eitaa logo
یا صاحِبَ الزَمان (عج)
206 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
391 فایل
برای امام زمان(عج) کار کنید امام خود را تنها نگذارید. 💚 پست های دینی و آموزشی و اخلاقی و تربیتی کاربردی آدرس پی وی برای ارسال سوالات و نظرات به خادم @Ya_mahdi_saheb_zaman لینک کانال: eitaa.com/mahdisahebzaman با نشر مطالب کانال قدمی برای ظهور بر دارید.
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍ هجدهم دی ماه روز عاشورا است و برف سنگینی باریده، اما شور حسینی برف و باران نمی‌شناسد. همه چیز یخ زده، ساعت 12 ظهر است و تنها چیزی که یخ نزده عزاداری امام حسین ع است. نزدیک 150 نفر در طرفین خیابان عزاداری و حرکت می‌کنیم. خانم جوانی که به نظر نمی آید برای عزاداری از خانه بیرون آمده باشد، وسط هیئت آمده و سراغ رییس هیئت را گرفت. یک ساعت بعد برای صرف ناهار امام حسین (ع) وارد تکیه شدیم. سراغ رییس هیئت رفتم که خیلی داغون بود. حدس زدم بین او و آن خانم جوان ، اتفاقی افتاده که چنین رئیس هیئت درگیری ذهنی پیدا کرده است. وقتی علت را پرسیدم گفت: آن زن جوان مرا در خیابان کناری کشید و گفت: من با ماشین رد می‌شدم ولی دیدم در انتهای صف زنجیر زن‌های هیئت شما، 4 کودک با دمپایی روی برف زنجیر می‌زدند. هیچ نذر و مشکلی هم به لطف خدا ندارم. این مبلغ را بگیرید و به جای طبل و پرچم، برای این کودکان کفش تهیه کنید و بگویید مرا دعا کنند که خدا گناهان مرا به خاطر امام حسین ع ببخشد. وقتی پول را گرفتم و از خانم جوان دور شدم، نزدیک رفته و حقیقت را دیدم. و بر حال خود تاسف می‌خورم من‌که رییس هستم و 70 سال سن دارم و دو روز است کنار این کودکان در خیابان راه می‌روم چرا من ندیدم و این زن جوان در یک نگاه رد شد و دید؟؟ آری همه چشم‌ها نگاه می‌کنند اما همه چشم ها نمی‌بینند، از خدا چشمی بخواهیم برای دیدن نه برای نگاه کردن. ❖ از کتاب اسرار پنهان زندگی ❖ 💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج💖 🧭 @mahdisahebzaman 💌
✨﷽✨ ✍ جنید بغدادی قیافه بسیار کریه و زشت داشت. نوشته‌اند به خواستگاری بیش از 100 زن و دختر رفت کسی حاضر به ازدواج با او علی‌رغم سواد و معرفتش نشد. روزی در درب مسجد جامع بغداد ایستاده بود که دختری زیبا چشم در چشمان شیخ دوخت. شیخ این طرف و آن طرف را نگاه کرد و دید کسی دور و برش نیست . پس مطمئن شد دختر غمزه‌هایش برای او بود. دختر زیبا با غمزه‌ای او را به دنبال خود کشید. دختر در مغازه جواهر فروشی رفت. و شیخ بیرون حجره ایستاد. دل شیخ می‌لرزید که مبادا سر کار گذاشته شده باشد که ناگاه دید دخترک شیخ را به جواهر فروش نشان می‌دهد. دل شیخ برید و صد دل شیدا شد. عرقی سرد از عشق بر پیشانی‌اش نشست. بدن ضعف شد و همانجا نشست. دخترک بیرون آمد و رفت شیخ داخل شد. از جواهر فروش پرسید آن دخترک چه انگشتری برای من سفارش داد؟ جواهر فروش لبخندی زد و گفت : بگذر از راز نپرس. شیخ اصرار کرد. جواهر فروش گفت این دخترک سال‌ها پیش سنگ عقیقی به من داد و از من خواست نقش دیوی بر روی آن حک کنم تا دخترک از زخم‌چشم در امان باشد. من گفتم من دیو تا کنون ندیده‌ام، امروز پس از یک سال تو را بازار دیده و به مغازه‌ام کشید و گفت آن دیوی که می‌خواهم این است. شیخ زار زار گریست و گفت خدایا شکرت به من جمال ندادی کنون بر من این نعمتت آشکار شد، که اگر کوچک‌ترین جمال داشتم مدت‌ها پیش تو را رها کرده بودم. ♦️ ❀عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُوا❀ ۩شايد چيزی را، ناخوش بداريد و در آن خير شما باشد و شايد چيزی را دوست داشته باشيد و برايتان ناپسند افتد خدا می‌داند و شما نمی‌دانيد.۩ ✨216 سوره بقره✨ 🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸 🌷 @mahdisahebzaman
