eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
21.4هزار ویدیو
150 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
ایلماه 🎬: ایلماه با شنیدن این حرف از بهرام ، می خواست چیزی بگوید که بهرام خان مجال نداد و سپار بر اسب از کاروانسرا بیرون زد و ایلماه با تعجب خیره به رد رفتن او شد و زیر لب گفت: یعنی چه؟! فردا ندیمه با سرباز به اینجا می آید؟! برای چه؟! یعنی می خواهد با همراهی یک ندیمه مرا به شکارگاه ببرد؟! آخر برای چه؟! ایلماه هر چه بیشتر فکر می کرد کمتر به نتیجه میرسید و شانه ای بالا انداخت و ناگهان متوجه ننه سکینه شد که به سمتی روان بود و همانطور که جلو میرفت بلند بلند فریاد میزد: کجا رفتی ای اصغر جوانمرگ شده؟! کجا رفتی ای کلاغ بدشگون؟! حالا کارت به جایی رسیده که عباس دوست بچگی ات را به خاطر عشق دخترکی غریبه می کشی و ناجوانمردانه و سنگدلانه خبر دروغ مرگش را به منِ دلسوخته و ساده دل می دهی؟! و کار از این هم فراتر می رود و می خواهی آدم بکشی؟! آنهم دختری را بکشی که هیچ بدی به تو نکرده بود؟! حرام به جانت آن لقمه ای که این دختر رفت شکار کرد و تو لونباندی ، کجایی نمک به حرام؟! کجا غیبت زد؟! اصغر بی همه چیز، فکر نکن افسانه بخشیدت و شاهزاده هم از تو گذشت، من هم میگذرم! خیال خام است، تو نه تنها باید جواب من را بدهید بلکه جواب این دختر و آن دوستت عباس را نیز باید بدهی اگر آب شوی به زمین فرو روی یا دود شوی به آسمان بروی، من پیدایت می کنم. ننه سکینه این حرفها را میزد و در حالیکه چوبی در دست داشت و به هر سوراخ سنبه ای فرو می کرد تا اصغر را پیدا کند دورتا دور کاروانسرا را می گشت اما اصغر نبود که نبود. ایلماه به سمت اتاق رفت و در حین رفتن تازه متوجه نگاه های سرشار از تعجب و تحسین اطرافیان میشد و در همین حین دختری جلو آمد و گفت: افسانه خانم! این لباس زیبا را از کجا خریدی؟! چقدر زیبا شده ای... افسانه که اصلا حوصله وراجی های بقیه را نداشت، نگاهی به دخترک کرد و گفت: از بازار بزرگ خریدم، برو آنجا پول داشته باشی از این لباس قشنگ تر هم گیرت می آید و با زدن این حرف، در اتاق را باز کرد و داخل رفت. افسانه لباسش را عوض کرد، لباس نو را با دقت تا کرد در بقچه اش گذاشت و هنوز ذهنش درگیر حرف بهرام بود، آخر او با این لباس و ندیمه مرا کجا می خواهد ببرد و چه چیزی می خواهد به من نشان دهد؟! در همین حین ننه سکینه داخل اتاق آمد. نکاهی به ایلماه کرد و گفت: در اتاق را باز بگذار لااقل کمی هوای تازه و نور آفتاب داخل شود. ایلماه به سمت طاقچه دود زده اتاق رفت و همانطور که شمع روی طاقچه را بر میداشت تا روشنش کند گفت: حالا کو نور آفتاب؟! دم دم غروب است. ننه سکینه یک لنگه در را باز کرد و همانجا بر زمین نشست و به در تکیه داد. ایلماه حس کرد ننه سکینه چیزی می خواهد بگوید اما رویش نمی شود، شاید هم ترس از گفتن داشت. ایلماه شمع را روشن کرد و به طرف ننه سکینه آمد و گفت: اصغر قرقی را پیدا نکردی؟! ننه سکینه ابروی بالا پراند و گفت: پسره ی نمک به حرام معلوم نیست کدام گوری رفته و بعد خیره در صپرت ایلماه شد و گفت: اگر بلایی سرت آمده بود مم او را می کشتم و خودم هم از غصه دق می کردم و می مردم. ایلماه کنار ننه سکینه نشست دستان او را در دست گرفت و گفت: حالا شکر خدا من خوبم، راستی ننه، تبریک میگم خدا را شکر عباس زنده هست. ننه سکینه که انگار هنوز شوق باریدن داشت، مانند کودکی سرش را در بغل ایلماه گذاشت و شروع به گریه کردن نمود و گفت: خدا را شکر....خدا را صد هزارمرتبه شکر که هم تو و هم عباس زنده اید. ایلماه شروع به نوازش سر ننه سکینه کرد و ننه همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: افسانه...تو...