🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃
🌼
رمان #سفرخاص
قسمت 1
امروز با صدای قشنگ کلاغ شهرمون بیدار شدم و روزم رو شروع کردم .
بعد از شستن دست و صورت و پوشیدن لباس های دانشگاهم چادرم رو برداشتم... و پیش به سوی خانواده .
از همون بالای پله ها صدام رو انداختم پس کلم و گفتم : اهل منزل کجایید؟
که صدای مهدی بلند شد گفت : بیا زلزله ما داخل آشپزخونه ایم
_ به به میبینم جمعتون جمع گلتون کمه
+ای بابا آبجی خان اعتماد به نفست منو کشته
یک پشت چشمی براش نازک کردم و رفتم پیش بابا جونم نشستم .
بابا هم دستش رو انداخت دور گردنم منم با لبخند رو به مهدی گفتم : بله مهدی آقا من تنها نیستم .
+بر منکرش لعنت آبجی خانم .
همه زدیم زیر خنده
به ساعت که نگاه انداختم دیدم داره دیرم میشه و باز هم از روش همیشگیم استفاده کردم گفتم : داداش جونم ؟
+یا خدا! جانم ؟
_میشه منو برسونی دانشگاه ؟
+ای به چشم ما که یک دونه بیشتر مهدیه خانم نداریم
منم خوشحال که قبول کرد مثل همیشه برای قدر دانی گرفتم گونه اش رو بوسیدم و گفتم : قربونت ان شاءالله بری کربلا من رفتم کفش بپوشم .
+برو عزیز
بعد از چند دقیقه مهدی اومد و ماشینش رو از پارکینگ درآورد و بوق زد ، منم رفتم سوار شدم .
+بریم آبجی خانم؟
_بریم
تو راه بودیم که ضبط رو روشن کردم و صدای مهدی رسولی تو فضای ماشین پخش شد .همیشه مداحی های مهدی رسولی رو دوست داشتم چون واقعا حس و حال دلشون خوبه .
نزدیک های دانشگاه بودیم که روبه مهدی گفتم: راستی مهدی امروز قرار برامون استاد جدید بیاد.
+عه مبارکه حالا مرد یا خانم ؟
_گفتن مرده
+پیر یا جوون؟
_ اینو نمی دونم ولی هرچی هست خدا کنه که استاد خوبی باشه تدریس درستی داشته باشه.
+ان شاءالله
ادامه دارد ....
نویسنده :#میم135
https://eitaa.com/arbabam_hoseinam
🌼
🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃
🌼
رمان #سفرخاص
قسمت 2
وقتی رسیدیم گفتم : ممنون داداش فعلا خدانگهدارت
+خواهش میکنم گلم مواظب خودت باش
_چشم
وقتی از ماشین پیاده شدم خیلی خانم متین وارد دانشگاه شدم چون من زن بودم میدونستم که با ارزشم کسی هم که خواسته باشه با جلب توجه من جلب بشه مطمئنن یک ه*و*س باز*ه
همینطوری توی فکر بودم که دست یکی نشست روی شونم و صدای مبینا خانم بلند شد : به به ببین کی اینجاست چه عجب خانم ما شما رو دیدیم راه گم کردی ؟
_ای ای دختر تو چه پرتویی من راه گم کردم یا تو ؟ شمایی که فقط هفته ای یک بار میای دانشگاه ؟
+ خب حالا به جای اینکه تو بگی من بهت گفتم حالا اینا رو ولش کن خبر داری قراره استاد جدید بیاد ؟
_آره حالا چرا تو انقد ذوق داری؟
+وای میدونی چقدر خوشگله ؟
_جانم؟ چی مبینا خانم کارت به جایی رسیده که پسر های مردم رو انالیز میکنی ؟ (خیلی جدی گفتم)
+عه چیزه
_چیه مبینا خانم تا جایی که من تورو میشناختم تو ، توی روی نامحرم نگاه نمی کردی ؟ بعد حالا راست راست داره جلو من از قیافه استاد جدید میگی؟ آخه خواهرم یکم فکر کن تو که بهتر از من میدونی، میدونی که نه عواقبت دنیایی داره نه آخرت .
واقعا مبینا ناراحتم کردی .
+ اووو یکم یواش تر ، حالا بیا بریم سرکلاس بعد از کلاس توضیح میدم بهت .
(واقعا انتظار از مبینا نداشتم آخه اون خیلی دختر خوبی بود اون این مسائل بهتر از من میتونست ولی ته دلم میگفتم که نباید تند برم و قضاوت کنم چون واقعا مبینا خوب میشناختم ) برای همون بهش گفتم : حتما باید توضیح بدی
+چشم سرورم
همین طور فکرم درگیر بود که استاد وارد کلاس شد خیلی سعی کردم به همه جا نگاه کنم الی صورت اون نامحرمی که حالا روبه روم بود و خداروشکر موفق هم بودم
با صدای استاد دست از فکر خیال برداشتم و گوش سپردم .....
