مـــن بـــا تـــو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قــســمــت:چهل وپنج
با حرص دندون هام رو،روے هم فشار دادم،چرا حرف نمیزد اومدن!
با غم گفت:بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش!
خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن.
امین گفت:من میرم یڪم بدوام،شهریار نمیاے؟
شهریار نگاہ اخم آلودے بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد!
دوبارہ نشستم روے نیمڪت،خیرہ شدم بہ امین خیلے سریع مے دوید!__
بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!
نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس!
مغزم داشت منفجر مے شد،امین چرا بازے مے ڪرد؟!
چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟!
صداش پیچید توے سرم:همیشہ دوستت داشتم!
صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام:خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟!
بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم رو برداشتم و گفتم:پاشو بریم!
همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم،بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار
گفت:هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا!
خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم،سهیلے با عصا ڪنار
ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن!
بهار با تعجب گفت:این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟!
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد!
رسیدیم جلوے ورودے،حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ
بهار گفت:سلام استاد،بهترید؟
با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد
گفت:سلام ممنون شڪر خدا!
بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت:استاد هستنا!
آروم نفسم رو بیرون دادم و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد!
صداے بوق ماشینے توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا
ڪردم ماشین امی ن!
لبم رو بہ دندون گرفتم و اخم ڪردم،سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود!
اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود!
بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت:استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟
سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت:گفتم یڪم هوا بخورم!
بهار باز گفت:از تهران تا قم براے هوا خورے؟!
از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد:یڪم ڪار داشتم!
صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد.
جدے نگاهش رو دوخت بہ سهیلے!
بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت:استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن!
سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین!
با تعجب گفت:نہ من نمیشناسمشون!
خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد:خانم هدایتے!
برگشتم سمت امین،چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم
ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش
خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد!
با تعجب گفتم:عاطفہ!
ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت:دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟
نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم:ا م..ا م...خب...
امین جدے گفت:لابد فڪر ڪردن من تنهام!
عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت:من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے
ڪنہ!
بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت!
خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت:این آقا با شما ڪارے دارن؟
سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد!
سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم:الان میام!
عاطفہ گفت:قبلا ندیدہ بودمش؟!
همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم:موقع خرید محضر!
آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم،با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت!
خیلے خجالتے بود!
سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت:امیررضا هیولا دیدے؟!
خندہ م گرفت،بے توجہ بہ من ادامہ داد:بیا بریم دیگہ!
سرفہ اے ڪردم و گفتم:استاد بفرمایید برسونیمتون!
میدونستم قبول نمیڪنہ،میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ!
زل زد بہ پایین چادرم:ممنون وسیلہ هست!
سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین!
یڪ قدم اومد جلو!
_مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید!خدانگهدار خواهر!
خواهر رو با غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن!
پوزخندے زدم و گفتم:خدانگهدار برادر!
ایستاد،برنگشت سمتم،دوبارہ راہ افتاد!
#ادامه دارد...
🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃
مـــن بـــا تـــو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قــســمــت:چهل وشش
_هین هین!
با لبخند جلوش زانو زدم،تازہ یاد گرفتہ بود اسمم رو بگہ،لهجہ ے نمیڪینش قند تو دلم آب مے ڪرد!
_جانہ هین هین!
دوید بغلم و سرش رو خم ڪرد،با لب هاے غنچہ شدہ گفت:آف!
یڪ سال و نیمش بود و حرف زدنش آدم رو مے ڪشت!
بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ مے رفتم گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:دیگہ نگو هین هین،عمہ
عاطفہ بد یادت دادہ!
بگو هانیہ باشہ قوربونت برم؟
زل زد بہ صورتم دوبارہ گفت:هین هین!
خندیدم و گفتم:فهمیدم بچہ ے حلال زادہ بہ عمہ ش میرہ!
عاطفہ از حیاط وارد پذیرایے شد و گفت:خواهر شوهر صداتو شنیدم! عمہ عاطفہ چے؟هان؟
براے اینڪہ هستے راحت بتونہ آب بخورہ فنجونے برداشتم و پر از آب ڪردم.
