eitaa logo
مهدیاران | mahdiaran
34.8هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
648 فایل
واحد مهدویت موسسه مصاف (مهدیاران) بزرگترین کانال تخصصی مهدویت کشور باتولید بیش از ۶۰۰۰ محتوای مهدوی 📱آدرس مهدیاران در دیگر پیام‌رسان‌ها↶ zil.ink/mahdiaran 👤ادمین↶ @Addmin_Mahdiaran 💳 شماره کارت جهت کمک به امورات مهدوی↶ 5041721112169249 ✅ کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
🖼 ؛   📌 استعداد... 🔸 شاعر بود. در همه‌چیز استعداد داشت و قریحه‌اش گل می‌کرد. فقط کافی بود، جشنواره‌ای برگزار شود تا ذوق ادبی‌اش گل کند! از پنجره و پروانه و گل و شمع و نیمکت و... غزل می‌سرود. اما وقتی از او خواستم در مورد امام زمان شعری بسراید، استعدادش کور شد! 🔹 كانت شاعرة  تفيض قرائحها لأىّ موضوع. کان یکفي إقامة مهرجان لتفيض قريحتها الشعرية! تكتب قصائد حول النوافذ و الفراشات و الورد و... لكنّها عندما طلبتُ منها أن تكتب قصيدة لإمام الزمان جمدت قريحتها! 👤 او هم خودش را می‌دانست! هو کان مِن الذین یعتبرون أنفسهم مِن المنتظرین! ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
🖼 ؛   📌 مسافرت... 💰 وقتی می‌خواست با خانواده‌اش به مسافرت برود، مبلغ زیادی صدقه می‌داد. اما هر وقت می‌خواست برای امام زمانش صدقه بدهد، کلی ته جیبش را بالا و پایین می‌کرد تا شاید یک اسکناس هزار تومانی بی‌گوشه پیدا کند که توی صندوق بیندازد! دست آخر هم می‌گفت: آقاجون! خواستم بندازم، خرده نداشتم! مهم نیته که من همیشه به یادتون هستم! ✍️ عندما كان يسافر مع عياله كان يتصدق بـ مبلغ كبير. لكنه عندما كان يتصدق لسلامة إمام زمانه کان يبحث جيوبه لكى يجد الفكة. ثم يقول في نفسه:"سيدي! كان قصدي أن أتصدق لاجلك لكن ما لدى فكة! الأعمال بالنيات و المهم أنت دائما على بالي! 👤 او هم خودش را می‌دانست! هو کان مِن الذین یعتبرون أنفسهم مِن المنتظرین! ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
🖼 ؛   📌 سلام به پدر... 👦 پسرک کنار سفرهٔ صبحانه نشست. اما یادش رفت به پدر و مادرش سلام کند. پدر با اخم گفت: مگه می‌شه اول صبح، سلام به پدر و مادرت رو فراموش کنی؟ پدر سپس تلفن همراهش را روشن کرد و مشغول پرسه‌زدن در فضای مجازی شد. این کار هر روز او بود. او باز هم فراموش کرد، صبحش را با سلام به پدر مهربانش آغاز کند. «سلام علی آل یس… » او هم خودش را یک می‌دانست! ✍️ جلس الصبی لیتناول الفطور لكنّه نسى يرمي السلام على أمه و أبيه. قال الأب عابسا: " أيمكن أحد ينسي یسلم على والديه؟!" ثمّ فتح الأب جواله و قام یجول فی الشبکات الإجتماعیة. هذا كان ما یفعله یومیّا. لقد نسى مرة أخرى أن يبدأ يومه بالسلام على أبيه الحنون. "سلام على آل يس..." 👤 او هم خودش را می‌دانست! كان يعتبر نفسه مِن المنتظرين! ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
🖼 ؛   📌 کار فرهنگی... 📖 استادِ حرف‌زدن و زبان‌ریختن بود. توی جمع با خواندن شعر و گفتن قصه و خاطره، همه را به وجد می‌آورد. ولی وقتی می‌خواست برای امام زمان کار فرهنگی کند، زبانش بند می‌آمد! ✍️ كان أستاذ في التحدّث و الحكي؛ كان يثير الكل عند قراءة القصايد أو الحكايات أو الذكريات؛ لكنّه لمّا كان يريد يكتب عن إمام زمانه كانّ ينطفئ ذوقه الشعري! 👤 او هم خودش را می‌دانست! و کمان هو کان یعتبر نفسه مِن المنتظرين! ☑️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
🖼 ؛   📌 دعای آخر جلسه... 📖 سخنران، آخر جلسه، این‌گونه دعا کرد: خدایا! به جان امام زمان قسمت می‌دیم... برای همه‌چیز دعا کرد و از آقا مدد گرفت، الا دعا برای فرجش! که باز یادش رفت، مثل روزهای دیگر، مثل مراسمات دیگر... ✍️ آخر المجلس رفع الخطيب يديه للدعاء: إلهي! بالحجة بن الحسن... و دَعا لكلّ شيء و طلب كلّ حاجاته؛ لكن نسى أن يقرأ دعاء الفرج كالأيام الماضية و المجالس الأخرى... 👤 او هم خودش را می‌دانست! کان الخطیب یعتبر نفسه مِن المنتظرين! ☑️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