✍گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی می‌کنم مرا گوش کن! روزی در کوچه‌ای می‌رفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتی‌اش را از خودم بدانم به منزل‌شان رسیدم. درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کشتی گرفته و زمین‌اش زده‌ای پدرم دیگر در معرکه‌گیری، کسی به او انعامی نمی‌دهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش می‌کردم ولی پدر او از راه معرکه‌گیری و میدان‌داری روزی اهل و عیال خود تأمین می‌کرد. پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامه‌ای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد. مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدت‌ها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند. این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمی‌بندد چون نزدیک‌ترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست. 🌻الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج🌻 📲 @mahdisahebzaman
✨﷽✨ ✍ یکی از دوستان نقل می‌کرد. به مادرم گفتم برای من دختری برای ازدواج پیدا کند. دختری پیدا کرد قرار شد با خواهر و مادرم برای دیدنش خانه آنها برویم.وقتی دختر چایی آورد دیدم علی‌رغم سفارش من به مادرم که گفته بودم خوش‌تیپ و زیبا باشد، نیست. در اتاقی کمی صحبت کردیم. بیرون آمدم. مادر دختر از من عذرخواهی کرد. فهمیدم آن دختری که چایی آورده از شوهر اوست که مادرش فوت شده است. دختر اصلی را که دختر خودش بود و مادرم دیده بود به من نشان داد که واقعا بلند قد و زیبا بود و گفت: دختر ناتنی من اصرار کرد آمد، من می‌دانم او برای تو مناسب نیست. 4 سال هم از دختر من بزرگتر است. حق دادم نامادری بود و فکر دختر خودش بود. گفتم من آن دختر را پسند کردم. مراسم خواستگاری انجام شد و ما ازدواج کردیم.همیشه با خودم می‌گفتم، خدایا من با توکل بر تو پا جلو گذاشتم وقتی آن دختر برای دیدن من آمد تو فرستادی و تو هرگز برای کسی که توکل به تو کرده است، حواله‌ای جز نیک نمی‌فرستی و او سرنوشت من بود. بعد از یک‌سال از ازدواج من، خواهر همسرم هم ازدواج کرد. گاهی که زیبایی و ادب و قد و قواره او را می‌دیدم از دلم می‌گذشت، می‌توانستم با او هم ازدواج کنم... در این حال می‌گفتم، خدایا توکل بر تو کردم و تو صلاح من را بهتر از من میدانی. 🔺بعد از 5 سال از این داستان، خواهر همسرم با وجود داشتن دو فرزند، مشیت الهی بر این شد با سرطان روده دست و پنجه نرم کند و بعد از این‌که شوهرش هر چه داشت فروخت و هزینه درمان او کرد، خوب نشد و از دنیا رفت و شوهرش ماند با دو یتیم و کلی بدهی ... و این سرنوشت من بود اگر آن روز به رضای خدا راضی نشده بودم و خواهر بزرگ‌تر را نگرفته بودم. بعد از ده سال به درستی یقین کردم کسی که به خدا توکل کند هرگز ضرر نمی کند. ✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨ 🌷 @mahdisahebzaman
