#داستان_کوتاه
هارون بر خود قرار داد که هرکس حرف حکیمانه و شیرینی زد به او کیسه ی زری ببخشد، روزی دید پیرمردی پشت خمیده، با حالت زار، مشغول کاشت درخت زیتون است!!!
هارون گفت :
ای پیرمرد تو با این سن و سال زیتون می کاری و حال آنکه عمر تو کفاف برداشت میوه ی آن نمیکند؟
پیرمرد گفت:
ای خلیفه! دیگران کاشتند و ماخوردیم ما میکاریم، دیگران بخورند!!!
هارون خوشش آمد بدره ی زری به او داد...
پیر مرد گفت :
درختان مردم بعد از سالها میوه میدهد ولی درخت ما در حال میوه داد!!!
هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ای دیگر زر به او داد...
پیر مرد گفت :
درختان دیگر سالی یکبار میوه میدهد اما درخت ما دوبار به بار نشست!!!
هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ی زری دیگر به او داد و زود از آنجا عبور کرد و میگفت : اگر بایستیم خزانه را خالی خواهد کرد.....
#داستان_کوتاه
تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشتبام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که چهل هزار تومان میگیرند. من هم کمی چانهزنی کردم و روی سی هزار تومان توافق کردیم. بعد از اینکه کولر را به پشتبام آوردند و زیر آفتاب داغ پشتبام عرق ریختند، سه تا ده هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از ده هزار تومانیها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد. به او گفتم: مگر شریک نیستید؟ گفت: چرا، ولی او عیال وار است و احتیاجش از من بیشتره. من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و دو تا پنج هزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از پنج هزار تومانی ها را به کارگر دیگر داد و رفتند.
🔹️ داشتم فکر میکردم هیچوقت نتوانستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: بخشیدن دل بزرگ میخواهد نه توان مالی.
🌸🍃 https://eitaa.com/mahdixxv
#داستان_کوتاه
اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده
میکردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت:
ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم.
من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد.
چه حکایت آشنایی...
#داستان_کوتاه
پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خونآلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش میکنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار گفت:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.
پیرمرد گفت:اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمیشناسم. خواهش میکنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم میکنم و براتون میارم.
پرستار گفت:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز میاندیشید.
واقعا پول اینقدر با ارزشه؟
#داستان_کوتاه
⁉️از عارفی پرسيدند :
چرا اينقدر ذکر صلوات در منابع دينى ما تأکيد شده!
و براى آمرزش گناهان، وسعت روزى ، صحت و سلامتى، گشايش در کارها و... صلوات تجويز کرده اند، سِرّ و راز اين ذکر چيست؟
🔸فرمود:
◽️ اگـر
به قرآن نگاه کنيد فقط يکجا در قرآن هست که خداوند انسان را هم شأن و هم درجه خودش میکند
يعنى از انسان میخواهد که بيايد کنار او و با هم در يک کارى مشارکت کنند
و آن آيه اینست :
"انّ الله و ملائکته يصلّون علي النبي يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلموا تسليما"
♥️خـداوند
و ملائکهاش براى پيامبر(ص) صلوات میفرستند ،شما هم بياييد و همراهى کنيد.
علّت عظمت و بزرگى ذکر صلوات همين است
که انسان را يکباره تا کنار خداوند بالا میبرد.
.https://eitaa.com/mahdixxv
🟡 #داستان_کوتاه
⁉️ازعارفی پرسيدند:
چرااينقدرذکرصلوات درمنابع دينى ما تأکيدشده!وبراى آمرزش گناهان، وسعت روزى،صحت وسلامتى، گشايش درکارهاو...صلوات تجويزکرده اند؛سِرّورازاين ذکرچيست؟
🔸فرمود:
◽️ اگـربه قرآن نگاه کنيد،فقط يکجا درقرآن هست که خداوندانسان راهم شأن وهم درجه خودش میکند؛يعنى ازانسان میخواهدکه بيايدکناراووباهم دريک کارى مشارکت کنندوآن آيه اینست: انّ اللّهوملائکته يصلّون علي النبي ياايهاالذين آمنواصلّواعليه و سلمواتسليما:خـداوندوملائکهاش براى پيامبر(ص)صلوات میفرستند،شماهم بياييدوهمراهى کنيد.
