✅ داستان کوتاه
🌷 من یتق الله یجعل له مخرجا
دانیال پیامبر، پسر یتیمی بود که نه پدر داشت و نه مادر. پیرزنی از بنی اسرائیل سرپرستی او را به عهده گرفت و تربیتش نمود. در آن زمـان مرد صالحی زنـدگی می کرد که داراي زنی زیبا و خوش قامت بود. وي با پادشاه وقت رابطه اي نزدیک داشت و گاه و بیگاه نزد شاه می رفت.
روزي پادشاه به شخصـی مورد اعتماد نیازمند شد که به مأموریتی بفرسـتد. به دو نفر از قاضی ها دستور داد چنین فردي را پیدا کنند. هر دو قاضی، آن مرد صالح را به شاه معرفی کردند.
پادشاه هم وي را به مأموریت فرستاد. آن مرد هنگام حرکت نزد آن دو قاضـی رفت و همسـر خود را که زنی بسیار پاکدامن و #باتقوا بود، به آنان سپرد و تقاضا کرد از احوال همسرش با خبر شوند.
روزي هر دو قاضی براي احوالپرسی به خانه آن زن #باتقوا رفتند . چشمان ناپاکشان به آن زن افتاد و آنچنان دل باختند که در همان حال درخواست گناه نمودند. زن #باتقوا به شدت امتناع ورزید و هر چه کوشیدند زن را راضی کنند، سودي نبخشید. لذا به او گفتند: اگر خواسته ما را برطرف نکنی، نزد پادشاه علیه تو شهادت به زنا می دهیم و سنگسارت خواهند کرد. زن #باتقوا باز هم زیر بار نرفت. و گفت: هرچه می خواهید انجام دهید.
آن دو نزد پادشاه آمده، گفتند: زن آن مرد صالح زنا کرده و ما شاهد عمل زشت او هستیم. شاه بسیار ناراحت شد و گفت: شهادت شما پذیرفته است. ولی سه روز صبر کنید، روز سوم سنگسارش خواهیم کرد.
به دنبـال آن، جـارچی ها در شـهر اعلام کردنـد که فلان روز، زن فلانی به جرم عمل زشت زنا سـنگسار خواهد شـد. و همه از قضیه مطلع گشتند.
پادشاه پنهانی به وزیرش گفت: در این ماجرا تو چه فکري میکنی؟ من خیال نمی کنم این زن خلافی مرتکب شده باشد. وزیر نیز گفته ي شاه را تأیید کرد. روز سوم وزیر از منزل بیرون آمـد، در کوچه قدم می زد. دانیال پیامبر، کودکی خردسال بود و با عده اي از کودکان بازي میکرد. وزیر او را نمی شناخت. چشم دانیال که به وزیر افتاد، بچه ها را دور خود جمع کرد و گفت: بچه ها! من به جاي پادشاه هسـتم.
سـپس یکی را به جای آن زن قرار داد و دو نفر دیگر را به جاي آن دو قاضـی تعیین نمود. آنگـاه مقـداري خـاك روي هم ریخت و بالاي آن خـاكهـا به عنوان تخت پادشاهی نشـست و شمشـیري از نی به دسـت گرفت و به بچه ها گفت: این دو مرد را از هم جدا کنید. یکی را در فلان محل و دیگري را در محل دیگر نگه دارید.
آنگاه یکی از آن دو را به حضور خواست و گفت: درباره این زن چه میدانی؟ راست بگو اگر دروغ بگویی، تو را با این شمشیر می کشم.
او گفت: من شهادت می دهم که گناه کرده.
دانیال گفت: چه روزي؟
مرد گفت: فلان روز.
دانیال نبی پرسید: با چه کسی؟
گفت: با فلان پسر فلان.
پرسید: در کجا؟
گفت: در فلان محل.
بعد دانیال نبی دستور داد او را به محل خود برده و دومی را آوردند.
دانیال پرسید: بگو بدانم درباره این زن چه می دانی؟ باید راستش را بگویی و اگر دروغ بگویی، با این شمشیر سرت را از بدن جدا می کنم.
هر چه پرسید، دومی بر خلاف اولی جواب داد. آن گاه رو به بچه ها کرد و گفت: الله اکبر! این دو دروغ می گویند. باید هر دو کشته شوند.
وزیر که تماشاگر صحنه بازی بچه ها بود و چگونگی قضاوت دانیال را دید، با شتاب نزد پادشاه رفت، آنچه را که دیده بود شرح داد.
پادشـاه، فوري آن دو قاضـی را حاضـر کرده و هر دو را از هم جـدا کرد. از آنهـا توضـیح خواست. هر کـدام مخالف دیگري سخن گفتند و حقیقت آشکار شد. پادشاه دسـتور داد مردم جمع شدنـد و هر دو قاضـی را به جرم خیانت اعدام کردند. این گونه دانیال نبی، روش کشـف حقیقت را در برخی موارد به مردم آموخت و زن #باتقوا نجات یافت. خائن نیز به کیفر اعمال خود رسید.
این است ثمره #تقوای یک انسان ظاهرا بی کس و نتیجه مقاومتش در مقابل #گناه. خدا پشتیبان #متّقین است. و من یتق الله یجعل له مخرجا.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 9، ص 218
https://eitaa.com/mahdaviiiyat