eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 خیلی نامردید!! 📌 خاطره‌ای از یک جوان حاضر در اغتشاشات ۱۴۰۱ که مورد توجه رهبر انقلاب قرار گرفت. ۱۴۰۲.۰۶.۲۹ @mahdihoseini_ir
💠 همه ما میتونیم خادم باشیم! حتما نیازی نیست حضورا تو حرم شریف‌شون خادمی‌شون رو بکنیم (که البته سعادت بزرگیه و کاش قسمت همه‌مون بشه)، میتونیم توی شغل و منصب خودمون خادم آستانشون بشیم! مادر خانواده میتونه غذای امروزش رو نذر امام رضا کنه، پسرِ خانواده میتونه ثوابِ خریدنِ نونِ امروز خونه رو تقدیم امام رضا کنه، منِ برای نشوندنِ لبخند روی لب‌های حضرتش بیست دقیقه بیشتر بعد از نماز جماعت بشینم و جوابِ سوالِ مردم رو بدم، اگر پزشکم میتونم چندتا بیمار در طول ماه رو به خاطر امام رضا(ع) رایگان ویزیت کنم ، اگر طراح و گرافیست هستم یه طرح خوب برای آقا بکشم که بقیه ببینن و استفاده کنن، اگر معلم هستم به شاگردهام بگم امام رضا چه شخصیتی هستش، صلوات خاصه رو یادشون بدم تا هروقت هرجا خوندن ثوابش به من هم برسه! اگر کسی ضرری بهم زده بخاطر امام رضا ببخشمش، میشه صدقه‌ی اول صبح رو به نیتِ سلامتی امام زمان از طرف امام رضا(ع) بدم، اگر مغازه و فروشگاه دارم در طول ماه میتونم یه سری از محصولاتم رو به نیازمندها بدم به نیت امام رضا(ع) جان .. شاید حتی اینکه تو کار تخصصی خودم خارج از حرم به امام رضا خدمت کنم خیلی خیلی بهتر و مفید‌تر باشم تا اینکه توی حرم مشغول کاری باشم که بقیه هم میتونن انجامش بدن .. @mahdihoseini_ir
مهرداد عربستانی، استاد راهنمای لیلا حسین زاده تعلیق شد دانشگاه تهران در اعلامیه ای خود تاکید کرد که استاد راهنما و مشاور معروفه کمونیست موسوم به لیلا حسین زاده که سخنان خود را با یادکرد از سرکرده متجاسرین فرقه دموکرات آغاز کرده بود از سمت استادی تعلیق شد. وی در عین حال مدیر گروه رشته مردم شناسی نیز بود. گفتنی است نامبرده اصولا دانشجوی دانشگاه تهران نبود اما عربستانی برای وی موقعیتی ایجاد کرده بود تا به سخنرانی علیه امنیت ملی بپردازد /صبح صادق @mahdihoseini_ir
(صلى‌الله‌عليه‌وآله): خَيرُ النّاسِ رَجُلٌ حَبَسَ نفْسَهُ في سبيلِ اللّه يُجاهِدُ أعْداءَهُ يَلتَمِسُ المَوتَ أوِ القَتلَ في مَصافِّهِ بهترينِ مردمان، مردى است كه خود را وقف راه خدا كرده است و با دشمنان او جهاد مى‌كند و خواستار مرگ يا كشته شدن در ميدان كارزار است. 📚مستدرك الوسائل: ۱۱/۱۷/۱۲۳۱۰ @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_و_دوم 🕊هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده
✍️ 😰شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. 🍃در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوشم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد : «نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 😔به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد : «عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» 🍃و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد : «اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 👤رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد : «باطری رو گذاشتم تو کمد!» ❤️قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 🚁هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند : «به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» ❗️شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 😭من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم.... ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir🕊🌹
گفته اند : "اَلمُؤمنُ کالجبلِ الراسخ" اما به گمانم کوه با آن عظمتش، سر خَم می کند به پای قدم‌های استوارتان... 🌱 گرامی باد🌱 @mahdihoseini_ir🌹🕊
(عليه السلام): جُعِلَتِ الْخَبائِثُ كُلُّها فى بَيْتٍ، وَ جُعِلَ مِفْتاحُها الْكِذْبُ تـمام پليدي‌ها در خـانه اى گردآمـده و كليد آنها دروغگويى قرار داده شده است. 📚 جامع الاخبار، ص ۴۱۸، ح ۱۱۶۲ ‌@mahdihoseini_ir
سمت چپی رتبه‌ی ۴پزشکی به دعوت دانشگاه سوربن فرانسه جواب رد داد سمت راستی دانشجوی ممتازه دانشگاه تورنتو بود برگشت ایران استدلال همشون این بود در حال حاضر در جنگ هستیم و کشور به ما نیاز داره! نسل امروز رو باید با این اعجوبه‌ها آشنا کرد کم‌کاری کنیم جاشونو امثال علی‌کریمی میگیرن 💬 علی فرحزادی 🌱 @mahdihoseini_ir
enc_16648839340944158826825.mp3
4.86M
حسن که باشی... روضه هات همینه😔 (ع)🏴 @mahdihoseini_ir
تو جان منی وداعِ جان آسان نیست ... 🌱 @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_و_سوم 😰شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه
✍️ 💔دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 🔸نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. 😢در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 🔋حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. 📲کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. ▪️فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. 😭دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir🕊🌹