eitaa logo
مهدیار
347 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
544 ویدیو
7 فایل
یار یاری باشیم که منتظر یاری یار است. واحد پسرانه موسسه مهدوی سپیده صبح
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📝شما ایشونو نمی‌شناسی؟ آشپز لشگر چند وقتی بود که حسابی گله و شکایت می‌کرد. می‌گفت: «من دست تنهام و برای تهیه غذای رزمنده‌ها، یه نفر کمک می‌خوام.»🍴 اما هر بار که درخواست نیروی کمکی می‌داد، جواب می‌شنید: «نیرو به اندازه کافی نداریم.» یه روز، وقتی حسابی کلافه شده بود و تنها داشت تو آشپزخانه کار می‌کرد، یه جوون با چشمای قرمز و قیافه‌ای خسته وارد آشپزخونه شد. با آشپز سلام‌ و احوال‌پرسی گرمی کرد و از مشکلات آشپزخونه پرسید. آشپز هم سفره دلش باز شد و شروع کرد به گله کردن: «دیگه طاقت ندارم، دست تنهام. کسی نیست کمکم کنه!»‼️ جوون بعد از شنیدن حرفهای آشپز گفت: «خب، من همون نیروی کمکی‌ام که قرار بود بفرستن.»🫱🏻‍🫲🏻 آشپز خوشحال شد و گفت: «پس خدا خیرت بده! بیا اون دیگ رو بشور که دیگه کمر برام نمونده.» دیگ‌ها و ظرف‌ها رو با کمک همدیگه شستن. بعد از تموم شدن کار، آشپز رفت یه گوشه تا کمی استراحت کنه. جوون هم همونجا کنار دیوار نشست، سرش رو به دیوار تکیه داد و از خستگی خوابش برد.😴 چند دقیقه‌ای نگذشته بود که معاون فرمانده لشگر وارد آشپزخونه شد. آشپز، به نشونه احترام، ایستاد و با خوشحالی گفت: «خدا خیرتون بده که بالاخره نیروی کمکی فرستادین. خیلی کمکم کرد!»😊 معاون لشگر با تعجب پرسید: «کدوم نیروی کمکی؟ ما که هنوز کسی رو نفرستادیم!»🧐 آشپز با دست به جوونی که کنار دیوار خوابیده بود، اشاره کرد و گفت: «همین جوون که الان داره استراحت می‌کنه.» معاون لشگر، وقتی جوون رو دید، خشکش زد. رو به آشپز کرد و با صدای آهسته گفت: «یعنی شما ایشونو نمی‌شناسی؟» آشپز با تعجب جواب داد: «نه! چطور؟»🤨 معاون لشگر گفت: «ایشون حاج مهدی زین‌الدین، فرمانده لشگره!» @mahdiyar_am
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📝شما ایشونو نمی‌شناسی؟ آشپز لشگر چند وقتی بود که حسابی گله و شکایت می‌کرد. می‌گفت: «من دست تنهام و برای تهیه غذای رزمنده‌ها، یه نفر کمک می‌خوام.»🍴 اما هر بار که درخواست نیروی کمکی می‌داد، جواب می‌شنید: «نیرو به اندازه کافی نداریم.» یه روز، وقتی حسابی کلافه شده بود و تنها داشت تو آشپزخانه کار می‌کرد، یه جوون با چشمای قرمز و قیافه‌ای خسته وارد آشپزخونه شد. با آشپز سلام‌ و احوال‌پرسی گرمی کرد و از مشکلات آشپزخونه پرسید. آشپز هم سفره دلش باز شد و شروع کرد به گله کردن: «دیگه طاقت ندارم، دست تنهام. کسی نیست کمکم کنه!»‼️ جوون بعد از شنیدن حرفهای آشپز گفت: «خب، من همون نیروی کمکی‌ام که قرار بود بفرستن.»🫱🏻‍🫲🏻 آشپز خوشحال شد و گفت: «پس خدا خیرت بده! بیا اون دیگ رو بشور که دیگه کمر برام نمونده.» دیگ‌ها و ظرف‌ها رو با کمک همدیگه شستن. بعد از تموم شدن کار، آشپز رفت یه گوشه تا کمی استراحت کنه. جوون هم همونجا کنار دیوار نشست، سرش رو به دیوار تکیه داد و از خستگی خوابش برد.😴 چند دقیقه‌ای نگذشته بود که معاون فرمانده لشگر وارد آشپزخونه شد. آشپز، به نشونه احترام، ایستاد و با خوشحالی گفت: «خدا خیرتون بده که بالاخره نیروی کمکی فرستادین. خیلی کمکم کرد!»😊 معاون لشگر با تعجب پرسید: «کدوم نیروی کمکی؟ ما که هنوز کسی رو نفرستادیم!»🧐 آشپز با دست به جوونی که کنار دیوار خوابیده بود، اشاره کرد و گفت: «همین جوون که الان داره استراحت می‌کنه.» معاون لشگر، وقتی جوون رو دید، خشکش زد. رو به آشپز کرد و با صدای آهسته گفت: «یعنی شما ایشونو نمی‌شناسی؟» آشپز با تعجب جواب داد: «نه! چطور؟»🤨 معاون لشگر گفت: «ایشون حاج مهدی زین‌الدین، فرمانده لشگره!» @mahdiyar_am