فنجون رو گرفتم جلوے دهن هستے و رو بہ عاطفہ گفتم:نزدیڪ عروسیتہ چیزے نمیگم!
هین هین یعنے چے آخہ؟! بہ این بچہ هم یاد دادے! بزرگ شو عاطے خانم!
چشم پشتے برام نازڪ ڪرد:بابا بزرگ!قهرمان!دلاور!
از لحنش خندہ م گرفت،هستے با ولع آب میخورد،با دهنش فنجون رو گرفتہ بود!
موهاش رو ناز ڪردم و گفتم:جیگر خانم تشنہ بودا!
دهنش رو از فنجون جدا ڪرد و نفس بلندے ڪشید!
عاطفہ با لبخند دست هاش رو بہ سمت هستے دراز ڪرد و گفت:عمہ فدات شہ بیا ببینم!
بہ ساعت نگاہ ڪردم،هستے رو دادم بغل عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت رخت آویز براے برداشتن
چادرم مے رفتم گفتم:من دیگہ برم الان داداشت میاد!
عاطفہ سرے تڪون داد.
چادرم رو سر ڪردم و در ورودے رو باز
دستم رو بہ نشونہ ے خداحافظے تڪون دادم:باے باے!
هستے جیغ ڪشید:نلو!
خواستم جوابش رو بدم ڪہ در حیاط باز شد.
امین وارد شد،سرش پایین بود متوجہ ما نشد،در رو بست همونطور ڪہ بر مے گشت سمت ما بلند
گفت:هست ی با...
با دیدن من ادامہ نداد،خجول سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد.
با دست چادرم رو گرفتم و جوابش رو دادم.
امین رفت بہ سمت عاطفہ و هستے رو ازش گرفت،قصد ڪردم برم ڪہ هستے جیغ ڪشید!
برگشتم سمتش،بہ زور از بغل امین اومد پایین و دوید سمتم!
گوشہ چادرم رو گرفت:هین هین!
چرا بهش وابستہ بودم،چرا بهم وابستہ بود؟!
امین بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جلوے هستے زانو زد،دستش رو گرفت و ڪشید،چادرم از دست
ڪوچیڪ هستے رها شد!
دست هستے رو بوسید و با ملایمت گفت:خالہ ڪار دارہ بذار برہ فردا میاد،الان بریم با بابا بازے ڪن
بابا انرژے بگیرہ!
با لبخند چشم هاش رو تا حد آخر باز ڪرد و ادامہ داد:بوس بدہ خب نمیبینے خستہ ام؟!
هستے با خندہ گونہ ے امین رو بوس ڪرد،فرصت رو غنیمت شمردم و سریع رفتم بیرون!ا
ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ
روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن،خالہ فاطمہ صحبت مے
ڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود!
با تعجب نگاهشون ڪردم و گفتم:سلام بر بانوان عزیز!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم،مادرم زل زد
بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم!
نتونستم طاقت بیارم پرسیدم:چیزے شدہ؟
خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:بشین عزیزم!
ڪنجڪاو شدم،روسریم رو انداختم روے شونہ هام!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:هانیہ جون میخوام یہ چیزے بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و
قضاوت نڪن!
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
_خانوادہ ے مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ!
اخم هام رفت توے هم،حدس زدم!
ادامہ داد:مام همینو میخوایم،خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ!
آهے ڪشید:اما امین زندہ س حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ
ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم!
دستم رو فشرد:بہ خدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش!
اما بچہ م مظلوم چیزے نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ
حرف بزنم!
خواستگارے و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہ اے نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم!
با شرمندگے ادامہ داد:مرگشو قسم نمیداد بهش فڪرم نمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم!
پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم:از پدرم اجازہ میگیرم!
مادرم با حرص گفت:هانیہ!
با لبخند برگشتم سمتش:جانہ هانیہ!
چیزے نگفت،خشمگین نگاهم ڪرد،بغضم گرفت!
حس عجیبے بود بعد از پنج سال!
چیزے ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ!
آروم گفتم:مامان جونم من هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش
رو ڪامل خاڪ ڪنم!
خالہ فاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت،پس میدونست!
نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم!
#ادامه دارد...
🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃
منتظران ظهور
#ثروت_در_اسلام 7 🔷 معمولا دو گروه از افراد به این بحث ایراد وارد میکنن: یکی گروهی که اهل دنیا هستن
#ثروت_در_اسلام 8
✅ آدم باید تا اونجا که میتونه کار کنه و بعد هم به خوبی از وقتای فراغتش استفاده کنه.
حتما وقت هایی رو برای تفریح بذارید تا بعدا که وارد کار میشید با انگیزه و انرژی کافی باشید.
✔️ یکی از سفارشات اهل بیت اینه که آدم صبح زود بره سر کار.
این خیلی زشته یه نفر خودش رو مومن بدونه و دیر بره سر کار!😒
🌹 پیامبر اکرم توی دعای خودشون به خدا عرض میکردن که خدایا به کسانی که صبح زود میرن سر کار برکت بده.
✅ آدم باید برای زندگی خودش تلاش کنه و زحمت بکشه.
👈 کلا دنیا طوری خلق شده که اگه آدم بدون تلاش به یه چیزی دست پیدا کنه زیاد ازش کیف نمیکنه
ولی وقتی آدم برای یه چیزی خیییلی زحمت بکشه بعدش خیلی ازش کیف میکنه.😊💖
🔷کی زندگی بهتری داره؟
✅ کسی که بیشتر راضی باشه.
🔷 حالا کی از زندگیش راضی تره؟
🔷✅کسی که بیشتر اهل تلاش باشه...
خلاصه یه مدت برای زندگیت بیشتر تلاش کن ببین چقدر از زندگیت راضی خواهی بود...
یه روایت خیییلی جالب و مهم رو تقدیم میکنم. تا آخر زندگیتون یادتون باشه.
✅ امام صادق علیه السلام به یکی از بهترین یاران خودش یعنی هشام میفرماید:
🔷 ای هشام! اگه وسط جنگ هم بودی و فرصتی برای تو پیدا شد که کاسبی کنی و درامد کسب کنی، حتما اون پول رو در بیار....
یَا هِشَامُ إِنْ رَأَیْتَ الصَّفَّیْنِ قَدِ الْتَقَیَا فَلَا تَدَعْ طَلَبَ الرِّزْقِ فِی ذَلِکَ الْیَوْمِ؛
اصول کافی ج5 ص 78
چقدر این روایت جالبه!
✅ فرمود اگه توی جنگ هم هستی پول در بیار!
دیگه وقتای معمولی که صد برابر باید پول در آورد. اونم به خاطر دستور خدا...
⭕️ حالا ببینید نگاه مردم و خصوصا مذهبی ها در مورد کسب ثروت چقدر با اسلام حقیقی فاصله داره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ استاد رحیم پور به این سوال:
چرا با وجود احتمال فساد و خونریزی انسان ها،خداوند انسان را آفرید؟
نامه عجیب شهید بهشتی به امام خمینی (ره) که گویی وضعیت کنونی کشور رو ترسیم کرده است
جریان لیبرال و غربزده در حکومت اکثریت هستن و حزب اللهی ها اقلیت/آدمهای ترسویی که با یک پِخ کردن دشمن منافع کشور رو به باد میده نباید بذاریم در راس کار/ جریان لیبرال در ظاهر آرمانهای انقلاب را قبول دارند ولی در مدیریت و عمل زمینه نفوذ دشمن را فراهم میکند /اون قدر جواب مردم رو نمیدهند تا مردم بریزن بیرون/الان یک چیز میگه شش ماه بعد دقیقا ضدش رو میگه، با وقاحت/تمام امکانات و منابع کشور رو در اختیار دارن ولی مشکلات کشور رو گردن نیروهای انقلابی می اندازند و آنها را افراطی و تندرو مینامند/دفتر ریاست جمهوری با اعتصابگران در ارتباط است بعدش می گویند نمیگذارند کار کنیم /اگر قوه قضائیه بخواهد با مفسدین برخورد کند می گویند استعفا میکنیم 😳
[یعنی بنیصدر و بازرگان رو جمع کنید میشه حسن روحانی]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️انتقاد ستارههای هالیوود ازکودککشی دریمن.
سگشون شرف داره به بعضی #سلبریتی های ما
🔺اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید
مـــن بـــا تـــو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قــســمــت:چهل وهفت
رسیدم جلوے در اتاق،دستگیرہ ے در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جا بہ جا شدہ!
