#قصه_شب
🐥🍽جوجه گرسنه
⏰یکی بود یکی نبود یه جوجه کوچولویی بود دوست داشت خودش بره دنبال غذا پس تنهایی رفت تا غذا برای خوردن پیدا کنه.
🐤جوجه رفت کنار باغچه. کرم کوچولو که نصفش تو خاک بود گفت: نخور نخور اگر بخوری من دیگر نیستم.
🐤جوجه کوچولو گفت: باشه من نمی خورمت و رفت .
🐤یک دانه تو باغچه دید که سرش سبز شده بود.
🐤به دانه گفت: بخورمت یا نخورمت؟
▫️دانه گفت: نخور نخور اگر بخوری دیگر من سبز نمی شوم.
🐤جوجه گفت: باشه و رفت. یک قطره باران رو برگ گل دید به قطره گفت" بخورمت یا نخورمت؟
💧قطره باران گفت: نخور نخور اگه بخوری برگ تشنه می ماند.
🐤جوجه گفت: باشه و رفت و از دور خانم قدقدا را دید پرید بغل خانم قد قدا و گفت: بخوابم یا نخوابم؟
🐦خانم قد قدا گفت: بخواب. بخواب عزیز دلم شب شده. جوجه لای پرو بال مادر خوابید.
🐦خانم قد قدا برایش لالایی قد قد قدا خواند.
🐤جوجه تا صبح خواب کرم کوچولو دانه و قطره باران را می دید که با او دوست شده بود.
👉 @amozeshhaimofid
#قصه_شب
🐑♦️🐑آرزوی بره کوچولو
🐑💎🐑در یک روز زیبای بهاری، چند تا کبوتر سفید در آسمان پرواز می کردند.
🏝🏝🏝
🐑💎🐑بره کوچولویی با پشم های سیاه و سفید فرفری وسط مزرعه ایستاده بود و به آسمان نگاه می کرد. او کبوترها را می دید و آرزو می کرد می توانست مثل آنها پرواز کند. یکی از کبوترها چشمش به بره افتاد. پایین آمد و روی علف ها، نزدیک او نشست. بره کوچولو به کبوتر سلام کرد.
🏝🏝🏝
🐑💎🐑کبوتر با مهربانی گفت: سلام بره کوچولو، تو خیلی ناز و قشنگی، چه پشم های سیاه و سفید و خوشگلی داری!
🏝🏝🏝
🐑💎🐑بره کوچولو بع بع کرد و گفت: تو هم خیلی قشنگی کبوتر سفید! خیلی دلم می خواهد من هم مثل تو، توی آسمان آبی پرواز کنم، اما نمی توانم. راستی تو چطور می توانی پرواز کنی؟
🏝🏝🏝
🐑💎🐑کبوتر بغ بغویی کرد و جواب داد: بدن ما پرنده ها خیلی سبک است. ما وزن زیادی نداریم. بیشتر استخوان های پرنده ها تو خالی است و از هوا پرشده، ساختمان بدن پرنده ها به شکلی است که می توانند راحت پرواز کنند. ما پرنده های می توانیم با سرعت کافی، بال هایمان را به هم بزنیم و خودمان را از زمین بلند کنیم و در هوا به پرواز در آییم. البته پرندگانی مثل پنگوئن، شترمرغ، مرغ و خروس قدرت پرواز ندارند. حالا فهمیدی چرا می توانم پرواز کنم، اما تو نمی توانی؟
🏝🏝🏝
🐑💎🐑 بره کوچولو جواب داد: بله، من پرنده نیستم و بال ندارم. ساختمان بدنم هم به شکلی نیست که بتوانم پرواز کنم، اما آرزو دارم مثل تو توی آسمان آبی پرواز کنم و از آن بالا زمین را ببینم. کبوتر گفت: من با تو دوست می شوم و هر چه از این بالا می بینم برایت تعریف می کنم تا بدانی جاهای دیگر چه خبر است.
🏝🏝🏝
🐑💎🐑بره کوچولو خوشحال شد و گفت: ممنونم کبوتر مهربان، من روزها توی این مزرعه میان علف ها می گردم و بازی می کنم، تو هر روز به دیدنم بیا تا با هم دوست باشیم، باشد؟ کبوتر به او قول داد که هر روز به سربزند.
🏝🏝🏝
🐑💎🐑از آن روز به بعد کبوتر سفید و بره کوچولو هر روز یکدیگر را می دیدند و کبوتر برای او از چیزهایی که دیده بود، حرف می زد.
🏝🏝🏝
🐑💎🐑قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه ش نرسید/
👇🍃🌹
@amozeshhaimofid
#قصه_شب
@amozeshhaimofid
آزادي پروانه ها
آزادي پروانه ها بهار بود ، پروانه هاي قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز مي كردند.
حسام ، پسر كوچولوي قصه ما توي اين باغ ، لابه لاي گلها مي دويد و پروانه ها را دنبال مي كرد . هر وقت پروانه زيبايي مي ديد و خوشش مي آمد آرام به طرف او مي رفت تا شكارش كند . بعضي از پروانه ها كه سريعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار مي كردند، اما بعضي از آنها كه نمي توانستند فرار كنند ، به چنگش مي افتادند . حسام ، وقتي پروانه ها را مي گرفت، آنها را در يك قوطي شيشه اي زنداني مي كرد .
يك روز چند پروانه زيبا گرفته بود و داخل قوطي انداخته بود ، قصد داشت كه پروانه ها را خشك كند و لاي كتابش بگذارد و به همكلاسي هايش نشان بدهد . پروانه ها ترسيده بودند ، خود را به در و ديوار قوطي شيشه اي مي زدند تا شايد راه فراري پيدا كنند . حسام همين طور كه قوطي شيشه اي را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه مي كرد خوابش برد .
در خواب ديد كه خودش هم يك پروانه شده است و پسر بچه اي او را به دست گرفته و اذيت مي كند . تمام بدنش درد مي كرد و هر چه فرياد و التماس مي كرد كسي صدايش را نمي شنيد . بعد پسر بچه ، حسام را ما بين ورقهاي كتابش گذاشت و كتاب را محكم بست و فشار داد .
دست و پاي حسام كه حالا تبديل به يك پروانه نازك و ظريف شده بود ، ترق ترق صدا مي داد و مي شكست و حسام هم همين طور پشت سر هم جيغ بلند مي كشيد . ناگهان از صداي فرياد خودش از خواب پريد و تا متوجه شد كه تمام اين ها خواب بوده است دست به آسمان بلند كرد و از خدا تشكر كرد .
ناگهان به ياد پروانه هايي افتاد كه در داخل قوطي شيشه اي، زنداني شده بودند..! بعد ، قوطي پروانه ها را به باغ برد ، در قوطي را باز كرد و پروانه ها را آزاد كرد . پروانه ها خيلي خوشحال شدند و از قوطي بيرون پريدند و شروع به پرواز كردند .
حسام فرياد زد : پروانه هاي قشنگ مرا ببخشيد كه شما را اذيت مي كردم. قول مي دهم اين كار زشت را هرگز تكرار نكنم
👇🍃🌹
@amozeshhaimofid