~|#برگی_از_خاطرات🌸|~
نیمه شهریور ماه ۱۳۹۵ بود و برای دیدار با خانواده همسرم به شهر آستارا رفته بودم.
آن شب، ساعتی را با ذکر عباس سر کردیم. من از نحوه شهادتش و از وصیتنامه و دلنوشته هایش میگفتم. حزن و اندوه از دست دادن عباس جوان، فضای خانه را فرا گرفته بود.
چند هفتهای بیشتر از شهادت عباس نمیگذشت و این فراق همچنان تازه بود. آن شب با گریه و ماتم گذشت💔.
اذان صبح را که گفتند به حیاط خانه رفتم تا وضو بگیرم. ناگهان چشمم به عباس افتاد که روی صندلی نشسته است و لبخندی به لب دارد. نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت.
شوکه شده بودم. زبانم بند آمده بود. به زحمت گفتم: «عباس تو هستی؟»
سوالم بیجواب ماند و عباس از نظرم پنهان شد.
🔖 #عمویشهید
#اللهمعجلالولیڪالفرج
#التماسدعایفرجوشهادت
شادی ارواح طیبه امام وجمیع شهدا 3 صلوات🌹
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
♔♡j๑ïท🌱↷
『 https://eitaa.com/mahdimoud99 』•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•