علّت عظمت وبزرگى ذکرصلوات همينست که انسان رايکباره تاکنار خداوندبالامیبرد.
🌷اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🌷
📕#داستان_کوتاه
*بهرام گرامی ،
معروف به "بهرام قصاب" ، میلیاردر ایرانی که بزرگترین کوره آجر پزی خصوصی در منطقه "تمبی" مسجدسلیمان را با بیش از 200 هزار سفال و آجر ، وقف خیریه کرده است ...*
*او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو میکند .*
*میگويد : من در خانوادهای بسیار فقیر و در روستای "گلی خون" در حوالی "پاگچ امام رضا" زندگی میکردم .*
*هنگامی که از بچههای مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال با خود بیاورند ، خانوادهام به رغم گریههای شدید من ، از پرداخت آن عاجز ماندند .*
*یک روز قبل از اردو ، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلمِ من که از اهالی "کلگیر" بود و از وضعیت فقرِ خانواده ما هم آگاه بود ، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچهها خواست برایم کف بزنند . غم وغصه من ، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم .*
*دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ، ثروت زیادی هم به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم . در این زمان به یاد آن «معلم کلگیری» افتادم و با خود فکر میکردم که آیا آن یک ریالی که به من داد ، صدقه بود یا جایزه ؟!*
*به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم : نیتش هرچه که بود ، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود .* *تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد ، او را در بازار "نمره یک" یافتم . در زندگی سختی به سر میبرد و قصد داشت که از آن مکان هم کوچ کند .*
*بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم : "استاد عزیز ، تو حق بزرگی به گردن من داری" . او گفت : "من اصلاً به گردن کسی حقی ندارم" . من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : "لابد آمدهای که آن یک ریال را به من پس بدهی" ؟ گفتم : " آری" و با اصرار زیاد ، او را سوار بر ماشین خود کردم و به سمت یکی از ویلاهایم در "چم آسیاب" به راه افتادم .*
*هنگامی که به ویلا رسیدم ، به استادم گفتم : "استاد ، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال از من قبول کنی و مادام العمر هم حقوق ماهیانه ای نزد من خواهی داشت" . استاد که خیلی شگفت زده شده بود گفت : "اما این خیلی زیاد است" .*
*من گفتم : "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی نیست" . من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خودم احساس میکنم ...*
*مرد شدن ، شاید تصادفی باشد ، ولی مرد ماندن و مردانگی ، کار هر کسی نیست !*
*ﻫﻤﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ...*
*اما ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" باشند .*
*که ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است .*
*ﻭ اما ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ...
🇮🇷🕌🇮🇷 https://eitaa.com/hamkaran12
🌀 مَرد مُرغداری بود که هر بار سیلی میآمد و مرغداریاش را آب فرا میگرفت، مرغهایش را به زمینهای مرتفعتر میبُرد.
🌀 بعضی سالها صدها مرغ او میمردند؛ زیرا نمیتوانست آنها را به موقع ببرد.
💠 یک سال، سیلی شدید خسارت هنگفتی بر او وارد کرد، به خانهاش برگشت و
💠 با نااُمیدی به زنش گفت: دیگه تمام شد. من نمیتوانم زمین فعلی را بفروشم و زمین بهتری بخرم.
🌿 زنش با خونسردی گفت:
اُردک بخر❗️👌
✅ زمانیکه مشکلی برایتان پیش میآید، بهجای نااُمیدی، بر روی راه حل تمرکز کنید 🤔💯
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
https://eitaa.com/mahdixxv
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
👈 قدر لحظات در کنار هم بودن را بدانیم
💠 پیرزن هر شب از صدای خروپف پیرمرد شکایت داشت، پیرمرد هرگز نمیپذیرفت. شبی پیر زن صدای خروپف او را ضبط کرد تا صبح حرفش را ثابت کند.
🥺 اما صبح پیرمرد هرگز از خواب بیدار نشد و آن صدای ضبط شده، لالایی هر شب پیر زن شد.
💠 گاهی تصوّرِ اینکه، روزی من یا همسرم از دنیا میرویم و دنیا با همهی خوبی و بدیهایش تمام میشود عاملی برای ندیدن بسیاری از عیوب و نقصهای همسر میشود.
