🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
ایلماه #قسمت_هفتاد🎬: ننه سکینه که انگار با این حرف، شوک بزرگی به او وارد شده بود به سمت اصغر قرقی
ایلماه
#قسمت_هفتاد_یک🎬:
ننه سکینه انگار مجنون شده بود، کل میکشید و می خندید، ایلماه به سمت او رفت، او را در آغوش گرفت و گفت: ننه! من خیلی خوشحالم، خدا را شکر که پسرت زنده است.
ننه سکینه با دستهایش صورت ایلماه را قاب گرفت و گفت: آره دخترکم، آره عزیزکم، من که می دونستم عباسم زنده است، دلم می خواهد زودتر به سمت تهران پر بکشم، دست تو را بگیرم و با خودم ببرم، نشان عباس بدهم و بگویم این فرشته زیبا را برایت در نظر گرفتم...
ایلماه ناخوداگاه اخمهایش را در هم کشید و گفت: ان شاالله که عباس را پیدا کنی اما....اما....
ننه سکینه چشمانش را ریز کرد و گفت: اما چه؟!
ایلماه سرش را بالا گرفت، او می بایست در همین لحظه به ننه سکینه بگوید که عباس را نمی خواهد، پس گفت: اما من عباس را ندیده ام، شاید هیچ وقت هم او را نبینم اما از همین الان به شما می گویم، حس من نسبت به عباس مثل حس یک خواهر به برادرش است، من عباس را برادر بزرگتر خود می دانم.
ننه سکینه که انتظار شنیدن این حرف را نداشت گفت: اما تو به من قول دادی، یادت که نرفته؟! تو قول دادی تا وقتی عباس را پیدا می کنم در کنار من باشی، همراه من بیایی تا عباس را پیدا کنم.
ایلماه نفس بلندی کشید و می خواست چیزی بگوید که بهرام این گفتگو برایش ناخوشایند بود به میان حرف او دوید و گفت: من این جوان خطاکار را اینجا اوردم تا حقیقت را فاش کند اما او چیزی را گفت که ما انتظارش را نداشتیم، حالا دوباره سوالم را تکرار می کنم، آیا سو قصد اولی را به جان افسانه تو انجام دادی؟!
اصغر سرش را به دوطرف تکان داد و گفت: به پیر به پیغمبر، به همین امام رضا قسم من اولین بار افسانه را همراه ننه سکینه دیدم، اصلا نمی دانم او کیست و از کدام ولایت است، من با او دشمنی نداشتم اما جهالت جوانی باعث شد اینبار حماقت کنم و خدا را شکر می کنم شاهزاده در وقت درست جان افسانه را نجات داد.
بهرام با شلاق به صورت اصغر زد و گفت: چند بار گفتم اسم این بانو را روی زبانت نیاور؟!
اصغر گفت: چ...چ...چشم
بهرام بند دست اصغر را کشید و گفت: سوار اسب بشو تو باید به زندان خراسان منتقل شوی تا تکلیفت معلوم میشود.
در این هنگام ننه سکینه خودش را به بهرام رساند وگفت: جوان تو را به هر که دوست داری قسم از گناه این جوان ناپخته درگذر...
بهرام نفسش را محکم بیرون داد و گفت: مادرجان! مثل اینکه تو متوجه نیستی این جوانک چه کرده؟! توطئه قتل...آنهم قتل میهمان شاهزاده، قتل یک فرشته زیبا...
بهرام فوری حرفش را خورد و ننه سکینه سری تکان داد و گفت: پس تو هم در دام عشق افسانه افتادی و رو به ایلماه گفت
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ایلماه
#قسمت_هفتاد_دو🎬:
ننه سکینه آهی کشید و به ایلماه گفت: تو باید همراه من باشی، تو باید تا پیدا کردن عباس با من باشی!
ایلماه سرش را پایین انداخت و گفت: فقط تا پیدا کردن عباس! بعد از آن برمی گردم خراسان!
