🌱 #نهال_ولایت 29
🔴 یکی از فرماندهان سپاه یزید ملعون؛ بعد از اینکه اسرای کربلا رو آزاد کردند به یزید گفت:
حالا که همه چی تموم شده اجازه میدی یه تعریفی بکنم از این اسرا؟
👈 ما این همه شهر به شهر این بچه ها رو تازیانه زدیم و فحش دادیم و بهشون اهانت کردیم؛
ولی یکی از این بچه ها برای یکبار هم کوچکترین بی ادبی و توهینی نکرد....
🌠 در آخرین شب این بچه ها به امام حسین علیه السلام نگاه ميکنند و باید بگن بابا ما قرار بود تو شهر جدمون امیرالمومنين علیه السلام باشیم ، اونجا حکومت کنیم
ولی الان چرا آواره صحرا شدیم؟
⇦ خانواده امام حسین علیه السلام یه خانواده شهر نشین بودند
⇦این خانواده شاه نشین بودند
⇦این خانواده؛ خانواده پیغمبر بودند......
صحرا نشین نبودن؛ براشون سخت بود تو صحرا ....😭😭
🌷 ولی هیچ کس حرف و اعتراضی نداره .همه آرام و #راضی و ساکت نشستن.....
🔹یه غمی تو دلشون هست ، گاهی با #احترام به پدر نگاهی میکنند....😭
➖ما یه مسافرت ببریم بچه هامون رو تو اتوبوس یا هواپیما ، یه مقدار که بگذره کلافه میشن! شروع میکنن به بهانه گیری و گریه !
هی میگن چرا نمی رسیم ؟ چرا برنميگرديم خونه خسته شدیم؟؟
تازه نه بهشون آفتابی میخوره نه تشنه ميشن....😭
🏴
🌱 #نهال_ولایت 30
✅ شب های محرم تو خونه نشینید؛ به امام حسین علیه السلام بگید : یا ابا عبدالله تو و خانوادت آواره باشید، من و خانوادم تو خونه بشينيم؟؟
بگو با بچم اومدم، این صدای یا حسین بخوره به بچه ما کافیه✔️
🔷 بچه تو بغل مادرش باشه و مادرش های های گریه کنه
اين بچه میگه حسین کيه؟؟؟
از بچگی باید این سوال👆 براش ایجاد بشه.
🔸یکی گفت من بچه کوچیک دارم نمیتونم هیئت برم!
گفتم اتفاقاً چون بچه کوچیک داری برو.
➖میگفت بچه گریه میکنه مردم رو اذیت میکنه!!
🔸گفتم مردم وقتی صدای بچه تو رو بشنون؛ گریشون میگیره به یاد علی اصغر حسين...😭
🌴 شب اولی که کاروان رسید به کربلا ، وقتی زینب(س) میخواد پیاده بشه یک طرف عباس ایستاده؛ یک طرف علی اکبر ناقه رو گرفته؛
اینقدر با احترام عمه سادات رو پیاده میکنن.....
⭕️ امان از شب عاشورا و فرداش......
زینب(س) یه نگاه به کشته ها میکنه....
عباسم ، علی اکبرم منو به کدوم نامحرمی سپردین...😭😭😭
🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
👤استاد #رائفی_پور :
📱کمپین نه به محرم ‼️
روضه ی اشقیا
«عمرسعد» آدم عجیبیست.
آدم فکر نمیکند کسی مثل او فرماندهی تاریکترین سپاه تاریخ بشود.
ماها تصور میکنیم سردستهی آدمهایی که مقابل امام حسین میایستند، باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد.
ظاهراً اما اینطور نیست.
عمرسعد، خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست. ماها شاید شبیه «شمر» نباشیم یا نشویم هیچوقت، اما رگههایی از شخصیت عمرسعد را خیلیهایمان داریم.
رگههایی که وسط معرکه میتواند آدم را تا لبهی پرتگاه ببرد.
از همان لحظهی اول ورود به کربلا شک دارد به آمدنش، به جنگیدنش با حسین.
حتی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد. عمر سعد «علم» دارد. «علم» دارد به اینکه حسین حق است.
به اینکه جنگیدن با حسین، یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل. اما چیزهایی هست که وقت «عمل» میلنگاندش.
