eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
21.5هزار ویدیو
151 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
ایلماه 🎬: صبح زود بود ایلماه لباس نویی را که خریده بود به تن کرده بود و خود را برای آخرین بار در آیینه نگاه کردو همانطور که با سر انگشتان پا به جلو می رفت تا مبادا ننه سکینه را از خواب بپراند به طرف در اتاق رفت، ننه سکینه بر خلاف همیشه که صبح زود بیدار میشد، انگار امروز حالش خوب نبود، حتی زمانی که استاد قاسم از اتاق خارج شد، او متوجه نشد. ایلماه خود را به در رساند و سپس دولنگ در را خیلی آرام و بیصدا از هم گشود و آهسته بیرون را نگاه کرد خبری از کسی نبود فقط قنبر پسرک کاروانسرایی را دید، آهسته بیرون آمد قنبر را صدا زد و همانطور که سکه ای به سمت او‌ پرتاب می کرد به او فهماند اسب را از اصطبل بیاورد و خودش هم قدم زنان با تفنگی بر شانه اش که هیچ تناسبی با لباس زیبا و اعیونی اش نداشت، به طرف دروازه کاروانسرا حرکت کرد. دقایقی بعد اسب سیاه ایلماه مانند باد در حرکت بود و ایلماه با سرخوشی تمام فریاد میزد: بتاززززز تیز پا، بتاز ایلماه با سرعت پیش میرفت و باز هم اصلا توجهی نداشت که جوانی روی پوشیده که کسی جز اصغر نبود، درست از جلوی کاروانسرا در تعقیب اوست. انگار اصغر قرقی از ایلماه و‌ شاید بهرام کینه ای به دل گرفته بود و الان احساس خطر می کرد و مصمم بود یا ایلماه را به چنگ بیاورد یا بکشد که نتواند به دست کسی غیر از او بیافتد. ایلماه به شکارگاه رسید و دسته ای از سربازان را که بی شک همراهان بهرام خان بودند، به صورت ردیف کنار کلبه ای کوچک که متعلق به شاهزاده بود دید. سربازان که از ایلماه تصوری دیگر داشتند و‌ بیچاره ها فکر می کردند ایلماه یک مرد است، الان با دیدن دخترکی که همچون مردان جنگی میتاخت و به پیش می آمد، متعجب شده بودند. بهرام خان که گویی مشتاقانه منتظر آمدن ایلماه بود، صبر از کف داده و بیرون کلبه در انتظار بود و با دیدن ایلماه گل از گلش شکفت، خودش را داخل کلبه انداخت، به میز چوبی داخل کلبه چشم دوخت و همانطور که خوراکی های روی ان را از نظر می گذراند زیر لب گفت: عسل و‌پنیر و کره و مربا و نیمرو....چرا فکر می کنم یک قلم کم است؟! در همین حین تقه ای به در خورد، بهرام با حالت دستپاچه دستی به پیراهن سفید که جلیقه مشکی زیبایی روی ان به تن کرده بود و تیپش را زیباتر از همیشه نشان میداد کشید و گفت: بیا داخل! ایلماه در کلبه را باز کرد، مانند دخترکی خجول که اصلا به او‌ نمی آمد، سرش را پایین انداخت و گفت: س...سلام...فکر می کردم جناب بهرام خان در وسط میدان شکار منتظر من هستند. بهرام لبخندی زد و گفت: از کجا میدانی اینجا میدان شکار نیست؟! ایلماه از شنیدن این حرف کنایه آمیز رنگش سرخ شد و بهرام خنده بلندی کرد و گفت: باید چیزی ناشتایی بخوریم تا توان مبارزه با دخترکی زبل و زیبا را داشته باشیم و شکاری گرانبها صید کنیم؟! ایلماه آرام لبش را به دندان گرفت، او فکر می کرد نمونه این حرفهای کنایی و محبت آمیز را که خبر از برپایی شعله عشق است را جایی شنیده، اما اصلا به خاطر نمی آورد کجا شنیده.... بهرام که دید ایلماه جلو‌ نمی آید گفت: بیا روی نیمکت چوبی کنار میز بنشین و ناشتایی بخور، نکند توقع داری برایت لقمه بگیرم؟! ایلماه که همچنان در فکر بود و هر لحظه احساس می کرد این صحنه ها و حرفها دارد تکرار می شود، از جا تکان نخورد. بهرام تکه ای نان جدا کرد و روی آن مقداری کره و عسل گذاشت و همانطور که لقمه را بهم می آورد از جا بلند شد و به طرف ایلماه رفت و لقمه را به سمت او داد و‌گفت: کامتان را شیرین کنید بانو! ایلماه که ناخوداگاه دستپاچه شده بود، لقمه را گرفت و روی نیمکت چوبی نشست، بهرام هم روبه رویش غرق دیدن این تابلوی زیبای هستی بود و لبخندی محو روی لب نشاند و گفت: افسانه! تو کیستی؟! رفتارت مثل بزرگان می ماند اما افرادی را که برای تحقیق از رگ و ریشه ات روانه کرده ام می گویند فرزند یک زن و شوهر روستایی هستی، درست است؟! ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
