eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
21.6هزار ویدیو
154 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
ایلماه 🎬: ایلماه و بهرام خان در حالی که اصغرقرقی با دست های بسته روی اسب در جلویشان حرکت می کرد به سمت کاروانسرا حرکت کردند. سربازان بهرام خان هم با فاصله با کمی دورتر به دنبال آنها در حرکت بودند. بهرام با ایلماه در رابطه با آینده اصغر قرقی و حکمی که می توانست برای او بدهد گفتگو کرد، او نظرش این بود که اصغر را به زندان بیندازند تا به تمام گناهان کرده و نکرده اش اقرار کند، اما ایلماه نظر دیگری داشت او ننه سکینه و دردی که می کشید را به خاطر می آورد زیرا باید رعایت حال ننه سکینه را می کرد آخر آنطور که میگفتند، اصغر قرقی دوست گرمابه و گلستان عباس پسر ننه سکینه بود و حالا که ننه سکینه، عباس را از دست داده بود بی شک زندان کردن اصغر قرقی ضربه ای دیگر به روح و روان این پیرزن بود بالاخره کاروان کوچک قصه ما به کاروانسرا رسید مردم با دیدن اصغرقرقی در حالی که دست هایش بسته بود، هوهوکنان به جلوی در کاروانسرا آمدند هر کدام از دیدن این وضع نظریه ای میدادند و به زودی با این سر و صداها همه داخل حیاط کاروانسرا جمع شدند. اصغر قرقی به همراه ایلماه و بهرام خان روی حیاط کاروانسرا متوقف شدند. ایلماه با یک حرکت از اسب به زیر آمد و بهرام خان هم همین کار را کرد سربازان بهرام خان به اشاره او، بیرون کاروانسرا در انتظار بودند و داخل کاروانسرا نشدند. بهرام کمک کرد اصغرقرقی از اسب پایین آمد در همین هنگام ننه سکینه که جلوی در اتاق بود با دیدن آنها با تعجب در حالی که چارقد روی سرش را مرتب می کرد جلو آمد و رو به ایلماه گفت چه شده دخترم افسانه؟! اصغر تو چرا دست هایت بسته است؟! بهرام قدمی به جلو نهاد و نگاهی به ننه سکینه کرد در حالی که به او سلام می داد گفت: سلام ننه! این پسر امروز قصد جان دخترتان را کرده بود او بند زین اسب افسانه را بریده بود و افسانه انگار در درگاه خدا عمر داشت که من رسیدم و او را بین زمین و هوا قاپیدم وگرنه الان می بایست حلوای این دختر را بخورید ننه سکینه با تعجب نگاهی به بهرام خان کرد و گفت: جوان تو که هستی؟!و سپس بدون اینکه به او اجازه دهد حرفی بزند رو به اصغر قرقی کرد و گفت: اصغر این جوان راست می گوید؟! تو... تو قصد جان افسانه را کرده بودی؟! آخر برای چه؟! بگو که اینها اشتباه می کنند. اصغر قرقی سرش را پایین انداخت حرفی نزد، بهرام جلوتر آمد و گفت: حرف راست را از من بشنوید،‌من بهرام خان هستم همه در ایالت خراسان مرا می شناسند، بهرام خان پسر حکمران خراسان هستم و خوشحالم از اینکه شما را می بینم و به شما تبریک می گویم به خاطر داشتن دختر باکمالاتی مانند افسانه و بدان این پسر به بهانه های واهی می خواست دختر شما را بکشد و آنطور که من متوجه شدم این دومین بار است که افسانه از اسب اینچنین به زیر افتاده و شک ندارم دفعه اول هم کار اصغر قرقی بوده است، الان اصغر باید مشخص کند که دفعه اول برای چه و به دستور چه کسی، قصد جان این دختر را کرده، این بار که چیزهایی گفته، درست است مورد قبول ما نیست اما حرفی زده و دلیل کارش را گفته... ننه سکینه دوباره به سمت اصغر قرقی برگشت و همانطور که چشمهایش را ریز می کرد گفت: ای جوانمرگ شده! افسانه چه هیزم تری به تو فروخته بود؟ چرا قصد جان او را کردی ها حرف بزن آن هم دو بار....دو بار می خواستی دختر مرا بکشی؟ اخر به چه گناهی؟ اصغر قرقی این بار سرش را بالا گرفت و گفت: ننه سکینه به خدا من یک بار می خواستم، غلط اضافی بکنم، اشتباه کردم توبه می کنم از کاری که کردم اما به خدا قسم به همان خدایی که می پرستید قسم به همین امام رضا قسم که من همین یک بار قصد جان افسانه را کردم آن هم در آخرین لحظات از کارم پشیمان شدم و میخواستم به او بگویم ولی دیگر کار از کار گذشته بود من همین یک بار برای افسانه نقشه کشیدم و روحم از حرفی که شاهزاده می زند خبر ندارد. ننه سکینه با عصبانیت به اصغر قرقی نگاه کرد و گفت: پس راست می گویند تو نقشه کشیده بودی و قصد جان افسانه را کرده بودی، آخر برای چه نمک به حرام؟! تو مگر از شکارهایی که افسانه می کرد نمی خوردی تو نمک دست ما را خوردی الان می خواستی نمکدان بشکنی؟! بگو برای چه؟! و ننه سکینه با دست محکم روی سر اصغر زد گفت: حرف بزن، اقرار کن برای چی؟! در همین هنگام اصغر سرش را بالا گرفت و گفت: من از همان روز اول که افسانه را دیدم بدون آنکه بفهمم همراه شما هست دل از کف دادم، هر چه می گذشت مهر این دختر بیشتر به جانم می نشست، من او را دوست می داشتم اصلا عاشق او شده بودم برای همین برای همین رازی را که در چند منزل مانده به خراسان در مورد عباس فهمیدم به شما نگفتم تا افسانه را بدست بیاورم. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ایلماه 🎬: ننه سکینه که انگار با این حرف، شوک بزرگی به او وارد شده بود به سمت اصغر قرقی برگشت، مانند گرگی زخمی، چشمانی که از خشم سرخ شده بود را به صورت پر از عرق اصغر دوخت، یقه پیراهن اصغر را در دست گرفت و همانطور که به شدت او را تکان میداد فریاد کشید: زبان باز کن ببینم چه کردی؟! حرف بزن نمک به حرام، درباره عباس چه رازی را نگفتی هااا، تو کم نمک مرا خوردی؟! من تو را مثل عباس بزرگ کردم .... ننه سکینه انگار به سیم آخر زده بود و اگر دشنه ای در دست داشت شاید آن را در قلب اصغر فرو می کرد. در این حال ایلماه جلو آمد و همانطور که از پشت شانه های لرزان ننه سکینه را در آغوش می گرفت گفت: ننه! آرام باش، بگذار اصغر قرقی حرف بزند، بگذار این سراپا تقصیر، بگوید دیگر چه خیانتی کرده است‌. ننه سکینه نفس بلندی کشید، یقه اصغر را رها کرد و قدمی به عقب گذاشت و گفت: تا خونت را نریخته ام بگو چه کردی؟! اصغر سرش را پایین انداخت و گفت: من.... من کاری نکردم، فقط یک خبر را از تو پنهان کردم، آنهم به خاطر.... ننه سکینه که آتشش شعله ور تر شده بود به میان حرف اصغر دوید و‌گفت: جان بکن بگو، صغری و‌کبری نچین، اصل حرفت را بزن اصغر آه کوتاهی کشید و گفت: راستش قاصدی به آبادی آمد و خبر داد که گمان می کند عباس کشته شده، اما به ما سپرد در منزلی بین خراسان و تهران، او به شدت مجروح بوده و راهی تا مرگ نداشته و... پس اهالی مرا فرستادند تا ته توی قضیه را درآورم و آنگاه خود را به خراسان برسانم و به شما اطلاع دهم که از بخت خوبم، من و شما در کمال ناباوری همسفر شدیم. روز اول سفر که دیدمتان هنوز معتقد بودم عباس کشته شده اما بعد از اینکه کمی از سفرمان گذشت و به همان شهر مورد نظر رسیدم، جستجو کردم و فهمیدم که عباس انگار زنده مانده و همراه قشون دولتی به تهران منتقل شده البته سلامتی اش را کامل بدست نیاورده و به دستور شاه او را به پایتخت برده اند تا همراه دیگر زخمی ها معالجه شود، آنزمان که این خبر را شنیدم، من سخت شیفته افسانه بودم و چون متوجه شدم شما افسانه را برای عباس لقمه گرفته اید، با خود گفتم اگر بفهمید عباس زنده است، هرگز دست من به افسانه نمی رسد، پس به دروغ گفتم عباس کشته شده تا بعدها در فرصتی مناسب دل افسانه را به دست آورم با او ازدواج کنم و زمانی که افسانه زن من میشد، آنوقت به شما میگفتم عباس زنده است، ولی حالا که افسانه از دست من و عباس در رفته و گویا بهرام خان گوی سبقت را از همه ربوده .... حرفهای اصغر قرقی تمام نشده بود که ناگهان ننه سکینه دستانش را به سمت آسمان بالا برد و گفت: خدایااااا شکررررت....خدایاااا شکرت و بعد دستان ایلماه را در دستش گرفت و گفت: دیدی می گفتم عباس من زنده است، دیدی زنده بود و بعد همانطور که کِل می کشید در حیاط کاروانسرا شروع کرد به چرخیدن و هلهله کردن و فریاد میزد: یکی برود به استاد قاسم برساند که پسرم زنده است، که عباس من نمرده و.... ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی 📎 مهدویون🌸 ‌ ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @mahdvioon ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ | استاد_شجاعی امامِ باب‌الحوائجی که دشمنش رو شفا میده؛ کارکردش برای ما رفع این حوائج ساده نیست! کانال _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✅️ کپی از تمام مطالب حلال است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بسته معنوی شبانه ی کانال مهدویون جهت دسترسی آسان به دعاها روی عبارات آبی رنگ را بزنید👇👇 🔹سوره واقعه 🔸دعای صحیفه سجادیه 🔹دعای فرج 🔸سوره توحیدهدیه به امام زمان عج 🔹️خداوندساعت زنگی دارد التماس دعای فرج از همه ی شما اعضای محترم کانال مهدویون 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‎‌‌‎‎‌‎   @mahdvioon ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 💢 ‍ 🤲🏻 ❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍 ✿ฺ اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ ✿ฺوَ انْکَشَفَ الْغِطآء وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ ✿ฺوَ ضاقَتِ الاَْرْض وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ ✿ฺوَ اَنْتَ الْمُسْتَعان وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی ✿ฺوَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ ♡ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ♡ ✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ ✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین ❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍 🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا 🕊 🥀🕯🚩 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوب   @mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار_عاشقی 🌾 🍀 🌾 🍀 🌾 🍀 این پست هر شب تکرار می شود یک فاتحه و توحید 👈نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)🤲 ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد 🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🌱الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ 🌱الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ 🌱مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ 🌱إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ 🌱اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ 🌱صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّین 🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم ِ 🌱قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ 🌱اللَّهُ الصَّمَدُ 🌱لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ 🌱وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَد 🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام اربابم..‌. دلم گرفته..‌ دریابم😭😭😭 صلی‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدالله اللهم الرزقنا حرم اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَیْكَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن. ____🍃🌸🍃____