eitaa logo
یاران مهدی / حسنی
135 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6هزار ویدیو
79 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تنها کانال رسمی موسسه یاران مهدی (مصاف ۲) در ایتا پوشش خبرهای جبهه صبح ایران پوشش مسائل روز ایران و جهان ارتباط با ما @PODVO1 کپی بدون لینک جایز نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍️ داد از دل پر طمع 🔹كشاورزی هر سال که گندم می‌كاشت، ضرر می‌كرد. تا اینكه یک سال تصمیم گرفت با خدا شریک شود و زراعتش را شریكی بكارد. 🔸اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند. 🔹اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایه‌هایش كمک گرفت و گندم‌ها را درو كرد و خرمن زد. 🔸اما طمع بر او غالب شد و تمام گندم‌ها را بار خر كرد و به خانه‌اش برد و گفت: خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه‌اش مال تو! 🔹از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. 🔸باز رو كرد به خدا و گفت: ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندم‌ها را من می‌برم و در عوض دو سال پشت‌سرهم، برای تو كشت می‌كنم! 🔹سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد تا بتواند محصول را به خانه برساند. 🔸وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا رازونیاز می‌كرد: خدایا، قول می‌دهم سه سال آیندہ همه گندم‌ها را در راہ تو بدهم! 🔹همین طور كه داشت این حرف‌ها را می‌زد، به رودخانه‌ای رسید. 🔸خرها را راند تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندم‌ها و خرها را یكجا برد. 🔹مردک دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد: خدایا! گندم‌ها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا می‌بری؟ ◽هرکه را باشد طمع، اَلکَن شود ◽با طمع کی چشم‌ودل روشن شود
🔅 ✍️ حکمت خدای دانا و حکیم! 🔹چند روز پیش به‌عنوان مسافر سفری با اسنپ داشتم. 🔸اون روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم. آخه باتری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. 🔹راننده حدودا ۴۰ ساله بود. آرامش عجیبی که داشت باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسی‌ام بگم. 🔸هیچی نگفت و فقط گوش می‌کرد. صحبتم که تموم شد، گفت: یه قضیه‌ای رو برات تعریف می‌کنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹تومنی ۱۲ شده بود. 🔹گفتم: بفرمایید. 🔸راننده تعریف کرد: یه مسافری بود هم‌سن‌وسال خودم، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود. 🔹وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا این‌قدر همکاراتون ... هستند. 🔸از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. 🔹گفتم: چطور شده؟ 🔸مسافر گفت: هشت بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگه می‌رسن و بعد لغو کردن. 🔹من بهش گفتم: حتما حکمتی داشته، خودتو ناراحت نکن. 🔸این جمله بیشتر عصبانی‌اش کرد و گفت: حکمت کیلو چنده؟ این چیزا چیه کردن تو مختون؟ 🔹بعد با گوشی‌اش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا می‌کرد و حرص می‌خورد. (بازاری بود و کلی ضرر کرده بود.) 🔸حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست. معمولاً همه تو این سن فوت می‌کنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول می‌کشه. 🔹من پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ... هستم و مسافر نمی‌دونست. 🔸خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان، کرایه هم که هیچی. 🔹دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. 🔸من اون موقع شیفت بیمارستان بودم. تازه اون موقع فهمید که من سرپرستار بخشم. 🔹اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادوشده به من داد. 🔸گفتم: دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون هشت همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. 🔹تو فکر رفت و لبخند زد. 🔸من اون موقع به‌شدت ۴میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ‌کسی نبود به من قرض بده. 🔹رفتم خونه و کادوی مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! 🔸حکمت خدا دوطرفه بود. هم اون مسافر زنده موند، هم من سکه رو ۴میلیون و ۴۰۰هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد. 🔹همیشه بدشانسی، بدشانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. 🔸اینا رو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باتری و زاپاسم ناراحتی‌مو فراموش کردم. 💢من هم به حکمت خداوند بزرگ فکر کردم!
🔅 ✍️ ایمان، اعتماد، امید 1️⃣ روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزی كه براى دعا جمع  شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت. 🔰این یعنی ایمان... 2️⃣ كودک یک‌ساله‌اى را تصور كنيد، زمانی كه شما او را به هوا پرت می‌كنيد او می‌خندد زيرا می‌داند او را خواهيد گرفت. 🔰اين يعنى اعتماد... 3️⃣ هر شب ما به رختخواب می‌رويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برمی‌خيزيم، با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک می‌كنيم. 🔰 اين يعنى اميد...
