🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و شصت و هفتم:
دومین تبعید در اسارتگاه
طبق سنت نامبارک بعثیا، بازم نوبت به یه جابجایی و تبعید دیگه فرا رسید. بعد از حدود یه سال و نیم در بند سه(آسایشگاههای ۷ و۸) بودن، در مرداد ماه سال ۱۳۶۷ یه روز بصورت ناگهانی اومدن داخل آسایشگاها و اسم تعدادی رو خوندند و گفتن وسایل و پتوهاتون رو جم کنید، قراره جای دیگه ای برید.
بازم جابجایی و تبعید! انگار سقف آسمون رو سرم خراب شده بود. از قبل جاسوسا و مسئول آسایشگاهایی که با بعثیا همکاری می کردن، اسم تبعیدیا رو داده بودن. طبق معمول اسم نازنین بنده هم در بین تبعیدیا بود. منو ناصر -همون خائن و جلاد معروف- که همیشه با هم سر شاخ بودیم معرفی کرده بود. ناصر هم که پیِ فرصتی می گشت که از شر منو و چن نفر دیگه برای همیشه خلاص بشه.
اسما خونده شد و چاره ای جز بستن بار و بندیلمون و خداحافظی با بچه ها نبود. توی این مدت دوستان زیادی پیدا کرده بودم و خیلی از برنامه ها رو با هم داشتیم. از حفظ قرآن گرفته تا برخی کلاسها و آموزش ها.
زمانی که داشتیم میرفتیم، وقت هواخوری شد و بچه های آسایشگاهای ۷ و ۸ و۹ اومدن داخل محوطه مشغول قدم زدن شدن. جوهر محمدیان که بچه اسلام آباد و همزبونم بود و تو آسایشگاه نُه بود و اکثر وقت هواخوری رو با هم بودیم و قدم می زدیم و مثل داداش بزرگترم بود ، تا متوجه شد منم جزو اخراجیا هستم اومد بغلم کرد و با دو تا دستاشو به گردنم چسبید و مثل مادری که بچه اش جلو چشمش مرده باشه گریه می کرد و شر شر اشک می ریخت. دلم داشت آتیش می گرفت. جوهر خیلی به من وابسته شده بود و منم عجیب بهش علاقه داشتم. خیلی نترس و مقاوم بود. تو جبهه بارها زخمی شده بود و بخشی از روده هاشو برداشته و به جاش روده پلاستیکی گذاشته بودن. با داشتن زن و سه تا بچه و وضعیت وخیم جسمی ، بازم دل از جبهه نکنده بود و این بار آخری توی یه عملیات گشتی شناسایی در منطقه غرب اسیر منافقین شده بود و اونام تحویلشون داده بودن به عراقیا.
هر چه التماس کرد که به اون هم اجازه بدن با من بیاد قبول نکردن و از هم جدا شدیم. صحنه های جدایی اسرا دقیقا مثل شبای عملیات تو جبهه ها بود که بچه ها با چه عشقی همدیگه رو در آغوش می کشیدن و حلالیت می طلبیدن و گریه می کردن. اینم یه نوع دل کندن بود و هیچکه نمی دونست آیا آینده ای وجود داره یا نه. یه بار دیگه همدیگه رو می بینیم یا دیدار به قیامت میفته! کم کم بقیه دوستان هم اومدن و برخی آهسته اشک می ریختن. بالاخره از دوستانی که بشدت با هم مانوس شده بودیم جدا شدیم و دسته اخراجیا به سمت بند یک حرکت کرد. خیلی دور نبود. فقط دویست سیصد متر. با حسرت نگاه به عقب می کردیم، انگار داشتن می بردنمون پای چوبه دار.
خداحافظ دوستان عزیز ، ان شاء الله وعده دیدار به ایران یا به قیامت.
ادامه دارد
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و شصت و هشتم:
تبعیدی ها در آغوش یاران جدید
با دلی گرفته و چهره ای مغموم و چشمی گریان وارد بند یک شدیم. یه تعدادم از بند چهار اورده بودن. تعدادی از بند یک و دو هم جدا کرده بودن و جای ما بُرده بودن. بعد از ساعاتی توقف در محوطه بین بند یک و دو، بالاخره تبعیدیای بندِ سه و چهار رو بین شش تا آسایشگاه تقسیم کردن و من به آسایشگاه یک از بند یک داده شدم. طبق رسم و رسوم اسارت ، تعدادی از بچه ها به استقبال ما اومدن و خوشآمد گفتن، در آغوش کشیدن و دلداری دادن. دیگه همه با تلخی های جابجایی و جدا شدن ناگهانی از دوستای قدیمی آشنا بودن و می دونستن الان ما تو چه وضعیت نابسامان روحی روانی هستیم.