۵ بهمن
ایلماه 🎬: ایلماه سرش را پایین انداخت و همانطور که چشمانش به نقطه ای نامعلوم روی میز چوبی خیره شده بود گفت: من خودم هم به راستی نمی دانم چه کسی هستم، ننه سکینه و استاد قاسم، پدر و مادر من نیستن البته ننه سکینه حق مادری به گردن من دارد، نه برای اینکه مرا بزرگ کرده، بلکه برای اینکه چندین ماه که من بیهوش بوده ام از من مراقبت کرده. تا همین چند روز قبل اصلا نمیدانستم کیستم و از کجا آمدم، تازه فهمیدم که چگونه سر راه ننه سکینه قرار گرفته ام، من....من بعد از اتفاق مرگ آوری که برایم افتاد و ماه ها بیهوش بوده ام، هیچ خاطره ای از گذشته در ذهنم نمانده است، اصلا نمی دانم کیستم. بهرام که با دقت حرفهای ایلماه را گوش می کرد گفت: عجب! یعنی چه؟! بالاخره تو را در مکانی یافته اند و اگر اطراف آن مکان را جستجو می کردند بالاخره به کس و کارت پی می بردند و آیا کسی از خویشاوندانت در پی تو نیامده؟! ایلماه آه بلندی کشید و گفت: مرا در جنگلی یافتند که انگار پای آدمیزاد به آنجا باز نشده بود، شاید من اولین کسی بودم که به آنجا پای گذاشته بودم و تا چند فرسخی آن جنگل، هیچ آبادی نبوده، معلوم نیست من از کجا آمده بودم و تا جایی که می دانم کسی هم به دنبال من نیامد و سراغ مرا نگرفته بود. ایلماه دستش به طرف سینه اش رفت و همانطور که از روی لباس گردنبندش را لمس می کرد ادامه داد: تنها....تنها نشانی که من از گذشته دارم و یکباره ادامه حرفش را خورد. بهرام دستش را روی میز گذاشت و گفت: تنها نشانی گذشته ات چیست؟! به من بگو،من آنقدر در ولایت خراسان و ولایات اطراف نفوذ دارم که به راحتی می توانم سر از همه چیز در آورم، سریع بگو آن نشانی چیست؟! ایلماه گردنبند را با آرامی از گردنش بیرون آورد و همانطور که آن را به طرف بهرام می داد گفت: این....این گردنبند است. بهرام با اشتیاق گردنبند را در دست گرفت و روی آن را خواند و زیر لب گفت: چه گردنبند زیبایی و بعد با دقت به طرح گردنبند و طرز ساختش دقت کرد و گفت: این گردنبند بسیار گرانقیمتی ست و اگر مال تو باشد نشان می دهد تو بی شک از طایفه ای دهان پرکن هستی، شاید از وابستگان مقامات حکومتی باشی، آخر چنین چیز گرانبهایی را در دست مردم عادی نمی توان یافت. بهرام با دقت بیشتری گردنبند را نگاه انداخت و گفت: محال است استاد زرگری در کل ایالت خراسان و دیگر ایالت های ایران پیدا شود که چنین ظریفانه عمل کند، من فکر می کنم، یعنی مطمئنم این گردنبند توسط اساتید زرگری پایتخت تراشیده و ساخته شده و این اساتید انگشت شمار هستند و اگر به پایتخت برویم، به راحتی می توانیم سازنده آن را بیابیم. وقتی نام پایتخت از دهان بهرام بیرون دوید، انگار باز خاطره ای محو در ذهن ایلماه ظهور کرد اما آن خاطره اینقدر مبهم بود که معلوم نبود خیال است یا واقعیت اما ایلماه زیر لب گفت: من با شنیدن اسم پایتخت، احساس آشنایی خاصی می کنم، گاهی به ذهنم می رسد که من یکی از اهالی پایتخت باشم. بهرام با محبت به دختری که صادقانه پرده از زندگی اش برداشته بود نگاه کرد و گفت: من شک ندارم تو از بزرگ زادگانی و اگر این گردنبند را مدتی به من امانت دهی من می توانم راز گذشته ات را.... ایلماه که انگار مانند جانش به آن گردنبند وابسته بود به میان حرف بهرام دوید و در یک حرکت گردنبند را از دست او گرفت و گفت: نه...نه....من از این گردنبند نمی توانم جدا شوم. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