💠 قدر لحظات هر چند سختِ در کنار هم بودن را بدانیم.
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
https://eitaa.com/mahdixxv
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🐜 مورچه ای دانه ای برداشته بود و در بیابان می رفت
🪴از او پرسیدند: کجا می روی؟
گفت: میخواهم این دانه را برای دوستم ببرم که در شهری دیگر زندگی می کند.
🪴 گفتند: تو اگر هزار سال هم عمر کنی، نمیتوانی این همه راه را پشت سر بگذاری تا به او برسی.
🪴 مورچه گفت: مهم نیست،
همین که من در این مسیر باشم،
او خودش می فهمد که دوستش دارم.
❤️ من خدا را در قلب کسانی دیدم
که بی هیچ توقعی مهربانند 🌸🌱
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
https://eitaa.com/mahdixxv
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🌤 روزی فیل با سرعت از جنگل میگریخت❗️
علت را پرسیدند. 🤔
گفت: شیر دستور داده تا گردن همه ی زرافهها را بزنند❗️
گفتند: تو که فیل هستی پس چرا نگرانی❓☹️
گفت: بله می دانم که فیل هستم؛
اما جناب شیر، الاغ را به پیگیری
این دستور مأموریت داده ❗️😏
🔚 نتیجه : وقتی مأموریت مهم را بر دوش افراد بی سواد میگذارند، نتیجه فاجعه بار خواهد بود 🤷♂
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
https://eitaa.com/mahdixxv
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فـــــیلم کوتاه پدر🖤
تا دیر نشده بگین پدر دوستت دارم🥲🥲
اندکی تامل 🤔🥲
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
https://eitaa.com/mahdixxv
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🔅 به بهلول گفتن:
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ، ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ میساﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
🔅 گفتند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ، ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
🔅 ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ! ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ؛
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ، ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
🔅 گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
🔅 ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
🔅 گفتند: ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ!
🔅 ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ، ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
🔅 گفتند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
🔅 ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ! ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ! ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ 😡
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
https://eitaa.com/mahdixxv
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🪴 مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست به دوستش گفت:
«وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند ما کجا بودیم.» 🥲
🪴 دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت:
«وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند ما کجا بودیم..!» 🥺
🪴 انسان زمانی که پیـــ👨🦳👵ــر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی 🤗
همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشتهها بوده .🧐
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
https://eitaa.com/mahdixxv
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🪷 عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود.
🌸 روزی به آبادی دیگری رسید و به یک نانوایی رفت؛ چون لباس کهنه و مندرسی پوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
🌺 مردی که آنجا بود عابد را شناخت به نانوا گفت: این مرد را می شناسی؟ :گفت :نه !گفت فلان عابد بود، نانوا گفت: من از مریدان اویم دنبالش دوید و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.
🌼 نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند،
نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
🌸🌺🌼 عابد گفت: دوزخ یعنی اینکه برای رضای خدا یک نان به بنده ی خدا ندهی ولی برای رضایت دل بنده ی خدا یک روستا و آبادی را نان بدهی.🍃🍃
#داستان_کوتاه
#لبیک_یاحسین
#اربعین_جهانی
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
https://eitaa.com/mahdixxv
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🌳 مدیرعامل جوانی که اعتماد به نفس پایینی داشت، ترفیع شغلی یافت؛
اما نمی توانست خود را با شغل و موقعیت جدیدش وفق دهد.
🌳 روزی کسی در اتاق او را زد و او برای آنکه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود.
🌳 در همان حال که مرد منتظر صحبت با مدیرعامل بود، مدیرعامل هم با تلفن صحبت میکرد. سرش را تکان می داد و می گفت: «مهم نیست، من می توانم از عهده اش برآیم.»
🌳 بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسید: «چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل کنم!». 🤭
🦋 چرا ما انسان ها گاهی به چیزی که نیستیم تظاهر می کنیم❓ قصد داریم چه چیز را ثابت کنیم❓🦋
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
https://eitaa.com/mahdixxv
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
🍄 روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
🍄 وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
🍄 چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری .
🍄 و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
🍄 حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟
🍄 وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"
#داستان_کوتاه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾
https://eitaa.com/mahdixxv
✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾✾