حرف‌هایشان را شنیدم؛ یکی از رفقایشان ازدنیا رفته بود وآن‌ ها برای از دست دادن او غمگین بودند. لهجه‌شان ظاهرشان، لباس‌هایشان باعث شد زبان بچرخانم وبیپرسم: «شما اهل کجایید؟ نامتان چیست؟ شغلتان؟» اما آن‌ها جوابی ندادند. هرچه سکوت می‌کردند اصرار من برای شناختنشان بیشترمی‌شد. وقتی جوابم را ندادند دست از پیچیدن سدر و کافور برداشتم. جلو رفتم ودست به دامانشان شدم. «برادرها من که آزاری ندارم مشکلی برایتان ایجاد نمی‌کنم فقط شما برای من عطر امامم را می‌دهید. شنیده‌ام ايشان ملازمان زیادی دارد. شما که اهل اینجا نیستید لهجه‌تان، کلامتان، لباس و ظاهرتان با ما متفاوت است. همین که به دکان من آمده‌اید کورسوی امید است. شما را به خدا بگوید من درست فکرمی‌کنم یا نه؟» دو مرد که اصرار و التماسم را دیدند لحظه‌ای به هم نگاه کردند و بعد یکی از آن‌ها جواب داد: «آری ما از یاران و خدمتگذاران امام عصر هستیم. یکی از یاران حضرت فوت شده. پیکرش روی زمین است. امام به ما دستور داد به دکان تو بيایم و سدر و کافور تهیه کنیم. حال دست بجنبان که دیرمی‌شود.» من که حرفشان را شنیدم اشک امانم نداد. به دست و پایشان افتادم و اصرارم بیشتر شد. می خواستم هر طور شده همراهشان شوم و برای ملاقات با امامم بروم. اما آن‌ها راضی نمی‌شدند. می‌گفتند اجازه ندارند. به آن‌ها گفتم: «همین که امام شما را به دکان من فرستاده یعنی قصدی داشته» یعنی... شاید سری باشد برادرها. بگذارید من بیایم.» باد خنک به صورتم می‌زند. با قول دادن و هزار ناله و التماس حالا همراه آن‌ها هستم. در راهی که تصورش هم کامم را شیرین می‌کند. سربلند می‌کنم. کمی جلوتر تا چشم کار می‌کند آب است دریای عریض و پرآب قرار دارد. لب می‌گزم و چشم می‌چرخانم. نه پلی, نه راه باریکی, نه قایقی که بتوانیم با آن دریا را پشت سربگذاريم. هیچ مسیری برای گذرنیست. دو مرد اما جلوتر از من؛ بدون اینکه توجه‌ای به من داشته باشند پا روی آب می‌گذارند و حرکت می‌کنند, با دیدنشان دهانم باز می‌ماند. چشم‌هایم چیزی که می‌بیند را باور ندارد. آن‌ها با طمأنینه و آرامش انگار که روی زمین سفت قدم بردارند روی آب راه می‌روند. بدون هیچ فرو رفتنی؛ بدون اينکه لباس و پاهایشان خیس شود 🖇ادامه دارد... ❥| @mahdaviiat_313
| مَـہْـدَوٖیَّت |
📌مرد صابونی سدر را توی کاغذی می‌پیچم و همراه کافوری که از قبل آماده کرده‌ام به دستشان می‌دهم. خیره
🔖قسمت آخر می‌لرزم و زانو می‌زنم. مردان متوجه من می‌شوند و سر بر می‌گردانند. - چه شد عطار؟ بیا. ترس به دل خود راه نده. هرکس در این مسیر و برای زیارت مولایمان قدم بردارد و قلبش را متوجه او کند می‌تواند از این آب به سلامت عبور کند. خدا را به حق حضرت حجت رل قسم بده که جانت را حفظ نماید» بسم‌ الله بگو و بیا ترس جانم را پر می‌کند. من باید روی آب راه بروم ؟ مردان تند قدم برمی‌دارند. واهمه دارم جا بمانم. پس چشمانم را می‌بندم و زیرلب زمزمه می‌کنم: «خدایا تو را به عظمت و مقام صاحب الزمان قسم می‌دهم جانم را حفظ کن. من خودم را به تو می‌سپارم.» چشم باز می‌کنم. مردان به آن طرف رسیده‌اند. «بسم الله» می‌گویم و پا بر آب می‌گذارم. لبخند روی لبم می‌نشیند و قلبم از واهمه خالی می‌شود. آرام قدم برمی‌دارم. آب به زیر قدم‌هایم سفت شده. سربلند می‌کنم و رو به مردان لبخند می‌زنم. تماشایم می‌کنند. اگر دوستانم بفهمند. اگر برای زنم تعریف کنم. شک ندارم حرف‌هایم را خواب و خیال می‌دانند و هیچوقت باورنمی‌کنند چنین اتفاقی برایم رخ داده است. صورتم را سمت آسمان می‌گیرم. ابرهای سیاه و بفض‌کرده بالای دریا جمع شده‌اند. نیمه مسیر را رفته‌ام که بادی می‌زند و چند قطره باران روی صورتم می‌نشیند. دست و پایم را گم می‌کنم. نگرام. نگران صابون‌هایی که قالب زده‌ام و روی پشت‌ بام خانه ام گذاشتم. تمام دیروز نشستم پای کار، صابون‌ها را چیدم روی بام تا خشک شود. پقین دارم تا به الان صابون‌ها خشک شده‌اند اما این باران... کاش به زنم می‌سپردم صابون‌ها را جمع کند. کاش... هنوز فکرم تمام نشده که در آب فرو می‌روم. تمام دهان و دماغ و گوشم پر از آب می‌شود. دست و پا می‌زنم، خودم را بالا می‌کشم و دوباره در آب فرو می‌روم. مردان چیزی می‌گویند اما نمی‌شنوم. فقط سعی می‌کنم با اندک شنایی که بلدم خود را نجات دهم دست و پا زنان و نالان خود را به ساحل می‌رسانم. دستم را می‌گیرند و از آب بیرون می‌کشند. - چه شد عطار؟ ناگهان چه اتفاقی افتاد؟ سربه زیر می‌اندازم، حرفی برای گفتن ندارم. از موهایم آب می‌چکد راه می‌افتم. به فرو رفتن و غرق شدنم که فکر می‌کنم قلبم می‌لرزد. بغض می‌کنم و سست می‌شوم. چند قدمی که از آب دور می‌شویم به دشتی می‌رسیم سرسبز, در دامنه دشت چادری بریا شده. خاطره فرق شدنم را فراموش می‌کنم چند بار پلک می‌زنم, واقعیت دارد. نوری سبز تمام چادر را در آغوش گرفته است. نزدیک می‌شوم عطری خوش فضا را پرکرده. مست به اطراف نگاه می‌کنم. یکی از مردها به چادراشاره می‌زند. و می‌گوید: «بیا پشتِ چادر و منتظر بمان. ماخبر آمدنت را می‌دهيم. اگر اجازه امام را گرفتیم به ملاقاتش می‌روی. سرتکان می‌دهم و راه می‌افتم به سمت چادر همراهانم وارد چادر می شوند قلبم می‌لرزد: دستم. جانم. نمی‌دانم چه خواهد شد, یعنی من لایق هستم برای دیدار امام داخل شوم ؟ یعنی... صدای مرد بلند می‌شود: «آقا جان... برای خریدن کافور و سدر به همان دکان رفتیم. نمی‌دانیم از کجا اما عطار ما را شناخت و اصرار پشت اصرار که من را با خود ببرید. ما اذن نداشتیم اما او همراهمان آمد تا ازشما اجازه بگیرم. مولا اجازه ورود می‌دهید ؟» چانه‌ام می‌لرزد. گوش می‌شوم تا صدای مولایم را به خاطربسپارم. بعد از چند لحظه سکوت صدایی در نهایت ابهت و لطافت بلند می‌شود: «او را به محل خود برگردانید» تمنایش را اجابت نکنید چون او مردی صابونی است» با شنیدن کلام امام فرو می‌ریزم. روی ایستادن ندارم. من که در راه ملاقات با مولایم قلبم برای چند قالب صابون می‌لرزد لایق دیدار نیستم. من دلم هنوز در گرو دنیاست و صابون‌هایش. مردان از چادر ببرون می‌آیند.اشک امانم نمی‌دهد. می‌دوم سمت دکانم. صدایشان را می‌شنوم: - عطار... عطار... فریاد می‌زنم: من عطار نیستم، من مرد صابونی هستم! ❥| @mahdaviiat_313
Fadaeian_Haftegi_000625 (8).mp3
11.52M
دوشنبه های امام حسنی💚 ❥| @mahdaviiat_313
▫️🌱 : من صاحب حقم.نشانه‌ ی ظهورم زياد شدن هرج و مرج و آشوب و گرفتاری ‌هاست. منبع : الغيبة (للطوسي) ❥| @mahdaviiat_313
صباحا اتنفس بحب الحسین♥️
بخشی از خطبه صدوپنجاه‌ودوم (خطبه ۱۵۲ - خطبه در صفات خداوند و پيشوايان دين) عظمت امامان دوازده گانه و قرآن: همانا طلوع كننده‌اى آشكارشد، و درخشنده‌اى درخشيد و آشكارشونده‌اى آشكارگرديد، و آن‌كه از جادّه حق منحرف‌شد به راه راست بازگشت، خداوند گروهى را به گروهى تبديل، و روزى را برابر روزى قرارداد، و ما چونان مانده در خشك‌سالان كه در انتظار بارانند، انتظار چنين روزى را مى‌كشيديم. همانا امامان دين، از طرف خدا، تدبيركنندگان امور مردم، و كارگزاران آگاه بندگانند، كسى به بهشت نمى‌رود جز آن‌كه آنان را شناخته، و آنان او را بشناسند، و كسى در جهنّم سرنگون‌نگردد جز آن‌كه منكر آنان باشد و امامان دين هم وى را نپذيرند. ❥| @mahdaviiat_313
سلام علیکم همراهان کانال امروز به دلیل این کتابی که الان معرفی میکنم،فعالیت نداشتم معرفی کتاب👇 ملکه بامیان، داستان دختری است از هزاره ‌های افغانستان که ساکن روستایی در نزدیکی شهر بامیان است. ملکه، قهرمان داستان زندگی خود را از هشت سالگی در اواخر دهه هفتاد شمسی تا بیست سال پس از آن و جنگ در سوریه برای مخاطب امروز روایت می‌ کند. پ ن:پیشنهاد میکنم حتما بخونین کتابی بسیار فوق العاده و جذاب مطمئن باشین اگه بخونین ضرر نمیکنین ❥| @mahdaviiat_313
قشنگیه صُبح به اینه که خدا میگه : بیا از اول.. :))) ☀️