گریه های جوهر محمدیان هنوز جلو چشمام بود و آزارم می داد.
هر آسایشگاه ده گروه داشت و بچه ها به گروهای نه و ده نفره تقسیم شده بودن که با هم و داخل یه ظرف غذا می خوردن. مسئول آسایشگاه پرویز، از بچه کرمانشاه بود و گرایش به منافقین داشت، اما اینو پیش بچه ها بروز نداده بود و طوری مزورانه رفتار کرده بود که بچه های آسایشگاه ازش راضی بودن. این قضیه رو فقط من می دونستم اونم بخاطر اطلاعاتی بود که جوهر محمدیان و حیدر ارباب پور در باره ش به من داده بودن. جوهر می گفت وقتی اسیر شدیم این پرویز و یکی دیگه ما رو لو داده بودن و از عراقیا تقاضای پناهنده شدن به منافقین کرده بود ، ولی بعثیا ترتیب اثر نداده بودن و با بقیه فرستاده بودنش اردوگاه. تعجب می کردم چطور تونسته بود بچه ها رو فریب بده و خودشو تو دلشون جا بزنه. می دونستم یه روزی زهرشو خالی می کنه. با تعدادی از بچه های شاخص حرف زدم و ماهیت اونو براشون شرح دادم ولی باورشون نمی شد و می گفتن تو این مدتی که ارشد آسایشگاه بوده با بچه ها کنار اومده و خوشرفتاری کرده. دیدم بی فایده اس و زمان می خاد تا اینا به ماهیت اصلیش پی ببرن. چن نفر هم نوچه دور و بر خودش جمع کرده بود و پیش عراقیا هم خرش می رفت. لذا بدون اینکه باهاش سر شاخ بشم سعی کردم که بدون ایجاد حساسیت و تنش باهاش رفاقت گونه رفتار کنم و زمینه رو برای مسائل فرهنگی آماده کنم. بچه های گروه یک که اکثرا اصفهانی بودن منو بردن پیش خودشون و شدم همسفره اونا.
خیلی بچه های باصفا و مؤمنی بودن. همه اهل حال و معنویت. سرشون تو دعا بود و حفظ قرآن و بحثای مذهبی و خیلی شبا برای گرفتن روزه مستحبی نماز شب پا می شدن.
ادامه دارد
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و شصت و نهم:
انس با قرآن
با ورودم به بند یک و جدا شدن از دوستانی که یه سال و نیم بهشون عادت کرده بودم دل و دماغی برام نمونده بود که حفظ قرآن رو ادامه بِدم. لذا تصمیم گرفتم چن ماهی نصف قرآن رو که بند سه حفظ کرده بودم رو مرور کنم و تثبیت بشه. روزی چن جزء رو مرور می کردم و بیشتر وقتمو اختصاص داده بودم به مرور قرآن. ولی در عین حال می دیدم اینجا زمینه برای فعالیت فرهنگی و کلاسداری مناسبتره. همزمان با آمدن من به بند یک و آسایشگاه یک، چن نفر از بند چهار هم تبعید شده بودن اینجا که از شاخص ترین اونا صادق(نادر) دشتی پور و رحیم قمیشی بودند.
یه روحانی خیلی معنوی و متهجد هم بنام محمد خطیبی بود که بچه ها خیلی بهش ارادت داشتن و مورد احترام همه بود. یه مداح خوش صدا هم از بچه های تهران داشتیم که اسمش نعمت دهقانیان بود. احساس می کردم با این جمعی که تو آسایشگاه یک هست خیلی راحت میشه یه سری برنامه ریزیها رو انجام داد تا بچه ها بیشتر از وقتشون استفاده کنن.
بعد از مدتی هم یکی از بچه های طلبه بنام عبدالکریم مازندرانی از بچه های مازندران که مدتی بیمارستان بستری بود وارد آسایشگاه یک شد و خیلی علاقمند به فعالیتای فرهنگی بود. با اومدن عبدالکریم، یه زوج فرهنگی شدیم و تصمیم گرفتیم مشترکا یه سری کارا رو مدیریت کنیم و با همکاری نادر و رحیم و مشورت آقای خطیبی شور و نشاطی بین بچه ها بوجود بیاد و با مشغول شدن به یه سری فعالیتای جمعی و مفید دچار گوشه گیری و فکر و خیالات نشن.