۵ بهمن
ایلماه 🎬: هر حرکت ایلماه برای بهرام جالب بود و بیش از قبل او را جذب خود می کرد ناشتایی خوردن، بدون اینکه صبحانه درستی بخورند به طول انجامید و صلاح نبود بهرام بیش از این صحبت را طول دهد، پس از جا بلند شد و گفت: مثل اینکه امروز افسانه بانو میل شکار ندارند. ایلماه عجولانه از جا بلند شد و گفت:نه...نه...من آماده ام، تازه ببینید تفنگم را هم همراه آورده ام، چه چیزی باعث شده شما فکر کنید که من قصد شکار ندارم؟! بهرام لبخندی زد و همانطور که نگاهی به سرتاپای ایلماه می انداخت گفت: آخه امروز افسانه شکارگاه در لباس پری های دریایی بر سر ما نازل شده برای همین گفتم شاید قصد شکار نداشتید. ایلماه که از این تعریف رنگ به رنگ می شد گفت: نه‌.... من فقط خواستم بدانید که در هر لباسی باشم توان مسابقه با شما را دارم،حتی از هیبت مرد شکار به هیکل یک دخترجوان هم دربیایم، باز هم در مهارت هایم خللی وارد نمی شود. همان لحظه ای که بهرام و ایلماه مشغول صحبت بودند، اصغر قرقی خیلی بی صدا خودش را به محلی که اسب ایلماه را در آنجا بسته بودند رساند و با خنجری که در دست داشت، بند زین و رکاب اسب تیزپا را تا نیمه برید، او از داشتن ایلماه ناامید شده بود و خوب می دانست که این دخترک سرتق و مغرور هیچ وقت او را بر شاهزاده خراسان ترجیح نمی دهد، پس با نامردی تمام همان کاری را کرد که چندی پیش مهدی قلی بیگ با ایلماه کرد و بند اسب ایلماه را برید تا در اولین دور گرفتن اسب، ایلماه از اسب سرنگون شود و از دست برود. اصغر قرقی کارش را کرد و مثل باد به عقب برگشت و در پشت درختان پناه گرفت. حالا بهرام و ایلماه از کلبه بیرون آمدند و سرباز جلوی کلبه، با دیدن آنها سوتی زد و دو سرباز با در دست داشتن افسار اسب بهرام و ایلماه جلو آمدند. هر دو جوان سوار اسب شدند هر دو برازنده و زیبا که البته به نظر می رسید بهرام در سن و سال از ایلماه بزرگتر باشد. بهرام همانطور که آرام آرام پیش میرفت گفت: امروز می خواهم به ان طرف جنگل برویم، جایی که تا به حال ندیده ای، در آنجا زمین بزرگ چمنی وجود دارد که دور تا دورش به صورت دایره، درختان جنگلی به چشم می خورند، من هر وقت هوس سوارکاری به سرم می زند به آنجا می روم، امروز من و تو در آنجا مسابقه میدهیم، اگر تو بردی هر چه را که از من طلب کنی، من به تو خواهم داد و اگر من بردم، خواسته ای را که از تو دارم باید قبول کنی، موافقی؟! ایلماه که انگار غافلگیر شده بود اما نمی خواست خودش را دستپاچه نشان دهد گفت: باشد، ممکن است من خواسته ای داشته باشم که نتوانی برآورده کنی... بهرام خنده بلندی کرد و گفت: خیلی از خودت مطمئنی که برنده میشوی...یک درصد احتمال بده که ببازی دختر! و بعد نگاهی به چهره افسونگر ایلماه که گونه هایش در نسیم جنگل کمی گل انداخته بود،کرد و گفت : تو جان بخواه! محال است چیزی بخواهی که بهر ام نتواند انجام دهد. ایلماه بار دیگر صورتش از شرم غرق عرق شد و برای اینکه بحث را منحرف کند صحبت را به شکار و شکارگاه کشانید. ادامه دارد.... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
۵ بهمن
