📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۴۸
مادر دستش را روی شانهی الهام گذاشت:
-توکلت به خدا باشه دخترم، انشاءالله پیدا میشه.
و بعد پر چادر مشکیاش را روی صورتش گرفت و گریست. با صدای ضربهای به در، مأمور پلیس وارد اتاق شد و مستقیم به بالای سر الهام آمد:
-سلام خانم حالتون بهتره؟
الهام در حالی که رنگ به صورت نداشت، به زحمت لبان خشکش را باز کرد و آهسته پرسید:
-چه بلایی سر بچهم اومده؟
مأمور پلیس بعد از مکثی جواب داد:
-ما هم برای همین اینجاییم که هر چه زودتر مشخص بشه دختر شما کجاست، ممنون میشم باهامون همکاری کنید و به سوألاتمون پاسخ بدید.
و برگه و خودکاری را که به دست داشت، برای ثبت اظهارات الهام بالا آورد:
بفرمایید لباس تن بچه چه شکلی بود؛ منظورم رنگ و مدلشه.
قطره اشکی از گوشه چشم الهام چکید و با صدای گرفته گفت:
-شومیزِ قلب مشکی با زمینه سفید و شلوار جین مام استایل مشکی و کفش راحتی سفید، یه گلسر سفید هم روی سرش بود.
-رنگ موها و رنگ چشم و مشخصات ظاهری بچه؟
-موهای فر قرمز بلند؛ قد نود سانت؛ سه و سال و هشت ماهشه؛ پوست سفید؛ چشمها مشکی.
-هدف شما از رفتن به اون فروشگاه چی بود؟ و اگه میشه از اول تعریف کنید که بچه چهطور گم شد.
الهام نفس عمیقی کشید:
-من بلاگرم برای کار تبلیغاتی رفته بودم.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستاره ها
https://eitaa.com/mahdishoshyavaran
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۴۹
و ناگهان چشمانش را درشت کرد و به مأمور پلیس خیره شد:
-اصلاً چه اهمیتی داره من برای چه هدفی اونجا بودم؟! شما رو بهخدا زودتر بگردید و بچهم رو پیدا کنید.
مأمور پلیس لب پایینش را گزید و بعد از مکثی شروع به صحبت کرد:
-آروم باشید خانم؛ گاهی جواب این سوألات به ظاهر بی اهمیت میتونه سرنخهای مهمی رو آشکار کنه! و ضمناً برای کامل شدن پرونده و تکمیل تحقیقات و مراحل اداری لازمه. شما الآن یک روز و نصفی هست که اینجا خوابیدید، سرکار خانم، این پرونده مربوط به گم شدن یک بچه هست پس نمیشه در اون تعلل کنیم تا حال شما کاملاً خوب بشه. امروز آگهی گم شدن دخترتون توی روزنامهها و در سطح شهر و شبکههای اجتماعی قرار گرفته؛ پس مشکلی از این لحاظ نیست. لطفاً زیر این برگه رو امضا کنید تا موقتاً از حضورتون مرخص بشیم.
و کاغذ را به طرف الهام گرفت. الهام دست بیجانش را بالا آورد و آن را امضا کرد. پلیس که اتاق را ترک کرد، به مادرش نگاهی کرد و پرسید:
-کی شما رو خبر کرد؟
مادر در حالی که اندوهی عمیق در چشمانش بود لبخند کمرنگی زد:
-مسئولای بیمارستان؛ شمارهم رو از توی موبایلت پیدا کردن...
چقدر دلش برای این صورت تنگ شده بود؛ لبهایی که همیشه میخندیدند؛ و چشمهایی که حالت عصبانیت یا ناراحتی وشادی یا تعجب را نشان میدادند؛ ولی حالا این خنده تقریباً از روی صورت مادر محو شده بود و چهرهی شادابش پر از چروک. مگر میشد که در عرض دو ماه اینقدر پیر شده باشد؟!
-اومدی سرزنشم کنی مامان؟
اشک از هر دو چشم مادر باریدن گرفت:
-نه دخترم، اومدم ببرمت خونه...
