رخدادگونهای از نوع تجربه
دلش گرفته بود. خواب از چشمانش فراری بود و بیداری با آن بیگانه. نه نای برخاستن از رختخواب داشت نه میلی به رسیدن روز. قبل از خواب با دلی سنگین به تخت رفته بود و از عالم و آدم گله داشت. سرش به قدر کیسهای پر از سنگ، سنگین شده بود.
ثانیهها را تا صبح شمرده بود و غم را با تمام وجود حلاجی کرده بود. تار و پودش را جدا کرده بود و حالا دیگر هیچ شکلی از غم را احساس نمیکرد. هرچه مانده بود بیحسی بود و بیحسی. برخاست و آماده شد. باید چند کار انجام میداد و بعد نوشتن و خواندن را به جانش میریخت.
فکری از همان اول صبح مغزش را قلقلک میداد. فکر انتخاب. انتخابی که تمامن بر گردن خود انسان است. انتخاب میان شادی و غم. انتخاب میان حال خوب و حال بد. انتخاب دلگیر و دلغمین ماندن یا بخشیدن و گذر کردن. با خود گفت ما که ناگزیریم از زیستن. اما در این جبر زندگی، سرشار از انتخابیم. اگر نفس کشیدنم در اختیارم نیست، چگونه کشیدنش که هست.
به فراموشی فکر نمیکنم. فراموش نمیکنم. چون چیزی به نام فراموشی وجود ندارد. هرآنچه که گمان میبریم به فراموشی سپردهایم جایی گوشهی ذهنمان خاک میخورد و زمانی که انتظارش را نداریم، سر بیرون میآورد. با خود گفت از یاد نمیبرم اما میگذرم، میبخشم و لبخند میزنم. بیشترین کاری که میتوانم برای خودم انجام دهم لبخند زدن و عبور کردن است.
سپس لبخندی تصنعی لبهایش را دربر گرفت و اندک اندک لبخندی واقعی در سلولهایش تکثیر شد. ابتدا فاصلهی بهم پیوستهی میان ابروهایش را باز کرد. چند چروکِ ریزِ روی پیشانیاش مانند چینهای پرده گشاده و گشادهتر شد. لبهایش روی صورتش کش آمد و بناگوشش را لمس کرد. برقی خیره کننده در چشمانش دوید و سپس تنفسی که تمام شب بیقرار و بیتاب به دنبال راه خروج میگشت، آسوده و راحت از بینیاش سُر خورد و بیرون رفت. گرهی عضلاتش باز شد و حسی شبیه به آزادی وجودش را فراگرفت.
او بخشیده بود تا معنای زندگی را به خودش ببخشد.
#یادداشت_روزانه
@mahdiseghbal