✨﷽✨ ✍ پدر ابوسعید ابوالخیر عطار ثروتمندی بود. خانه‌ای داشت که در تمام دیوارهای آن، اسم سلطان محمود را نوشته بود. سلطان محمود به خانه او رفت و آمد داشت. ابوسعید در نوجوانی به پدر گفت: برای من اتاقی درست کن می‌خواهم در آن زندگی کنم. پدرش ساخت. ابوسعید در تمام دیوارهای آن کلمه الله را نوشت. پدرش گفت: پسرم چرا الله نوشتی اگر سلطان محمود خانه من بیاید ترسم بر من خشم گیرد. ابوسعید گفت: پدر هر کس اسم سلطان خویش بنویسد من هم اسم سلطان خویش نوشتم. اگر سلطان من (الله) مرا دوست داشته باشد، سلطان تو را توان خشم گرفتن بر من نیست واگر سلطان من تو را دوست نداشته باشد سلطان تو را قدرت نگه داشتن از خشم سلطان من نیست. پدر را این حرف فرزند شگفت آمد و راه خود عوض کرد و شاگرد پسر در راه معرفت شد. 🌻الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج🌻 📲 @mahdisahebzaman
✨﷽✨ ✍️ دزدی خانه‌ی همسایه‌ی ملانصرالدین را زد. از شبِ روز بعد، مردم از ترس، در محله‌ی ملّا، شب‌ها در دکّان می‌خوابیدند و نصف‌شب بیدار شده و بیرون از خانه را نگاه می‌کردند. بعد از یک هفته مردم مطمئن شدند، دزد، غریبه‌ای بود که از شهر دیگری آمده‌، اینک فرار کرده و دیگر در شهر نیست. پس راحت در خانه‌ها خوابیدند. ده روز بعد یکی از همسایگانِ ملا مرد. ملا نزدیک اذان صبح به کوچه‌ها رفت و در خانه مردم را زد و به همه گفت در مسجد جمع شوند، «خبر مهمی دارم هر کس نیاید پشیمان می‌شود.» مردم خواب‌آلود در مسجد شهر جمع شدند، ملّا گفت: «نمازتان را بخوانید تا من منبر بروم.» مردم نمازشان را خواندند و ملا منبر رفت. گفت: «واقعا متاسفم بر شما که دزدی در گوشه‌ی این شهر مالی از یکی برد، همه شهر شب‌ها بی‌خواب بودید که مبادا آن دزد، سراغ خانه و مغازه شما هم بیاید و اجناس شما را هم بدزدد. امروز کسی از جمع ما رفت ولی ما شب را خوابیدیم و هرگز بیدار نماندیم تا عبادتی کنیم که فردا هم نوبت ماست. آن دزد مال همه شما رو نمی‌دزدید! ولی اجل جان همه ما را خواهد دزدید.» 🌻الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج🌻 📲 @mahdisahebzaman
✨﷽✨ ✍ یکی از علما نقل می‌کند، در اصفهان وارد باغ دوستی شدیم که پیرمردی باغبان آن بود که سیمای بسیار زیبا و نورانی داشت. 🔹صاحب باغ او را بسیار تفقد و احترام می‌نمود. 🔸 گفت: من هر وقت بیمار می‌شوم دعای این پیرمرد مرا شفا می‌دهد. 🔹 نزدیک شدم به پیرمرد و گفتم: «وقتی این مرد مریض می‌شود چه می‌گویی که خدا شفایش می‌دهد؟» 🔸 پیرمرد گفت: «در دل شب، در نماز شب، دو رکعت نماز می‌خوانم و دست به دعا برمی‌دارم و می‌گویم خدایا تو رزاق هستی و این مرد واسطه‌ی رزق تو برای من و اهل و عیال من است. او را عمری ده و از بلا دورش کن؛ چون با مرگ او، من و خانواده‌ام به دردسر می‌افتیم؛ پس از فضل و کَرمت این دردسر را بر ما راضی نشو.» انسان اگر واسطه‌ی رزق کسی شود، قطعاً دعای خیر آن فرد در صحت و عافیت و دفع بلا و طول عمر این واسطِ رزق، تأثیر دارد. حال این واسط رزق شدن به وسیله‌ی اشتغال یا دادن صدقه مرتب و منظم بر ناتوانی باشد. ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️ ✨ @mahdisahebzaman