🔅 ✍️ حج مقبول 🔹در سالن انتظار فرودگاه جده در حال برگشت به ایران، دو حاجی ایرانی با یکدیگر آشنا شدند و قرار شد برای پرکردن زمان تاخیر پرواز هواپیما داستان حجشان را برای همدیگر تعریف کنند. 🔸حاجی اولی: بنده پیمانکار ساختمان هستم الحمدلله دهمین بار است که فریضه حج را به‌جا می‌آورم. 🔹حاجی دومی: از خداوند برای شما حج مقبول و سعی مشکور مسئلت دارم. 🔸بنده پزشک متخصص هستم و در یکی از بیمارستان‌های خصوصی کار می‌کنم. 🔹بعد از ۳۰ سال کار در یکی از بیمارستان‌های خصوصی توانستم هزینه حج را پس‌انداز کنم، اما روزی که برای دریافت پس‌اندازم به بخش مالی مراجعه کردم، همانجا با مادر یکی از بیمارانم که فرزند معلولی دارد برخوردم. 🔸بعد از احوال‌پرسی مختصر متوجه شدم که خانم بسیار غمگین و پریشان است و دلیل ناراحتی ایشان این بود که به‌خاطر اخراج شوهرش از کار، دیگر توانایی پرداخت هزینه معالجه فرزند معلولشان را در بیمارستان خصوصی ندارند. 🔹پیش مدیر بیمارستان رفتم و از او خواهش کردم تا ادامه درمان آن طفل مریض به حساب بیمارستان صورت گیرد. 🔸اما مدیر بیمارستان به تقاضای من جواب رد داد و گفت: اینجا بیمارستانِ خصوصی‌ست، نه بنیاد خیریه. 🔹با ناامیدی تمام از پیش مدیر بیمارستان خارج شدم و در حالی که دلم به‌حال مریض و خانواده‌اش سخت می‌سوخت، به‌صورت اتفاقی و غیرارادی دستم به جیبم که پول پس‌انداز حج در آن بود، خورد. 🔸برای چند لحظه، به فکر فرورفتم که این پول کی و کجا هزینه شود بهتر است؟ 🔹بی‌اراده سرم را به‌سمت آسمان بلند کردم و خطاب به خداوند گفتم: بارالها! خودت بهتر از هرکسی آرزوی دلم را می‌دانی، هیچ‌چیزی برایم از رفتن حج و زیارت خانه‌ات و مسجد حضرت نبی اکرم محبوب‌تر نیست و این را نیز میدانی که برای زیارت خانه‌ات تمام عمر تلاش نموده و زحمت کشیده‌ام. 🔸بارالها! من مشکل این زن ناامید و شوهر ناچار و فرزند مریضش را بر میل باطنی‌ام که همانا  زیارت خانه توست ترجیح می‌دهم. 🔹الهی از من بپذیر که امید بی‌پناهانی. خدایا مرا از  فضل و کرمت بی‌نصیب مگردان! 🔸مستقیم رفتم به بخش مالی بیمارستان و هرچه پول داشتم همه را یکجا تحویل دادم و گفتم این پول ۶ ماه پیش‌پرداخت برای بستری و هزینه درمان آن طفل مریض و معلول. 🔹و به مدیر بخش گفتم یک خواهشی دیگر هم از شما دارم که لطفاً تحت هیچ شرایطی به مادر مریض نگویید که هزینه بستری و علاج طفل معلولشان را من پرداخته‌ام و اگر اصرار کردند بگویید بیمارستان پرداخت هزینه بیمار شما را متقبل شده است. 🔸به خانه برگشتم. از یک‌طرف به‌خاطر اینکه سفر حج و زیارت خانه خدا را از دست داده‌ام بسیار ناامید و غمگین بودم، اما در عین حال حس رضایت عجیبی وجودم را فراگرفته بود و از اینکه خداوند مرا وسیله قرار داد تا مشکل آن بیمار برطرف شود، احساس خوبی داشتم. 🔹آن شب در حالتی که صورت و گونه‌هایم خیس اشک بود به خواب رفتم. در خواب دیدم که در حال طواف خانه خدا هستم، و مردم به من سلام می‌کنند و می‌گویند، حجتان قبول باشد حاج‌سعید. 🔸می‌گفتند بشارت باد بر شما، قبل از اینکه در زمین حج کنید، در آسمان‌ها حج کرده‌اید، و از من التماس دعای خیر داشتند. 🔹از خواب پریدم و احساس خوشحالی عجیبی سرتاپایم را فراگرفته بود. خدا را شکرگزاری کردم و به رضای پروردگار راضی شدم. 🔸چند دقیقه‌ای از بیدارشدنم نگذشته بود که زنگ تلفنم به صدا درآمد. مدیر بیمارستان بود. 