بهرام قدمی جلوتر نهاد و گفت: اما... تو نمی توانی بروی، تو باید ...
ننه سکینه نگاه تندی به بهرام کرد و گفت: اگر افسانه را دوست داری پس به خواسته اش احترام بگذار، من فقط تا پیدا شدن عباس او را همراه خود دارم، قصد ندارم او را به عقد عباس درآورم، افسانه از آن تو...
بهرام نگاهی از زیر چشم به ایلماه که انگار در برزخ دست و پا میزد کرد و گفت: من بعدا با افسانه در این مورد صحبت می کنم و هر چه او خواست عمل خواهم کرد، او باید بدون زور و اجبار تصمیم بگیرد و با اختیار کامل عمل کند و اگر خواست همراه شما برای پیدا کردن پسرتان بیاید، مشکلی نیست، گروهی سرباز همراهتان می کنم و چه بسا خودم هم راهی سفر پایتخت شوم .
ننه سکینه سری تکان داد و گفت: باشد قبول و بعد اشاره ای به اصغر کرد و گفت: شاهزاده! بزرگواری کن و این جوان را ببخش!
بهرام نگاهی به ننه سکینه کرد و نگاهی هم به ایلماه و سپس گفت: اختیار این جوان یاغی را هم به افسانه میدهم، هر چه او تصمیم گرفت.
ننه سکینه دستان سرد ایلماه را در دست گرفت و گفت: افسانه، اصغر اشتباه کرده، خدا را شکر تو را طوری نشده که اگر چشم زخمی به تو زده بود خودم با همین دستانم خفه اش می کردم، اما الان اصغر را بر من ببخش، همانطور که روزها و شبها پرستاری ات را کردم و جانت را خریدم، تو هم اینک جان اصغر را بخر.
ایلماه با قدم هایی محکم به طرف اصغر رفت، روبه رویش ایستاد.
اصغر با دستان بسته سرش را پایین انداخت
ایلماه از زیر جلیقه لباسش، خنجر کوچک و تیزی بیرون کشید و بایک حرکت خنجر را بر بند دستان اصغر کشید و گفت: اینبار به خاطر ننه سکینه بخشیدمت، اما اولین و آخرین بار است، فراموش نکن کوچکترین خطایت باعث نابودیت به دست من خواهد بود.
اصغر همانطور که چشم می گفت به سرعت به آن طرف حیاط کاروانسرا رفت و در چشم بهم زدنی ناپدید شد.
بهرام خنده کوتاهی کرد، به سمت ایلماه رفت، سرش را نزدیک گوشش برد و آهسته گفت: آفرین دختر! فردا صبح زود یک ندیمه با سربازی به اینجا می فرستم، با همین لباسهای زیبا، مرتب و منظم همراه ندیمه می آیی، می خواهم چیزی جدید نشانت دهم و با گفتن این حرف منتظر شنیدن جواب ایلماه نشد و به سمت اسبش رفت و با یک حرکت بر اسب نشست و به تاخت به سمت دروازه کاروانسرا رفت
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ایلماه
#قسمت_هفتاد_سه🎬:
ایلماه با شنیدن این حرف از بهرام ، می خواست چیزی بگوید که بهرام خان مجال نداد و سپار بر اسب از کاروانسرا بیرون زد و ایلماه با تعجب خیره به رد رفتن او شد و زیر لب گفت: یعنی چه؟! فردا ندیمه با سرباز به اینجا می آید؟! برای چه؟! یعنی می خواهد با همراهی یک ندیمه مرا به شکارگاه ببرد؟! آخر برای چه؟!