✨﷽✨ ✍در راهی می‌روم؛ پیرزنی را می‌بینم که عصا به دست کنار خیابان ایستاده است. می‌روم‌ و دقایقی بعد در مسیر بازگشت که برمی‌گردم می‌بینم که آن پیرزن باز هم آنجا ایستاده است. او را سوار می‌کنم، درد دلش باز می‌شود که نیم‌ساعت است که ایستاده و کسی او را سوار نمی‌کند. به یاد خاطره‌ای می‌افتم که روزی در مقابل من از جیب کسی اسکناسی پنج هزار تومانی بر زمین افتاد. اولین نفری که اسکناس را دید آن را برداشت. به سوی او رفتم و گفتم: این اسکناس مال تو نیست، چرا آن را برمی‌داری؟! گفت: اگر من برندارم کسی دیگر آن را برمی‌دارد. 🔥واقعا دنیا و نفس چقدر شیرین است و ما را فریب می‌دهد که برای مال حرام می‌گوییم: «اگر من برندارم دیگری آن را برخواهد داشت»، ولی برداشتن آن پیرزن را که آخرت و حلال است؛ شیطان هرگز وسوسه نمی‌کند که اگر او را برنداری کسی دیگر او را برخواهد داشت، و اجر از کف دست تو خواهد ربود. 🍀به یاد کلام مولایم امیر مؤمنان علی علیه السَّلام می‌افتم که فرمودند: سنگین‌ترین اعمال نزد خداوند، اعمالی است که غالب مردم به وسوسۀ شیطان از آن رویگردانند. 💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج💖 🆔 @mahdisahebzaman 💌
✨﷽✨ ✍ در دروان مشروطه فردی به نام سلیمان در روستای زرآبادِ شهر خوی حاکم و والیِ روستا بود. او در حق رعایا ستم بسیار می‌کرد و خراجِ زیادی گرفته و برای خوش‌رقصی و بقای حاکمیت خود، به والی شهر می‌فرستاد. مردی کوتاه قد به نام محمدحسین، که بسیار مؤمن بود و روستائیان را پناه می‌داد و از حق‌شان دفاع می‌کرد و هر روستایی گرسنه را اطعام می‌داد؛ تنها کسی بود که سلیمان از او می‌ترسید و هرگز با او درگیر نمی‌شد و زمانِ رجوع‌اش سعی در آرام‌کردن او داشت. سلیمان با این‌که از سوی حاکم شهر دو آجان (پلیس) همیشه در منزلش با اسلحه‌ی گرم برای دفاع از او و اجرای دستوراتش در خانه او زندگی می‌کردند، باز هم از محمدحسین می‌ترسید. چندین نفر خواستند کارهای محمدحسین را انجام دهند تا سلیمان از آن‌ها هم حساب ببرد، سلیمان از آن‌ها نه تنها حساب نبرد بلکه به روش سختی مجازات‌شان هم کرد طوری که دیگر فکر مقاومت در برابر سلیمان برای همیشه از یادشان فراموش شد. از محمدحسین علت این کار را سؤال کردند، که چرا سلیمان از کسی جز او حساب نمی‌برد و علت این کارِ سلیمان و ویژگی محمدحسین چیست؟ محمدحسین گفت: یاد دارم در کودکی گاوِ نر کم جثه‌ای داشتیم که هیچ گاوی جرأت درگیرشدن با گاو ما را نداشت و اگر به هر گاوی در روستا حمله می‌کرد او را نابود می‌کرد. من اسم گاو را هیبت گذاشته بودم. مردم روستا در آرزوی کشته‌شدن هیبت بودند. آن‌ها شاخ گاوهای خود را به طرز ناجوانمردانه‌ای با سوهان‌کاری، چون نیزه تیز کردند. من هم خواستم هیبت را چنین کنم ولی پدرم مانع شد. گفت پسرم صبوری کن. من شاهد بودم با این‌که شاخ آن‌ها سوهان شده بود باز جرأت نزدیکی به هیبت را نداشتند و از مقابل او فرار می‌کردند. پدرم به من گفت: محمدحسین یادت باشد برای این‌که دشمنت از تو حساب ببرد باید قلبت شجاع و با خالق و خلایقِ مظلومش مهربان باشی، هرگز دنبال قوی‌کردنِ بازو برای نبرد با دشمن نرو، هر اندازه بازو قوی باشد ولی قلبت شجاع‌ و به وعده الهی که نیکوکار را کمک خواهد کرد اگر مؤمن نباشد بدان دشمن از بازویِ قوی و صدای خشن و عربده‌ی تو از تو دور نخواهد شد. بدانید شما چون گاوهای مردم روستا بازو و نیزه‌ی خود را قوی کرده‌اید ولی قلبی قوی و شجاع برای ایستادن در برابر این ستم را ندارید. 🌻الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج🌻 📲 @mahdisahebzaman
