﷽
🏴 🏴 🏴
#اطلاعیه #مسابقه
🏴 🏴 🏴
من دلم خوش بود با شوق وصال اربعین
حال با حزن فراق و داغ دل باید چه کرد؟!
سلام!
سلام بر دلهایی که آرزو داشتنتد این روز ها در مسیر نورانی عشق قدم بگذارند اما...
◀️ به این وسیله از شما دعوت میکنیم در مسابقه ”جاماندگان کاروان عشق” شرکت کنید🖤👇🏻
نحوه ی برگزاری مسابقه به این صورته که شما یکی از خاطرات زیبای سالهای گذشته خودتون از پیاده روی اربعین رو برای ما ارسال میکنید و در پایان به عزیزی که خاطره اش بیشترین بازدید(سین) رو بخوره هدیه ای به رسم یادبود تقدیم میشه ان شاءالله...💚🎁
مهلت ارسال خاطره ها: تا سه شنبه ۱۵ مهر
شمارش پسند ها و اعلام نتایج : جمعه ۱۸ مهر
⭕ خاطرات خود را به آیدی @karevane_eshgh ارسال نمایید⭕
#اربعین
#دلتنگی
#خاطره
#حرم
#آه_از_دوری
🏴 @beheshtesamen8
🌹🍃
《شرکت کننده شماره ۲》
#خاطره❣️
۴ آبان اربعین ۹۷
همراه دوستان در پیادهروی کربلا بودیم که دیدیم دختر بچهای با چادر عربی خیلی سخت راه میرود، چند قدم میرود و چند قدم میایستد، با خود گفتیم که لابد خسته شده است، وقتی که برای نماز ایستادیم، معلوم شد پاهایش مجروح شده است، دلمان برایش سوخت، گفتیم: «بیا کمکت کنیم تا مسیر رو طی کنی»، که اشک در چشمانش جمع شد، و زد زیر گریه، سپس گفت: «توی این راه منو تحویل میگیرن، ازم پذیرایی میکنن، کمکم میکنن، اما سه ساله امام حسین (ع) با بار گرانِ مصیبت بابا و عمو، چند برابر این راه را پیاده رفت، روی خار رفت، تازه کسی هم نبود که کمکش کنه.»، روضه رقیه از زبان دختر بچه، شنیدن دارد
#مسابقه
#جاماندگان_کاروان_عشق
🍃 eitaa.com/beheshtesamen8
🌹sapp.ir/beheshtesamen8
🍃instagram.com/beheshtesamen8
🌹🍃
《شرکت کننده شماره ۴》
#خاطره❣️
به یاد اربعین های گذشته 😔
روزها و ماه ها و حتی دقیقه ها گاهی برای رسیدن به یه آرزو اونقدر از ذوق تند تند میگذرند که تو به خودت میای و میبینی حالا باید کوله ت رو ببندی و آماده ی یه رفتن باشی رفتنی که قراره تو را به یه امام رئوف برسونه
امامی که به قول حاج آقا یا واقعا قبولت کرده و خادم خوبی بودی یا مادرش خانوم فاطمه زهرا(س) واسطه شده که اگه این ، این بار بیاد حرم آدم میشه😭
اما خوش ب حال اونی که این وسط انتخاب شده ی یه دختره سه ساله هست ...