ایلماه هر چه بیشتر فکر می کرد کمتر به نتیجه میرسید و شانه ای بالا انداخت و ناگهان متوجه ننه سکینه شد که به سمتی روان بود و همانطور که جلو میرفت بلند بلند فریاد میزد: کجا رفتی ای اصغر جوانمرگ شده؟! کجا رفتی ای کلاغ بدشگون؟! حالا کارت به جایی رسیده که عباس دوست بچگی ات را به خاطر عشق دخترکی غریبه می کشی و ناجوانمردانه و سنگدلانه خبر دروغ مرگش را به منِ دلسوخته و ساده دل می دهی؟! و کار از این هم فراتر می رود و می خواهی آدم بکشی؟! آنهم دختری را بکشی که هیچ بدی به تو نکرده بود؟! حرام به جانت آن لقمه ای که این دختر رفت شکار کرد و تو لونباندی ، کجایی نمک به حرام؟! کجا غیبت زد؟!
اصغر بی همه چیز، فکر نکن افسانه بخشیدت و شاهزاده هم از تو گذشت، من هم میگذرم! خیال خام است، تو نه تنها باید جواب من را بدهید بلکه جواب این دختر و آن دوستت عباس را نیز باید بدهی اگر آب شوی به زمین فرو روی یا دود شوی به آسمان بروی، من پیدایت می کنم.
ننه سکینه این حرفها را میزد و در حالیکه چوبی در دست داشت و به هر سوراخ سنبه ای فرو می کرد تا اصغر را پیدا کند دورتا دور کاروانسرا را می گشت اما اصغر نبود که نبود.
ایلماه به سمت اتاق رفت و در حین رفتن تازه متوجه نگاه های سرشار از تعجب و تحسین اطرافیان میشد و در همین حین دختری جلو آمد و گفت: افسانه خانم! این لباس زیبا را از کجا خریدی؟! چقدر زیبا شده ای...
افسانه که اصلا حوصله وراجی های بقیه را نداشت، نگاهی به دخترک کرد و گفت: از بازار بزرگ خریدم، برو آنجا پول داشته باشی از این لباس قشنگ تر هم گیرت می آید و با زدن این حرف، در اتاق را باز کرد و داخل رفت.
افسانه لباسش را عوض کرد، لباس نو را با دقت تا کرد در بقچه اش گذاشت و هنوز ذهنش درگیر حرف بهرام بود، آخر او با این لباس و ندیمه مرا کجا می خواهد ببرد و چه چیزی می خواهد به من نشان دهد؟!
در همین حین ننه سکینه داخل اتاق آمد. نکاهی به ایلماه کرد و گفت: در اتاق را باز بگذار لااقل کمی هوای تازه و نور آفتاب داخل شود.
ایلماه به سمت طاقچه دود زده اتاق رفت و همانطور که شمع روی طاقچه را بر میداشت تا روشنش کند گفت: حالا کو نور آفتاب؟! دم دم غروب است.
ننه سکینه یک لنگه در را باز کرد و همانجا بر زمین نشست و به در تکیه داد.
ایلماه حس کرد ننه سکینه چیزی می خواهد بگوید اما رویش نمی شود، شاید هم ترس از گفتن داشت.
ایلماه شمع را روشن کرد و به طرف ننه سکینه آمد و گفت: اصغر قرقی را پیدا نکردی؟!
ننه سکینه ابروی بالا پراند و گفت: پسره ی نمک به حرام معلوم نیست کدام گوری رفته و بعد خیره در صپرت ایلماه شد و گفت: اگر بلایی سرت آمده بود مم او را می کشتم و خودم هم از غصه دق می کردم و می مردم.
ایلماه کنار ننه سکینه نشست دستان او را در دست گرفت و گفت: حالا شکر خدا من خوبم، راستی ننه، تبریک میگم خدا را شکر عباس زنده هست.
ننه سکینه که انگار هنوز شوق باریدن داشت، مانند کودکی سرش را در بغل ایلماه گذاشت و شروع به گریه کردن نمود و گفت: خدا را شکر....خدا را صد هزارمرتبه شکر که هم تو و هم عباس زنده اید.