✨﷽✨ ✍️حضرت موسی (ع) در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاه رنگارنگی بر سر داشت نزد موسی (ع) آمد. وقتی که نزدیک شد کلاه خود را (به عنوان احترام) از سر برداشت و مؤدبانه نزد موسی (ع) ایستاد. حضرت موسی گفت: تو کیستی؟ ابلیس جواب داد: ابلیس هستم. موسی (ع) پرسید: تو ابلیس هستی؟!! خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند. ابلیس گفت: من آمده‌ام بخاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم. موسی (ع) پرسید: این کلاه چیست که بر سر داری؟ ابلیس پاسخ داد: با (رنگ‌ها و زرق و برق‌های) این کلاه، دل انسان‌ها را می‌ربایم. موسی (ع) پرسید: به من از گناهی خبر بده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او پیروز می‌شوی و هر کجا که بخواهی افسار او را به آنجا می‌کشی. ابلیس گفت: سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن شود، من بر او چیره می‌گردم: (اِذا اَعجَبَتهُ نَفسُهُ، وَاستَکثَرَ عَمَلَهُ، و صَغُرَ فِی عَینِهِ ذَنبُهُ) 🔸1) هنگامی‌ که انسان خودبین شود و از خودش خوشش آید. 🔹2) هنگامی که او عمل خود را بسیار بشمرد. 🔸3) زمانی که انسان گناه در نظرش کوچک گردد. 📖برگرفته از کتاب ارشاد القلوب، ج1، ص50 💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج💖 🆔 @mahdisahebzaman 💌
✨﷽✨ ✍️ در سال 1345 شمسی، در شهر خوی مرد رباخواری بود که عازم سفر مکّه شد و چون از زیارت خانه‌ی خدا بازگشت، اهل محل و علمای طراز اول شهر را برای میهمانی ولیمه‌ی خود دعوت کرد. همه‌ی علماء نان او را حرام اعلام کردند و کسی در سفره‌ی او حاضر نشد. یکی از علماء پیامی به او فرستاد که دعوت تو را به شرطی می‌پذیرم که توبه کرده باشی و فقرا در میهمانی تو از اغنیاء بیشتر باشند. مرد رباخوار شرط او را پذیرفت و آن عالِم در سفره او حاضر شد و به گرمی طعام خورد. علمای دیگر چون داستان را فهمیدند بر عالِم خرده گرفتند و این کار او را نکوهش کرده و تبلیغی برای رباخواری دانستند. عالِم به منبر رفت و گفت: بدانیم آبروی یک انسان بالاترین ثروت اوست، بنابراین از خود در اسلام بدعت نسازیم که امام حسین (ع) را به طعام دعوت کردند و ایشان فقط شرط خوردن طعام را صدقه‌نبودن طعام قرار دادند. امام صادق (ع) هم شرطِ رفتن به یک میهمانی را دعوت از فقرا و اغنیاء در آن میهمانی می‌دانند. عالِم گفت: این رباخوار بخشی از مالش حلال است و من نیت کردم و از ثروت حلال او خوردم. گذشته از این‌ها وقتی این رباخوار می‌خواهد مال خود را حلال کند باید به فقرا و نیازمندان اطعام کند و اگر من به میهمانی او نمی‌رفتم و فقرا هم نمی‌آمدند، فرصت پاک‌کردن مال حرام او را از او می‌گرفتیم و از سوی دیگر، شیطان در من حلول می‌کرد و مال مرا به من حلال نشان می‌داد، در حالی که اموال ما هم چندان حلال نیست و خلط حرام فقط در ربا ظاهر نمی‌شود. تنها مجلسی که حضور در آن شرعاً حرام شده است مجلسی است که در آن شراب و یا گوشت خوک باشد. 💐الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج💐 🔍 @mahdisahebzaman 💌