استاد شروع کرد : بسم الله الرحمن الرحیم
خب دانشجو های گرام ، استاد جدید هستم به جای اقای محسنی ، من سید امیر حسین هدایتی هستم . خب میرم سراغ آشنایی با شما ها ...
ادامه دارد .....
نویسنده: #میم135
🌼
🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃
🌼
#رمان سفرخاص
قسمت 3
آقای ... خانم ... خانم .... آقای ....
+خانم هدایتی؟
*بله استاد
واستا ببینم این چرا فامیلش با مبینا یکیه؟
تو همین فکرا بودم که یکی از دخترا کنه کلاس گفت : ببخشید استاد شما با هدایتی نسبتی دارید؟
+خیر خانم محترم
*آها اوکی
+ خوب بهتره بریم سر درسمون
نه خداروشکر تدریس خوبی داشت خدا جونم مثل همیشه دعا هام رو براورده کرده بود طبق گفته های مبینا آقای سربه راهی هست
بعد از کلاس مبینا انقد لف داد که همه بچه ها رفتن فقط استاد مونده بود داشتیم از کلاس خارج میشدیم که استاد مبینا رو صدا کرد : خانم هدایتی
+بله
*یک لحظه ..
+بله حتما
و رفت راست جلوی استاد وایستاد (پرو)
بعد از چند دقیقه اومد گفت : بریم؟
_ بریم که توضیح بدی
+ بله خانم چشم
روی یک نیمکت نشستیم
+خب مهدیه خانم من مثلا قرار بود کاری کنم کسی متوجه نشه اما فکر کنم خیلی ضایع بودم؟
_ خب
+ خوب عرضم به خدمتتون که امیر ...
پریدم وسط حرفش گفتم : آقای هدایتی
+ بله بله همون آقای هدایتی شما برادر ارشد بنده هستن
_وای دروغ ؟ راست میگی ؟
+جون تو ،
حالا فهمیدی ؟
_وای آره دختر ببخشید قضاوتت کردم البته که ته دلم میگفت تو اینجور آدمی نیستی برای همون ازت توضیح خواستم .
+ بله دوست عزیز من . حالا بریم که امیر حسین منتظره
_ شما برو منم خودم میرم یا زنگ میزنم به مهدی
+ نه بابا همین مونده دیگه بدو .
با هم رفتیم سمت ماشین آقای هدایتی مبینا جلو نشست منم عقب .وقتی نشستیم مبینا ضبط رو روشن کرد و صدای حاج مهدی بلند شد . مبینا برگشت بهم لبخند. زد منم متقابلا براش لبخند زدم
توی حال خودم بودم که صدای گوشیم بلند شد مهدی بود ...
_سلام عزیزم . قربونت تو خوبی . شکر نه ممنون دارم با مبینا میام . چشم همچنین . فعلا یا علی .
مبینا برگشت گفت : عشقتون بود؟
منم لبخند زدم گفتم : حالا
ادامه دارد ....
#نویسنده : #میم135
🌼
🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃
🌼
رمان #سفرخاص
قسمت 4
اونم خندید و برگشت .
این دفعه صدای آقای هدایتی بود که بلند شد : خانم حسینی آدرس منزل تون رو لطف میکنید بفرمائید؟
_ ممنونم من همینجا پیاده میشم
+نه خوب بفرمائید میرسونمتون
_نه مچکرم خونه مون داخل همین کوچه است
ماشین رو کنار خیابون نگه داشتن گفتن: بفرمائید
_ممنونم خدانگهدار
هر دو خداحافظی کردن منم پیاده شدم و به سمت خونه رفتم .
_سلام بر اهل خانه گلتون اومد
+ای وای بازم زلزله
_عه مهدی جونم تو هم خونه ای
+بله آبجی خانم
_مامان جونم کجاست ؟
× من اینجام
رفتم تو آشپزخونه
_وای مامان جونم بگو راسته که واقعا هلاکم
مامان خندید گفت : بله شکمو خان قرمه سبزی داریم .
_آخ جون من حمله.
+ نه نه بدو لباست رو عوض کن
_ای به چشم
سر میز ناهار که بودیم گفتم: راستی مهدی گفتم که قراره برامون استاد جدید بیاد ؟
+آها آره کی بود ؟
_ راستش داداش همین مبینا خودمون
مامان گفت : عه راست میگی؟ من چند باری دیدمش پسر خوب متینیه
+جدی ؟ من که میشناسمش از بچه های مرکز
_عه
+اهوم
بعد ناهار رفتم توی اتاقم و یک ساعتی استراحت کردم بعد بلند شدم 3 ساعت درس خوندم .