تو...واقعا آن حرف را راست گفتی یا همینطور حرفی پراندی؟! تو....تو.. ایلماه چشمانش را ریز کرد و گفت: کدام حرف؟ ننه گفت: گفتی عباس را مثل برادرت....نکند...نکند مهر این شاهزاده را به دل گرفتی؟! ایلماه همانطور مه ناخوداگاه گونه هایش گل انداخته بود سرش را پایین انداخت و گفت: عباس را ندیدم، اما تو را دیده ام و مهربانی ات را چشیده ام و نی دانم عباس مردی ست که نظیرش پیدا نمی شود چرا که مادری مثل تو دارد، من شما را مثل مادر خودم که نه نامش و نه چهره اش را به خاطر دارم دوست می دارم و همانطور که گفتم عباس را مانند برادرم دوست دارم، هنوز او را ندیدم اما احساس می کنم برادری غیور... ننه با بی حوصلگی به میان حرف ایلماه دوید و گفت: برای اینکه عشق خودت به شاهزاده را توجیه کنی، آسمان ریسمان بهم نباف، عباس می تواند تو را خوشبخت کند، تو گول یال و کوپال و مال و منال این شاهزاده را نخور و بدان شاهان و شاهزاده ها به یک زن قناعت نمی کنند و اگر همسر چنین کسی شوی حکمن حرمسرایی از زنان رنگ و وارنگ را تجربه خواهی کرد اما برای عباس اینطور نیست، طبق شناختی که از او دارم تو تاج سر او خواهی شد و تو را بر سرخواهد نهاد و نمی گذارد آب در دلت تکان بخورد.
ایلماه که حوصله حرفهای ننه را نداشت از جا بلند شد، به سمت کوزه آب رفت و گفت: حرف همان است، عباس برادر من است و بس ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ایلماه 🎬: ننه سکینه دست بردار نبود، انگار ایلماه دل او را هم برده بود و بهر قیمت می خواست ایلماه عروسش شود و او را از دست ندهد پس رو به ایلماه کرد و گفت: دخترم! تو که تا به حال عباس را ندیدی، او هم مثل خودت شکارچی قابل و یک جنگجوی ماهر است، البته مردی به غایت مهربان، قامتی بلند و هیبتی پهلوانی دارد هر بار که به روستا می آمد دختران زیادی جلویش عرض اندام می کردند تا شاید دلش را ببرند، اما من می دانم این کار فقط از تو بر می آید. ایلماه پیاله ای آب ریخت و گفت: عباس برادرم است و در همین حین استاد قاسم داخل شد، انگار از حرفهای آنها چیزی شنیده بود پس با تعجب گفت: عباس؟! شما از چه حرف می زنید؟ ننه سکینه سریع از جایش بلند شد و با ذوقی در کلامش گفت: آقا قاسم...مژده بدین....عباس زنده است، پسرم زنده بوده و من براش عزاداری می کردم. استاد قاسم با تعجب نگاهی به ننه سکینه کرد و رو به ایلماه گفت: سکینه حالش خوبه؟! این حرفها چیه میزنه؟! ننه خنده بلندی کرد و گفت: من حالم از همیشه بهتره، این اصغر گوربه گور شده دروغ و دغل سر هم کرده، عباس زخمی میشه و میبرنش مریضخونه تهران، این جوانک ابله چون چشمش افسانه را گرفته و میترسیده اگر افسانه بفهمه که عباس زنده است اونو جواب کنه این دروغ را سر هم می کنه، تازه امروزم این جوانمرگ شده رفته تا به خیال خودش افسانه را بکشه چون افسانه برای اصغر تره هم خورد نکرده... ننه سکینه با گفتن این حرف خنده بلندی کرد و استاد قاسم با خوشحالی گفت: پس چشم دلت روشن زن، حالا شیرینی این خبر خوش هم به ما بدین‌ ننه سکینه چشمکی به استاد قاسم زد و گفت: این دختره را راضی کن تا عروسم بشه، اونوقت شیرینی درست حسابی بهت میدم، این دختر می خواد لقمه بزرگتر از دهنش برداره، رفته قاپ شاهزاده خراسان را دزدیده آخه یکی نیست بهش بگه ما بدبخت بیچاره ها را چه به شاهان!!! استاد قاسم اخمهاش را توی هم کشید و گفت: تا دیروز فکر می کردی عباسی وجود نداره ناراحت بودی و اگر یکی بهت می گفت عباست زنده است حاضر بودی دست از تمام دنیا بکشی حالا که فهمیدی زنده است می خوای همه دنیا را در کنار عباس داشته باشیو بعد نگاهی از زیر چشم به ایلماه کرد و گفت: افسانه باید خودش تصمیم بگیره که با کی ازدواج کنه، بعدم ما از گذشته