بسم الله الرحمن الرحیم
«روایتِ فتح»
داستانِ صعود
وقتی که داشتم روی قله ی توچال قدم می گذاشتم و خوشحال و سرمست از فتحِ این قله بودم ، نگاهی به سمت چپ کردم و یک قله دیگر یعنی قله دماوند را دیدم که به صورتی غرور آمیز به من نگاه میکرد ، آنجا بود که تصمیم گرفتم خوشحالی را کنار بگذارم و فقط به شکستِ مغرورِ ایستاده در جانبِ چپ ،فکر کنم.
بر روی قله ی توچال ، فهمیدم که پس از فتح هر قله و موفقیت ،بجای سرمستی کردن تنها باید به فتح قله ی بعدی فکر کرد.
توچال حریف سختی بود و انسان از شکست حریف های سخت بیشتر لذت میبرد. ولی لذت صعود به قله توچال فقط چند لحظه بود، تا نگاهم به قله ی بعدی و مسیر باقی مانده افتاد، انگار که هنوز هیچ قله ای را فتح نکرده ام.
آماده فتح قله ی بعدی شدم.
همیشه وقتی میخواهی قله ای را فتح کنی و مسیری به سمت موفقیت بروی،موانع بر سر راهت سبز میشوند که نگذراند به هدفت برسی.
برای همین است که خیلی ها نمیتوانند به قله ها و موفقیتها برسند.
قله ی مغرورِ دماوند قبل از حرکت ، سختی خودش را به ما نشان داد،حسی که میخواست ما را از شروع این حرکت منصرف کند.
به هر سختی که بود حرکت را آغاز کردیم.
بچه ها ساکت بودند و سر به زیر به مسیر ادامه می دادند.
اما من حالِ دیگری داشتم. به حرفهای استادم فکر میکردم و عاقبت صعودی که کمتر از 24 ساعت با آن فاصله داشتم و به سختیِ مسیر... تمام القائاتِ منفیِ ذهنم را کنار گذاشتم و فقط و فقط و فقط به یک نکته فکر میکردم،به اینکه من باید صعود کنم.
من باید این حریف بسیار قدرتمند را شکست بدهم.
در مسیر که به راه افتادیم موانع پدیدار شدند. از بار های سنگین، تا هزینه های بالا،تا اذیت و آزار پوتین هایم و جاگذاشتن عینک کوهنوردی که تهیه کرده بودم.
بالاخره به پناهگاه سوم رسیدیم.هوای گرم،خستگی زیاد، تاثیرات داروی کوهنوردی که مربی کوهنوردی تجویز کرده بود،سرگیجه ی زیادِ حاصل از ارتفاع و...
اما از این رنج ها که بگذریم، زیبایی هایی هم داشت.
آنجا تصویرِ بهترین منظره هایی بود که میشد دید. انگار از ابرها هم بالاتر رفته بودیم و به آسمان و خدایِ آسمانها نزدیکتر بودیم.
گویی قدم هایمان را روی ابرها میگذاشتیم و بالا میرفتیم و ابرها مثل یک مشوّق به گروه نوجوانِ ما نگاه میکردند.
صبحِ روز بعد خیلی زود آماده حرکت شدیم، همچنان که بالاتر میرفتیم، اکسیژن کمتری برای استشمام داشتیم و حالِ هیچ کسی خوب نبود.
در دلِ من اما غوغایی برپا بود.نگرانیِ شکست از قله...کم آوردن...لحظات پس از شکست و...
اینها چیزهایی بود که از ذهنم میگذشت ولی نگذاشتم ادامه پیدا کند. دوباره یادِ حرفهای استادم افتادم و ذکر میگفتم و حرکت میکردم. اما حریفم خیلی محکم تر از این حرفها بود و ناگهان نتوانستم دوام بیاورم و روی زمین افتادم.
حالت تهوع و کمک های دکترِ گروه، من را نجات داد و دوباره به حرکت افتادم.
هر چند خیلی سختی میکشیدم ولی از اینکه یک حریف قدرتمند در جلوی خودم میدیدم،انگیزه خاصی برای شکست دادنش پیدا کردم.
به یکی از دوستانم هم گفتم.حتی اگر بمیرم، جنازه ام را به قله میرسانم.
چون من برای فتح آمده بودم و باید تمام موانع را شکست میدادم.
خلاصه به تپه گوگردی رسیدیم،بوی بد گوگرد و اکسیژن بسیار کم...
خدایِ من، اینجا کجاست دیگر...
باز هم حرفهای استادم در ذهنم مرور میشد که گفته بود چگونه مسیر را طی کنم و چگونه بر خودم و ضعف هایم غلبه کنم.
از همه بدتر باد مخالفی بود که با سرعت زیاد گوگردها را به سمت ما پرتاب میکرد.
اصلا انگار کسی از پشت ما را به عقب می کِشید تا نگذارد فاتح بلندترین نقطه ی این سرزمین شویم.
ولی ما هم حریف سختی بودیم و برای شکست این مسیرطولانی را انتخاب نکرده بودیم.
باد مخالف هم نتوانست جلوی اراده ی مارا بگیرد.
خلاصه به قله رسیدیم.
اولین قدم را روی قله برداشتم.
لذت صعود...
لذت پیروزی ...
لذت شکست یک حریف قوی...
بالاخره موفق شدیم...
بعد از عکسهایی که در قله گرفتیم یک فکر عجیبی ذهنم را مشغول کرده بود که فقط به آن فکر میکردم و آن فکرِ فتح قله ی بعدی بود.
تنها به فتح قله ی بعدی فکر میکردم...
اما درس هایی که از این تجربه ی سخت و شیرین کسب کردم اینها بود که تقدیمتان میکنم :
صعود وقتی لذت بخش میشود که به همراهانت کمک کنی آنها هم صعود کنند.
حرفها و نکته هایی که از استادتان شنیده اید را به خاطر داشته باشید. در مواقع سخت راهگشاست.
با هدف، فتح و صعود قدم بردارید و فقط به صعود فکر کنید.به چیزی غیر از صعود قانع نشوید
و بدانید هیچ حریفی قوی تر از شما نیست.
و مهمتر از همه ، در هنگام فتح قله به فتح قله بعدی فکر کنید.
#روایت_فتح
#دلنوشته
#ماجرای_صعود
#قله_بعدی
اولین صبحِ پس از پیروزی
۱۴۰۰/۴/۲۰
خادم الرضا،محمد رسول باطنی
@Mahdi_yaran_ir