✨﷽✨ ✍ مردی با هیکل‌ِ درشت، به تمام مردم شهر بدهکار بود و به هر کسی که می‌خواست زور می‌گفت و از هر کسی قرض می‌گرفت، پس نمی‌داد! بر اثر کثرت شکایت، قاضی مجبور به زندانی‌کردن او شد. از زندان نیز به قاضی خبر دادند که این زندانی به زور غذای زندانیان دیگر را می‌خورد، ای قاضی چاره‌ای بیندیش! قاضی گفت: «او را از زندان نزد من آورید.» قاضی او را به مأموری سپرد و گفت: «این مفلس را سوار مرکبی بلند کن و در شهر کوی به کوی بگردان و جار بزن این مرد را ببینید هر کس به این مرد اعتماد کند و قرضی دهد مسئولیتش با خود اوست، اگر نزد قاضی شکایت آورد، قاضی شاکی را به جای متهم زندانی خواهد کرد.» مأمور، پیرمردی با مَرکب گرفت و مرد مفلس را از صبح تا شب در شهر چرخاند و پیام قاضی را جار زد. چون شب شد صاحب مرکب زندانی را پیاده کرد و رهایش ساخت. صاحب مرکب از مأمور طلبِ دستمزد کرد. مأمور گفت: «ای مرد خرفت و احمق! از صبح گویی آنچه جار می‌زنی خودت نمی‌دانی چه می‌گویی؟ دوست داری پیش قاضی بروی و زندانی شوی؟ نمی‌دانی از این مرد شکایت پذیرفته نیست؟» آری مَثَل ما در دنیا شبیه این داستان است، با آن‌که هر روز عزیزان‌مان را به خاک می‌سپاریم اما باز این دنیا را نشناخته‌ایم و بدان اعتماد می‌کنیم. ❣الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج❣ ✨ @mahdisahebzaman
✨﷽✨ ✍ شاهزاده‌ای به شهری در قلمرو پدر خویش سفر کرد. او تصمیم گرفت ناشناخته سفر کند تا کسی او را نشناسد. چون به دروازه‌ی شهر رسید، نگهبانان شهر با او تندی کردند. شاهزاده وارد شهر شد و به سمتِ نانوایی رفت تا نانی تهیه کند، نانوا چون او را غریب دید تحقیرش کرد. به کنج بنایی رفت تا استراحت کند از آنجا نیز دورش کردند. به ناگاه جوان هم‌سن و سالی او را دید و با او دوست شد. هر دو مدتی با هم همسفر شدند، جوان را تاب تحقیر او نیامد و گفت: در این شهر غریب چه می‌کنی؟ به شهر خود برگرد! شاهزاده گفت: بیا با هم چند روزی به شهر ما سفر کنیم. جوان پذیرفت و با او همراه شد. چون به دروازه‌ی شهر رسیدند بسی دید او را تکریم و احترام می‌کنند و با مکنت به سراغش آمدند و او را به دربار پادشاه بردند. جوان فهمید او شاهزاده است و در تعجب شد. از او سؤال کرد چگونه در شهر غربت این همه رنج و بی‌احترامی را تحمّل کردی و سکوت نمودی در حالی که شهر ما نیز مُلک‌اش برای پدر شماست و همه تحت امر او هستند؟ شاهزاده گفت: وقتی کسی به من اهانت می‌کرد همیشه با خودم می‌گفتم این بنده، مرا و جایگاه مرا نمی‌شناسد اگر می‌دانست چنین توهین نمی‌کرد و اگر جایی ترس از گرفتارشدن داشتم، با خود می‌گفتم این سرزمین برای پدر من است کسی قدرتِ زندانی‌کردن مرا در این شهر ندارد، بگذار بترسانندم. اگر کسی مرا از جایِ خوابم دور می‌کرد، می‌گفتم خدایا! این سرزمین مُلک‌اش به دست پدر من است، اگر او می‌دانست مرا نمی‌توانست بیرونم کند. چنین بود که صبرم هرگز تمام نشد تا با سربلندی و بدون این‌که رنجی در آن شهر تحمل کنم به شهر خویش و دربار فرمانروایی برگشتم. آری مَثَل دنیا هم چنین است، اگر ما قدرت و پشتوانه‌ی خدا را پشت سر خود حس کنیم و با اعمال نیک‌مان محبت خداوند را جلب کنیم و بدانیم خداوند دوست‌مان دارد، تمام این دنیا مُلک ما می‌شود، دیگر از سخن کسی نمی‌رنجیم و از کسی متوقع نمی‌شویم و صبوری می‌کنیم تا به سلامتی این دنیایِ غریب را به شهر و موطنِ اصلی خود که از آن به این شهر غریب آمده‌ایم با استقبالِ فرشتگان وارد شویم. 🌻الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج🌻 📲 @mahdisahebzaman