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
https://eitaa.com/mahdishoshyavaran
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۰
احساس کرد در این شرایط هیچ چیز نمیتواند مانند گرمای آغوش مادر و طنین صدای آرامبخش پدر تسلایش باشد. نگاه ملتمسانه و پر از اشکش را به صورت مادر دوخت و پرسید:
-بابا کجاست؟
-همینجا، بیرون اتاق، میخوای صداش کنم؟
گلویش از شدت فشار میل ترکیدن گرفت و نتوانست سخنی بگوید، سرش را به علامت بله، تکان داد. پیرزن بلافاصله به بیرون اتاق رفت و پس از لحظاتی در با صدای ضربهای باز شد و پیرمردی قدبلند و چهار شانه با محاسن سپید وارد اتاق شد. هر دو خیره در چهرهی هم نگاه کردند. در عمق چشمان قرمز پیرمرد غمی بزرگ لانه کرده بود. الهام سکوت را شکست و صدای لرزانش در فضای اتاق پیچید:
-فکر میکردم دیگه بهتون نیازی ندارم؛ ولی بابا، نمیدونم اگه تو این شرایط کنارم نبودید، چهکار میکردم...
پدر به طرف الهام رفت و سرش را در آغوش گرفت و هر دو بلند گریستند… .
دو ساعتی از مرخص شدن الهام از بیمارستان گذشته بود و او در کنار پدر و مادرش با بیحالی به انتظار احضار به اتاق بازپرسی روی نیمکت راهروی آگاهی نشسته بود.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
https://eitaa.com/mahdishoshyavaran
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۱
سرباز صدا زد:
-خانم الهام کرمی.
الهام بلافاصله از جا برخاست و به سمت اتاق رفت و بعد از چند قدم به آنجا رسید. کمی مکث کرد و ضربهای به در زد و وارد شد. چشمش که به سرهنگ آگاهی خورد رعشهای به تنش افتاد؛ تابهحال پایش به همچین مکانی باز نشده بود و همیشه از پلیس واهمه داشت. سرهنگ سلامی کرد و با اشاره دست او را به نشستن روی صندلی مقابل دعوت کرد:
-بفرمایید خانم.
وقتی با پارچ شیشهای، لیوان روی میز را پر از آب کرد و به او تعارف کرد، الهام حس کرد که سرهنگ، ترس و اضطراب و دلهره را در چهرهاش دیده است.
-مرسی، آب نمیخورم.
سرهنگ لیوان آب را روی میز گذاشت و گفت:
-ما شما رو اینجا خواستیم تا چند تا سوأل کوچیک ازتون بپرسیم، انشاءالله که دخترتون هر چه زودتر پیدا بشه.
الهام بدون هیچ عکسالعملی خیره نگاهش کرد. سرهنگ ادامه داد:
-بسیار خوب، لطفاً ماجرا رو از اول بدون هیچ کم وکاستی تعریف کنید.
الهام نفس عمیقی کشید و سپس به حرف آمد:
-من توی اینستا بلاگرم. اون روز هم برای کار تبلیغاتی به همراه دخترم به فروشگاه قنادی شادیما رفتیم.
-ساعت خروجتون از منزل و ساعت ورودتون به فروشگاه رو بفرمایید.
-ساعت سه و نیم بعد از ظهر از منزل خارج شدیم و چهار و ربع اونجا بودیم.
-قرارتون همین ساعت بود؟
-نه قرار ساعت چهار بعد از ظهر بود ولی من کمی دیر رسیدم.
-خب ادامه بدید.
-اونجا میز سرو شیرینی از قبل چیده شده بود و من به شاگرد فروشگاه پیشنهاد دادم ازمون فیلم بگیره. ساعت چهار و چهل و پنج آوا حالش بهم خورد و به سمت دستشویی رفتیم، صورتش رو شستم و بچه راهی سرویس بهداشتی شد.