زن و بچههاش، مال و اموالش، خانه و زندگیاش و مهمتر از همهی اینها؛ گندمهای ری؛ وعدهی شیرین فرمانداریِ ری.
شب دهم امام میکِشدش کنار، حرف میزند با او
حتی دعوتش میکند به برگشتن، به قیام در کنار خودش. میگوید؛ میترسم خانهام را خراب کنند، امام جواب میدهند: خانهی دیگری میسازم برایت.
میگوید؛ میترسم اموالم را مصادره کنند! امام دوباره میگویند؛ بهتر از آنها را توی حجاز به تو میدهم. میگوید نگران خانوادهام هستم، نکند آسیبی به آنها برسانند
ماها هم «شک» داریم، همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل.
با آنکه به حقانیت حق واقفیم.
مال و جان و زندگی و موقعیتمان را خیلی دوست داریم؛ از دست دادنشان خیلی برایمان نگرانکننده است.
و اینها نشانههای خطرناکی هستند. نشانههای سیاهی از شباهت ما با عمرابنسعدابنابیوقاص. هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم.
عمرسعد از آن خاکستریهایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد. رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر. رفت تا عمق سیاهیها و دیگر همانجا ماند.
مریم روستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی خوبه اینطوری باشه👆
این کوچولو رو یادتونه با حاج محمود میخوند؟
حالا بزرگ شده!
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎦
🎬خانومایی که تو خیابون پستی بلندی های بدنشونو به نمایش میزارن چیز عجیبی که ندارن!!
سه و نیم ملیارد جمعیت زن های کره زمین همشون دارن...
📥 #پیشنهاد_دانلود
💜
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_ششم
ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﺮﻕ ﻭ ﺑﺎﺩ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻻﻥ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﯾﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺗﻨﺎﻗﺺ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ . ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺷﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ……
ﺣﺎﻻ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﻏﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺜﻠﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺣﺴﯽ ﺑﻮﺩ ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ ؟ ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺣﺲ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻡ . ﻫﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﺮ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ۱۰ ،۱۱ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﺍﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯿﺶ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺿﺮﯾﺢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺑﺎﺑﺖ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺑﺎﺑﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺷﺪﯼ ، ﺑﺎﺑﺖ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻻﻡ ، ﻭ ﻭ ﻭ ﻭ ..…
ﮐﺎﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﯿﺎﻡ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺿﺮﯾﺢ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺣﻢ ﺩﺭﺩﺍﻡ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻡ ﺳﻘﺎﺧﻮﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺭﻓﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ . ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻟﺒﺶ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ ﭘﺮﺭﻧﮓ ﺗﺮ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺁﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ .
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﻮ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﺐ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺻﻼ . ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﺒﺰ ﮔﺮﻓﺖ ﻃﺮﻓﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﯾﻨﻮ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﺗﺒﺮﮎ ﺷﺪﺱ .
_ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﺒﺮﮎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺒﺮﮎ ﮐﻪ .
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻤﻨﻮﻥ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﻢ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ .… ﻫﯽ
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﺸﺎﻣﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﭘﺎﺷﻮ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ .
_ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻋﻤﻮ ﻧﺎﺧﻮﺩﺍﮔﺎﻩ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻢ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ .
_ ﺟﻮﻧﻢ؟
ﻋﻤﻮ : ﺳﻼﻡ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺧﺎﻧﻢ . ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﺸﯽ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ﮐﻪ ؟ ﻫﻬﻬﻬﻬﻪ
_ ﻋﻤﻮ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ . ﻧﺨﯿﺮ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﻧﺸﺪﻡ . ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺧﻮﺑﻪ ؟
ﻋﻤﻮ : ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺩ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ _ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺳﻤﺘﻢ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﻤﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺩﺭﺻﺪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
ﻋﻤﻮ : ﻋﻬﻬﻪ . ﮐﺮ ﺷﺪﻡ . ﺧﻮﺏ ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ . ﮐﻼ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ۲٫ ۳ ﺳﺎﻝ ﺁﺧﺮ ﺩﻟﻤﻮ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﻮﺭ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