#روز_شمار😊
۸(هشت)روز مانده
تا👇👇
🎊🎉🎈تولد🎈🎉🎊
شهید مدافع حرم
#حاج_مهدی_حسینی
❤پیشاپیش تولدت مبارک❤
#عکس_ویژه_پروفایل
🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂
@mahdii_hoseini
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
آقا مهدی
#روز_شمار😊 ۸(هشت)روز مانده تا👇👇 🎊🎉🎈تولد🎈🎉🎊 شهید مدافع حرم #حاج_مهدی_حسینی ❤پیشاپیش تولدت مبارک❤
ای در دل من اصل تمنا همه تو
وی در سر من مایهٔ سودا همه تو
هر چند به روزگار در مینگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو
#مولانا
@mahdii_hoseini
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
❤️عرفه یعنی هجرت
هجرت از خود به خـــــ❤️ــــدای خود
و
حــــــــسیــــ😍ـــــن(ع)
چه#عاشقانه هجرت را با خـــــــونش تفسیر کرد🙃🙂
هجرت کن🕊🕊🕊
از خودت تا به خدا
هجرتی# حسین وار...👌🏻😢
#التماس_دعای-فرج
@mahdii_hoseini
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
آقا مهدی
#شهیدکمیل صفری تبار😊 @mahdii_hoseini
#عاشقانہ_شهدا🌷
❣همسرم💞
شهید ڪمیل خیلے #با_محبت بود☺️
مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ
از من مراقبت میڪرد...😇 یادمه تابسـتون بود
و هوا #خیلے_گرم بود🌞
خستہ بودم،
رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم
وخوابیدم😴
«من بہ گرما خیلے حساسم»😖
❣خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ
و متوجہ شـدم برق رفته☹️
بعد از چند ثانیہ
احساس خیلے #خنڪے ڪردم و به زور چشمم
رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ...
❣دیدم ڪمیل بالاے سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالاے سرم مے چرخونہ تا #خنڪ بشم😊
ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط #خستگے...😴 شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت⏰خواب بودم
و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل #هنوز دارہ اون ملحفه
رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳
❣پاشدم گفتم
ڪمیل توهنوز دارے مےچرخونے!؟
خستہ شدے⁉️😞 گفت:
خواب بودے و برق رفت و تو چون به گرما #حساسے
میترسیدم از گرماے زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد😍
#شهید_کمیل_صفری_تبار🌷
@mahdii_hoseini
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
هدایت شده از KHAMENEI.IR
⚡️سخننگاشت| رهبرانقلاب: یادم است هنوز بالغ نبودم که اعمال #روز_عرفه را بجا آوردم. مادرم خیلی اهل دعا و توجّه و اعمال مستحبّی بود. میرفتیم یک گوشه حیاط منزل و ساعتهای متمادی، اعمال روز عرفه را انجام میدادیم. مادرم میخواند، من و بعضی از برادر و خواهرها هم بودند، میخواندیم. دوره جوانی و نوجوانی من اینگونه بود؛ دوره اُنس با معنویات و با دعا و نیایش.
📥 سایر کیفیتها:
http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=40320
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
آقا مهدی
#روز_شمار😊 ۷(هفت)روز مانده تا👇👇 🎈🎈تولد🎈🎈 شهید مدافع حرم #مهدی_حسینی ❤پیشاپیش تولدت مبارک❤ #عکس_
غمِ هجرانِ تو 😭
ای دوست چنان کرد مرا💔
که ببینی نشناسی !
که منم یا دگری ؟✋
#فخرالدین_عراقی
@mahdii_hoseini
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
با عرض سلام و احترام خدمت بزرگواران😊
و تبریک عید سعید قربان؛🎉🎊❤
انشاءلله به مناسبت تولد #شهید_مهدی_حسینی🎂 💝
از امشب #رمانِ
#ازسوریه_تا_منا در کانال
رأس #ساعت۲۲گذاشته میشه..
@mahdii_hoseini
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
آقا مهدی
با عرض سلام و احترام خدمت بزرگواران😊 و تبریک عید سعید قربان؛🎉🎊❤ انشاءلله به مناسبت تولد #شهید_مه
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_اول1⃣
ــ ببخشید مهدیه خانوم!
"بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!"
رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش را پایین انداخت لبخندی زد و گفت:
ــ سلام عرض شد
ــ سلام از ماست
ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید؟
ــ چشم الان بهش میگم بیاد
هنوز از صالح دور نشده بودم که...
ــ مهدیه خانوم؟
میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبت اش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت:
ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون حلالیت بطلبم. بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا...😥 منظورم ای
@mahdii_hoseini
نه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.😔
هنوز هم از او دل چرکین بودم😒 بدون اینکه جوابش را بدهم چادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم. روز عرفه بود و همه ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش.
ــ سلما... سلما...
ــ جانم مهدیه؟
ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره؟
سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
ــ خدا مرگم بده دیر شد...
چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانم ها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساند
ــ سلما... سلماااا
ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت. خواهر برادر خل شدن ها...