ادامه دارد
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هفتادم:
رقص و فیلمای هندی
یکی از مشکلات همیشگی ما بحث ترانه ها ، رقص و فیلمای هندی بود که از تلویزیون عراق پخش می شد و برای جوِ معنوی آسایشگاه یه وصله ناجور بود. بگذریم از ماهای اول که اجبار بود و بخاطر همین نگاه نکردنا خیلی از بچه ها کابل خوردن و اذیت شدن ،ولی بعدها که اجباری در دیدن هم نبود، باعث آزار روحی برای بچه ها بود. واقعا اکثریت قاطع اسرای ایرانی در حال و هوای دیگه سیر می کردن و با اینجور چیزا بیگانه بودن. بیشتر برنامه های تلویزیونِ عراقی که نظام سیاسی ، الله اکبر رو زده بود رو پرچمش حرام و مخالف شرع و عفت عمومی بود. هیچ حد و مرزی در بی حیایی نداشتن و نشون می دادن و از این طرف ما رو مجوس و مشرک می خوندن. روحیات عالی و حالات معنوی بچه ها و اشتغالشون به دعا، قرآن و شب زنده داری آنقد بالا بود که اصلا اعتنایی به اینجور چیزا نداشتن و تحت تاثیر قرار نمی گرفتن ، ولی در عین حال از اینکه می دیدم در محیطی زندگی می کنیم که حتی اختیار خاموش و روشن کردن تلویزیون رو هم نداشتیم و گاهی ناخوداگاه چشممون به این صحنه ها میفتاد برامون زجرآور بود.
یکی از برنامه های مفتضح و شکست خورده بعثیا آوردن فیلم غیر اخلاقی و اجبار افراد به نگاه کردن بود. یه روز یه دستگاه تلویزیون بزرگ و یه دستگاه ویدیو آوردن بند یک و هر سه آسایشگاه بند رو جمع کردن تو آسایشگاه ۲ و بعد از کلی منت گذاری گفتن که سید الرئیس صدام حسین دستور داده اوقات فراغت رو با دیدن فیلمای جذاب پر کنیم و امروز ما بخاطر شما این امکاناتو فراهم کردیم که شما از دیدن این فیلما لذت ببرید و از این به بعد همیشه برای شما از اینگونه برنامه ها اجرا می کنیم که کمتر به فکر خونواده بیفتید و غصه بخورید .
ما می دونستیم که گربه برای رضای خدا موش نمی گیره و پشت این تبلیغات باید یه هدف شوم نهفته باشه. اولش فکر نمی کردیم اینا اینقد وقیح باشن که فیلمای مستهجن و غیر اخلاقی رو بیارن و نمایش بِدن. ولی وقتی که چند دقیقه از یه فیلم اکشِنِ رزمی گذشته بود دیدیم که صحنه های غیر اخلاقی داره و اعتراض کردیم که ما اینجور فیلما رو نمیخایم . گفتن که اجباره و باید نگاه کنید. گفتیم اگه بخاطر پر کردن اوقات فراغت و لذت بردن ماست که ما از اینجور چیزا لذت نمی بریم و حروم می دونیم.
چند تا نگهبان دمِ در گذاشتن و درو بستن. اکثر بچه ها سرو پایین انداخته بودن و نگاه نمی کردن و شروع کرده بودیم به اعتراض و سر وصدا. دیدن اینجوری نمیشه. گفتن خیلی خوب به درک! هر که نمیخاد ببینه بیاد بره بیرون ولی دمِ در اسامی کسانیکه خارج میشن بعنوان متخلف نوشته میشه و بعدا بحسابشون می رسیم. تعدادی ترجیح دادن که برای خودشون درد سر پیش نیارنو و همونجا سرشون پایین انداختنو و نگاه نمی کردن. تعدادی بلند شدیم و پیش خودمون گفتیم هر چه بادا باد میریم بیرون و استدلالمون این بود که اگه امروز سفت نایستیم ، اینا تبدیلش می کنن به یه برنامه دائمی و همیشه تا آخر اسارت باید با این گرفتاری و شکنجه روحی مواجه بشیم.