این دختر خبر نداریم خودش هم که یادش نمیاد، از کجا معلوم که اونم از بزرگان نباشه؟! ننه سکینه تا این حرف را از زبان قاسم شنید نگاه عجیبی به ایلماه کرد و گفت: یعنی ممکنه؟! قاسم گفت: افسانه هیچ شباهتی به یک دختر معمولی نداره، نگاش کن، متوجه میشی... ننه سکینه که انگار تازه متوجه موضوع شده بود زیر لب گفت راست میگی هاا و بعد به طرف ایلماه رفت و گفت: تو واقعا هیچی از گذشته یادت نیومده؟! ایلماه آه کوتاهی کشید و گفت: امروز وقتی از اسب سقوط می کردم یاد گذشته افتادم، انگار این صحنه یکبار دیگه برای من پیش اومده بود... ننه دستش را جلوی دهانش گذاشت و گفت: خدای من! یعنی...یعنی... استاد قاسم نگاهی پر معنی به ننه کرد و رو به ایلماه گفت: تو باید خوب فکر کنی،بلید به مغزت فشار بیاری، هر جایی که برای تو خاطره ای زنده می کنه ، اونجا بیشتر برو ،هر چی به ذهنت اومد سریع بنویسش تا یادت نره، متوجه شدم سواد داری و این نشان میده خانواده تو از اعیون ها بودن چون آدم های معمولی که دختراشون سواد ندارن... ننه سکینه سری تکان داد و‌گفت: راست میگی هااا چرا من تا به حال به این نکات توجه نکرده بودم... ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ایلماه 🎬: در این هنگام ایلماه آرام شروع به لب زدن کرد: من دیدم سرم روی سنگها کشیده میشد، من دیدم که خون روی زمین می ریخت استاد قاسم قدمی جلو گذاشت و گفت: دیگه چی یادت میاد؟ ایلماه سرش را بالا گرفت و گفت: هیچی...اما از شنیدن اسم پایتخت انگار چیزی در خاطرم تداعی میشه اما من قادر نیستم بفهمم آن چی هست و از شنیدن نام ناصر الدین شاه گویی چیزی توی وجودم تکان می خورد اما واقعا نمی دانم موضوع چیست؟ ننه با تعجب به استاد قاسم نگاه کرد و گفت: قاسم این چی میگه؟! منظورش از ناصرالدین شاه، شاه ایران هست؟! استاد قاسم همانطور که به سمت ننه می آمد سری تکان داد، جلوتر آمد و سرش را در گوش ننه سکینه گذاشت و گفت: من فکر می کنم خط و ربط این دختر به خود شاه ایران برسه... ننه یکّه ای خورد و گفت: اوه خدای من! امکان ندارد... استاد قاسم پلک هایش را روی هم گذاشت و گفت: امکان دارد، گردنبند افسانه را ببین، قول میدهم ان به دست ماهرترین زرگر قصر ساخته شده است و تک دانه است و نمونه ای دیگر در کل ایران ندارد. ننه سکینه با دیده احترام به ایلماه که حالا مشغول مرتب کردن وسایلش بود کرد و زیر لب گفت: تو کیستی افسانه؟! آن شب سرشار از شگفتی و ابهام به صبح پیوند خورد، شبی که در آن استاد قاسم و ننه سکینه تصمیم گرفتند به محض اینکه سرمایه سفرشان به تهران جور شد به سمت پایتخت حرکت کنند و ایلماه هم جوابی به همراهی کردن آنها در این سفر نداد، نه گفت می آیم و نه اعلام کرد که نمی آید. نماز صبح را خواندند، ننه سکینه کمی عدس روی هیزم های گُر گرفته داخل اجاق گلی که در دل دیوار اتاق جاسازی شده بود گذاشت، او می خواست قبل از اینکه استاد قاسم به سر کار برود کاسه ای عدسی داغ بخورد. ایلماه هم از جا بلند شده بود او تصمیم داشت از امروز تا روزی که سرمایه رفتن به پایتخت جور میشود به تنهایی به صحرا برود، چیزی شکار کند و با فروش گوشت شکار کمکی به این زن و مرد که حق پدر و مادری به گردنش داشتند بکند اما امروز گویی روزی خاص بود، درست است که در ظاهر نشان میداد شرایطش عادی ست اما در دل منتظر آمدن قاصدهای بهرام خان بود. بخار داغ همراه با بویی مطبوع که آب دهان انسان را روان می کرد از کاسه های عدسی روی سفره بلند بود، عطر پیاز کوهی که در روغن گاو سرخ شده بود و روی عدسی ها نشسته بود اشتهای هر کسی را تحریک می کرد. ایلماه اولین قاشق را به دهان برد و همانطور که مزه بی نظیر این قاتق را به جان می کشید ناگهان صدای پسرک پادو کاروانسرا از پشت در بلند شد، افسانه.....