صدای الهام لرزید و با گریه آمیخته شد. صورتش را در میان دستانش گرفت:
من یه گشت کوچیک همون اطراف زدم و سرگرم اجناس شدم و زمان از دستم در رفت؛ ده دقیقه بعد که به سمت دستشویی رفتم... تا ساعت پنج فروشگاه رو دنبالش گشتم حدود ده دقیقه. ده دقیقهای هم با صاحب و کارمندای فروشگاه اونجا رو گشتیم. تا ساعت پنج و چهل دقیقه هم خیابونهای اطراف رو گشتیم...
صدای گریهاش بلند شد و نتوانست ادامه بدهد.
سرهنگ به حرف آمد:
-محیط بررسی شده و تمام افراد حاضر در فروشگاه در حال بازجویی هستند، اما میخوایم بدونیم خودتون به کس خاصی مظنون نیستید؟ مثلاً دشمنی...
الهام سرش را بالا آورد و دستمالی از جیبش بیرون کشید و بینیاش را پاک کرد و با صدای تو دماغی گفت:
-نه، من دشمنی ندارم، صاحب فروشگاه میگفت دوربینها دستکاری شده، آخه حتی اگه به فرض دشمنی هم داشته باشم، توی فروشگاه چه کار میکرد با درهای بسته؟!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
https://eitaa.com/mahdishoshyavaran
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۲
سرهنگ دستی به محاسن جوگندمیاش کشید:
-هر کسی میتونه توی اون ماجرا دست داشته باشه؛ حتی اگه در اون بازه زمانی توی فروشگاه نبوده باشه. طبق اظهارات دیروز پدرتون شما از همسرتون جدا شدید، چهقدر احتمال میدید کار ایشون بوده باشه؟
الهام قطره اشکی را که از گوشهی چشمش در حال سر خوردن بود با پشت دست پاک کرد و جواب داد:
- تمام فکر و ذکر همسر سابقم خانم جدیدشه بعید میدونم که کار اون باشه؛ هر چند احتمالش هم هست که خانمش خواسته باشه از من انتقام بگیره.
سرهنگ دستی را که در آن خودکار داشت بالا آورد و زیر چانهاش گرفت:
-انتقام؟ شوهر سابقتون با همسرشون از چه طریق آشنا شدن؟ و علت جدا شدن شما چی بوده؟
الهام برای لحظهای نوک انگشت شست و اشاره را به دهان برد و جوید و بعد تأملی کوتاه جواب داد:
-ما یک پیج خانوادگی توی اینستاگرام داشتیم که تمام لحظات زیبامون رو توی اون به اشتراک میگذاشتیم به طوری که خیلی از فالوورها به خوشبختیمون غبطه میخوردن.
سرهنگ خودکار را روی میز گذاشت:
-واقعاً اینطور بود؟
الهام سرش را پایین انداخت:
-نه راستش ما فقط اوقات خوبمون رو جلوی چشم همه به نمایش میگذاشتیم. من توی دانشگاه با نیما آشنا شدم و ازدواجمون سنتی نبود، اوایلش خانوادهاش و مخصوصاً مادرش خیلی طعنه میزدن که خودت رو به پسرمون چسبوندی؛ ولی نیما همیشه پشت من بود تا اونجا که با خانوادهاش قطع رابطه کردیم و بعد از قطع رابطه زندگی خوب و آرومی داشتیم. من به خاطر اینکه هزینه اضافی بهمون تحمیل نشه دانشگاه رو رها کردم و نیما نصف روز درس میخوند و نصف روز کار میکرد. من هم برای سرگرمی و دلخوشی این پیج رو درست کردم. تا اینکه کرونا شروع شد و دانشگاهها مجازی شد.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
https://eitaa.com/mahdishoshyavaran
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۳
بعد از ظهر که نیما از کار برمیگشت، یکسره سرش توی گوشی بود و توجهش به من و دختر چند ماههمون کم شده بود. من هم که به شدت احساس کمبود میکردم منتظر کوچکترین فرصتی بودم تا خوشبختیم رو ثبت کنم و توی پیج به اشتراک بذارم. حتی گاهی با زور نیما رو مجبور میکردم برام گل و شکلات تهیه کنه یا با هزار جنگ یک رستوران میرفتیم؛ ولی همین که با عکس و فیلمش خیلیها غبطه میخوردن کلی لذت میبردم؛ تا اینکه اون اواخر نیما به طور کل به ما و خونه و زندگیش بیتوجه شد و تمام زندگیش شد موبایلش. شبها تا صبح بیدار بود و معلوم نبود به کی پیام میفرسته. من هم چون راه چارهای نداشتم و فکر میکردم از طرف خانوادهم حمایت نمیشم در حالی که دلم آشوب بود سکوت میکردم.