خلاصه که این همه زائر هر کدومشون به امید دیدن و زیارت یه امام اونم تو هزار و چهارصد سال پیش از هر جای دنیا میان و با هر حاجتی ...🖤
قرار بر این شد که موکب دمعة الرقیه مکان استقرار ما برای یه خادمی چند روزه باشه
انگار این موکب هم برکتی داشت برکتی از جنس نگاه برادری شهید، شهید علی خلیلی همینم باعث شده بود تا تو هیئت های شبونه هزار هزار تا زائر به یاد پاهای تاول زده ی خانوم ساعت ها با مداح گریه کنن
و خلاصه که بالاخره اون روزی که همه منتظرش بودیم رسید ، اولین بار بعد از پیاده شدن از اتوبوس یه گنبد رو دیدم و من فک میکردم که اون گنبد امام حسین (ع)هست اما یه بزرگ تری گفت از هر طرف که وارد شی اول گنبد حضرت اباالفضل رو می بینی و من برای یه لحظه با خودم گفتم این برادر چقدر باوفاست که هنوزم خودش رو سپر حرم امامش کرده و تبریک گفتم به مادرش ام البنین برای تربیت چنین پسری
نمی دانم چه چیز مرا از ایران تا کربلا بی قرار میکرد برای دیدن کسی که او را تا کنون ندیده بودم مگر نمی گویند عشق از آثار دیدن است پس چرا من ندیده عاشق او شده بودم و هزار چرای دیگر در ذهنم بود که ناگهان با دیدن گنبدی طلایی همه چیز را فراموش کردم حتی زمان و مکان را
همیشه گمان میکردم اگر به کربلا بروم و در مقابل امام حسین (ع) قرار بگیرم قطعا خواهم مرد از درد و رنجی که ایشان و خانواده شان تحمل کردند
اما فقط و فقط آرام بودم خالی از هر حسی و انگار کربلا پرده ای داشت که مصیبت ها را درک نمی کردی و آرام میشدی چرا که فقط زینب میتواند صبور باشد آن هم برای هر رنجی...
شاید باز هم درک نکردم که آن سال در کجا بودم😔
اما امسال بهتر از گذشته معنای آن سفر و دلتنگی را تجربه میکنم کاش در مرزهای دلم را بسته بودم تا اینگونه نمیشد کاش به زودی خودم را در بین الحرمین ببینم و آنقدر بگویم حسین که...
اللهم الرزقنا زیارة الحسین علیهالسلام
#مسابقه
#جاماندگان_کاروان_عشق
🍃 eitaa.com/beheshtesamen8
🌹sapp.ir/beheshtesamen8
🍃instagram.com/beheshtesamen8
🌹🍃
《شرکت کننده شماره ۵》
#خاطره❣️
سلام به همه
خب اگه من بخام از خاطره های تنها سفر کربلام که تو اربعین ۹۸بود براتون بگم که باید کلی بنویسم
اما یکی از بهترین خاطره ها و البته باحال تریناش این بود که... 😂
راستش من نه اینکه بد غذا باشما ولی خب هر غذایی رو نمی خورم واسه همین این مربی بنده خدا مون رو بیچاره کرده بودم
ایشون هم واسه همین تا یه موکب ایرانی پیدا می کردن برای من غذای ایرانی میگرفتن
تو یکی از همون روزا که ما نجف بودیم و میخواستیم بریم موکب دمعة الرقیه تو مسیر سوار شدن به اتوبوس چشمشون به یه موکب ایرانی خورد که قورمه سبزی ایرانی میداد 😂
حالا بماند که با چه بدبختی به ما قورمه سبزی رو دادن چون اصرار داشتن بریم داخل بشینیم ما هم که فرصت نداشتیم همون طوری داغ داغ ، سر پا با یه قاشق خوردیم و ظرف رو بهشون برگردوندیم .
فقط یادمه وقتی برگشتیم اتوبوس حرکت کرده بود البته نه چون ما دیر رسیده بودیما چون اصلا جا نداشت
واسه همین دیگه مجبوری یه ماشین گرفتن که الان یادم نیست مدلش چی بود ولی باکلاس بود تازشم تو اون گرما کولر داشت 😁
بله اینم خاطره ی ما😅
#مسابقه
#جاماندگان_کاروان_عشق
🍃 eitaa.com/beheshtesamen8
🌹sapp.ir/beheshtesamen8
🍃instagram.com/beheshtesamen8
🌹🍃
《شرکت کننده شماره ۷》
#خاطره❣️
میگن بار اول که میری کربلا انقد برات همه چی رویاییه که نمیفهمی کجا رفتی، راست میگن!
میگن بار دوم که بری تازه میفهمی پات به چه بهشتی رو زمین باز شده، راست میگن!
میگن وقتی یه بار اربعین بری کربلا دیگه اربعین سالای بعد ایران بمونی همه چی برات عذابآوره، راست میگن!
اما امان از وقتی جابمونی... امان ....
دوسالی بود زائر بودم و طعم بهشتو چشیده بودم، سال سوم اما .. انگار همه چی دست به دست هم داده بود جا بمونم از کاروان ..
