eitaa logo
هیئت دانشجویی مهدويون دانشکدگان فارابی دانشگاه تهران
219 دنبال‌کننده
980 عکس
432 ویدیو
18 فایل
﷽ حسينيه مجازى هيئت مهدويون دانشکدگان فارابــى دانشگاه تهــــران 🔷 ارتباط با ادمین کانال: 🔷 @Mahdi_shmsd 🔸️کانال تلگرام🔸️ https://t.me/heiat_mahdavion 🔸️کانال اینستاگرام🔸️ https://instagram.com/farabi_hmq
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌿 +پات نزار رو قبر... با صدای خانم مسنی که منو مخاطب قرار داده به خودم میام. _عذر میخوام، پسر شماست؟ +نه پسرمن چند تا قبر اونور تر خوابیده، خب که چی حالا که مادرش نیستم باید پا تو بزاری؟ بلاخره این شهیدم مادر داره... از لحن تندش هم شوکه میشم هم خندم میگیره. _ ببخشید مادر، چشم دیگه حواسم هست. یه چشم غره بهم میره وچادر گلدار تیره رنگشو رو سرش جابه جا میکنه وباهمون چهره نمکیش از کنارم رد میشه. خط نگاهمو ازش نمیگیرم، با اه وناله قدم بر میداره از حالت هاش متوجه میشم که پا درد داره. دوربین و جابه جا میکنم انگار سوژه ی امروزم پیدا شده به آسمون نگاه میکنم، از ته دل یه الحمدلله میگم و به سمتش میرم. _مادر میخواید کمکتون کنم؟ دستمو سمت کیسه کرمی رنگی که دستشه و به زور داره حمل میکنه میگیرم.  + خدا خیرت بده ننه، مگه راهت این وریه؟ _بله هم مسیریم، بدید کمکتون میکنم. یه نگاه بهم میندازه وکیسه رو میگیره سمتم. کیسه رو از دستش میگیرم و باهاش هم قدم میشم تا مزار شهیدش. عکس پسرشو که تو قاب آهنی بی روح میبینه، چشماش پراشک میشه، با دست های لاغر و نحیفش دستی روی عکس و بعد هم یه آه از ته دل میکشه. به سمتم بر میگرده و میگه + همش 20سالش بود،میخواستم براش زن بگیرم که پاشو کرد تو یه کفش که میخوام برم جبهه، درس و دانشگاه و ول کرد و رفت. اشکاشو از رو گونه های چروک افتاده اش پاک میکنه و ادامه میده: +همین یه پسرو خدا با هزار تا نذر و نیاز بهم داده بود، باباش که فوت کرد به دندون گرفتمش تا بزرگش کنم اما آخرش چیشد؟ من موندم و تنهایی. از تو کیسه اش یه دستمال و یه بطری آب در میاره و شروع میکنه به تمیز کردن خاک روی مزار. چشمم قفل میشه رو کلمه شهید، صحبت های مادرش تو سرم اِکُو میشه همش 20سالش بود.... +راستی ننه تو چند سالته؟ عکاسی؟ واشاره میکنه به دوربین روی دوشم _ 20سالمه مادر، بله عکاسی میکنم. +خدا برا مادرت نگهت داره پسرم، هم سن و سال محمد منی. سرشو میندازه پایین که اشکاشو نبینم،دلم آتیش میگیره از مظلومیت و حیاش.... برای اینکه حالشو عوض کنم لنز دوربین و سمتش میگیرم _مادر منو نگاکن، بگو سیبببب... وقاب دوربین من منورمیشه به اُم محمدومزارشهیدش🌷 ...🖋 Eitaa: 🆔️ @mahdavion_pardisfarabi Telegram: 🆔 t.me/heiat_mahdavion
بسم النور✨ با حرفی که میشنوم، سرم گیج میره، چشمام دو دو میزنه و گوشم سوت میکشه یا بهتره بگم هوش از سرم میپره... _من فردا شهید میشم... چشمای پر از اشکمو بهش میدوزم و مظلومانه نگاش میکنم، تو ذهنم هزار تا فکر میگذره... آخه بعد این همه عشق و عاشقی؟ حالا که سر سفره عقد کنار هم نشستیم؟ اخه چجوری میتونی تنهام بزاری، وقتی که میبینی وابستت شدم؟ زبونم بند اومده، کاش میتونستم جلوی این بغض لعنتیو بگیرم و راحت حرفامو بهش بزنم... +از کجا مطمئنی آقا محمد؟ از لرزش صدام متوجه حالم میشه و برا اولین بار نگاهش با نگاهم گره میخوره. از خجالت لپام گل میندازه و سرمو میندازم پایین. _ چند شب پیش خواب حضرت زهرا رو دیدم، ایشون بهم وعده شهادت و داد... بغض امونم و بریده کاش میشد فارغ از جمعیتِ خوشحالی که درومون گرفته، میزدم زیر گریه تا حداقل دلم آروم بگیره... قطره اشک سمجی که تاحالا بزور تو چشم راستم نگهش داشته بودم، رو گونم سر میخوره +پس چرا داری منو به عقد خودت در میاری؟ پس این همه رفت و آمد برا راضی شدن آقام برا چی بود؟ چرا تو این مدت یه جوری رفتار کردی که عاشقت... ادامه حرفمو نمیتونم بزنم، از خجالت سرخ میشم. لبخند قشنگی تو چهره مظلومش میشینه و با صدای آروم میگه: _باید دینمو کامل میکردم، علاقه ی شما هم که تو دلم بود... در ضمن شنیدم شهدا میتونن خانوادشون وشفاعت کنن، خواستم خانوادم باشی که اولین نفر شفیعت بشم. با همون بغض تو گلوم به آینه  شمعدون ساده سفره عقد خیره میشم وبه چهره وا رفتم که با چادر سفید گلدار قاب شده نگاه میکنم؛ با خودم میگم مگه از ازدواج همین عاقبت بخیریشو نمیخواستی؟ مگه غیر شهادت از محمد توقع داشتی؟ این بچه که از اولشم نور بالا میزد.. اما اخه یه روز بعد عقد؟ تو افکار خودم غرقم که با صدای هاجر به خودم میام •این بار جواب بله رو ندی دیگه زنداداشم نمیشیا، مرضیه خانم گفته باشم،بعدا نگی خواهر شوهر بازی در آوردم... انگار عاقد چندباری ازم اجازه گرفته و حواسم نبوده. برای بار آخر میپرسم، عروس خانم بنده وکیلم؟ باهمون چشم های پر وصدای لرزون میگم: با استعانت از امام زمان و برای عاقبت بخیری بله ومن تنها عروسیم که یه روز بعد عقدش عاقبت بخیر میشه :) ...🖋 Eitaa: 🆔️ @mahdavion_pardisfarabi Telegram: 🆔 t.me/heiat_mahdavion
🌱 بسم رب شهدا و الصدیقین 🌱 به حاج حسین نگاه کردم و بابُهت گفتم مگه میشه با این آب وضو گرفت؟ حاج حسین با حالت جدی عمامه سفید رو سرش مرتب کرد و گفت: نه برادر وضو با این آب باطله من نمی‌دونم چرا این پیرمرد داره با این آب گل آلود وضو میگیره ... حاج حسین راست می‌گفت آب داخل گودالِ سه راه شهادت خیلی گل آلود بود. با کلافگی استغفراللهی گفت و به سمتم برگشت +محمد حالا چجوری به این بنده خدا بگیم وضوش باطله که ناراحت نشه؟ _والا نمی‌دونم حاجی حالا بیا بریم پیشش ببینیم چی پیش میاد... قبل اینکه ما بریم پایین ،پیر مرد از گودال اومد بالا و یه راست اومد سمتمون. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خیلی وقت اینجا خادمین؟ حاج حسین با لبخند گفت :یه بیست روزی هست الحمدالله توفیق شده خادم این منطقه باشیم. پیر مرد با صدای آرومی که انگار از ته چاه در میومد گفت : خدا قوت میخواستم بپرسم از اینجا تازگی ها هیچ شهیدی تفحص نشده؟ با تعجب پرسیدم چطور پدر جان؟ صورت گندمیش که خاکی شده بود کمی قرمز شد و چشمای مشکی اش پر از اشک شد... حاج حسین دستشو گذاشت رو شونه پیر مرد و با صدای آرومی گفت: پدر جان چرا ناراحت شدید؟ پیر مرد لبخند تلخی زد و با دستهای استخوانی و پینه بستش لودر مکانیکی قدیمی که کنار گودال آب بود رو نشون داد و با همون بغض گفت: پسرم راننده همین لودر بود تو همین گودال وقتی که سرش و به بغل گرفته بودم شهید شد اما بخاطر عملیات نتونستم جنازشو برگردونم،خیلی دلم براش تنگ شده. هر سال میام اینجا و با خاک گودال تیمم میکنم امسال تو گودال آب پر شده بود وضو گرفتم، من از خاک اینجا بوی یوسفم استشمام میکنم. هنوز حرفش تموم نشده بود که قطرات اشک صورت نورانیش خیس کرد. کُپ کرده بودیم ،نمیدونستم باید چی بگم و چی کار کنم. فقط تونستم در آغوشش بگیرم و دستای مهربونش بوسه بزنم. از اون روز سالهاست که میگذره من پسر دار شدم و هر بار که به چهره پسرم نگاه میکنم یاد پیر مرد میوفتم و با خودم میگم یعنی منم یه روزی راضی میشم پسرمو در راه اسلام فدا کنم یا نه ؟؟؟ 🖋️ Eitaa: 🆔️ @mahdavion_pardisfarabi Telegram: 🆔 t.me/heiat_mahdavion