زل زدم بہ دستم،چند لحظہ ایستادم،دستگیرہ رو فشار دادم
در باز شد!
وارد اتاق شدم،نگاهم رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم:خدایا ڪمڪم ڪن،از دلم خبر دارے!
دلم با امین نبود اما بعضے اتفاق ها اون حس قدیمے رو برمے گردوند مثل اتفاق امروز!
نگاهم افتاد بہ پنجرہ،روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم!
چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم؟!
بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال!
زل زدم بہ حیاطشون،مثل قدیم!
لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہ ے شیرینے ندارہ!
داشت تو حیاط با هستے بازے میڪرد،یادم افتاد یڪ بار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہ ام و امین دارہ با
دخترمون بازے میڪنہ،با هستے نہ! با دخترمون!
من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم!
چشم هام رو بستم،هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے،هستے؟!
احساسات بچگونہ ت ڪہ بر نمے گردہ،بزرگ شدے!
چشم هام رو باز ڪردم،موهاے هستے رو بو مے ڪرد و میبوسید،خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ
سرش رو آورد بالا!
نگاہ هامون بهم دوختہ شد،برقشون بہ هم برخورد ڪرد،برق خاطرہ!
منفجر شدن!__
بہ درخت هاے بے برگ رو بہ روم نگاہ ڪردم،روے بعضے هاشون ڪمے جوونہ زدہ بود،بهار تو راہ
بود!
ڪش چادرم رو محڪم ڪردم و قدم برداشتم.
پارڪ خلوت بود،صداے جز قار قار ڪلاغ ها بہ گوش نمے رسید.
ڪمے جلو رفتم امین رو دیدم ڪہ روے نیمڪت نشستہ و بہ رو بہ روش زل زدہ بود.
بعداز ڪلے صحبت تونستم پدر و مادرم رو راضے ڪنم،اصرار داشتن تو خونہ صحبت ڪنیم اما قبول
نڪردم!
میخواستم دور از بقیہ و هیاهو باشیم!
رسیدم بہ چند قدمیش،متوجہ حضورم شد بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ بلند شد و سلام ڪرد.
جوابش رو دادم و نشستم،با فاصلہ نشست ڪنارم.
ساڪت بود،سڪوت رو شڪستم،جدے گفتم:براے شنیدن حرفاتون اینجام!
بہ موهاش دستے ڪشید و گفت:یڪم برام سختہ!
لبم رو بہ دندون گرفتم،از انتظار خستہ بودم!
پاهام رو تڪون مے دادم،گرمایے تو بدنم احساس نمے ڪردم،فقط سرما و سر بودن دست هام و یڪ
دنیا اضطراب!
ڪمے جا بہ جا شد و گفت:باشہ میگم از اولش!
جدے زل زدہ بود بہ رو بہ روش!
_اولین بارے ڪہ احساس ڪردم دوستت دارم هفت سالت بود!
ضربان قلبم بالا رفت،چقدر ڪر بود ڪہ ادامہ داد:وقتے پسراے ڪوچہ اذیتت ڪردن و گریہ ڪردے!
حس عجیبے بهت داشتم،حسے ڪہ تو شونزدہ سالگے برام واقعا عجیب بود!
با خودم میگفتم برام مثل عاطفہ اے و برادرانہ دوستت دارم توام یہ دختر بچہ بیشتر نبودے!
این احساس قوے تر مے شد و با برچسب مثل عاطفہ س خودمو قانع مے ڪردم!
پیشونیش عرق ڪردہ بود،ادامہ داد:تا اینڪہ چهاردہ پونزدہ سالت شد دیگہ نمے تونست حس برادرانہ
باشہ!
توام دوسم داشتے رفتارت اینو میگفت!
دختر تو دارے نبودے راحت مے شد فهمید!
رفتارام دست خودم نبود بہ خدا نبود چقدر خودمو سر زنش ڪردم سر نماز گریہ مے ڪردم!
اما دست و پا چلفتے بودم و نتونستم خودمو ڪنترل ڪنم میخواستم پا پیش بذارم خودت نذاشتے!
دست هاش رو بہ هم گرہ زد و هشون خیر شد.