به هر دری میزدم نمیشد .. نه اذن داشتم نه حتی پول که اگر اذن رفتن دادن راهی شم ..
من بودمو یه پاسپورتو یه دل خون ...
چند روز مونده بود که دوستام راهی شن ، خیلیاشون، حتی بعضیا سفر اولشون بود .
چهارشنبه ای بود و هیئتی ، سه روز مونده به حرکت و روضه خانوم سه ساله که مداح خوند برا جامونده هایی مثل من ...
دیگه آدم میشه اسپند رو آتیش ،
دیگه اون دل برا آدم دل نمیشه ، میشه آب، میریزه پشت سر زائرا ....
دلم شکسته بود امیدی به رفتن دیگه نداشتم و داشتم خودمو آماده میکردم بدرقه کنم اونایی ک باهاشون همسفر بودم .. باورم نمیشد که جاموندم ولی دلم به هیچی خوش نبود..
فردای هیئت یکی از دوستام آخر شب، شب جمعه اومد آرومم کنه باهام حرف بزنه.
گفت اگر پولت جور باشه میری؟ گفتم چطوری؟ پس فردا دیگه کاروانی نیست که نرفته باشه وقتی نه اجازه دارم نه حتی ویزا!!
گفت تو میری؟
گفتم مگه میشه نرم؟ با سر میرم ولی الان به خواستن و نخواستن من نیست!
گفت برو اجازه بگیر حالا
گفتم نه ، نه قاطع چندبار شنیدم دیگه طاقت ندارم
گف بازم برو
برو بگو پولم جوره فقط مونده اجازه
گفتم ندارم چطوری جوره؟
گفت تو برو بگو اون بامن
خیلی اصرار کرد و منم فقط برا اینکه بهش ثابت کنم نمیشه رفتم و در اتاقو زدم
شب از نیمه گذشته بود و چراغا خاموش...
ولی نمیدونم چرا همه بیدار بودن
رفتم گفتم بابا دوستم میگه پول کربلاتو جور کردم گفت اندازه یکی دو نفر هنوز جا دارن میذاری برم؟ مکث کرد! قلبم شروع کرد کوبیدن تو سینم ! نمیدونم چرا نگفت نه ،نمیدونم چرا مکث کرد، نمیدونم چرا از قبل از اینکه من چیزی بگم حالت صورتش یه طوری بود!
گفت دل نگرانم گفتم همه هستن تنها نیستم که
گفت بشرطی میذارم که قول بدی خیلی مراقب باشی...
باورم نمیشد درست میشنیدم
اصلا باورم نمیشد
اشکام مثل الان که دارم مینویسم امونم نداد
گفتم واقعا؟ گفت آره ...
نمیخوام کفر بگم ولی شاید اگه خدا اون لحظه میومد پایین میگفت بهشتو میخوام برات امضا کنم انقدر خوشحال نمیشدم ک از اذن سفرم خوشحال شدم ...
نمیدونم اشکام اشک شوق بود یا دلتنگی یا دلشکستگی یا همش باهم
هرچی بود نمیذاشت حتی صفحه گوشیو ببینم ...
تو کمتر از ۴۸ ساعت مونده به حرکت منم راهی شدم ...
کمتر از ۴۸ ساعت همه چی درست شد ...
اذن ، پول ، ویزا ...
شاید اصلا از قبل همه چی درست بوده ...
کی میدونه؟
کی میتونه بگه تو تمام اون روزا حواسشون بهم نبوده، به دلم نبوده؟
کی میتونه بگه همه اینا اتفاقات عادیه و بالاتر از قدرت من و امثال من نیست؟
منم شدم راهی دیار عشق... زائر کربلا... بهشت خدا روی زمین...
کاش امسالم میتونستم بگم زائرم ...
کاش .......
#مسابقه
#جاماندگان_کاروان_عشق
🍃 eitaa.com/beheshtesamen8
🌹sapp.ir/beheshtesamen8
🍃instagram.com/beheshtesamen8
🌹🍃
《شرکت کننده شماره ۱۰》
#خاطره❣
💚... بسم رب الحسین ...💚
میخواهم از روزهایی برایتان بگویم که حتی وقتی هیچ چیزمان جور نبود هنوز امید داشتیم به راهی شدن...