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: #خانم_ترابی
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#رمان_از_سوریه_تا_منا❣
#قسمت_دوم2⃣
مراسم تمام شده بود و به همراه پدرومادرم راهی منزل شدیم. مفاتیح خودم و مفاتیح سنگین سلما در دستم بود و چادرم را شلخته روی سرم نگه داشته بودم.😒 داخل کوچه که پیچیدیم جمعیت اندکی را جلوی منزل پدر سلما دیدیم. صالح با لباس نظامی و کوله ی بزرگی که به دست داشت بی شباهت به رزمنده های فیلم های زمان جنگ نبود.😳
"این هنوز سربازی نرفته؟ پس چیکار کرده تا حالا؟"😒
هنوز حرف ذهنم تمام نشده بود که صالح به سمت ما آمد و با پدرم روبوسی کرد و پدر، گرم او را به آغوشش فشرد. متعجب به آنها خیره بودم که مادر هم با بغض با او صحبت کرد و در آخر گفت:
ــ مهدیه خانوم خدانگهدار. ان شاء الله که حلال کنید.✋
@mahdii_hoseini
کوله را برداشت و با بغض شکسته ی سلما بدرقه شد و رفت... جمعیت اندک، صلواتی فرستادند و متفرق شدند. سلما به درب حیاط تکیه داد و قرآن را از سینی برداشت و سینی به دستش آویزان شد.😞 قرآن را به سینه گذاشت و بی صدا اشک ریخت. این بی تابی برایم غیر منطقی بود. به سمتش رفتم و تنها کافی بود او را صدا بزنم که بغضش بترکد و در آغوشم جای بگیرد. او را با خودم به داخل منزلشان بردم. پدرش هم همراه صالح رفته بود و سلما تنها مانده بود. مادرش چند سال پیش فوت شده بود و حالا می فهمیدم با این بغض و خانه ی خالی و سکوت سنگین، تحمل تنهایی برایش سخت بود.😖
ــ الهی قربونت برم سلما چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش...
هق هق اش بیشتر شد و با من همراه شد.
ــ چقدر لوسی خب بر می گرده...😒
در سکوت فقط هق می زد.
سعی کردم سکوت کنم که آرام شود.
ــ خب... حالا بگو ببینم این لوس بازی چیه؟😏
ــ اگه بدونی صالح کجا رفته بهم حق میدی😢
و با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک کرد و آهی کشید.
ــ ای بابا... انگار فقط داداش تو رفته سربازی😂
ــ کاش سربازی می رفت...😔
ــ کجا رفته خب؟!😕
ــ سوریه...😭
و دوباره هق زد و گریه ی بلندش تنم را لرزاند. اسم سوریه را که شنیدم وا رفتم
"پس بخاطر این بود که همش حلالیت می طلبید؟!"😶
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: خانم _ترابی
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
۲۱ مرداد ۱۳۹۸
『♡』
به #خدا♥️ڪه وصل شوی،
آرامش وجودت را فرامیگيرد!
نه به راحتی میرنجی،
و نه به آسانی میرنجانی!
#آرامــش،
سهم دلهايی استـ،
ڪه به سَمت ← #خداست..✨
@mahdii_hoseini
۲۱ مرداد ۱۳۹۸
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌟 لوح| بالاتر از ایثار جان
🔺️ حضرت آیتالله خامنهای: اگر به حکمت مندرج در #عید_قربان توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است. #حضرت_ابراهیم علیهالسلام در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان میکرد؛ آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار به او داده بود. ۱۳۸۹/۰۸/۲۶
🖨 نسخه چاپ👇
http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=40324
۲۱ مرداد ۱۳۹۸
۲۱ مرداد ۱۳۹۸
#روز_شمار😊
۶(شش)روز مانده
تا👇👇
💌تولد💌
شهید مدافع حرم
#پاسدار_مهدی_حسینی
❤پیشاپیش تولدت مبارک❤
#عکس_ویژه_پروفایل
🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂
@mahdii_hoseini
۲۱ مرداد ۱۳۹۸
آقا مهدی
#روز_شمار😊 ۶(شش)روز مانده تا👇👇 💌تولد💌 شهید مدافع حرم #پاسدار_مهدی_حسینی ❤پیشاپیش تولدت مبارک❤ #
پیچیده خیال تو در این حول و
حواشی
هرگز نشده رد بشوی عطر
نپاشی
شبهای زیادی ست به این پنجره
وصلم
ای کاش شبی رهگذر کوچه
تو باشی
*
@mahdii_hoseini
۲۱ مرداد ۱۳۹۸
آقا مهدی
با عرض سلام و احترام خدمت بزرگواران😊 و تبریک عید سعید قربان؛🎉🎊❤ انشاءلله به مناسبت تولد #شهید_مه
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سوم3⃣
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم.😔 حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود.😕 حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "🙏
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم.🏃 هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠 چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
@mahdii_hoseini
ــ مثلا چه اشتباهی؟😒
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟😏
خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡 بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم.😏 متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشته ی یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.💔
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠 شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟😰
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😰
و ماشین را از جا کندم.
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: #خانم_ترابی
۲۱ مرداد ۱۳۹۸
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهارم4⃣
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.😍 مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔 خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما.😅 معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.😭 اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
@mahdii_hoseini
" ضامنم است و نمی شوم مأیوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید. نمی دانم چرا؟😕
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم. سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: #خانم_ترابی
۲۱ مرداد ۱۳۹۸
🍃|…
#یهتیڪهمتن🙃
حاج حسین
ڪاش بفهمـیم
معنای کلام تو را ڪہ
«اگر کار براے خداست
پس گفتن برای چہ؟! »
وای بہ حالمان است
که غرقیم در این گفتنها و عمل نکردنها...
واےبہحالِماݩ...😔
@mahdii_hoseini
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
『♡』
دلامونو بدیم دست خدا
دل که پر از خدا بشه
از زخمهای کوچیک طوریش نمیشه!
اصن دل باید دست خدا باشه :)
#دل_بسپار✨♥️
@mahdii_hoseini
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
#روز_شـمار😊
۵(پنج)روز مانــده
تــــا👇👇
☺تولــــــد فدایـے حضرت زینب(س)☺
#مهــدی_حسینے
💜پیشاپیش تولدت مبارک💜
#عکس_ویژه_پروفایل
🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂
@mahdii_hoseini
۲۲ مرداد ۱۳۹۸