ایلماه شروع به نوازش سر ننه سکینه کرد و ننه همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: افسانه...تو...تو...واقعا آن حرف را راست گفتی یا همینطور حرفی پراندی؟!
تو....تو..
ایلماه چشمانش را ریز کرد و گفت: کدام حرف؟
ننه گفت: گفتی عباس را مثل برادرت....نکند...نکند مهر این شاهزاده را به دل گرفتی؟!
ایلماه همانطور مه ناخوداگاه گونه هایش گل انداخته بود سرش را پایین انداخت و گفت: عباس را ندیدم، اما تو را دیده ام و مهربانی ات را چشیده ام و نی دانم عباس مردی ست که نظیرش پیدا نمی شود چرا که مادری مثل تو دارد، من شما را مثل مادر خودم که نه نامش و نه چهره اش را به خاطر دارم دوست می دارم و همانطور که گفتم عباس را مانند برادرم دوست دارم، هنوز او را ندیدم اما احساس می کنم برادری غیور...
ننه با بی حوصلگی به میان حرف ایلماه دوید و گفت: برای اینکه عشق خودت به شاهزاده را توجیه کنی، آسمان ریسمان بهم نباف، عباس می تواند تو را خوشبخت کند، تو گول یال و کوپال و مال و منال این شاهزاده را نخور و بدان شاهان و شاهزاده ها به یک زن قناعت نمی کنند و اگر همسر چنین کسی شوی حکمن حرمسرایی از زنان رنگ و وارنگ را تجربه خواهی کرد اما برای عباس اینطور نیست، طبق شناختی که از او دارم تو تاج سر او خواهی شد و تو را بر سرخواهد نهاد و نمی گذارد آب در دلت تکان بخورد.
ایلماه که حوصله حرفهای ننه را نداشت از جا بلند شد، به سمت کوزه آب رفت و گفت: حرف همان است، عباس برادر من است و بس
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ایلماه
#قسمت_هفتاد_چهار🎬:
ننه سکینه دست بردار نبود، انگار ایلماه دل او را هم برده بود و بهر قیمت می خواست ایلماه عروسش شود و او را از دست ندهد پس رو به ایلماه کرد و گفت: دخترم! تو که تا به حال عباس را ندیدی، او هم مثل خودت شکارچی قابل و یک جنگجوی ماهر است، البته مردی به غایت مهربان، قامتی بلند و هیبتی پهلوانی دارد هر بار که به روستا می آمد دختران زیادی جلویش عرض اندام می کردند تا شاید دلش را ببرند، اما من می دانم این کار فقط از تو بر می آید.
ایلماه پیاله ای آب ریخت و گفت: عباس برادرم است و در همین حین استاد قاسم داخل شد، انگار از حرفهای آنها چیزی شنیده بود پس با تعجب گفت: عباس؟! شما از چه حرف می زنید؟
ننه سکینه سریع از جایش بلند شد و با ذوقی در کلامش گفت: آقا قاسم...مژده بدین....عباس زنده است، پسرم زنده بوده و من براش عزاداری می کردم.
استاد قاسم با تعجب نگاهی به ننه سکینه کرد و رو به ایلماه گفت: سکینه حالش خوبه؟! این حرفها چیه میزنه؟!
ننه خنده بلندی کرد و گفت: من حالم از همیشه بهتره، این اصغر گوربه گور شده دروغ و دغل سر هم کرده، عباس زخمی میشه و میبرنش مریضخونه تهران، این جوانک ابله چون چشمش افسانه را گرفته و میترسیده اگر افسانه بفهمه که عباس زنده است اونو جواب کنه این دروغ را سر هم می کنه، تازه امروزم این جوانمرگ شده رفته تا به خیال خودش افسانه را بکشه چون افسانه برای اصغر تره هم خورد نکرده...