یا اگر اصلا نمیتوانستم برویم، میتوانستیم دلمان را همراه کنیم با دوستان و آشنایانمان که قدرم در جاده عشق میگذارند اما امسال....
آن سال هم مثل بقیه سالها نزدیک اربعین همه در تقلا بودند برای طلبیده شدن...
من هم خدا خدا میکردم بتوانم کوله بارم را جمع کنم و راهی شوم اما انگار همه چیز دست به دست هم داده بود برای نرفتنم...
و شاید جایی برای شکوه کردن نمیدیدم...، انقدر روسیاه بودم و هستم که حق میدادم اربابم مرا نطلبد اما امان از مهربانیش...
پدرم قصد داشت به کربلا برود و شرایطمان طوری بود که مادرم نمیتوانست ایشان را همراهی کند و به دری میزدم نه و پدر و نه مادرم راضی به رفتن من با پدر نمیشدند...
منطقی بحث میکردم میگفتند نه!
شوخی شوخی حرف کربلا رفتن را پیش میکشیدم میگفتند نه!
و خلاصه از من اصرار و از پدر و مادرم انکار...
نگرانی های پدر و مادر هارا که میشناسید...
+ آخه یه دختر تنها بره تو یه کشور غریب؟ یه خانم آشنا نباید همراهت باشه؟ اگه حالت بد بشه چی؟ اگه مریض بشی چی؟ اگه....
ولی این حرف ها نمیتوانست قلب مرا راضی کند...
اشک میریختم و کربلا میخواستم و هرچقدر به پدر و مادرم اصرار میکردم حتی ذره ای نمیتوانستم نظرشان را تغییر بدهم
هنوز تلخی آن روز ها و نه شنیدن های مکرر را میتوانم به یاد بیاورم
اما داستان به همین جا ختم نمیشود...
یک روز مطلبی به چشمم خورد به که با متوسل شدن به حضرت رقیه(س) حتما میشود حاجت گرفت...
یکی از همان روز ها بعد از نماز در نمازخانه کوچک مدرسمان دلم را به دریای بزرگ مهربانی دختر کوچک اربابمان زدم و به ایشان متوسل شدم...
در دلم به امام حسین(ع) گفتم من کاری از دستم برنمی آید! شما دل پدر و مادرم را راضی کنید...!
و کم کم گره های سفر کربلایم به لطف خدا و دستان کوچک حضرت رقیه(س) باز شدند...
و آن سفر خاص ترین و شیرین ترین سفر اربعین من شد...
درست است که در ظاهر من یک دختر تنها در موکب ها بودم اما اگر دیر میرسیدم و غذا به من نمیرسید، زائران ارباب غذایشان را به من میدادند...
اگر جای سردی با پتوی نازک خوابم میبرد وقتی بیدار میشدم میدیدم زائران حضرت چندین پتوی ضخیم رویم انداخته اند...
