eitaa logo
مهدیه کرج
5.8هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
🔰"حساب رسمی نشر آثار و اطلاعیه مهــدیه کـرج"🔰 👤ارتباط با ادمین کانال مهدیه کرج : 🆔 @M_Karaj 🆔 @Mahdie_Admin تلفن دفتر مهدیه :📞026 3223 2020
مشاهده در ایتا
دانلود
38.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«دور شوید! دور شوید!» با صدای مأموران، مردم و بچه‌هایی که با شور و شوق در آن کوچه مشغول بازی بودند، به‌سرعت پراکنده شدند. بچه‌ها با شنیدن صدای طبل و به دنبال صدای سم اسب‌ها و گردوغباری که فضا را پر کرده بود، از ترس پا به فرار گذاشتند. خلیفه با تعدادی از درباریان برای شکار به بیرون شهر می‌رفتند و این‌همه سروصدا برای آن بود. مأمون، خلیفه عباسی کم‌کم به آنجا نزدیک می‌شد، پوزخندی به لب داشت و از بزدلی و ترس مردم لذت می‌برد. همان‌طور که با غرور و تکبر سوار بر اسب سیاهش وارد کوچه می‌شد، چیزی توجه او را جلب کرد؛ کودکی را دید که بی‌اعتنا به هیاهوی مأموران و مردم، به‌آرامی در کوچه ایستاده بود. مأمون با خود گفت: پس چرا آن کودک فرار نکرد؟! مأمون هنگامی‌که به کودک رسید با غرور رو به او گفت: «چرا مثل بچه‌های دیگر فرار نکردی؟» کودک با خونسردی گفت: «راه تنگ نبود تا من با رفتنم آن را عریض کنم. گناهی هم نکردم که بترسم و گمان کردم که شما به کسی که جرمی نکرده، آزار نمی‌رسانید.» شیوایی سخنان کودک ده، یازده‌ ساله خلیفه را تحت تأثیر قرار داد. مأمون گفت: --اسم تو چیست؟ --محمد --فرزند چه کسی هستی؟ --علی بن موسی‌الرضا (ع) چشم‌ها و نگاه زیبای محمد، مأمون را به یاد چهره آسمانی امام رضا انداخت. مأمون با تعجب به او نگاه می‌کرد. خاطرات گذشته به یادش آمد و آخرین خاطره‌ای که مأمون از امام رضا داشت، شهادت او بود. همان‌طور که به امام جواد خیره شده بود با خود گفت: آری، این کودک شجاع کسی نیست جز فرزند علی بن موسی‌الرضا. خون او در رگ‌هایش جاری است. 💠کانال کودک و نوجوان مهدیه کرج 🆔@mahdiekaraj_nojavan