دست خواهرش را گرفت و با قدمهای حرصی بهطرف ضریح رفت؛ این بار، برای زیارت نیامده بود؛ آمده بود با آقا دعوا کند! روسری هم سرش نکرده بود تا آقا کله طاسش را ببیند؛ ببیند که همه آن موهای بلند طلایی را از تهِ ته تراشیده است.
با دلخوری به آقا سلام کرد.
ـ من باهات قهرم آقا...آشتی هم ندارم...اگه می خوای باهات آشتیکنم، یه شرط داره...! یا همین امروز یه غده عین همون غدهای که توی سر خواهرمه، توی سر من هم بگذار یا غده توی سر خواهرمو بردار!
دو قطره اشک، همزمان از چشمهای دو خواهر چکید؛ بوسهای بر گونههای زرد و تبدار خواهرش زد و دوباره رو به گنبد طلایی کرد.
ـ آخه ما دوقلوییم آقا...مگه دوقلوها نباید همه چیشون عین هم باشه؟!
#انقلاب_اسلامی_ایران #انقلاب1440ساله
@SHAHIDMAHDi_hoseini