اصلا مگر میشود ارباب هوای زائرش را نداشته باشد...؟
#مسابقه
#جاماندگان_کاروان_عشق
🍃 eitaa.com/beheshtesamen8
🌹sapp.ir/beheshtesamen8
🍃instagram.com/beheshtesamen8
🌹🍃
《شرکت کننده شماره ۱۱》
#خاطره❣
❤حسین سفینه نجات ❤
چند سال پیش برای اولین بار می خواستم به همراه خانواده ام به پیاده روی اربعین برویم خیلی ذوق وشوق داشتم به جرات می تونم بگم که تا بحال برای هیچ مسافرتی تا این حد خوشحال وهیجان زده نبودم چه سفری وچه خاطرات خوشی اولین خاطره من این بود که به قدری بی تجربه بودم نسبت به این سفر که باخودم سشوار برده بودم 😅 اولین جا نجف وقتی میخواستم به حرم آقا امیر المومنین برم در قسمت بازرسی بدنی گفتند این چیه؟ نمیتونی ببری داخل باید ببری بدی امانات حالا بماند که چقدر این طرف آن طرف رفتم تا تونستم سشوار رو تحویل بدم وبرام دردسر شده بود😅 واز طرفی کلی لباس آورده بودم که فقط کولم رو سنگین کرده بود واصلا استفاده نشدند وتنها بار کشی آن برایم ماند 😔
بگذریم خاطره اصلی من در این سفر بعد سازندگی این سفر برای کودکان هست در این سفر پسرم که اون موقع 8 سالش بود همراخودم برده بودم واقعا براش سازنده بود وفکر می کنم یه جاهایی البته به اندازه کم روضه هارو درک کرد روز اول وقتی ما به نجف رسیدیم خیلی شهر شلوغ بود وترافیک در همه جا به چشم میخورد ماشینی که مارو از لب مرز به نجف آورده بود ما رو کنار یه میدان پیاده کرد ویه مسیری رو نشون داد وگفت از اینجا برید میرسید به حرم اگه من بخوام با ماشین ببرمتون ترافیک هست وخیلی زمان میبره خودتون پیاده برید زودتر می رسید من و خانوادم راه افتادیم جاده خاکی وفرعی بوددربین راه دختر وپسرهای کوچک عراقی چارپایه ای گذاشته بودند وچند لیوان ویه پارچ آب به دست ما رو دعوت به خوردن آب می کردند نزدیک غروب آفتاب بود وماخیلی عجله داشتیم دوست داشتیم هر چه زودتر به حرم آقا امیر المومنین برسیم ونماز مغرب رو در صحن وسرای آقا به جماعت بخونیم برای همین خیلی تند وبدون توقف مسیر فرعی رو ادامه می دادیم و یه جاهایی شک می کردیم آیا این مسیر به حرم میرسه یعنی راننده درست به ما گفته بود کمی که جلوتر رفتیم حس کردیم مسیر درسته چون بودند رائران دیگری که آنها هم ما می پیوستند وکم کم جمعیت زیاد شد در وسط راه یه جایی نذری غذا میدادند غذاش ایرانی وچلو مرغ بود وپسر من خیلی دوست داشت براش ازاین نذری بگیریم چرا که گرسنه بود وغذاهای عراقی رو هم دوست نداشت ولی خیلی شلوغ بود وبرای گرفتن این نذری باید وقت زیاد صرف می کردیم وبه نماز مغرب حرم مولا نمیرسیدیم در نتیجه راضیش کردم که بیا بریم بعد از نماز مغرب موکب ها شام ميدند برات شام می گیرم وبه راهمون ادامه دادیم طفلی پسرم خیلی خسته شده بود هم خسته وهم گرسنه بوی چلو مرغ وشکلش که بعضیها گرفته بودند ومیخوردند جلوی چشمش بود مدام می گفت مامان کی میرسیم؟ پس کجا نذری ميدند؟ من بهش می گفتم حالا تند بیا برسیم حرم نماز مغرب وعشارو بخونیم خودم می گردم موکب ایرانی پیدا می کنم وبرات شام می گیرم بالاخره با پیاده روی طولانی به حرم رسیدیم وخوش بختانه تونستیم نماز مغرب وعشا رو بخونیم وبعد زیارت مولا که ان شاالله نصیب همه بشه🤲
دیگه وقتی از حرم اومدیم بیرون شب شده بود از چند نفر پرسیدیم موکب ایرانی نزدیک کجاست گفتند موکب امام رضا از همه نزدیکتر ومجهز تر هم هست برید اونجا فکر کنم عمود دویست و....🧐 ریز عددش رو خاطرم نیست