ننه سکینه با گفتن این حرف خنده بلندی کرد و استاد قاسم با خوشحالی گفت: پس چشم دلت روشن زن، حالا شیرینی این خبر خوش هم به ما بدین
ننه سکینه چشمکی به استاد قاسم زد و گفت: این دختره را راضی کن تا عروسم بشه، اونوقت شیرینی درست حسابی بهت میدم، این دختر می خواد لقمه بزرگتر از دهنش برداره، رفته قاپ شاهزاده خراسان را دزدیده آخه یکی نیست بهش بگه ما بدبخت بیچاره ها را چه به شاهان!!!
استاد قاسم اخمهاش را توی هم کشید و گفت: تا دیروز فکر می کردی عباسی وجود نداره ناراحت بودی و اگر یکی بهت می گفت عباست زنده است حاضر بودی دست از تمام دنیا بکشی حالا که فهمیدی زنده است می خوای همه دنیا را در کنار عباس داشته باشیو بعد نگاهی از زیر چشم به ایلماه کرد و گفت: افسانه باید خودش تصمیم بگیره که با کی ازدواج کنه، بعدم ما از گذشته این دختر خبر نداریم خودش هم که یادش نمیاد، از کجا معلوم که اونم از بزرگان نباشه؟!
ننه سکینه تا این حرف را از زبان قاسم شنید نگاه عجیبی به ایلماه کرد و گفت: یعنی ممکنه؟!
قاسم گفت: افسانه هیچ شباهتی به یک دختر معمولی نداره، نگاش کن، متوجه میشی...
ننه سکینه که انگار تازه متوجه موضوع شده بود زیر لب گفت راست میگی هاا و بعد به طرف ایلماه رفت و گفت: تو واقعا هیچی از گذشته یادت نیومده؟!
ایلماه آه کوتاهی کشید و گفت: امروز وقتی از اسب سقوط می کردم یاد گذشته افتادم، انگار این صحنه یکبار دیگه برای من پیش اومده بود...
ننه دستش را جلوی دهانش گذاشت و گفت: خدای من! یعنی...یعنی...
استاد قاسم نگاهی پر معنی به ننه کرد و رو به ایلماه گفت: تو باید خوب فکر کنی،بلید به مغزت فشار بیاری، هر جایی که برای تو خاطره ای زنده می کنه ، اونجا بیشتر برو ،هر چی به ذهنت اومد سریع بنویسش تا یادت نره، متوجه شدم سواد داری و این نشان میده خانواده تو از اعیون ها بودن چون آدم های معمولی که دختراشون سواد ندارن...
ننه سکینه سری تکان داد وگفت: راست میگی هااا چرا من تا به حال به این نکات توجه نکرده بودم...
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ایلماه
#قسمت_هفتاد_پنج🎬:
در این هنگام ایلماه آرام شروع به لب زدن کرد: من دیدم سرم روی سنگها کشیده میشد، من دیدم که خون روی زمین می ریخت
استاد قاسم قدمی جلو گذاشت و گفت: دیگه چی یادت میاد؟
ایلماه سرش را بالا گرفت و گفت: هیچی...اما از شنیدن اسم پایتخت انگار چیزی در خاطرم تداعی میشه اما من قادر نیستم بفهمم آن چی هست و از شنیدن نام ناصر الدین شاه گویی چیزی توی وجودم تکان می خورد اما واقعا نمی دانم موضوع چیست؟
ننه با تعجب به استاد قاسم نگاه کرد و گفت: قاسم این چی میگه؟! منظورش از ناصرالدین شاه، شاه ایران هست؟!
استاد قاسم همانطور که به سمت ننه می آمد سری تکان داد، جلوتر آمد و سرش را در گوش ننه سکینه گذاشت و گفت: من فکر می کنم خط و ربط این دختر به خود شاه ایران برسه...
ننه یکّه ای خورد و گفت: اوه خدای من! امکان ندارد...
استاد قاسم پلک هایش را روی هم گذاشت و گفت: امکان دارد، گردنبند افسانه را ببین، قول میدهم ان به دست ماهرترین زرگر قصر ساخته شده است و تک دانه است و نمونه ای دیگر در کل ایران ندارد.
ننه سکینه با دیده احترام به ایلماه که حالا مشغول مرتب کردن وسایلش بود کرد و زیر لب گفت: تو کیستی افسانه؟!
آن شب سرشار از شگفتی و ابهام به صبح پیوند خورد، شبی که در آن استاد قاسم و ننه سکینه تصمیم گرفتند به محض اینکه سرمایه سفرشان به تهران جور شد به سمت پایتخت حرکت کنند و ایلماه هم جوابی به همراهی کردن آنها در این سفر نداد، نه گفت می آیم و نه اعلام کرد که نمی آید.
نماز صبح را خواندند، ننه سکینه کمی عدس روی هیزم های گُر گرفته داخل اجاق گلی که در دل دیوار اتاق جاسازی شده بود گذاشت، او می خواست قبل از اینکه استاد قاسم به سر کار برود کاسه ای عدسی داغ بخورد.
ایلماه هم از جا بلند شده بود او تصمیم داشت از امروز تا روزی که سرمایه رفتن به پایتخت جور میشود به تنهایی به صحرا برود، چیزی شکار کند و با فروش گوشت شکار کمکی به این زن و مرد که حق پدر و مادری به گردنش داشتند بکند اما امروز گویی روزی خاص بود، درست است که در ظاهر نشان میداد شرایطش عادی ست اما در دل منتظر آمدن قاصدهای بهرام خان بود.
بخار داغ همراه با بویی مطبوع که آب دهان انسان را روان می کرد از کاسه های عدسی روی سفره بلند بود، عطر پیاز کوهی که در روغن گاو سرخ شده بود و روی عدسی ها نشسته بود اشتهای هر کسی را تحریک می کرد.
ایلماه اولین قاشق را به دهان برد و همانطور که مزه بی نظیر این قاتق را به جان می کشید ناگهان صدای پسرک پادو کاروانسرا از پشت در بلند شد، افسانه.....افسانه....یه کالسکه آمده، دنبال تو آمده اند...
ننه سکینه با حالتی دستپاچه از جا بلند شد و رو به ایلماه گفت: چکار کنیم؟! سفره را جمع کنید تا پیش این اعیون ها آبرویمان نرفته
ایلماه با بی خیالی قاشق دوم را به دهان گذاشت و گفت: حالا مگه ناشتایی خوردن باعث رفتن آبرو میشود؟! نهایتش دعوتشون می کنیم داخل تا اونا هم با ما هم غذا بشن!
استاد قاسم لبخندی زد و ته مانده عدسی را با هورتی بلند خورد و از جا بلند شد وگفت: سکینه بانو، دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود، بیایین شما هم سر سفره، من میرم برم بازار اما قبلش میرم خدمت این میهمانان و راهنمایی شان می کنم به اینجا...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
📎 #کانال مهدویون🌸
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
@mahdvioon
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
💠بسته معنوی شبانه ی کانال مهدویون
جهت دسترسی آسان به دعاها روی عبارات آبی رنگ را بزنید👇👇
🔹سوره واقعه
🔸دعای صحیفه سجادیه
🔹دعای فرج
🔸سوره توحیدهدیه به امام زمان عج
🔹️خداوندساعت زنگی دارد
التماس دعای فرج از همه ی شما اعضای محترم کانال مهدویون
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@mahdvioon
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #قرارهرشبمانبامولا 💢
#دعــــــــــــای_فـــــــــرج🤲🏻
❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍
✿ฺ اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ
✿ฺوَ انْکَشَفَ الْغِطآء وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ
✿ฺوَ ضاقَتِ الاَْرْض وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ
✿ฺوَ اَنْتَ الْمُسْتَعان وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی
✿ฺوَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ
♡ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ♡
✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین
❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍
🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
🕊
🥀🕯🚩
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوب
@mahdvioon