ایلماه 🎬: بهرام خان و ایلماه با آرامشی در حرکاتشان، به سوی زمین چمن آن سوی جنگل پیش میرفتند. بهرام خان فرصت را مناسب دید و شروع کرد به تعریف از خود، صحبت از مهارت در شکار شروع شد و کم کم به فنون جنگی ختم شد، بهرام خان آنقدر از مهارت جنگی خود سخن گفت و برای اینکه ایلماه را شگفت زده کند، از نشان دلاوری که از ناصرالدین شاه داشت سخن به میان آورد و گفت که حتی با ناصرالدین شاه هم مسابقه داده و از او هم برده است. ایلماه که برای اولین بار بعد از آن حادثه شوم، نام ناصرالدین شاه را میشنید، احساس خاصی داشت و زیر لب گفت: ناصرالدین شاه! چقدر برایم آشناست...ناصر میرزا... بهرام با تعجب نگاهی به ایلماه کرد و گفت: ناصر میرزا تمام شد، او اینک مدتهاست شاه ایران است، من ارادت خاصی به او و البته صدر اعظمش دارم، امیر کبیر مردی بسیار بزرگ است، مردی باهوش و با ذکاوت و مومن و باانصاف که شاید در تاریخ نمونه ندارد. ایلماه از کل حرفهای بهرام، فقط نام ناصرالدین شاه را می شنید، او به خودش فشار می اورد تا بفهمد چه ربطی به این نام دارد که اینقدر برایش آشنا میزند. بهرام بار دیگر با تعجب به ایلماه نگاه کرد و گفت: چیزی شده بانو؟! ایلماه با حالتی گنگ گفت: نمی دانم، احساس میکنم نام ناصر الدین شاه برایم آشناست. بهرام خنده بلندی کرد و گفت: این که احساس کردن ندارد، شاه ایران است، حتما قبلا هم جایی نامش را شنیدید که این حس را دارید. ایلماه سری تکان داد و گفت: آری! شاید حق با شما باشد. در همین هنگام به زمین چمن رسیدند. بهرام خان که انگار این مکان را خیلی دوست میداشت رو به ایلماه کرد و تخته سنگی آن سوی زمین را نشان داد و گفت: از اینجا تا ان تخته سنگ مسابقه، ببینم کداممان میبریم ایلماه هم که انگار از فکر کردن خسته شده بود و دنبال راه فراری از اینهمه فکرهای مبهم بود، لبخندی زد و گفت: بسم الله....بتاز تا بتازیم و با زدن این حرف پایش را محکم بر کپل اسب زد و سرعت گرفت. ایلماه بی انکه بداند که چه حادثه ای در کمینش است بر سرعت خود می افزود و بهرام هم سایه به سایه اش پیش می رفت که ناگهان، بند زین و رکاب و... اسب از هم پاره شد ایلماه یکی از پاهایش از رکاب بیرون افتاد و به بغل سرنگون شد، انگار صحنه هایی مبهم از گذشته پیش چشمش جان گرفته بود سرش تا زمین فاصله چندانی نداشت که بهرام هراسان فریاد زد: افسااااانه مراقب باشد و مثل باد خودش را جلوکشید و... ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 📎 مهدویون🌸 ‌ ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @mahdvioon ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
۵ بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ بهمن
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داعش اومد گفت من تک تک ناموس ایرانی را اسیر میکنم 🙇‍♂🙇‍♂ غلط کرده👌🤜 کانال _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
۵ بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا با آمریکا مذاکره نمیکنیم سیاستمدارترین فرد دنیا دلیل اینکه نباید با آمریکا مذاکره کرد را توضیح میدهند گوش کنید و نشر بدهید کانال _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
۵ بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلخ ترین عکس تاریخ کانال _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
۵ بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌🔥@mahdvioon 🔥❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌ 🔥 قابلیت خطرناک زبان انسان! 🔥🎙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌کانال _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
۵ بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ بهمن