خلاصه خیلی راه بود همه خسته وگرسنه واز همه خسته تر وگرسنه تر پسر هشت ساله من چاره ای نداشتیم باید می رفتیم تا جایی رو پیدا می کردیم برای خوابیدن شب وغذایی بهمون بدند تازه فهمیدیم همه موکب ها شام رو زود ميدند تا زائرها زود بتونند بخوابند ونیرو بگیرند برای ادامه مسیر به همین دلیل هر جا می رسیدیم شام تمام شده بود و جا نبود و همه در حال استراحت بودند دیگه به قدری خسته بودیم که نتونستیم ادامه بدیم وبه موکب امام رضا برسیم در بین راه یه موکب ایرانی پیدا کردیم با دو تا پتو ویه جا برای خوابیدن والبته این خودش غنیمت بود چون همه موکب ها پرشده بود وجا نبود پتو ها رو پهن کردیم که بخوابیم دیگه طاقت پسرم تمتم شده بود وگریه می کرد می گفت گرسنم پاهام درد می کنه بهش گفتم ببین توالان فقط پاهات درد می کنه وخسته وگرسنه ای
ولی حضرت رقیه(س) از تو کوچکتر بود فقط سه سالش بود
پاهاش ابله زده بود
گرسنه بود
عزیزانش رو از دست داده بود
سیلی خورده بود 😭😭😭
فکر کنم از اون موقع روضه خانم رقیه رو بیشتر درک می کنه
💚السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین 💚
#مسابقه
#جاماندگان_کاروان_عشق
🍃 eitaa.com/beheshtesamen8
🌹sapp.ir/beheshtesamen8
🍃instagram.com/beheshtesamen8
🌹🍃
《شرکت کننده شماره ۱۴》
#خاطره❣
💚بسم رب الحسین💚
پیاده روی اربعین رو انجام داده بودیم وزیارت اربابمون رو و دل کندن از این سرزمین چه سخت هست
خودمون رو به بیرون شهر رسوندیم تا اینکه ماشین بگیرم بریم نجف هر ماشینی که میومد چشم به هم زدنی پر میشد تا اینکه که یه کا میون برزگ اومد وهمه ریختند پشت اون راننده به خانواده ما اشاره کرد که بیاید جلو بنشینید پدرم اول همه بعد برادرم وبعدازاون من ومادرم رفتیم نشستیم راننده مردی میان سال بود ما می خواستیم خانوادگی سلفی بگیریم که در همه عکسها خودش رو جامی د اد وژست می گرفت 😬دوست داشتیم غیر مستقیم بهش بفهمونم که این عکس خانوادگی نیا ولی نمیشد
در بین راه ماشین نیسانی بود که پشتش بار گوجه زده بودراننده ماشینی که ما توش بودیم و بقیه راننده ها دستشونو دراز میکردن و از توی اون ماشین گوجه برمیداشتند و میپرسیدند حلال؟؟
و راننده نیسان هم سری تکون میداد و میگفت حلال... و اینگونه بود که فکر کنم تا اون ماشین به مقصد برسه چند کیلو از گوجه هاش خورده شد!
#مسابقه
#جاماندگان_کاروان_عشق
🍃 eitaa.com/beheshtesamen8
🌹sapp.ir/beheshtesamen8
🍃instagram.com/beheshtesamen8
🌹🍃
《شرکت کننده شماره ۱۵》
#خاطره❣
شاید ما بیشتر از پیاده روی اربعین خاطرات معنوی شنیدیم اما خاطرات طنز اربعینی هم وجود دارند...😉
اربعین چند سال پیش بود و ما در مسیر نجف به کربلا بودم که پدرم کمر درد گرفتن و به دلیل محدود بودن وقتمون و حال پدرم تصمیم گرفتیم بقیه راه رو با ماشین طی کنیم...
خلاصه... یه شب بعد از اینکه تو یکی از موکب ها شاممون رو خوردیم رفتیم کنار خیابون ایستادیم تا ماشین بکیریم و بعد از چند دقیقه هم یک سواری نسبتا مدل بالا مارو سوار کرد و به سمت کربلا راه افتادیم...
چند دقیقه بیشتر از سوار شدنمون نگذشته بود که یهو آقای راننده گفت:
+ سَیِّدی؟
پدر من هم جواب داد:
- نَعَم؟؟
و خلاصه همینجوری آقای راننده صحبت میکرد و پدر من هم جواب میدادن!!
از اونجایی که من تو ماشین نشسته بودم راننده بهتر معلوم بود و بعد از چن لحظه متوجه شدم که داره با موبایلش حرف میزنه🤦🏻♀️ و هی اشاره میکنه که بابا دارم با موبایل حرف میزنم!!😆
حالا مگه من از شدت خنده میتونستم حرف بزنم و به پدرم بگم که راننده داره با موبایلش حرف میزنه؟!😄
.
.
.