_دوستت داشتم اما ازت بدم مے اومد،این بدترین دوست داشتن دنیاست!
با تعجب نگاهش ڪردم و خواستم بپرسم چرا ڪہ خودش ادامہ داد:خیلے ضعیف بودے،از طرز رفتار و
دست پاچگیت متنفر بودم!
مخصوصا بعد از ماجراے اون پسر همسایہ!
گفتم امین وسوسہ شدے،نامحرمہ چون بهت نزدیڪہ فڪر میڪنے دوسش دارے!
اصلا این دختر بہ تو نمیخورہ نمیخواے بچہ بزرگ ڪنے ڪہ!
ساڪت شد خواست عذرخواهے ڪنہ ڪہ بدون ناراحتے گفتم:مهم نیست!
سرش رو تڪون داد:براے خودم راہ حل ریختم ڪہ ازدواج ڪنم توام هردفعہ با ڪارات مصمم
میڪردے!
صورتش رو برگردوند سمتم نگاهش بہ زمین بود آروم گفت:شب خواستگارے یادتہ؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
_پشیمون شدہ بودم!
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
_پشیمون شدہ بودم!
با تعجب گفتم:فڪر مے ڪردم جواب رد دادن!
لبخند غمگینے زد:نہ از ڪارم پشیمون شدم دلم پشت پنجرہ بود!
نفسے ڪشیدم و چیزے نگفتم،زن و مردے از ڪنارمون رد شد بعداز رفتنشون گفت:چقدر نذر ڪردم
جواب
پوزخند زدم،پس یڪ نقطہ ے اشتراڪ داشتیم!
نفسش رو با بیرون:بعداز ازدواج بہ مریم علاقہ پیدا ڪرد
با گفتن اسم مریم صورتش درهم ش
_همون زنے ب میخواستم بعداز ازدواجم بہ خدا سعے ڪردم بهت فڪر نڪنم و م
عذاب وجدان داشتم.
#ادامه دارد...
🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃
مـــن بـــا تـــو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قــســمــت:چهل وهشت
بعد از مریم اگہ هستے نبود نمیدونم چہ بلایے سرم مے اومد،جاے یڪے تو قلبم خالیہ.
خیلے آروم گفت:جاے اون دختربچہ!
سریع اضافہ ڪرد:دیگہ حرمت نمے شڪنم تو....
مڪث ڪرد و ادامہ داد:شما لیاقت بیشترے دارے بے انصافیہ بخوام درگیر من و دخترم بشے!
بلند شدم،خبرے از اون اضطراب اولے و ضربان بالاے قلبم نبود!
آروم گرفتم!
دلایلش برام منطقے نبود غیرمنطقے هم نبود!
_ڪاش اینا رو همون پنج
سال پیش مے گفتید حتما اوضاعم بهتر میشد!
بہ فعل جمع تاڪید ڪردم.
لبخندے از سر آرامش زدم:ممنون ڪہ بزرگترین لطف رو در حقم ڪردید!
متعجب شد!
_اگہ ازدواج مے ڪردیم اگہ این اتفاق ها نمے افتاد شاید الان با تنفر داشتیم از هم جدا مے شدیم!
من همون هانیہ دست و پا چلفتے مے موندم هیچوقت بہ خدا نمے رسیدم،چقدر میتونستم تو اون قالب
بمونم؟!
ممنون ڪہ خودم رو بهم هدیہ دادید!
چیزے نگفت،خواستم برم ڪہ گفت:یڪم امید داشتم.
صداے بم مردونہ ش غم داشت!
زمزمہ ڪردم:ما ز یاران چشم یارے داشتیم!
دوبارہ قصد ڪردم برم ڪہ گفت:حلال میڪنے؟
همونطور ڪہ پشتم بهش بود از صمیم قلب گفتم:حلالہ حلال!
با قدم هاے آروم اما محڪم ازش دور شدم.
داشتم بہ اگہ ها فڪر مے ڪردم اگہ با امین ازدواج مے ڪردم...
سرم رو بلند ڪردم و خیرہ شدم بہ آسمون و لبخند زدم:بے حڪمت نیست ڪارات،شڪرت!__
دررو بستم،چند قدم برداشتم ڪہ در خونہ ے عاطفہ اینا باز شد،امین خواب آلود اومد بیرون.