تقریبا ساعت های 5 عصر بود که رفتم پایین دیدم بله مادر و پدر گرامی من در حال آشپزی و خوش بش کردن هستن منم تنهاشون گذاشتم رفتم سراغ موبایلم تا که موبایل رو برداشتم شروع کرد به زنگ خوردن .
بله طبق معمول مبینا خانم بود
_بله
+سلام عزیزم
_سلام خواهرم چطوری؟
+شکر شما خوبی ؟
_الحمدالله دیگه چه خبر
+سلامتی آها راستی می خواستم بگم که میدونستی فردا امتحان داریم ؟
_بله من کی تاحالا یادم رفته که بار دومم باشه؟
+برمنکرش لعنت. ولی راستش حوصله ام سر رفته بود گفتم بهت زنگ بزنم
_ای جان . درس خوندی ؟
+بله میای بریم مسجد ؟
ادامه دارد ....
#نویسنده: #میم135
🌼
🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃
🌼
رمان #سفرخاص
قسمت 6
تقریبا تا اذان درگیر بودیم .بعد هم نماز رو به جماعت خوندیم و راهی خونه شدیم .
_سلام بر اهل خانه
+سلام بر آبجی خل خودم
_من گلم خان داداش
+ بله بله صحیح، چه خبر ؟ خوشگذشت؟
_آره خوب بود
رفتم اتاقم لباس هامو عوض کردم که موبایلم زنگ خورد .
_سلام بر خانم مزاحم
+ عزیزم من مراحمم
_جان کار داشتی؟
+آره میخواستم بگم که از فردا بعد از نماز مغرب و عشا مراسم شروع میشه حتما بیاین .
_عه چه خوب حتما عزیزم چشم
+ پس میبینمت فعلا خدانگهدارت
_یاعلی
قطع کردم رفتم پایین برای شام .
شام رو هم که خوردیم رفتم که بخوابم .
صبح هم که دانشگاه نداشتم راحت .
صبح ساعت 10 بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه یکم کمک مامان کردم و رفتم دو ساعت درس خوندم بعد اذان ظهر هم رفتم آشپزخونه که ناهار بخوریم بعد رفتم بخوابم .
بعد از نماز مغرب رفتم لوازم سالاد الویه رو گذاشتم روی میز ناهار خوری و مشغول بودم برای خودم داشتم مداحی گوش میدادم که مهدی اومد تو آشپز خونه
+وای خدای من چی دارم میبینم آیا حقیقت هست ؟ مهدیه خودتی؟
یک پشت چشمی براش نازک کردم گفتم : بله آقا
+وای آخ جون خدایا دمت گرم قرار امروز دستپخت خوشمزه آبجی گلم رو بخوریم.
_قربونت حالت بیا کمک
+ای به چشم
ادامه دارد....
#نویسنده: #میم135
https://eitaa.com/arbabam_hoseinam
🌼
🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃
🌼
رمان #سفرخاص
قسمت 7
با مهدی مشغول غذا درست کردن بودم که مامان هم اومد بالبخند گفت : وای دستتون دردنکنه آنقدر خسته بودم که خوابم برد .
_خواهش میکنم عزیزم .
بابا هم اومد شام رو خوردیم موقع خواب رفتم سراغ مهدی .
در زدم که گفت : بفرمایید
_ اجازه هست ؟
+بیا عزیزم
_چه خبر آقا مهدی ؟
+ سلامتی
جان کار داشتی ؟
_آره راستش مبینا گفت که از امشب مراسم مسجد شروع میشه گفتم چون از اون ور شب میشه خطرناکه اگه میای باهم بریم ؟
+آره قربونت برک حتما راستش امیر حسین هم ازم خواست که اگه میتونم برام برای زیارت عاشورا منم قبول کردم پس باهم میریم
_ممنون
+خواهش میکنم حالا هم برو به خواب
_شب بخیر
قبل خواب مبینا بهم پیام داد که چرا نیومدم منم گفتم یادم رفته
ادامه دارد ....
#نویسنده :#میم135
https://eitaa.com/arbabam_hoseinam
🌼
🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃
🌼
رمان #سفرخاص
قسمت 8
بعد از کلاس رفتم خونه که برای امتحان فردا بخونم چون شب میخواستیم بریم مراسم .
ساعت هول هوش 4 عصر بود که رفتم پایین ببینم مهدی کجاست ؛ پایین نبود.