خوشبختانه تعداد قابل توجهی بلند شدن و بعد از اینکه اسامیمونو نوشتن رفتیم بیرون تو هواخوری قدم زدیم. این اقدام سبب شد که بعثیا به این نتیجه برسن که ادامه این کار باعث تنش و تشنج شده و دیگه تکرار نکردن و فیلمی به اردوگاه یازده نیاوردن .بعدها همین اسامی بعلاوه تعدادی دیگه از اردوگاه تبعید شدیم.
ادامه دارد
🍂
🔻#خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هفتاد و سوم
"نبردِ نرم "
روز بعد با توکل برخدا سر صف آمارِ داخل آسایشگاه بلند شدم و بعد از مقدمهای کوتاه در باره ضرورت فعالیت و برنامههای فرهنگی و نقش اون در حفظ نشاط و سرزندگی بچهها ، اعلام کردم ما نمیخایم بین ما و ارشد آسایشگاه تنشی پیش بیاد و همه برادر و اسیر هستیم، ولی با توجه به خواستِ اکثریت، هر روز صبح کلاسی با عنوان تاریخ اسلام بصورت عمومی برگزار خواهم کرد و بدون این که اعتنایی به علی کُرده بکنم اولین جلسه رو با عنوان قضیه اصحاب فیل و ولادت پیامبر(صلی الله علیه و آله) آغاز کردم و با قرائت سوره فیل و اشاره به آیه «الم یجعل کیدهم فی تضلیل» بصورت تلویحی باطل شدن کید و نقشۀ مسئول قبلی و فعلی آسایشگاه و بعثیا برای متوقف کردن فعالیتا رو اعلام کردم. با این اقدام موجی از خوشحالی دوباره در بین بچه ها ایجاد شد و قرار شد از روزای بعد اذان و قرائت و ترجمه قرآن تداوم یافته و حتی بر حجم برنامهها افزوده بشه. این اقدام با حمایت قاطع بچهها همراه شد و باعث شد علی کُرده نتونه کاری بکنه و با این تصمیم بچه ها در ظاهر مقابله نکرد.
با خنثی شدن این توطئه، مجددا و با قوت بیشتری برنامه ها تداوم یافت و در جلسۀ شورای فرهنگی با پیشنهاد آقا رحیم و تایید بقیه دوستان، مسئولیت فرهنگی آسایشگاه به بنده سپرده شد. در حالی که تجربۀ کافی برای مدیریت برنامه های فرهنگی نداشتم ولی از اون جایی که معتقد به کار تشکیلاتی و استفاده از خِرد جمعی بودم، سعی کردم از ظرفیت و استعداد همه افراد استفاده کنم و حتی با بچههای صاحبنظر در آسایشگاهای دو و سه هم مشورت میکردم و برای کیفی کردن فعالیتا از اونا مشورت میگرفتم. عبدالکریم مازندرانی بیشترین همفکری و مساعدت رو در این زمینه با من داشت و در واقع همۀ برنامهها رو با مشورت هم انجام میدادیم. از همه خواستم کمک کنن و هر کسی گوشهای از کارو بدست بگیره. یکی برنامهریزی کلاسا، یکی تشکیل گروه تئاتر، یک سرود، یکی مسابقات، یکی نشریه و یکی هم گروه خدمات و تهیه جوائز و به لطف خدا برنامههای متنوع و مفیدی اجرا میشد. یکی از کارای قشنگ بچهها این بود که رفتن با تیم پرویز و علی کُرده صحبت کردن و از اونا درخواست کردن که تو برنامهها مشارکت کنن و جوِ صمیمانه در بین همه(حزب اللهی و غیر حزب اللهی) بوجود بیاد و دوگانگی و اختلاف از بین بره. این حرکت مقدار زیادی اثر داد و تا حدودی اونا هم تو برنامهها شرکت میکردن.
ادامه دارد
🍂
🔻#خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هفتاد و چهارم
"تئاتر با تدابیر امنیتی"
نه وسایل گریمی در کار بود و نه سالن و صحنهای برای اجرا و نه حتی دفتر و خودکاری برای سناریو نویسی. با حداقل امکاناتِ ممکن که دفتر آن، کفِ سیمانی آسایشگاه و خودکارش یه تکه آجر یا کچ ساختمانی بود، امّا با همت و پشتکارِ تعدادی از افراد خوش ذوق، سناریوهایی نوشته، تمرین و اجرا میشد که چیزی از تئأترهای دست اول ایران کم نداشت. بچه ها شعار ما میتونیم رو در اسارت بخوبی آموخته بودن و باور داشتن که به اندازۀ امکانات کار کردن، صرفا راه و روش افراد ضعیف و بیاستعداده. علی بختیاری از افراد خوش ذوق در زمینه تئأتر بود. وقتی ازش خواستم که یه گروه تئاتر تشکیل بده و بچهها رو سرگرم کنه، بدون عذر و بهونه و نالیدن از نداشتن امکانات، با تلاش پیگیر و همت والا، گروهی رو تشکیل و آموزش داد. حداکثر کمکی که می تونستم بهش بکنم این بود که یه مداد بند انگشتی بعنوان امانت در اختیارش قرار بدم که بتونه روی جلد سیگار سناریوشو بنویسه و به بچهها آموزش بده.