متوجہ من شد سر بہ زیر سلام ڪرد.
آروم جوابش رو دادم.
انگار خواست چیزے بگہ اما ساڪت از ڪنارم رد شد،خمیازہ اے ڪشیدم و با دست هاے مشت شدہ
چشم هام رو مالیدم،قحطے روز بود ڪہ عاطفہ و شهریار عروسے شون رو انداختن دوشنبہ؟!
تاڪسے رسید سر ڪوچہ و بوق زد،با قدم هاے بلند رفتم بہ سمت تاڪسے،دلم میخواست میتونستم
برگردم خونہ بپرم تو رختخوابم و بخوابم!
بے میل سوار ماشین شدم،رانندہ حرڪت ڪرد،سرم رو چسبوندم بہ شیشہ،امین رو دیدم ڪہ ڪنار
ماشینش ایستادہ بود!
#ادامه دارد...
🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃
اگر قرآن و احادیث👆 (کلام خدا و اهل بیت) را خوب بخوانیم و خوب بفهمیم؛
متوجه میشویم که در این زمان حقیقتِ👇
قرآن، امام زمان عج است
اسلام، امام زمان است
نماز، امام زمان است
بسم الله الرحمن الرحیم، امام زمان است
صلوات، امام زمان است
و ...
خلاصه اصل همه ی خوبی ها، امروز امام زمان عج است
و از اینها بالاتر 👆در این زمان، حقیقتِ👇
امیرالمومنین، امام زمان عج است
امام حسین، امام زمان عج است
امام رضا، امام زمان عج است
▫️حالا کمی تفکر و تعقل کنیم؛
به کجا داریم میریم ما ؟
چرا راهِ خدا رو گم کردیم ما ؟
چرا غافلیم از حقیقتِ بندگیِ خدا ؟
چرا او را صدا نمیزنیم و نمیخواهیم از خدا ؟
چرا غافلیم از یاد او و دعا برای فرج او ؟
▪️با بدی ها که بماند، ما با خوبی ها از اصلِ خوبی ها در این زمان، غافل شدیم، نماز میخوانیم اما از حقیقت نماز غافلیم، قرآن میخوانیم اما از حقیقت قرآن غافلیم و ...♦️در نهایت امیرالمومنین را صدا میزنیم اما از کسی که خودِ ایشان، مقدس اردبیلی را به درب خانه ی او ارجاع دادند غافلیم،در واقع ما از بندگی خدا غافلیم
▪️خدایا به پهلوی شکسته ی حضرت زهرا سوگند، همه ی مردم را در این فاطمیه خواهان ظهور امام زمان بفرما
منتظران ظهور
#ثروت_در_اسلام 8 ✅ آدم باید تا اونجا که میتونه کار کنه و بعد هم به خوبی از وقتای فراغتش استفاده کنه
#ثروت_در_اسلام 9
پیامبر اکرم یه جوانی رو دیدن که مشغول کار بود
🌹 حضرت خیلی خوشحال شد. فرمود که این جوان یا داره برای پدر و مادرش کار میکنه
یا برای خانوادش و یا برای خودش
✅ در هر سه حالت داره در راه خدا کار میکنه...
متاسفانه وقتی به تاریخ اسلام نگاه میکنیم میبینیم که یه انحراف عمیق در طول تاریخ وجود داشته که مومنین رو از کسب ثروت دور نگه میداشتن...
بیکاری یه ننگ حساب نمیشه...❌
💢 آدم بیکار رو باید یه لکه ننگ دونست در جامعه...
در یه روایت خیییلی عجیبی امام باقر علیه السلام میفرماید
⭕️ من وقتی به خودم نگاه میکنم میبینم کینه و #نفرت دارم از کسی که بیکار توی خونه نشسته و میگه خدایا روزی من رو برسون....
💢 إِنِّی أَجِدُنِی أَمْقُتُ الرَّجُلَ یَتَعَذَّرُ عَلَیْهِ الْمَکَاسِبُ فَیَسْتَلْقِی عَلَى قَفَاهُ وَ یَقُولُ اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی
🔹 منلایحضرهالفقیه/3/158
⭕️ وقتایی که بیکار هستید یاد این روایت بیفتید و سریع برید سراغ یه کاری.
