eitaa logo
طرفداران گاندو 𖧷
156 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
709 ویدیو
24 فایل
ایدی مدیر ♥*♡∞:。.。 @mahhdes 。.。:∞♡*♥ لینک کانال 💎💎💎💎💎💎💎💎 💎❄️ @mahdesg ❄️💎 💎❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 💎 🏠👫⛄️👭🌲🏠💎 نیازمند ادمین فعال هستم در این کانال رمان هامون میذاریم @gandoo3 کانال ما بهترینه چون شما عضوش هستید 🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بنر حقوقی پاک نشه..! «تبادلات گاندویی»
آخ گاااندویی ها بدویید بیاین که یه رمان جذااب واستون اوردم...😌❌ •• اولین رمانی که نویسندش صحنه سازی می‌کنه!!😬😍 تازه چند تا میکس احساسی هم دارن که هنوز بهش نرسیدن...🙂💔 و البته از نویسنده شوخ طبع و عاشق یزید بازیش هم که دیگه نگم براتون🤒😂 کلی ماجرای پیش بینی نشده هم دارن که بخوام تعریف کنم فک کنم یه هفته باید حرف بزنم😐🔪 اصن بیا خودت بخون کیف کن🌚💕 ••• قاچ هایی جذاب و نفس گیر از رمان بی تو نمیتوانم زندگی کنم...!🤫🌱 _رسولللل برو کنااااااار _حس کردم گردنم بریده میشود...جدی زنده زنده داشت سر میبرید... _اینجا اتاق عمل نیست پس نه دستگاه بیهوشی داریم نه وسایل جراحی! _محکم با صورت پخش زمین شدم _آب رقیق و بی رنگ با مخلوط شدن خون سرخ میشد و پایین میرفت _موفق باشی آقا داماد _جلوی چشمانم پارچه رو روی صورتش کشیدن _چاقویش رو توی شکمم فرو کرد _ساعت ها در کنارش حرف میزدم...میخندیدم و بغض میکردم... _احساس کردم از کنار گاردریل هایی که بغل دستم بود رد شدم _میخوام اسمشو بزارم نفس! _نفهمیدم چی شد فقط برخورد محکم دستم رو با صورت محمد قشنگ حس کردم _چرا بهم نگفتی زندست؟ _تفلدت مبارک بابایی _حس کردم نفس هایم تو خالی است _نهال لو رفته...!!! _به چه جرئتی پاشدی اومدی دنباااال منننن _پوزخنده ای زد و پاسخ داد: پس با یه تیر دو نشون میزنیم چاییشو نخورده میره بیرون _با برخورد به دیوار دیگه جایی برای عقب رفتن نداشتم...طولی نکشید دستانش را به دور گردنم قفل شده دیدم.. _دخترش بود که در بغلم دست و پا میزد... _حالا به وضوح تیزی سوزنی که بر اثر حرارت تیره شده بود دیده میشد! _محمممد تروخدااا خونو با خون پاک نکنننن _بغض مثل چنگالی گلویم را چنگ میزد و داشت خفم میکرد _به نظرم بهتره به فکر راضی کردن برادرم باشید تا من... _هشت ماه حداقل باید صیغه بشن! _چشمانم سیاهی میرفت...پاهایم سنگین شده بود...انگار برای هم دیگه جفت پا می‌گرفتند... _پیشونی ام را به سینه خونی اش چسباندم.... بدنش بوی عطر میداد... _من همون نرگسی ام که بیست سال با حسرت بزرگ شد _به شرفم قسم؛ خودم حکم اعدامتو میگیرم _مرسی که هستی... _کارت شناساییم رو پیدا کرده بود _حالا ضربانش فقط یه خط صاف بود _فورا باید عمل بشه...نتیجه این عمل سرنوشتش رو میسازه!! _ولی آقا شما که میدونید من خبرم نداشتم!! _حلال زاده به‌ داییش میره اینه ها _قبل اینکه تو عاشقش بشی؛من دوسش داشتم! _یا بهترین رفیقت رو با دستای خودت میکشی یا من دخترتو میکشم! _چاره ای نیست محمد! باید چند وقت بری قرنطینه _خودم را جلویش پرت کردم _هوشیاریش خیلی پایینه، دکترا فقط میگن معجزه! _میدانستم این تیک هیچ وقت دو تا نمیشود... _اشکی بود که چشمانم را تار کرده بود _مثل....دختر...خو...دت...براش‌...پد...ری...کن _تو از این به بعد برای ما کار میکنی! _میفهمییییی قتللللل کردهههههههه _اصلا بیا یه قولی بهم بدیم تا من نیمدم شمع کیک تولدتو فوت نکن! _لبخندم محو شد _دیگه هیچی درست نمیشه _وسایلم روی میز را در انی به پایین پرت کردم _دلم میخواست داد بزنم _داداش دورم زد! •••• واسه خوندن این رمان جذاب از ژانر زود به جمع صمیمیمون بپیوند...😍👇🏾🌸 https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز چهار شنبه»
مجبورش‌کردن‌محمدوبکشه😔💔¡ اسلحه ای که از پشت به سمت محمد گرفته بود را به دستم داد.‌.اما خودش هنوز مرا نشونه گرفته بود... ~ده ثانیه بهت بیشتر وقت نمیدم شهاب! تمومش کن این بازی مسخره رو! حالا حالم دست خودم نبود... اصلا نمیدانستم نفس میکشم یا نه! قفسه سینه ام سنگینی میکرد...باورم نمیشد اینگونه سر دوراهی بمانم! دستانم انگار ناخداگاه بالا میامدند و محمدِ جلوی چشمانم را هدف قرار میگرفتند... این من نبودم! چگونه تونسته بودم این همه سال را خیلی راحت به باد بدم! من که بودم که حالا روی بهترین رفیقم اسلحه کشیده بودم! از طرفی آرامش چشمان محمد و از طرفی گریه های یسنا عذابم میداد! حالا باید رفاقت را معنا میکردم یا پدر بودن را؟ شمارش هایش عذابم میداد... دستی که میلرزید رو با گذاشتن دست چپم بر رویش کنترل کردم و انگشتم رو روی ماشه گذاشتم....
`
` +رفیقش‌یا‌دخترش؟!)🙊💔 https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680 نبود لفت بده🙂🖐🏾
مجبورش‌کردن‌محمدوبکشه😔💔¡ اسلحه ای که از پشت به سمت محمد گرفته بود را به دستم داد.‌.اما خودش هنوز مرا نشونه گرفته بود... ~ده ثانیه بهت بیشتر وقت نمیدم شهاب! تمومش کن این بازی مسخره رو! حالا حالم دست خودم نبود... اصلا نمیدانستم نفس میکشم یا نه! قفسه سینه ام سنگینی میکرد...باورم نمیشد اینگونه سر دوراهی بمانم! دستانم انگار ناخداگاه بالا میامدند و محمدِ جلوی چشمانم را هدف قرار میگرفتند... این من نبودم! چگونه تونسته بودم این همه سال را خیلی راحت به باد بدم! من که بودم که حالا روی بهترین رفیقم اسلحه کشیده بودم! از طرفی آرامش چشمان محمد و از طرفی گریه های یسنا عذابم میداد! حالا باید رفاقت را معنا میکردم یا پدر بودن را؟ شمارش هایش عذابم میداد... دستی که میلرزید رو با گذاشتن دست چپم بر رویش کنترل کردم و انگشتم رو روی ماشه گذاشتم....
`
` +رفیقش‌یا‌دخترش؟!)🙊💔 https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680 نبود لفت بده🙂🖐🏾