چون این یه ذره مداد جوابگوی همه نیازهای ما نبود، فقط موارد ضروری رو با اون مینوشت و از کف آسایشگاه بعنوان تخته سیاه استفاده میکرد و تا نگهبان عراقی رد میشد پتو رو روی اون میکشید. برای دلگرم کردن علی بختیاری خودمم شدم یکی از بازیگراش و تو یکی از تئأتراش نقش دادستان رو برعهده داشتم. با همون حداقل امکانات تا زمان تبعید ما به اردوگاه ۱۸ در شهر بعقوبه، سه تئاتر زیبا و جذاب با رعایت اصول امنیتی و گذاشتن نگهبان در دو طرف آسایشگاه اجرا شد. بعد از مدتی خودمم یه سناریو بعنوان «سکاکی» نوشتم و با کمک علی بختیاری اجرا کردیم که مورد استقبال بچهها قرار گرفت.
ادامه دارد
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هفتاد و پنجم
فقط قنبرک می زدیم؟!
تعدادی هم سرگرم ساختن سرود و لطیفه بودن و گاهی بچهها رو با سرودهای طنز و لطیفههای خوشمزه مشغول و سرگرم میکردن. یه روز اینا دور هم جمع شدن و گفتن یه سرود خیلی جالب درست کردن. بچه ها هم که منتظر همچین فرصتایی بودن همه شدن گوش و منتظر شنیدن سرودشون شدن. یه دونه انار، دو دونه انار، سه دونه انار تا ده دونه انار. بعدش یک کیلو انار،.... ده کیلو انار، یه سبد انار، یه فرقون انار، یه وانت انار، یه کامیون انار، و همین جوری تا یه کشتی انار .... ده کشتی انار. دیگه بچه ها داشتن از خنده روده بُر می شدن و یکی دو تا از نگهبانای عراقی هم که پشت پنجره قدم میزدن و این سرود را شنیده بودن، بدون اینکه بفهمن اینا چی میگن خوششون اومده بود و بعضی وقتا میومدن پشت پنجره و از بچههای گروه سرود می خواستن سرود یه دونه انار رو براشون بخونن.
یه وقتایی هم یه لطیفۀ سرکاری رو همچین جدی میگفتن که همه فک میکردیم چه چیز جالبی باید باشه، تازه آخرش میفهمیدیم سرِ کاریه و بچهها کلی میخندیدن. علیرغم همۀ سختیا، واقعاً بچه ها، سرزنده بودن و هر که هر چه از دستش برمیومد برای شاد نگاه داشتن و خندوندن بقیه کوتاهی نمیکرد. باوری که به غلط برای بعضی از مردم پیش اومده، اینه که اسرای ایرانی مثل یه عده بچه یتیم، یه گوشه آسایشگاها چنبرک می زدن و سر تو لاک خودشون برده و هیچ تحرک و شادابی بین اونا وجود نداشته. شاید در شکلگیری این باور سریالها و فیلمایی که در باره اسرا بصورت ناقص ساخته شده یا خودِ ما آزادهها که عمدتاً به شکنجه و مشکلات پرداختیم، بی تأثیر نبوده.
بدون اغراق و صرفنظر از محنتهای بیپایان و شکنجههای طاقتفرسا، واقعاً محیط اسارت، یه فضای شاد و با طراوت و پر از امید بود و بهترین نشونۀ اون همین اجرای متعدد برنامه های طنز و سایر فعالتیا و برنامههای فرهنگی بود که روح امید رو در دل بچه ها زنده نگه داشته و این که آینده رو روشن میدونستن. بعضی وقتا هم سرودهای بسیار پر محتوا اجرا میشد.