سرهنگ با ناخن انگشت شست گوشهی بینیاش را خاراند:
-به چه دلیل فکر میکردید که از طرف خانواده حمایت نمیشید؟
الهام بلافاصله جواب داد:
-چون که مخالف این وصلت بودن. خانوادهی من به شدت مذهبی هستن ولی نیما و خانوادهش زمین تا آسمون با اونها فرق میکردن.
-خب ادامه بدید.
الهام بعد از مکثی، دوباره به حرف آمد:
یک شب که خواب بود، یواش گوشیش رو از دستش بیرون آوردم و پیامهای اینستاش رو چک کردم، چیزهایی که میدیدم باورم نشد، بیتا یکی از نزدیکترین دوستانم بود...
-از چه طریق با این بیتا خانم آشنا شدید؟
-مجازی، توی همون اینستاگرام.
-از نزدیک هم دیده بودیدش، رفت و آمد خانوادگی هم داشتید؟
-خیر! من خودم رو زرنگتر از این میدیدم که پای یک زن تنها رو به خونه و زندگیم باز کنم.
سرهنگ عینکش را از روی چشمانش برداشت و روی میز گذاشت:
-بسیارخوب، ادامه بدید.
-توافقی از هم جدا شدیم و مهریهم رو در ازای حضانت بچه بخشیدم و با تمام پساندازی که داشتم یک خونه کوچیک اجاره کردم و تمام وقت مشغول به کار شدم و آوا رو هم برای نگهداری میفرستادم مهد. تا اینکه وقتی سه سال و نیمه بود حس کردم اینجور نمیشه زندگی کرد و از طرفی هم پیجمون هنوز فالوور زیاد داشت،به پیشنهاد دوستان رسماً کار بلاگری رو شروع کردم و درآمدش بد نبود و دیگه سر کار نرفتم.
-کار قبلیتون چی بود؟کسی از همکارها باهاتون مشکلی نداشت؟
-فروشنده یک بوتیک بودم و همکاری نداشتم جز یک صاحب کار پیر که در روز یکی دوبار سر میزد به اونجا.بعداً شنیدم فوت کرده.
سرهنگ، برگهای را مقابل الهام گذاشت:
-توی این برگه اسامی و شماره و آدرس تمام کسانی رو که باهاشون رفت و آمد دارید یا احیاناً مجازی ارتباط دارید یادداشت کنید.
الهام ناگهان مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد، مانند برق گرفتهها خشکش زد و بعد از چند ثانیه به حرف آمد:
-من یک پیام تهدید هم داشتم! ولی جدیش نگرفتم.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
https://eitaa.com/mahdishoshyavaran
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۴
سرهنگ به سرعت عینکش را روی چشمانش گذاشت:
-عجب! چرا زودتر نگفتید؟! چه پیامی و از طرف چه شخصی؟
-از طرف یک اکانت ناشناش، ازم خواسته بود یک تعداد پست و استوری برام ارسال کنه و من هم به اشتراک بگذارم.
-در چه مورد؟
-حادثه مترو پل.
-خب؟
-میگفت با این پستها و استوریها عمق فاجعه رو به مردم نشون میدی و همدردی میکنی وگرنه فالوورها ازت متنفر میشن و ممکنه برات گرون تموم بشه. احساس کردم یک کاربر ماجراجو هست که برای ترسوندنم پیامش بوی تهدید میده.