🔹بعد از احوال‌پرسی مختصر گفت: صاحب بیمارستان امسال هم عازم حج هستند و ایشان هیچ‌وقت بدون پزشک خصوصی خودشان حج نمی‌روند، اما متاسفانه این‌بار پزشک خصوصی ایشان به‌دلیل بارداری خانمش و نزدیک‌شدن وضع حملش، نمی‌تواند صاحب بیمارستان را در این سفر همراهی کند. خواهشی از شما دارم که امسال زحمت همراهی ایشان را در سفر حج عهده‌دار شوید. 🔸اشک شوق از چشمانم جاری شد. فوراً سجده شکر به‌جا آوردم و همان طور که حالا می‌بینید خداوند حج و زیارت خانه خودش را بدون پرداخت هیچ هزینه‌ای، نصیبم گردانیده. 🔹الحمدلله نه‌تنها که هزینه‌ای بابت این سفر پرداخت نکردم، بلکه به‌دلیل رضایت از همراهی و خدماتم، هدایای زیاد و هزینه قابل ملاحظه‌ای نیز برایم پرداخت کردند. 🔸در طول سفر حج فرصتی دست داد تا این داستان را برای صاحبِ بیمارستان تعریف کنم. 🔹ایشان هم گفتند به‌محض برگشت از سفر، دستور خواهند داد تا فرزند مریض آن خانواده تا بهبودی کامل از حساب خاص بیمارستان درمان شود. همچنین دستور خواهند داد تا صندوق خاصی برای پاسخ‌گویی موارد مشابه و درمان فقرا در بیمارستان تاسیس شود.
🔅 ✍️ تو در قلب دنیا باش 🔹اگر کشتی را در آب ببینی طبيعی‌ست، اما اگر آب را در کشتی ببینی خطرناک است. 🔸پس تو در قلب دنیا باش ولی دنیا را در قلبت راه مده.
🔅 ✍️تنهایی ذهن را فهیم می‌کند 🔹لقمان زیاد با خودش تنها می‌نشست. 🔸روزی خادمش بر او گذشت و گفت: ای لقمان! تو زیاد تنها می‌نشینی، اگر میان مردم باشی برای تو بهتر است. 🔹لقمان گفت: تنهایی زیاد، ذهن را فهیم‌تر می‌کند، و اندیشه طولانی، راهنمایی به‌سوی بهشت است.
🔅 ✍️ ما به محیط عادت می‌کنیم 🔹آیا تابه‌حال به‌اجبار به دستشویی عمومی رفته‌اید که بوی بد بدهد، به‌طوری که حالت خفه‌شدن به شما دست بدهد؟ 🔸دقت کرده‌اید که بعد از پنج دقیقه، دیگر به آن شدت بوی بد را احساس نمی‌کنید؟! و اگر تصادفا یک ساعت آنجا گیر بیفتید، ممکن است بگویید: انگار اصلا بوی بدی نمی‌آید. 🔹این به این خاطر است که ما به محیطمان عادت می‌کنیم. 🔸اگر با آدم‌های بدبخت نشست و برخاست کنید، کم‌کم به بدبختی عادت می‌کنید و فکر می‌کنید این طبیعی است! 🔹اگر با آدم‌های غرغرو همنشین باشید، عیب‌جو و غرغرو می‌شوید و آن را طبیعی می‌دانید. 🔸اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می‌شوید، ولی در نهایت شما هم عادت می‌کنید به دیگران دروغ بگویید. 🔹و اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت. 🔸اما اگر با آدم‌های خوشحال و پرانگیزه دمخور شوید، شما هم خوشحال و پرانگیزه می‌شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است. 🔹تصمیم بگیرید به مجموعه‌افراد مثبت ملحق شوید، وگرنه افراد منفی شما را پایین می‌کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی‌شوید.
🔅 ✍️ ریشه انسان‌ها، فهم آن‌هاست 🔹یک سنگ به اندازه‌ای بالا می‌رود که نیرویی پشت آن باشد. 🔸با تمام‌شدن نیرو، سقوط و افتادن سنگ طبیعی است! 🔹ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن که چطور از زیر خاک‌ها و سنگ‌ها سر بیرون می‌آورد و حتی آسفالت‌ها و سیمان‌ها را می‌شکند و سربلند می‌شود. 🔸هر فردی به‌اندازه این گیاه کوچک، ریشه داشته باشد، از زیر خاک و سنگ، از زیر عادت و غریزه و از زیر حرف‌ها و هوس‌ها، سر بیرون می‌آورد و با قلبی از عشق افتخار می‌آفریند. 💢 ریشه ما همان فهم ماست.
