eitaa logo
محبان المهدی 1 (کانال عمومی)
2.1هزار دنبال‌کننده
33.1هزار عکس
30.1هزار ویدیو
407 فایل
سلام ،محضرکاربران بزرگوار،عرضه می دارم که به لطف الهی وبا مساعدت وهمکاری شماعزیزان گروه محبان المهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) ایجاد گردید.دراین گروه مطالب ارزنده ،مفیدوکاربردی درکلیه زمینه ها : فرهنگی،اقتصادی،اجتماعی،سیاسی،وورزشی ارائه خواهد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
ای آنها نساخت،* * اینکه محل سکونت ما را در مکانی قرار دادند که نداشت، را از گرما و از سرما آرامش نداشتیم، و از و و خوف کشته شدن آسایشی برای ما نبود،* *از اینجا سِرِّ سخن (علیه‌السلام) معلوم می‌شود که را فرمودند:امان از * *"الشام الشام الشام"* *منابع:* *تذکرة الشهداء ج ۲ ص ۳۶۳ ، رمز المصیبة ج ۳ ص ۲۵۹ ، سحاب رحمت ص ۷۳۶ ، سوگنامه آل محمد (علیهم السلام) ص ۴۹۵* https://chat.whatsapp.com/ET02nTcJtJT0ITYSZvw7Ej [۹/۹،‏ ۰۸:۴۸] روستا۲: 🥀<❈﷽❈>🥀  داستان معنوی زیبا🌹🌹 *من جوانی بودم که سال‌ها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم و خیری برای خانواده‌ام نداشتم* *همش با رفقای ناباب و اینترنت و ...* *شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب* *زمانی که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بی‌نصیب نماندم* *و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمی‌دهند* *تا یه روز تو یکی از گروه‌های چت یه آقایی پست‌های مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند رفتم توی پی وی اون شخص و مثل همیشه فضولیم گل کرد* *و عکس پروفایلشو بزرگ کردم* *عکس شهیدی دیدم که غرق در خون بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچه‌های او باشند* *و زیر آن عکس یه جمله‌ای نوشته شده بود:«می‌روم تا جوان ما نرود»* *ناخودآگاه اشکم سرازیر شد، دلم شکست* *باورم نمی‌شد دارم گریه می‌کنم اونم من کسی که غرق در گناه و شهواته* *منه بی‌حیا و بی‌غیرت* *منه چشم چرون هوس باز* *از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم متنفر شدم* *دلم به هیچ کاری نمیرفت* *حتی موبایلم و دست نمی‌گرفتم* *تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجداولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم* *ولی احساس آرامش معنوی خاصی می‌کردم آرامشی که سال‌ها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکه‌های اجتماعی* *از امام جماعت خواستم کمکم کنه ایشان هم مثل یه پدر مهربان همه چیز به من یاد می‌داد نماز خوندن،قرآن، احکام، زندگی امامان و...* *کتاب می‌خرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیت‌های بسیج و مراسمات شرکت میداد* *توی محله معروف شدم* *و احترام ویژه‌ای کسب کردم* *توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای خادمی معرفی شدم* *نزدیکای اربعین امام حسین یکی از خادمین که پیر بود بمن گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمی‌تونم، میشه شما به نیابت از من بری؟خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم* *زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟زیارت امام حسین؟ اشکم سرازیر شد قبول کردم و باحال عجیبی رفتم هنوز باورم نشده که اومدم کربلا* *پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه علمیه که با مخالفت‌های فامیل و دوستان مواجه شدم اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمی‌گرفت قبول کرد* *حوزه قبول شدم و با کتاب‌های دینی انس گرفتم در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام* *خدارو می‌کردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام رو با خدا آشتی بدم* *یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن* *گریه میکنن منم گریه‌ام گرفت* *تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!* *گفتم بابا چی شده؟* *گفت پسرم ازت ممنونم* *گفتم برای چی؟* *گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم تو رو می‌دیدیم با مرکبی از نور می‌بردن بهشت و ما رو می‌بردن جهنم و هر چه به تو اصرار می‌کردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من* *یه آقای نورانی آمد و بهت گفت: آقا سعید!* *همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین بهشت و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی* *پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعید قبل نیستی همه دوستت دارن تو الآن آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی به ما هم یاد بدی* *منم نماز و قرآن یادشون دادم* *و بعد از آن خواب پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند* *چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که خیلی برام آشنا بود گریه‌ام گرفت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریه‌هام بلند و بلندتر شد این همون عکسی بود که تو پروفایل بود خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟* *و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم خودش و حتی مادرش هم گریه کردند مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟* *گفتم: نه* *گفت: این پدرمه منم مات و مبهوت دیوانه وار فقط گریه می‌کردم مگه میشه؟ آره شهیدی که منو هدایت کرد آدمم کرد آخر دخترشو به عقد من درآورد* *چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شدو حوزه‌ها تعطیل شدند ما هم رفتیم خانمم باردار بود