-چه جوابی دادید؟
-جوابی ندادم، راستش میونهای با سیاست ندارم و حوصلهی دخالت توی این مسائل رو ندارم، پیج من تبلیغاتیه چرا باید سیاسیش کنم.
- قبلاً هم مشابه این پیامها رو دریافت کردید؟
-نه ولی یک کاربری پیامهایی میداد که مثل این پیام توش تطمیع و تهدید بود، خب این وعدهی پول هم داد. اون کاربر ازم میخواست خوراک هشتپا و خرچنگ و از این چیزها تبلیغ کنم عوضش هزینه تبلیغاتی خوبی بهم میده. از این تعجب کردم که اسم چند فروشگاه مخصوص محصولات دریایی توی جنوب و چند رستوران توی تهران و دو سه تا هم از شهرهای دیگه معرفی کرد که اصلا به هم ربطی نداشتند.
-به پیشنهادش چه جوابی دادید؟
-از رستورانی که قیمت نسبتاً مناسبتری داشت، خرچنگ و هشتپا و ماهی تهیه کردم.
الهام نفس بلند و عمیقی کشید:
-ولی خرچنگ و هشتپا خیلی بو میدادن؛ واقعاً نتونستم لب بزنم، علاوه بر اون چون شنیده بودم هشتپا بهخاطر غضروفی بودنش به شدت سرطانزاست از سروش ترسیدم...
-بعد از اون دیگه پیامی نداد؟
-گاهی پیام میداد، بد و بیراه میگفت، بلاکش کردم... ببخشید من حالم بده دیگه نمیتونم ادامه بدم؛ فقط لطفاً زود بچهام رو پیدا کنید، ازتون خواهش میکنم!
و دوباره صدای گریهاش بلند شد.
سرهنگ جواب داد:
-تمام تلاشمون رو میکنیم. فعلاً دیگه سوألی نیست،بفرمایید.
و با دست به در اشاره کرد.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
https://eitaa.com/mahdishoshyavaran
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۵ (رویا)
برای باز شدن درِ آبی زنگ زده، لگد آرامی به آن زد و پای به حیاط کوچکی گذاشت که رنگ سفید موزاییکهای فرسودهاش از شدت چرک جای خود را به سیاهی داده بود. منوچهر که زیر شیر تانکر مشغول شستن دستهایش بود داد زد:
-چه خبرته بابا، دختر هم انقدر وحشی؟
رویا پوزخندی زد:
-نکشیمون معلم ادب!
لبخندی که به دهان گشاد منوچهر نشست دندانهای زرد و یکی در میانش را نمایان کرد:
-حالا صبح تا حالا چیزی هم کاسب شدی؟
این خنده حال رویا را به هم میزد و اینجور مواقع دوست داشت کلهی تاس منوچهر را با آن دستهی موی جوگندمیای که مانند پشم اطراف سرش را احاطه کرده بودند از جا بکند! به طرف تانکر رفت و دستش را زیر شیر آن گرفت
و مشتی آب خنک به صورتش زد. به منوچهر که هنوز با لبخند کریهاش به او خیره مانده بود نگاهی کرد و زیر لب فحشی نثارش کرد و به طرف اتاق رفت. چند پلهی کوچک را طی کرد و وارد شد. زنی با رنگ پریده و چشمان بسته، آرام روی تخت مندرس چوبی دراز کشیده بود. به طرفش رفت و موهای سفیدش را نوازش کرد:
-خوابی مامانم؟
زن، آهسته چشمانمش را باز کرد و لبخند بر لبان خشکیدهاش آمد:
-اومدی عزیزم؟
رویا خندید:
-آره. خوبی؟
-خوبم، حتماً صبح تا حالا خیلی خسته شدی. برو آشپزخونه یه چیزی آماده کن بخور مادر.
-نه خسته نیستم. خودت غذا خوردی؟ این کپک واست چیزی آورده؟
زن ابروهایش را در هم داد:
-آدم که در مورد پدرش اینطور صحبت نمیکنه.
رویا گوشهی تخت نشست:
-کی تا حالا شوهرننه شده پدر آدم؟
و بعد نگاهی به دیوار نم زدهی کنار تخت کرد و دستی روی آن کشید:
-مامان میخوام از اینجا ببرمت. فکرش رو بکن، از این آشغالدونی خلاص میشی.
زن به سرفه افتاد. الهام لیوان آبی را که پایین تخت بود برداشت و به دستش داد. پس از آنکه جرعهای نوشید با صدای گرفته به حرف آمد:
-کجا میبریم؟ میخوای در و همسایه و فامیل بگن آخر عمری شوهرش رو تنها گذاشت؟
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
https://eitaa.com/mahdishoshyavaran
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۶
رویا شلنگ اکسیژن را از روی تخت برداشت و به بینی زن وصل کرد:
-بیخیال حرف مردم مادر من. خودت رو اذیت نکن.
و بوسهای به پیشانی مادر زد و از اتاق بیرون آمد و بدون نگاه کردن به منوچهر به طرف نیمچه اتاقکی رفت که نامش آشپزخانه بود. پردهی چرکِ آویخته بر چهارچوب در را کنار زد و وارد شد. در یخچال را که باز کرد چیزی جز قابلمهی غذایی که صبح پخته بود در آن نبود. زیر لب گفت:
-هر چی توی این یخچال میذارم منوچهر یکجا میبلعه.
قابلمهی غذا را به طرف گاز چهار شعله که بر چهارپایهی زنگ زدهای بود برد و روی آن گذاشت و میخواست زیرش را روشن کند که صدای زنگ گوشی از توی جیبش بلند شد. گوشی را بیرون آورد و شمارهی تلفن ثابت ناشناسی را دید. دکمهی پاسخ را فشار داد:
-الو.
-الو سلام. خانم رویا سعادت؟
-بله بفرمایید.
-از آگاهی مزاحم میشیم. شما باید برای پاسخ دادن به چند سوأل تشریف بیارید اینجا.
-ببخشید چیزی شده؟
-کجا؟ چه ساعتی؟
-عرض کردم حضوری باید تشریف بیارید. آدرس شعبه خدمتتون اس ام اس میشه.
از شدت نگرانی انگار دستی درون قفسهی سینهی رویا قلبش را فشار داد و مچاله کرد. با خودش فکر کرد:«بدبختیهام کمه، این یکی هم اضافه شد» شعله گاز را روشن کرد و همانجا در فضای تنگ و تاریک آشپزخانه نشست. بعد از ده دقیقه برخاست تا ظرف را از روی گاز بردارد؛ اما از شدت فکر، فراموش کرد که دستگیره به دستش بگیرد. دستش که با دیوارهی داغِ آهنی قابلمه برخورد کرد فریادش به هوا رفت:
-آی!
و به سمت روشویی حیاط دوید.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
https://eitaa.com/mahdishoshyavaran
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۷
تیوپ خمیر دندان را برداشت و فشار داد و بر چهار انگشت دست راستش ضماد کرد. سرش را که بالا آورد، در آینهی بیضی و کوچک روشویی تصویر منوچهر را دید که باز لبخند میزد. بدون اینکه سرش را برگرداند، بلند گفت:
-چیه؟ چی میخوای؟!
لبخند از صورت منوچهر رفت و جدی جواب داد:
-چرا بهت میگم چهقدر داری جواب نمیدی؟ ماشینم احتیاج به تعمیر داره. با چی خرج مادر مریضت رو در بیارم؟! این ماشین نباشه خرج خواهر برادرت رو چطور بدم؟
رویا برای لحظاتی درد انگشتانش را فراموش کرد و به منوچهر خیره شد:
-صاحب کارگاه هنوز حقوقم رو نداده ولی یک مقدار ته کارتم هست الآن برات واریز میکنم.
دوباره خنده به صورت منوچهر نشست. با صدای زنگ، رویا به طرف در رفت و آن را گشود. برادر سیزده سالهاش علی در حالی که توپ فوتبالی دستش بود، با لب و لوچهی آویزان وارد خانه شد. رویا ضربهای به شانهاش زد:
-سلامت کو؟!
علی به جای جواب سلام با چشمان خمار شده نگاهی به رویا کرد و گفت:
-مدرسه هزینه لباس ورزشی و سالن میخواد.
رویا آهسته جواب داد:
-مگه سالن ورزشی واجبه؟ هنوز شهریه این ترم دانشگاه مریم مونده، داروهای مامان، این بابای اسکلت هم میدونی که تا اول ماه میشه بهانه پول میگیره...
رگهای گردن باریک علی همراه با چشمهایش بیرون زد و فریاد کشید:
-آره واجبه! باید برای مسابقات استانی آماده بشیم.
رویا دستپاچه کف دستهایش را بالا آورد:
-خیلی خب،آرومتر! مامان خوابیده. بیا تو حالا یک فکری برات میکنم... .
***
در ادارهی آگاهی، رویا روبهروی بازجو نشسته بود.
بازجو پرسید:
-چه مدت هست با خانم الهام کرمی آشنا شدید و به چه شکل؟
رویا بدون مقدمه جواب داد:
-یک هفتهست. کارم اینه برای بلاگرها بازاریابی میکنم؛ چهطور مگه؟ خلافی ازش سر زده؟!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
https://eitaa.com/mahdishoshyavaran
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۸
سرهنگ بازجو نگاه جدیاش را به رویا دوخت:
-این شما هستید که باید به سوألات ما پاسخ بدید. خب، از خودتون بگید، گوش میدم.
رویا چشمانش را به زمین دوخت و مکثی طولانی کرد و سپس به حرف آمد:
-از خودم چی باید بگم؟
-نام؛ نام خانوادگی؛ شغل؛ وضعیت زندگی، مدت و شیوهی آشنایی با خانم الهام کرمی.
رویا آه بلندی کشید و همانطور که سرش پایین بود و به زمین نگاه میکرد به حرف آمد:
-رویا سعادت؛ برخلاف اسم خانوادگیم یک موجود بیشانس که هرگز رنگ خوشبختی و سعادت رو تو زندگیم ندیدم. خیلی دلم میخواست بلاگر بشم ولی سه تا برادر تعصبی دارم که هیچوقت از ترسشون جرأت این کار رو پیدا نکردم. یک بار هم وقتی از این آرزوم با مادرم صحبت کردم گفت که شیرش رو حلالم نمیکنه اگه برم سمت این کارها... خب از حرف فامیل و در همسایه میترسه. من هم چون خیلی دوستش دارم و نمیخواستم آزارش بدم، دیگه رویای بلاگر شدن رو فراموش کردم. عوضش نشستم و فکر کردم و ایدهی ساخت یک گروه به ذهنم رسید که در عوض گرفتن هزینه، پستهای بلاگرها رو لایک کنن و مشتری مراکز تبلیغاتیشون بشن. و بعد یک مدت تونستم گروه رو بسازم و بد از آب در نیومد.
-سرهنگ گوشهی لبانش را پایین آورد و سرش را حرکت داد:
-چند وقته که گروه دارید و کدام شبکه و تعدادش چند نفر هست و از کجا عضو جذب میکنید؟
-شیش ماهی میشه. گروه توی تله.
-منظورتون تلگرامه؟
-آره. از توی اینستا عضو جذب میکنیم. اولش با دو نفر شروع کردم ولی کم کم زیاد شدیم.الان حدود هشتاد نفریم. دیگه سر هشتاد نفر فعلا نگهش داشتم.
-چرا؟
-خب گروه معمولی نیست بتونیم همه رو وارد کنیم. باید جنم کار داشته باشن.
سرهنگ بلند خندید:
-جنم کار یا جنم کلاه برداری؟
رویا دست راستش را بالا آورد:
-ای بابا کلاه برداری کدومه جناب! ما کلی زحمت میکشیم خرجمون از این راهه، من مادرم مریضه خرج داروهای سرطانش سر به فلک میکشه، هزینه تحصیل خورد و خوراک خواهر و برادرم رو میدم بده شرافتمندانه کار میکنم؟
-پدرتون در قید حیاتن؟
-بله؛ یعنی نه راستش پدر اصلیم فوت کرده و از یازده سالگی با ناپدریم زندگی میکنم.
-شغلشون چیه؟
-بیکار، یه ماشین داغون داره که گاهی باهاش مسافر جابهجا میکنه ولی خرجش بیشتر از چیزیه که در میاره.
-روز جمعه و پنجشنبه شما کجا بودید؟
-پنجشنبه هشت صبح تا سه ظهر خونه بودم. ساعت چهار ظهر هم فروشگاه لوازم خانگی با الهام قرار داشتم. بعد از انجام کارمون حدود ساعت پنج باهم رفتیم خونهشون و تا ساعت نه شب اونجا بودم.
-از اونجا کجا رفتید؟
-خونهی خودمون.
-دقیقاً ساعت چند منزل بودید؟
-فکر کنم نه و چهل و پنج دقیقه.
-تمام اون شب خونه بودید؟
-بله! همسایهها شاهدن!
-جمعه رو کجا بودید؟
-چون خیلی خسته بودم تا ظهر خوابم برد، ساعت یک خواهرم بیدارم کرد که مامان حالش بد شده پاشو ببریمش بیمارستان. تا نزدیکهای غروب درگیر بیمارستان مامانم بودم.
- گفتید بیماری مادر سرطانه؟
اشک از گوشهی چشم رویا روان شد:
-بله سرطان یه نوع سرطان خون خیلی بدخیم.
سرهنگ لبهایش را به هم فشار داد:
-که اینطور. و شما تمام تلاشتون رو برای درمانش میکنید؟
رویا سرش را بالا آورد:
-البته! میخوام ببرم خارج از کشور مداواش کنم.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
https://eitaa.com/mahdishoshyavaran
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۹ (رویا)
سرهنگ دست راستش را که خودکار در میانش بود را بالا آورد:
-عجب، هزینهش رو داری؟
رویا گوشهی سرش را با سه انگشت شصت و اشاره و میانی، خاراند:
-نه راستش هنوز نه؛ ولی دارم سعیم رو میکنم.
-چطوری؟ درآمدت از این کارت چهقدره؟
-بستگی داره چهقدری بهم بدن؛ مثلاً آخرین بار پنجاه میلیون دریافتیم بود که ده تومنش ماله خودم بود و بقیهش رو بین ده نفر از اعضا تقسیم کردم تا از فروشگاه با تخفیف پیج برای خودشون خورده ریز خرید کنن بقیهش هم بذارن جیبشون.
-چرا ده نفر؟ مگه اعضای گروه شما هشتاد نفر نیستن؟
رویا گوشهی لپش را باد داد و خالی کرد و به سرهنگ خیره شد:
-جناب به نظرتون پنجاه تومن رو میشه بین این همه آدم تقسیم کرد؟ نه! خب هر دفعه ده نفری که بار قبل نبودن انتخاب میشن با این کار میتونن ماهی یه بار خرید کنن و یه پول کمی هم گیرشـون میاد. من به خاطر خدا آدمهای نیازمند رو جذب کردم که یه کمکی باشه براشون! پولی هم که گیر خودم میاد به زور خرج دوا و درمون مادرم و خرج خونه و ناپدریم منوچهر میشه.
-شما وظیفه نداری خرج ناپدریت رو بدی.
-بله اما اگه ندم توی خونه الم شنگه راه میندازه، به خاطر آرامش مادر مریضم هم که شده مجبورم به خواستهش عمل کنم و هم اینکه گزارشم رو به برادرهام میده.
-برادرهاتون با شما زندگی میکنن؟
-نه ازدواج کردن. یکی با من دوقولو هست یکی دوسال بزرگتر. هر دو از پدر اولم هستن.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
https://eitaa.com/mahdishoshyavaran