✨﷽✨ ✍پادشاهی را دختری معلول بود که توان حرکت نداشت. هر روز گروهی از خادمان دربار دختر او را بر تخت روان بر روی دوش خود سوار می‌کردند و به تماشای صحرا می‌بردند. روزی پسرک چوپانی دختر پادشاه بدید و عاشق او شد. هر کسی را خواست به خواستگاری بفرستد نه تنها امیدی نداشت به سلطان بلکه از جان خویش هم می‌ترسید. لذا پسر جوان خود روزی دخترک را در صحرا تنها یافت و نزدیک دختر شد و از او خواستگاری کرد. دختر پادشاه گفت: نترس من امان می‌دهم پدرم کاری با تو نداشته باشد اگر کسی هم نیست پا پیش بگذارد خود برای خواستگاری من به دربار بیا، پدرم برای این‌که دل من نشکند تو را اگر من واسطه شوم آزاری نمی‌رساند. پسر چوپان روزی لباس نو بر تن کرد و به دربار سلطان رفت. سلطان گفت: چه می‌خواهی؟ گفت: دخترت را برای زندگی می‌خواهم. سلطان گفت: شغل تو چیست؟ گفت: چوپانم. سلطان گمان کرد این پسر شیرین عقل است پس بر کلام او خندید. 🌾دخترک که صدای چوپان شنید از پشت پرده پدر خویش خواند و گفت: پدر این جوان به نظرم ساده و خوش قلب است؛ اگر اجازه دهی من هم با او سخنی بگویم. پدر اجازه داد و فهمید دخترش هم او را دوست دارد. سلطان پسر را گفت: من هم موافقم ولی در مورد شغل خود با هیچ کس سخن نگو. پسر پذیرفت و داماد پادشاه شد و پادشاه برای حفظ آبروی خود گفت: این جوان مطرب دربار است و موسیقی نیک می‌داند. پسر چوپان دختر شاه عقد کرد و با خود به صحرا برد و به چوپانی مشغول شد. پادشاه هر چه اصرار کرد پسر شغل چوپانی خود رها نمی‌کرد. روزی از اصرار شاه خسته شد و گفت: یک روز با دخترت میهمان من در صحرا باش، چند روزی با من به چوپانی مشغول شو و در منزل من بمان. شاه پذیرفت. 🌏چند روز که گذشت شاه گفت: در زندگی تو خلوت و آرامش خاصی دیدم، آیا دوست داری من سلطانی خود رها کنم و کنار تو به شبانی بپردازم؟ پسر گفت: هرگز دوست ندارم ای سلطان، بدان اگر تو سلطانی خود رها کنی، خانواده‌ات تو را رها خواهند کرد پس من هم اگر چوپانی خود رها کنم و در دربار تو ترقی یابم دخترت را رها خواهم کرد. حال امیدوارم دانسته باشی چرا من اصرار دارم بر شغل و حرفه خویش باشم؟ سلطان را کلام داماد بر جان نشست و گفت: حقّا که خطر ترقی بر انسان از خطر تنزل بسی بیشتر است. ✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨ 🌷 @mahdisahebzaman
✍جوانی به سن ازدواج رسید. او به خاطر تنگی‌ معیشت و روزی از ازدواج می‌ترسید. هاتفی از غیب او را ندا داد که ای جوان! چرا به خدای خود برای روزی‌رسانی اعتماد و توکل نداری؟! جوان گفت: ترس دارم‌ پس از ازدواج مرا شغل و کسب و کارم سست شود و مدیون خانواده‌ام گردم. هاتف از او پرسید: آیا به یاد داری که در شکم مادر تو را به رایگان روزی داد و چون متولد شدی با شیر مادر تو را رایگان و بی‌رنج روزی بخشید؛ و این روزی رایگان خدای تو تا سن بلوغ ادامه داشت و چنان مهر تو را در قلب والدین‌ات انداخت که به تو رایگان روزی می‌بخشیدند، آن گاه که به سن بلوغ رسیدی روزی تو را از رایگان به دسترنج تو تبدیل کرد و تو را در میان تلاش و کار آزمود تا روزی خود را با معصیت و نافرمانی او کسب نکنی. پس بدان خدای تو، تو را رایگان روزی داده است و اکنون نیز که به سن بلوغ و رشد رسیده‌ای اگر معصیت و نافرمانی او را نکنی مانند همان روز نخستِ خلقتت تو را و اهل‌بیت تو را روزی رایگان و بی‌منت خواهد بخشید. 💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج💖 🧭 @mahdisahebzaman 💌