رفتم در اتاقش .
_اجازه هست؟
+بفرمائید
_سلام
+سلام عزیزم چطوری
_خوب تو چطوری چه میکنی ؟
+هیچی یکم از کار های اداره مونده بود آوردم خونه انجام بدم .
_خوب کردی .راستی یادت نرفته که مراسم شب رو .
+نه خواهر من خیالت راحت شما هم برو کم کم حاضر شو .
_باشه پس من رفتم فعلا
رفتم توی اتاقم . کلا من محرم رو دوست دارم چون هرجا میری و هرجا رو نگاه میکنی اثری از امام حسین(ع) هست .از پرچم هایی که. شهر رو تزئین کرده بگیر تا پیراهن سیاه های مردم . منم لباس پوشیدن رفتم پایین .
دیدم مهدی هم روی مبل نشسته : بریم داداش
+ بریم خواهری
چون نزدیک بود پیاده رفتیم .
خیلی حس خوبی داشتم حس آرامش امنیت ، وقتی کنار مهدی راه میرفتم احساس غرور داشتم .
سر کوچه مسجد بودیم که صدای نوحه خیمه کوچک کنار مسجد به گوش می رسید .
مردم عاشقانه خدمت میکردند .
وارد مسجد شدم مبینا رو دیدم که یک حاج خانم داشت باهاش صحبت میکرد اونم سراز خجالت پایین بود .
ادامه دارد ....
#نویسنده : #میم135
https://eitaa.com/arbabam_hoseinam
🌼
🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃
🌼
رمان #سفرخاص
قسمت 9
رفتم پیشش .
_سلام
+عه سلام مهدیه جان خوبی
×سلام دخترم
_ ممنونم
سلام مادرجان
+ ببخشید حاج خانم فعلا من برم دوستم کارم داره
× برو مادر جان ولی به حرف هام فکر کن من هرشب میام مسجد
+بله چشم
دست منو کشید برد تو صف جماعت
+وای ول کن نبود تا ما رو شوهر نمیداد ول نمی کرد
خندیدم گفتم : خوب حالا چی می گفت ؟
+ هیچی یک پسری رو میشناسه خیلی آقاست میگه پاسدار هست میگه خیلی مسجد میاد. فلان اینا بعد هم قراره امشب از صداش فیض ببریم (اینا. رو با حرص میگفت منم بهش میخندیدم)
+وای میشه نخندی
_حالا چی قراره برامون بخونه
+گفت زیارت عاشورا از توی مانیتور ببین انگار که من چشم چرونم .
_ ولی مهدی میخواد که زیارت عاشورا بخونه
+ جدی پس این خانمه چی میگفت ؟
_نمیدونم حالا بزار ببینیم
+اهوم
داشتم با خودم فکر میکردم که منظور خانمه مهدی آخه مهدی هم پاسدار هم قرار زیارت عاشورا بخونه .
از تصور اینکه مبینا بشه زن داداشم لبخند اومد رو لبام که مبینا گفت : به چی میخندی ؟
_ها هیچی
بعد از نماز همه منتظر شروع مراسم بودیم ...
ادامه دارد ....
#نویسنده: #میم135
https://eitaa.com/arbabam_hoseinam
🌼
🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃
🌼
رمان #سفرخاص
قسمت 10
رو به مبینا گفتم : حالا اینکه طرف پاسدار هست تو مشکل داری؟
+وا برا چی؟
_حالا تو جواب بده دیگه
+ خوب راستش نه من با این شغل مشکل ندارم و راستش دوست هم دارم ولی همه اس که شغل نیست
_اون که بله فقط شغل ملاک نیست ولی. مهمه در همین هی صدا بلند گو بلند شد و همه جا سکوت فرا گرفت.
اول قرار بود زیارت عاشورا خونده بشه منم منتظر بودم ببینم مهدی هست یا نه ....
تا صدای مهدی از بلندگو ها بلند شد ته دلم خوشحال شدم .
مبینا رو کرد بهم و سوالی نگام کرد که یعنی کیه منم گفتم : مبینا مهدی ه
مبینا : چی (با تعجب )
من: والا به خدا
مبینا روش برگردوند به کتاب دعا منم دیگه چیزی نگفتم
بعد مراسم زنگ زدم به مهدی
_سلام داداش
+ سلام گلم
جان؟
_بریم؟
+ آره بیا بیرون راستی به خواهر امیر حسین هم بگو بیاد داداشش منتظرشه
_امیر حسین کیه ؟
+هدایتی دیگه
به خانم هدایتی بگو بیاد
_اوکی
ادامه دارد ....
#نویسنده: #میم135
https://eitaa.com/arbabam_hoseinam
🌼
🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