اطراف منزلمان خالی از سکنه بود. همان شب اول مهدی عذرخواهی کرد که باید برگردد. با نگرانی پرسید : «شب سختتان نیست که تنها باشید؟!» برای اینکه راحت به کار خود برسد، گفتم : «نه عزیزم، خدا با ماست. نگران نباش!» خیال مهدی را راحت کردم، اما آن شب بسیار سخت گذشت. راز و نیازم با خدا بود : «خدایا خودت میدانی که تنها هستم. آرامم کن تا بتوانم بمانم.» صبح روز بعد با تماس مهدی کمی از اضطرابم کاسته شد. مهدی گفت : «کنارتان نبودم، ولی نگران شما بودم، نترسیدی که همسرم؟» باز هم دلم نیامد نگرانش کنم. پاسخ دادم : «نه مهدی جان» مهدی دو سه شب یک بار میآمد و به ما سر میزد؛ ولی همینکه احساس میکردم در نزدیکی او هستم، خیالم راحت میشد.
.
.
.
.
#خاطرات_سفر_سوریه_همسر_شهید
#برشی از #کتاب #تمنای_بی_خزان #شهید #شهدا #شهادت #شهیدان #شهیدان_خدایی
#مدافع_حرم #مدافعان_حرم #شهدای_مدافع_حرم #عند_ربهم_یرزقون
#تمام_زندگی_ام_فدای_رقیه س #دمشق #کربلا
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_حسینی #شهید_مهدی_حسینی
#اللهم_الرزقنا_شهیدانه_زیستن
@mahdihoseini_ir
مهدی شیطنت های خاص خودش را داشت. فاصله سنی اش با پسر خاله اش مصطفی پنج ماه و با برادرش هادی دو سال بود. آن قدر به مهدی شباهت داشت که همه فکر میکردند دوقلو هستند. در شیطنت همپای همدیگر بودند. اگر در کوچه دعوایشان میشد مصطفی و مهدی همیشه یک گروه بودند و کم نمی آوردند.
#آقا_مهدی
#شهید_مهدی_حسینی
#برشی از کتاب جاده سرخ📚
•┈┈••✾••┈┈•
@mahdihoseini_ir