ادامه دارد
🍂
🔻#خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و هفتاد و ششم:
آقا جمال و بر و بچ
یکی از ابتکارات بچهها که تا مدتی جذابیت خاصی داشت، نشریۀ مخفیانهای بود که به اندازۀ یه دفترچه جیبی با عنوان«آقا جمال و دوستان» تهیه و به افراد برای مطالعه داده میشد. جذابیتش این بود که اوّلین نشریه دست ساخت بچهها در کمال محدودیت و با امکانات صفر بود که به زیبایی تهیه میشد و مطالب متنوع از جوک و لطیفه تا حدیث و داستان و حکایت کوتاه و درسای اخلاقی و تحلیل سیاسی و معما داشت و هیچکس نمیدونست این آقا جمال کیه!. حالا جالبه بدونید کاغذ و قلمش چگونه تهیه میشد و مطالبش از کجا میومد؟!
کاغذ این نشریه از جلد بستههای سیگار و لایههای نازک جلد پاکت پودر لباسشویی تهیه میشد و با نخ و سوزن به هم دوخته میشدن. برای تهیه لایههای کاغذ، پاکت پودرها که خالی میشد، شب تا صبح اونا رو داخل آب قرار میدادیم و روز بعد با ظرافت خاصی چند لایه نازک از اون جدا می کردیم و طوری که بعثیا نفهمن جلوی آفتاب قرار میدادیم تا لایهها خشک بشه و با گذاشتن زیر پتوها صاف میشد. معمولاً از هر تکه پاکت پودر، پنج شش لایۀ نازک تهیه میشد و برای نشریه، مورد استفاده قرار میگرفت. برای نوشتن هم از مدادای بند انگشتی که از کار نقاشا جا میموند و برای اونا قابل استفاده نبود و یا از تکههای لوله شدۀ سرب که کارگرا از بیرون با خودشون میاوردن و بصورت قاچاقی تحویل مسئول فرهنگی آسایشگاها میشد برای نوشتن استفاده میکردیم.
یه مداد بند انگشتی در اردوگاه ما که همه چیز ممنوع بود به اندازه یه گنج، ارزشمند بود و از طرفی از هر کسی گرفته میشد جرمی سنگین به حساب میومد که به سلول انفرادی و شکنجههای سخت منتهی میشد. لذا در نگهداری اون بشدت دقت میکردیم. در آسایشگاه یکی از این مدادای بند انگشتی در اختیار من بود و مثل جانِ شیرین ازش محافظت میکردم و وقتی کار نوشتن تموم میشد داخل خمیر دندانم قرار میدادم که در وقت تفتیشِ بعثیا لو نره. لو رفتن یه مداد علاوه به خطر افتادن جان خود فرد، چند نفر نقاشی که داشتیم رو هم به درد سر و زیر شکنجه می نداخت چون بعثیا میفهمیدن کار اوناس و غیر از نقاشا احدی دیگه، مداد در اختیار نداشت.
ادامه دارد
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هفتاد هفتم:
"هزار پیشه اسارت"
از فعالیتای دیگه که در اردوگاه ۱۱ تکریت از جمله آسایشگاه ما که بسیار جذاب، مفید و در عین حال خطرناک بود، بحث تحلیل اوضاع و تشریح اون بصورت سخنرانی کوتاهِ پنج تا ده دقیقهای بود که بعضی از بچهها با بررسی اخبار تلویزیون عراق و دو روزنامه عربی و انگلیسی و شمِ سیاسی خودشون گاهی اوضاع رو به گونهای امیدوارکننده تحلیل میکردن. گاهی چند نفر همفکری میکردن و نتیجه بحث و تبادل نظرشون میشد یه تحلیل که برای همه بیان میشد. برای جمعآوری خبر هم منابع ما، تلویزیون عراق، نشریه هفتگی منافقین، برخی خبرای جسته و گریختۀ سربازای عراقی مورد اعتماد و اسرای تازه بود.
ارتباط ما با جهان خارج بطور کامل قطع بود و در این چهار سال همینا منابع خبری ما بودن که گاهی از برآیند اینا بچهها خبرها و تحلیل هایی رو به اطلاع بقیه می رسوندن.