🖼 ؛   📌 بهانه... 📖 به زور به مادر پیرش سر‌می‌زد! برای انجام کارهای مادرش، همیشه بهانه می‌آورد، اما برای رفقایش‌ سنگ تمام می‌گذاشت. ✍️ کان يزور أمه العجوز بالإكراه لمّا كانت أمه تطلب شيئا، كان دائما يختلق الاعذار لها 👤 او هم خودش را می‌دانست! بس هو كان يعتبر نفسه مِن المنتظرين ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
🖼 ؛   📌 ترسیدن... 🚘 آرزو داشت، سرباز امام زمان شود. پشت شیشهٔ ماشینش، این برچسب را چسبانده بود: «سلام بر امام زمان» زمان اغتشاشات، ترسید که اغتشاشگران شیشهٔ ماشینش را بشکنند. پس برچسب را پاک کرد. خیالش راحت شد. ✍️ كان يتمنّى أن يكون من جنود الإمام الزمان كان ملصقا على زجاج سيارته :"سلام يا مهدي". في فترة الشغب، خاف أن یهجموا علیه المتمرّدين(مثيرو الشغب) و يحطّموا زجاج سيارته لذلك أزال الملصق؛ لقد إرتاح الآن. 👤 او هم خودش را می‌دانست! هو أیضا کان یعتبر نفسه مِن المنتظرين! ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
🖼 ؛   📌 دعای ندبه‌... 📖 روز جمعه برای خواندن دعای ندبه به مسجد رفت. سخنران قبل از دعای ندبه به منبر رفت. از همه موضوعات روز گفت، الا امام زمان! آقا، جمعه‌ها هم غریب بود… ✍️ ذهب يوم الجمعة لقراءة دعاء الندبة. قبل أن تبدأ قراءة الدعاء قام الخطيب يحكي على المنبر. حكى عن كل شي سوا إمام زمان! كان سيّدنا غريبا في الجمعة أيضا... 👤 او هم خودش را می‌دانست! کان الخطیب یعتبر نفسه مِن المنتظرين! ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
🖼 ؛   📌 خمس... 💰 سخت‌ترین کار دنیا، حساب‌کردن خمسش بود. از چند روز قبل، پول‌های اضافه‌اش را خرج می‌کرد یا به حساب خانمش به عنوان هدیه موقتاً واریز می‌کرد. بعد وقتی، ته حسابش مبلغ ناچیزی می‌ماند، یک‌پنجمش را به عنوان خمس می‌پرداخت… آن هم به صورت قسطی! بعد با بغض می‌گفت: آقا‌جان! تو شاهد باش! سهمتون رو دادم. الهی خدا ازم قبول کنه! ✍️ حساب خمسه كان أصعب الأعمال فی الدنيا. قبل أن يصل رأس السنة كان يسحب المال مِن البنك إمّا یصرفه إمّا يحوّله بحساب زوجته مؤقتا و أخيرا ًيحاسب الخمس مِن اللی ما بقی فی حسابه. بعد كل هذه التهرب یدفع الخمس على الأقساط و یبکي و يقول:"سيدي! كن شاهدا بانّي دفعت سهمك مِن مالي، يا إلهى تقبل مني!" 👤 او هم خودش را می‌دانست! و هو کان يعتبر نفسه مِن المنتظرين! ☑️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
🖼 ؛   📌 چت... 📱 ظاهری مذهبی داشت؛ ریش مرتب، بوی عطر حرم، تسبیح و انگشتر عقیق! همه او را منتظر امام زمان می‌دانستند. تصویر پروفایلش هم مهدوی بود. اما یک روز وقتی مادرش خواست که گوشی تلفن همراهش را چک کند، دستپاچه شد. کلی این پا و آن پا کرد تا مادر، پوشهٔ عکس‌ها و چت‌ها را نبیند! ✍️ كان يبدو متديّن؛ أنيق اللحية، رائحته عطر الضريح، معه مسبحة و بيمينه خاتم العقيق! ظنّ الناس بأنه ينتظر الإمام. كانت صورة بروفايله مهدويّة.لكنّه في يوم مِن الأيام لمّا طلبت أمّه موبايله، قلق و توتّر. صار یحاول و یسعی حتی الامّ لا ترى معرض الصور و المحادثات! 👤 او هم خودش را می‌دانست! طبعا هو كان يعتبر نفسه مِن المنتظرين! ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
🖼 ؛   📌 راننده تاکسی... 🚖 رانندهٔ تاکسی ترمز کرد. پیرمردی با دستان لرزان در هوای سرد، مسیرش را گفت. راننده، حوصلهٔ سوار‌کردنش را نداشت. بهانه آورد و سریع دور شد. نگاه پیرمرد به شیشهٔ تاکسی ماند که نوشته بود: اللهم عجل لولیک الفرج… ✍️ فرمل السائق التاکسی و سأل مِن الشیخ أین یذهب. فأجاب الشیخ و یدیه ترجفان مِن البرد ما كان السائق يرغب أن يسوق في تلك الطريق فاعتذر مِنه و غادر بسرعة بقى ينظر الشيخ إلى عبارة مكتوبة على نافذة التاكسي: اللهم عجل لولیک الفرج… 👤 او هم خودش را می‌دانست! کان السائق یعتبر نفسه مِن المنتظرین! ☑️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran