eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
یادمه یه عزیزے میگفت: ما مامور به وظیفه ایم نه نتیـجه؛ اما اگر یکم درست تر وضع موجود رو تحلیل کنیم میفهمیم که تکلیف ما ساختن نتیجـه است، خروجے تمیز و با کیفیت که براے ایجادش به نیروے متعهـد و متخصص انقلابے نیـاز داریم... @Mahdiihoseini
♥️ سرِّ عاشق شدنم لطف طبیبانہ یِ توست ؛ ورنہ عشق تو ڪجا ؟ این دل بیمار ڪجا ؟! 🍁 اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🍁 @Mahdiihoseini
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_پنجاه_و_دوم: شعله هاےجنگــ آستین لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی
رمانــ🍃 : حملہ چند جانبـه ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه ... دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم ... اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ... و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن ... دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم ... هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ... چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت ... وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ... حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد ... و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ... در دو جبهه می جنگیدم ... درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد ... نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ... سخت تر و وحشتناک بود ... یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت ... دنیا هم با تمام جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم ... حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ... پشت در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ... در رو باز کردم و رفتم تو ... گوش تا گوش ... کل سالن کنفرانس پر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ... رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت .. ... @Mahdiihoseini
رمانــ🍃 : پلہ اولــ پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نرم تر ... یکی فشار وارد می کرد ... یکی چراغ سبز نشون می داد ... همه شون با هم بهم حمله کرده بودن ... و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود ... وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار ... و هر لحظه شدیدتر از قبل ... پلیس خوب و بد شده بودن ... و همه با یه هدف ... یا باید از اینجا بری ... یا باید شرایط رو بپذیری ... من ساکت بودم ... اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم ... به پشتی صندلی تکیه دادم ... - زینب ... این کربلای توئه ... چی کار می کنی؟ ... کربلائی میشی یا تسلیم؟ ... چشم هام رو بستم ... بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا ... - خدایا ... به این بنده کوچیکت کمک کن ... نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه ... نزار حق در چشم من، باطل... و باطل در نظرم حق جلوه کنه ... خدایا ... راضیم به رضای تو ... با دیدن من توی اون حالت ... با اون چشم های بسته و غرق فکر ... همه شون ساکت شدن ... سکوت کل سالن رو پر کرد ... خدایا ... به امید تو ... بسم الله الرحمن الرحیم ... و خیلی آروم و شمرده ... شروع به صحبت کردم ... - این همه امکانات بهم دادید ... که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید ... حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم ... یا باید برم ... امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ... فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ ... چند روز بعد هم ... لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم ... چشم هام رو باز کردم ... - همیشه ... همه چیز ... با رفتن روی اون پله اول ... شروع میشه ... سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ... ... @Madiihoseini
👌قسمتی از کتاب #تمنای_بی_خزان 🍃بدون هیچ مقدمه ای گفت:خیلی #شهید دادیم. من که فهمیده بودم مقصودش از مطرح کردن این موضوع چیست،گفتم:چی شد یک دفعه این فکر رو کردی؟؟ در آینه نگاهی کرد و گفت:اصلا از یادم نمیرن.که یادشون بیفتم. خیلی ها مظلومانه #شهید شدن.. #علی_کنعانی ، #رسول_خلیلی .... نگذاشتم حرفش تمام بشود و گفتم: #شهادت خیلی خوبه‌،ولی تو بهش فکر نکنی ها.حالاحالا بهت احتیاج داریم ... #شهید_رسول_خلیلی #شهید_مهدی_حسینی 🆔 @Rasoulkhalili
🌸🍃 و لا تُلقُوا بِایدِيڪم إلَى التَّهلڪة خود را به دست خویش به هلاکت نیفکنیـد..!! ( سوره بقـره ، آیه ۱۹۵‌) @Mahdiihoseini
#شهیدانهـ میدانستند شاید رفتنشان برگشتـے نداشته باشد ؛ حتـے به اندازه چند تکه استخوان ! که هنوز خیلـے هایشان مانده اند در بیابان ها ... بی هیچ نشانـے ... ! #گــمــنـامـ💔 @Mahdiihoseini
"یا منتهی مطلب الحاجات" شنوای حرف های 💔 @Mahdiihoseini
دل بہ نــگاه اولین گشت چشم تـــــو زخـــــم دگـــــر چہ‌ مے زنی صید ِبہ خـــــون‌ تپیده را... 🌷 @Mahdiihoseini
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_پنجاه_و_چهارم: پلہ اولــ پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نر
رمانــ🍃 : من یڪ دختر مسلمانمـ سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ... چند لحظه مکث کردم ... - یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم ... شما از روز اول دیدید ... من یه دختر مسلمان و محجبه ام ... و شما چنین آدمی رو دعوت کردید.... حالا هم این مشکل شماست، نه من ... و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید ... کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره ... من نیستم ... و از جا بلند شدم ... همه خشک شون زده بود ... یه عده مبهوت ... یه عده عصبانی ... فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود ... به ساعتم نگاه کردم ... - این جلسه خیلی طولانی شده ... حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره ... هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید ... با کمال میل برمی گردم ایران ... نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد ... - دکتر حسینی ... واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم ... با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ ... - این چیزی بود که شما باید ... همون روز اول بهش فکر می کردید ... جمله اش تا تموم شد ... جوابش رو دادم ... می ترسیدم با کوچک ترین یه ... دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه ... این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم ... پاهام حس نداشت ... از شدت فشار ... تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... ... @Mahdiihoseini