افسانه....یه کالسکه آمده، دنبال تو آمده اند... ننه سکینه با حالتی دستپاچه از جا بلند شد و رو به ایلماه گفت: چکار کنیم؟! سفره را جمع کنید تا پیش این اعیون ها آبرویمان نرفته ایلماه با بی خیالی قاشق دوم را به دهان گذاشت و گفت: حالا مگه ناشتایی خوردن باعث رفتن آبرو میشود؟! نهایتش دعوتشون می کنیم داخل تا اونا هم با ما هم غذا بشن! استاد قاسم لبخندی زد و ته مانده عدسی را با هورتی بلند خورد و از جا بلند شد و‌گفت: سکینه بانو، دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود، بیایین شما هم سر سفره، من میرم برم بازار اما قبلش میرم خدمت این میهمانان و راهنمایی شان می کنم به اینجا... ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی 📎 مهدویون🌸 ‌ ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @mahdvioon ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بسته معنوی شبانه ی کانال مهدویون جهت دسترسی آسان به دعاها روی عبارات آبی رنگ را بزنید👇👇 🔹سوره واقعه 🔸دعای صحیفه سجادیه 🔹دعای فرج 🔸سوره توحیدهدیه به امام زمان عج 🔹️خداوندساعت زنگی دارد التماس دعای فرج از همه ی شما اعضای محترم کانال مهدویون 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‎‌‌‎‎‌‎   @mahdvioon ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 💢 ‍ 🤲🏻 ❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍 ✿ฺ اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ ✿ฺوَ انْکَشَفَ الْغِطآء وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ ✿ฺوَ ضاقَتِ الاَْرْض وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ ✿ฺوَ اَنْتَ الْمُسْتَعان وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی ✿ฺوَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ ♡ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ♡ ✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ ✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین ❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍 🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا 🕊 🥀🕯🚩 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوب   @mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار_عاشقی 🌾 🍀 🌾 🍀 🌾 🍀 این پست هر شب تکرار می شود یک فاتحه و توحید 👈نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)🤲 ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد 🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🌱الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ 🌱الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ 🌱مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ 🌱إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ 🌱اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ 🌱صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّین 🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم ِ 🌱قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ 🌱اللَّهُ الصَّمَدُ 🌱لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ 🌱وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَد 🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام اربابم..‌. دلم گرفته..‌ دریابم😭😭😭 صلی‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدالله اللهم الرزقنا حرم اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَیْكَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن. ____🍃🌸🍃____