و امان از این روز ها که با خاطرات خوب و خنده داری که از پیاده روی اربعین داریم هم میتوان اشک ریخت...💔
#مسابقه
#جاماندگان_کاروان_عشق
🍃 eitaa.com/beheshtesamen8
🌹sapp.ir/beheshtesamen8
🍃instagram.com/beheshtesamen8
🌹🍃
《شرکت کننده شماره ۱۶》
#خاطره❣
خواستم این اربعین را کربلا باشم نشد
از نجف پای پیاده... کربلا باشن نشد
سلام آقا جان دوست داشتم در پیاده روی اربعین مانند پارسال عمود هارا بشمارم تا به شما برسم.
عمود هایی ک اصلا نفهمیدم کی تمام شدند، ستون هایی که میشد ماشین بگیری اما مردم ترجیح میدادند با پای پیاده به سوی شما بیایند.
اقا جان دوست داشتم اون مردم هایی که با پای پیاده، پیر و جوون، کور و فلج، به زیارت شما میومدند را ببینم و با شما قدم قدم راه میومدم.
در راه انقدر عراقی ها و ایرانی ها از ما پذیرایی میکردند که ما اصلا گرسنمان نمیشد.
شب ها در راه از سرما یخ میزدیم، در موکب هایی که میخوابیدیم پتو ها را از روی هم میکشیدیم تا گرممان شود اما روز ها گرم بود.
پیاده روی اربعین یک خاطره است و به یاد ماندنی و پر شکوه که هر بار میروی اشتیاقت برای بار بعدی بیشتر میشود، آقا جان بطلب که سال بعد بیاییم...
زائران بین نمازی در حرم یادم کنید
هر نمازی خواستم در کربلا باشم نشد.
#مسابقه
#جاماندگان_کاروان_عشق
🍃 @beheshtesamen8
﷽
رفیق امام رضایی سلام!💚
تا حالا شده وسط کلی گرفتاری و ناراحتی، دقیقا اون لحظه ای که حس میکنی بار همه مشکلات جهان رو دوشته، دقیقا اون لحظه ای که نمیدونی چکار باید بکنی و به کی پناه ببری، گرمیِ دست آقای مهربونمون رو روی شونت حس کنی؟!
تاحالا شده حس کنی داره نگاهت میکنه...؟!
تاحالا شده احساس کنی خود آقا دستت رو گرفته و داره میبرتت به سمت مقصد...؟!
اصلا چی شد که دلت گره خورد به پنجره فولادش؟!
از روز های خوشِ عاشقی برامون بگو... :)❤️
خاطراتت رو از طریق آی دی زیر با ما در میون بگذار 👇🏻🌹
@roozhay_khosh_asheghi
#خاطره
#دلتنگی
#مشهد
#امام_مهربان
#پنجره_فولاد
#روزهای_خوش_عاشقی
🌸 @beheshtesamen8
27.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
#نادیده_های_اردو_مشهد 😃
-یادگاریها میتونن حال آدمرو خیلی خوب کنن، خصوصاً اگه مربوط بشن به روزهایی که خیلی دوسشون داشته باشیم...روزهایی که خاطراتش برامون شیرینه...
مثل اردوی مشهد برای ما خادمای مهدییاران:)
و من اصولاً هرچیزی که بتونمرو از اردو یادگاری نگه میدارم تا بعدها با دیدنش یاد اون روزهای قشنگ کنار امام رئوف بیفتم 😊
-این برگههارو خیلی اتفاقی پیدا کردم و با دیدنشون حالم خیلی خوب شد 😍، اینها نامههایی هستن که بچهها داخلش حرف دلشونرو کوتاه برای امام رضا(ع) مینوشتن، و بعد روی بنری که تهیه شده بود میچسبوندن، اما متأسفانه عکسی ازشون ثبت نشده🥲 ولی من برگههارو جمع کردم و نگهداشتم و تعدادی از این نوشتههای زیبارو الان اینجا مشاهده میکنید 😊
پ.ن: قصهٔ این بنر و ماجراهاشرو هم انشاءالله به زودی در #سفرنامه_اردو_مشهد براتون خواهیم گفت 😉😌
#اردو_مشهد #یادگاری #خاطره
#حال_خوب #مشهد_الرضا
🆔 @mahdiyaran_khaharan