حتی شده با حقوق کم هم کار کنی اشکالی نداره☺️
❌ ولی #بیکار نباش! تا دیدی توی خونه بیکاری سریع برو اتاق رو مرتب کن. برو اگه وسیله ای توی خونه خراب هست درست کن.
اگه توی خونه چیزی نیازه برو بخر.
👌 اگه توی فامیل و همسایه کاری چیزی دارن برو براشون انجام بده.
هر کاری که به فکرت میرسه انجام بده ولی بیکار نباش!✔️
چجور یه نفر خودش رو انسان میدونه و با بی علاقگی میره سر کار؟
مگه میشه؟🙄
☢ کسی که اهل کار و تلاش نیست این در واقع یه مرده ای هست که باید براش نماز میت خوند!
داره یه عمر خودش رو روی دو تا پای خودش تشییع میکنه بیچاره!
⭕️🚫 تنبلی و بیکاری یه مرگ خاموش هست...
مراقب باشید دچار مرگ خاموش نشید...
مـــن بـــا تـــو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قــســمــت:چهل ونهم
در رو بستم،چند قدم برداشتم ڪہ در خونہ ے عاطفہ اینا باز شد،امین خواب آلود اومد بیرون.
متوجہ من شد سر بہ زیر سلام ڪرد.
آروم جوابش رو دادم.
انگار خواست چیزے بگہ اما ساڪت از ڪنارم رد شد،خمیازہ اے ڪشیدم و با دست هاے مشت شدہ
چشم هام رو مالیدم،قحطے روز بود ڪہ عاطفہ و شهریار عروسے شون رو انداختن دوشنبہ؟!
تاڪسے رسید سر ڪوچہ و بوق زد،با قدم هاے بلند رفتم بہ سمت تاڪسے،دلم میخواست میتونستم
برگردم خونہ بپرم تو رختخوابم و بخوابم!
بے میل سوار ماشین شدم،رانندہ حرڪت ڪرد،سرم رو چسبوندم بہ شیشہ،امین رو دیدم ڪہ ڪنار
ماشینش ایستادہ بود!
چادرم رو با دست گرفتم و وارد ڪلاس شدم،تو ڪلاس همهمہ بود،بهار خندون گوشہ ے ڪلاس نشستہ
بود،همونطور ڪہ مقنعہ م رو مرتب مے ڪردم رفتم بہ سمتش.
خواستم سلام بدم ڪہ جاش خمیازہ ڪشیدم،نگاهم ڪرد و گفت:واقعا احسنت بہ داداشت چہ روزے
عروسے گرفت!
نشستم ڪنارش،دستم رو زدم زیر چونہ م و چشم هام رو بستم:بهار ساڪت باش ڪہ میخوام بخوابم بهترہ
درمورد شهریار و عاطفہ ام حرف نزنے ڪہ دهنم بہ نفرین باز میشہ!
_بلے بلے حواسم هست نفریناے شما گیراست!
خندہ م گرفت،چشم هام رو باز ڪردم،خواستم دوبارہ چشم هام رو ببندم ڪہ گفت:پا نمیشے بریم؟
چشم هام رو بستم و گفتم:ڪجا؟ الان استاد میاد!
نوچے ڪرد و گفت:نہ خیر نیومدہ ڪلاس این ساعت پر!
سریع چشم هام رو باز ڪردم،نگاهے بہ ڪلاس ڪہ تقریبا خلوت شدہ بود انداختم.
با شڪ بہ بهار زل زدم:شوخے ڪہ نمیڪنے؟
بلند شد،ڪیفش رو انداخت روے دوشش.
جدے رفت بہ سمت در،با خوشحالے بلند شدم و دنبالش رفتم هم زمان هم استاد و هفت نسل قبل و بعدش
رو دعا مے ڪردم!
از ڪلاس خارج شدیم همونطور ڪہ راہ مے رفتیم بهار گفت:عروسے خوش گذشت؟
بہ صورتم اشارہ ڪردم و گفتم:معلوم نیست؟
با خندہ نگاهم ڪرد و سرش رو تڪون داد.
چشم هام رو چندبار روے هم فشار دادم،با جدیت گفتم:آخ من یہ حالے از این عروس و دوماد بگیرم با
اون مسخرہ بازیاشون ما رو تا چهار صبح بیدار نگہ داشتن!
بهار با ڪنجڪاوے گفت:وا چرا؟
_حالا مجلس عروسے بماند،ساعت دوازدہ رفتیم خونہ عاطفہ اینا تا ساعت دو اونجا بودیم!
بهار با تعجب گفت:دو ساعت؟!
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم:آرہ عاطفہ عین بچہ ها چسبیدہ بود بہ خالہ فاطمہ میگفت من از اینجا
نمیرم! شهریارم ڪہ هے عاطفہ قوربونت برم عاطفہ برات بمیرم عاطفہ فدات شم،عاطفہ ام خودشو لوس
مے ڪرد!عین سوسمار هوایے گریہ مے ڪرد!
بهار دستش رو گذاشت جلوے دهنش و شروع ڪرد بہ خندیدن:واے هانے،خواهرشوهریا باید خودتو
میدیدے چطور تعریف میڪنے!
با حرص گفتم:والا چے ڪار ڪنم؟ مامان و باباے منم ڪہ از شهریار بدتر!عاطفہ اینطور لوس نبود
آخہ!
همونطور ڪہ از پلہ ها پایین میرفتیم گفت:تو چے ڪار ڪردے؟
_هیچے گفتم من میرم بخوابم خواستید برید خبرم ڪنید!
با خندہ نگاهم ڪرد:شوخے میڪنے دیگہ؟
شونہ هام رو انداختم بالا و گفتم:نہ،مگہ شوخے دارم؟!
خواست چیزے بگہ ڪہ صداے مردونہ اے اجازہ ندید:خانم هدایتے!
رگشتم بہ سمت صدا،حمیدے بود از دوست هاے سهیلے!
سرش پایین بود و دونہ هاے تسبیح رو مے چرخوند،با قدم هاے ڪوتاہ اومد بہ سمتم.
تسبیح فیروزہ اے رنگش رو دور مچش پیچید.
آروم و خجول گفت:میتونم چند لحظہ وقتتون رو بگیرم؟
متعجب نگاهے بہ بهار انداختم و رو بہ حمیدے گفتم:بفرمایید.
پیشونیش عرق ڪردہ بود،نگاهے بہ دور و برش انداخت.
سریع گفتم:بریم حیاط!
سرش رو تڪون داد،با فاصلہ ڪنار من و بهار راہ مے اومد وارد حیاط شدیم،با خجالت گفت:میشہ تنها
باشیم؟
نگاهے بہ بهار انداختم،با اخم و نارضایتے ازمون دور شد.
رو بہ حمیدے گفتم:حالا بفرمایید.
دست هاش رو طرفینش انداختہ بود،دست راستش رو مشت ڪردہ بود و فشار مے داد.
من من ڪنان گفت:خب...
نفسے ڪشید و بے مقدمہ گفت:اجازہ هست مادرم بیان باهاتون صحبت ڪنن؟
جا خوردم،توقع نداشتم،چیزے از جانب حمیدے احساس نڪردہ بودم!
حالا بے مقدمہ مے گفت میخواد بیاد خواستگارے!
با دستش عرق پیشونیش رو پاڪ ڪرد،انگار ڪوہ ڪندہ بود.
آروم زل زدہ بود بہ ڪفش هاش،سرفہ اے ڪردم تا بتونم راحت صحبت ڪنم:جا خوردم توقعش رو
نداشتم.
چیزے نگفت و دوبارہ پیشونیش رو پاڪ ڪرد،ادامہ دادم:منتظر مادر هستم.
با بینیش نفس ڪشید!
چند قدم ازم فاصلہ گرفت و گفت:حتما مزاحم میشیم!
همونطور ڪہ عقب مے رفت خورد بہ درخت ڪوچیڪ ڪنار دیوار!
خندہ م گرفت،سریع وارد ساختمون دانشگاہ شد!
بهار اومد بہ سمتم و دستش رو گذاشت روے شونہ م:مبارڪہ عروس خانم!
نگاهش ڪردم و گفتم:مسخرہ! بیچارہ انقد هول شد یادش رفت شمارہ تلفنے چیزے بگیرہ!
#ادامه دارد...
🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