🔻 مسابقات فرهنگی و هیأت داوری:
کمتر برنامهای به اندازه مسابقات فرهنگی برای بچهها جذابیت داشت. مسابقات که با گروهبندی و اهدای جوایز همراه بود، بشدت مورد استقبال واقع میشد. مسابقات بدین صورت بود که افراد به گروهای چهار نفره تقسیم میشدن و به صورت دورهای با هم رقابت میکردن. سؤالات شامل سؤالات ورزشی، تاریخ اسلام ، احکام ، اطلاعات عمومی، هوش و اعتقادات بود و دو گروه چهارنفره در مقابل هم قرار میگرفتن و دو نفر هم به عنوان مجری و داور حضور داشتند و در پایان سلسله مسابقات به سه گروه برتر جوایزی که عمدتا تسبیح با هستۀ خرما و سنگای تزئینی که توسط گروه خدمات و تهیه جوایز و با زحمت فراوون تهیه میشد اهدا میگردید. برای اینکه برنامه مسابقات لو نره، در حین اجرای مسابقه در دو طرف آسایشگاه چن نفر نگهبانی میدادن و تا سر و کله نگهبان عراقی از دور پیدا میشد افراد سریع از حالت مسابقه خارج میشدن و به حالت عادی با هم گفتگو میکردن. جذابیت این مسابقات این بود که هر گروه تعدادی هوادار داشت و اونا رو تشویق می کردن و مسابقه، خیلی به صورت جدی برگزار میشد و حتی بعضی وقتا افراد به نحوۀ داوری اعتراض میکردن. اجرا و داوری این مسابقات به عهده من و یکی دیگه از دوستان بود ولی در تهیه سوالات افراد زیادی کمک میکردن.
ادامه دارد
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هفتاد و هشتم:
ورزش،هیجان و مسابقات
دو سال اول بعثیا با هر گونه ورزش و نرمش مخالفت میکردن و زمینهای برای این کار وجود نداشت، امّا از سال سوم به بعد خصوصاً بعد از برقراری آتش بس اجازه دادن به صورت محدود در زمان هواخوری یه سری مسابقات ورزشی مثل گل کوچیک و والیبال انجام بشه. بچه ها هم این مسابقات رو بصورت لیگ در هر بند برنامه ریزی کردن و افرادِ علاقمند در گروهای دو و سه نفره تیم بندی شده و دورهای مسابقه برگزار میشد و داور هم داشتیم.
توپ این مسابقات با استفاده از لباسای کهنه و پوستهٔ بیرونی از برزنت چادر گروهی تهیه میشد و بچه ها اونا رو میدوختن و مسابقات فوتبال برگزار میشد. این مسابقات تا زمان رحلت حضرت امام و تبعید ما به شهر بعقوبه ادامه داشت و به مشغولیت خوبی برای بچهها تبدیل شده بود.
هر چه دوران اسارت طولانیتر می شد، بچهها هم خودشون رو با شرایط تطبیق میدادن و چیزهای جدید و اندوختههای نو برای خودشون کسب میکردن. با آزاد شدن ورزش در هواخوری و برگزاری مسابقات گل کوچیک، تعدادی از بچهها آموزش فنون رزمی رو شروع کردن. البته این آموزشها کاملاً سری و با رعایت اصول حفاظتی انجام میشد و اگه بعثیا بویی میبردن حسابی تنبیه میکردن و حداقلش، سلول انفرادی بود. توی آسایشگاه ما خوشبختانه سه چهار نفر بودن که با رشتههای مختلف رزمی، مثل کاراته و تکواندو آشنایی داشتن و به کسانی که علاقه داشتن یاد میدادن. منم مدتی دفاع شخصی کار کردم. حتی تو یکی از تمرینها که با الله قلی غفاری بعنوان حریفم انجام دادم، یکی از دندههام شکست. کتک کاری بعثیا کم بود خودمونم گاهی توی کلاسای رزمی از خجالت هم در میومدیم.
بعد ازمدتی مسابقات کشتی در اوزان مختلف در دستور کارمون قرار گرفت. البته این مسابقه از خندهدارترین مسابقات و برنامههای ما بود. بجز یکی دو نفر بقیه با فنون کشتی آشنایی نداشتیم. کشتی ترکیبی بود از جودو، کاراته و کشتی و دعوای کوچه بازاری. از اونم جالبتر داور بود که داوری نمیدونست و بحث امتیاز در کار نبود و برنده کسی اعلام میشد که حریفشو ضربه فنی بکنه. باسکولی هم که برای وزن کشی نداشتیم و با وزن تقریبی افراد رو به جون هم مینداختیم تا مسابقه بِدن. بعضی صحنهها اونقد خندهدار بود که بیشتر از یه تئاتر کمدی میخندیدیم. گاهی مسابقه بین فیل و فنجان بود و دو حریف اصلا بهم نمیومدن. برگزاری این مسابقات حسابی حال و هوای بچهها رو عوض کرده بود و شور و شادی همه جا حاکم بود.