🔅 ✍️بدین عمری که چندین پیچ دارد مشو غره که پی بر هیچ دارد 🔹یک روز گرم شاخه‌ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به‌دنبال آن برگ‌های ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. 🔸شاخه چندین‌بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا اینکه تمام برگ‌ها جدا شدند. شاخه از کارش بسیار لذت می‌برد. 🔹برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان از افتادن مقاومت می‌کرد. 🔸در این حین باغبان تبر به‌دست داخل باغ در حال گشت‌وگذار بود و به هر شاخه خشکی که می‌رسید آن را از بیخ جدا می‌کرد و با خود می‌برد. 🔹وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع‌کردنش صرف‌نظر کرد. 🔸بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین‌بار خودش را تکاند، تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می‌داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت. 🔹باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی‌درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد. 🔸ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می‌گفت: اگرچه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده‌ای بود بر چشمان واقع‌نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم.
🔅 ✍️ معجزه نیت 🔹دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم ارث پدرشان یک تپه کوچکی در یکی از روستاها بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می‌کاشتند. 🔸اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می‌کرد. 🔹ولی ابراهیم قبل از پرشدن خوشه‌ها گندم‌هایش از تشنگی می‌سوختند یا دچار آفت شده و خوراک دام می‌شدند یا خوشه‌های خالی داشتند. 🔸ابراهیم گفت: بیا زمین‌هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. 🔹اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد. 🔸زمان گندم‌پاشی زمین، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی‌کند و همان کاری را می‌کند که او می‌کرد و همان بذری را می‌پاشد که او می‌پاشید. 🔹در حیرت ماند که راز این کار چیست. 🔸اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می‌ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه‌ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می‌کنم و گندم بر زمین می‌ریزم که از این گندم‌ها بخورند. ولی تو دعا می‌کنی پرنده‌ای از آن نخورد تا محصولت زیادتر شود. 🔹دوم اینکه تو آرزو می‌کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود. در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. 🔸پس بدان؛ انسان‌ها نان و میوه دل خود را می‌خورند، نه نان بازو و قدرت فکرشان را. 🔹قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا کارهای تو را درست کنند.
🔅 ✍️ دوست‌داشتن را در حد تعادل حفظ کنید 🔹زن‌وشوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند. 🔸پیرمرد دانا به‌حرمت زوج جوان از جا برخاست و آن‌ها را کنار خود نشاند. 🔹سپس از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری؟ 🔸مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می‌پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود! 🔹و از همسرش نیز پرسید: تو چطور؟ به همسرت تا چه اندازه علاقه داری؟ 🔸زن تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد. 🔹پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می‌دهد که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه‌ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد. 🔸در آن لحظات حتی حاضر نخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید. 🔹اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند. 🔸در این ایام اصلا به فکر جدایی نیفتید و بدانید که «تا سرحد مرگ متنفربودن»، تاوانی است که برای «تا سرحد مرگ دوست‌داشتن» می‌پردازید. 🔹عشق‌ونفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه‌ها بچسبید، این هر دو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد. 🔸سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه‌ای از هم جدا نشوید.
🔅 ✍️ هرگز نگویید «او شکست‌ خورد»، بگویید «او هنوز موفق نشده است» 🔹تاجری ورشکست شده بود. روزی یکی از بزرگان برای تصمیم‌گیری درمورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور داشت. از خدمتکاران خود خواست تا آن مرد تاجر را نزد او بیاورند. 🔸یکی از خدمتکاران به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی‌توان به مشورتش اعتماد کرد. 🔹وی پاسخ داد: شکست یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه‌ای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. 🔸او روی دیگر موفقیت را به‌وضوح لمس کرده و تارهای متصل به شکست را می‌شناسد. او بهتر از هر کس دیگری می‌تواند سیاه‌‌چاله‌های منجر به شکست را به ما نشان دهد. 🔹بدانید وقتی کسی موفق می‌شود چیزی یاد نگرفته است! اما وقتی کسی شکست می‌خورد هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می‌تواند به دیگران منتقل کند. 🔸وقتی کسی شکست می‌خورد هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است.