✨﷽✨ ✍شاهزاده‌ای قصد کشتن پدرش که پادشاه بود را کرد تا سریع بر تخت او بنشیند. مباشری در دربار بود که بسیار زرنگ بود. شاهزاده از او کمک خواست. مباشر روزی پادشاه را گفت: خواب آشفته‌ای دیدم؛ خواب دیدم زیر درختی بودی که سیبی از آن درخت افتاد و فرق سرِ تو را شکافت... مباشر با معبر دربار هماهنگ شده بود که خواب ساختگی‌اش را برابر میل مباشر تعبیر کند. پادشاه از معبر خواست در نزد او برای تعبیر خوابش حاضر شود. معبر گفت: پادشاها! روزی که از درختی سیبی بر سرت افتاد، آن روز آخرین روز زندگی تو خواهد بود. پادشاه از تعبیر خواب خود بسیار ترسید. 🌏مدت‌ها گذشت. روزی پادشاه به اطراف شهر برای شکار روانه شد و برای استراحت زیر درخت سیبی رفت که خود نیز نمی‌دانست. وزیر کنار پادشاه نشسته بود. مدتی گذشت، آفتاب که برگشت وزیر از شاه خواست جایشان را عوض کند تا آفتاب به قبلۀ عالم نخورد. شاه که چنین کرد به ناگاه سیبی از درخت بر سر پادشاه افتاد، پادشاه به وزیر خود بدبین شد که چرا جای او را با جای خودش عوض کرد و اگر عوض نکرده بود سیب بر روی وزیر افتاده بود نه بر سر پادشاه! پس خشمگین شد، شمشیر کشید و از خشم وزیر را کشت و شاخه‌های درخت را با شمشیر تکه تکه کرد. شک دوم او به تدارکات‌چی خود بود که چرا او را به باغ سیب آورد و اگر آن روز آنجا بساط او را نچیده بود سیب بر روی او هرگز نیفتاده بود، پس او را هم از لبۀ تیغ خود گذراند. محافظ شاه که از داستان و افکار او خبر نداشت و نمی‌دانست چه بر پادشاه گذشته است که چنین خشمگین است وقتی دید پادشاه همه را بی‌علت می‌کشد؛ یقین کرد که او مجنون شده است پس برای حفظ جان خویش پادشاه را کشت و چنین شد که مباشر پیروز گشت. چون جنازۀ پادشاه را به درباره آوردند محافظ که نمی‌دانست شاهزاده عاشق کشته شدن پدر است به شاهزاده گفت: مرا معاف بدار، مرا شاهدانی است که پدرت مجنون شده بود و اگر رها می‌شد بیم آن می‌رفت همه را بکشد؛ پس کشتن مجنون کاری شرعی و عقلی بود، و من برای حفظ جان خویش پادشاه را کشتم. و چنین شد که مباشر پیروز شد و با انداختن شک به قلب پادشاه، سبب هلاکت پادشاه و وزیر او گشت و حکومت پادشاه را به دست خود شاه پایان بخشید. 🚫آری! این است سزای کسی که به مرض شک مبتلا شود. پس شک تنها چیزی است که نیست ولی هر چه هست را هم نیست و نابود می‌کند. 🌻الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج🌻 📲 @mahdisahebzaman
✨﷽✨ 📜 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی می‌کرد. 🏇 شیخ در مزرعه کار می‌کرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت: در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت. پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓ 🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از این‌که او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم. ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پو‌ل‌پرستی هم متهم کرد. من به‌جای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه می‌کشد که ما گناه می‌کنیم ولی او شرمش می‌شود، آبروی ما را بریزد. بلکه به‌جای عذر‌خواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم می‌گشاییم...گویند شیخ این راز به هیچ‌کس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد. ❖ کرم بین و لطف خداوندگار ❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار 💐الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج💐 🔍 @mahdisahebzaman 💌