ادامه دارد
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هفتاد و نهم:
عطش برای یادگیری
بعد از برقراری آتش بس بین ایران و عراق، آسایشگاهای چهارده گانه تکریت یازده، هر کدوم تبدیل شده بود به دانشکدههای کوچکی که همه نوع کلاس زبان، ریاضی، تاریخ، قرآن، اعتقادات، احکام تا شیمی و فیزیک و غیره یافت می شد و کلاسا از دو نفر تا ده نفره وجود داشت و گاهی وقتا برای سر خاروندن نداشتیم. نکته قابل توجه در این مقطع عطش فوق العاده افراد برای یادگیری بود. هر چند نفر دور هم جمع می شدن و با التماس از کسی که چیزی بلد بود میخواستن کلاسی براشون برگزار کنه و چیزی یادشون بده.
در تمامی طول عمرم تا به امروز چنین شوق و عطشی برای هیچ کار علمی و آموزشی به اندازه آن یکسالی که در بند یک اردوگاه تکریت یازده شاهدش بودم ندیدهم. کار بجایی رسیده بود که مدرسین بشدت تحت فشار قرار داشتن. نه میشد به این نوجوون و جوونایی که با علاقه و التماس میومدن و درخواست کلاس داشتن نه گفت! و نه توانایی معدودِ اساتید، جوابگوی این همه نیاز بودن. افرادی که به عنوان استاد، کلاسی رو برگزار میکردن هم که هیچ منبعی جز محفوظات و دانستههای قبلی خودشون در اختیار نداشتن. نه کتابی وجود داشت و نه دفتر و قلمی در میون بود. کاغذ و قلم ما همون بود که قبلاً توضیح دادم.
یادم هست در مقطعی در روز، هفت جلسه کلاسای مختلف از تفسیر قرآن و تاریخ اسلام تا احکام و اعتقادات و آموزش سخنوری داشتم و این در حالی بود که خودم بشدت نیاز داشتم در کلاسی شرکت کنم و چیزی یاد بگیرم، اما نیاز و فشار بچه ها مانع از اون بود که بجز پرداختن به قرآن و تدریس کار دیگهای انجام بدم. در هر آسایشگاه هم معمولاً چهار، پنج نفر بیشتر وجود نداشتن که بتونن تدریس کنن و این تعداد به هیچ وجه جوابگوی نیاز و درخواستهای متعدد نبود. لذا فکری به ذهنم رسید که بتونه تا حدودی این خلاء رو پر کنه و اون تربیت معلم و سخنران بود.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هشتادم:
مسابقات فرهنگی و هیأت داوری
کمترین برنامهای به اندازه مسابقات فرهنگی برای بچهها جذابیت داشت. مسابقات که با گروهبندی و اهدای جوایز همراه بود، بشدت مورد استقبال واقع میشد. مسابقات بدین صورت بود که افراد به گروهای چهار نفره تقسیم میشدن و به صورت دورهای با هم رقابت میکردن. سؤالات شامل سؤالات ورزشی، تاریخ اسلام ، احکام ، اطلاعات عمومی، هوش و اعتقادات بود و دو گروه چهارنفره در مقابل هم قرار میگرفتن و دو نفر هم به عنوان مجری و داور حضور داشتند و در پایان سلسله مسابقات به سه گروه برتر جوایزی که عمدتا تسبیح با هستۀ خرما و سنگای تزئینی که توسط گروه خدمات و تهیه جوایز و با زحمت فراوون تهیه میشد اهدا میگردید.
برای اینکه برنامه مسابقات لو نره ، در حین اجرای مسابقه در دو طرف آسایشگاه چن نفر نگهبانی میدادن و تا سر و کله نگهبان عراقی از دور پیدا میشد افراد سریع از حالت مسابقه خارج میشدن و به حالت عادی با هم گفتگو میکردن. جذابیت این مسابقات این بود که هر گروه تعدادی هوادار داشت و اونا رو تشویق می کردن و مسابقه، خیلی به صورت جدی برگزار میشد و حتی بعضی وقتا افراد به نحوۀ داوری اعتراض میکردن. اجرا و داوری این مسابقات به عهده من و یکی دیگه از دوستان بود ولی در تهیه سوالات افراد زیادی کمک میکردن.
ادامه دارد