🗓 سالروز شهادت #میثم_تمار
🍉 #برشی_از_کتاب
🌴میثم برای آخرین بار دستی به تنه زبر نخل کشید. خولی که نگران بود میثم خنجر او را برباید، قدمی عقب رفت و بعد میثم را هل داد به طرف گودال زیر نخل.
- آن بیچاره که اسیر دستان شماست، چرا...
- خفه! چه کسی بود؟
مرد سیاهی که بُرجُدی قرمز بر تن داشت و خطهای راهراه سفید آن در سیاهی گم شده بود، عقب رفت و پشت چند مرد قایم شد.
▪️میان هیاهوی جمعیت دست و پای میثم را قطع کردند و به دستور پسر حریث تن او را برای عبرت بالای نخل بستند تا همه ببینند.
🌴از فراز نخل تمام میدان دیده میشد. پر از جمعیتی بود که هرلحظه بیشتر میشدند. از هر گوشه عدهای وارد میشدند. بسیاری را میشناخت. مردم قبیله بنیاسد هم آمده بودند. کسانی که یک عمر میان آنها زیسته بود. به دنبال ماجده بود. امّا اورا نمی دید. چشم تنگ کرد. پیرزن خمیدهای را دید که در آن سوی میدان به دیواری دست ستون کرده بود. خوب نمیدیدش، ولی احساسش میگفت که خودش باید باشد. فکر کرد.
💚- دیدی. با آنکه عمرتو به صدنزدیک است، من زودتربه دیدارمولایم میشتابم.
📙 باغ طوطی
🖋 مسلم ناصری
مهدویکودک
🚸 @mahdavikoodak