فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عید مبعث به اعضای عزیز و محترم گروه مبارک باشه 🌹🎀🌹🎀
📎 #کانال مهدویون🌸
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
@mahdvioon
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
02.mp3
6.64M
▫️اخلاق نبوی صلیاللهعلیهوآله
#پیامبر_اکرم_صلی_الله_علیه_وآله
#اخلاق
#مبعث
🎤استاد عالی
📎 #کانال مهدویون🌸
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
@mahdvioon
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
ایلماه #قسمت_هفتاد_پنج🎬: در این هنگام ایلماه آرام شروع به لب زدن کرد: من دیدم سرم روی سنگها کشیده
ایلماه
#قسمت_هفتاد_شش🎬:
با رفتن استاد قاسم کمی بعد تقه ای به در خورد، ایلماه ته مانده عدسی را داخل قابلمه ریخت و قابلمه را به کناری گذاشت و ننه سکینه هم با حالتی دستپاچه سفره را بهم پیچید و در کنار قابلمه و اجاق گلی چپاند.
تقه دیگری به در خورد و پشت سرش صدای زنی بلند شد: آیا کسی در این اتاق نیست؟!
ایلماه مشغول درست کردن روسری اش بود که ننه سکینه جلو رفت و همانطور که لنگه های در را از هم باز می کرد گفت: بفرمایید...بفرمایید
یک زن وارد اتاق شد و دو مرد دو طرف در اتاق ایستاد.
زن همانطور که در را می بست، روبنده اش را بالا زد، نگاهی به اتاق و وسایلش کرد و بعد نگاهی به ننه و سپس نگاهش روی چهره ایلماه خیره شد و گفت: ماشاالله...شما باید افسانه بانو باشید، چه زیبایید، انگار خدا تمام هنرش را در خلق صورت تو به کار گرفته، به شاهزاده حق می دهم که از دل و جان شیفته تو شود.
ایلماه رنگش سرخ شد و ننه سکینه با دستپاچگی آن زن را به بالای اتاق تعارف کرد تا بنشیند و گفت: خوش آمدین، کلبه حقیرانه ما را منور کردید، ببخشید وسایل آنچنانی نداریم، همانطور که می دانید ما اینجا مسافریم و مسافر هم همه چی را به کول میکشد و ناچاریم وسایل کم و ساده برداریم.
زن سری تکان داد و گفت: بله، حرف شما صحیح هست، راحت باشید، من نیامدم برای بازدید از خانه زندگیتان بلکه آمدم دختر گلم را ببینم، آخه خیلی تعریفش را شنیدم و الان فهمیدم تمام تعاریف واقعیت داشته
ننه سکینه، استکانی چای دیشلمه ریخت و با حالتی که انگار برلی او خواستگار امده، چای را جلوی آن زن گذاشت و گفت: می تونم بپرسم شما اسمتون چی هست و اصلا کی هستین و هدفتون از آمدن اینجا چی هست؟ البته معذرت می خواهم که با این صراحت پرسیدم
زن لبخندی زد و گفت: اوه، شما ببخشید من باید زودتر خودم را معرفی می کردم، من خیرنسا دایه ی شاهزاده بهرام هستم، او مرا همچون مادرش دوست دارد و خیلی از حرفهایش را به هیچ کس جز من نمیزند، خیلی چیزها می دانم که هیچ کس حتی مادر شاهزاده نمی داند.
الان هم ماموریتی دارم که به اینجا آمدم و سپس صدایش را بلند کرد و گفت: آهای کرمعلی، اون بقچه را بیاور
در همین موقع در اتاق را زدند، مردی که خیرنسا آن را کرمعلی صدا زده بود دو لنگه در را باز کرد و بی آنکه داخل شود بسته ای را از بین در داخل داد و سپس در را بست.
خیر نسا به بسته اشاره کرد و ننه سکینه با سرعت از جا بلند شد و بسته را برداشت وجلوی زن گذاشت.
زن بقچه زردوزی شده را از هم باز کرد، ابتدا صندوقچه ای کوچک روی چند دست لباس به چشم آمد، صندوقچه را باز کرد، مقداری زیورالات طلا بود، همانطور که آنها را به ننه سکینه نشان میداد گفت: اینها تحفه ناچیزیست برای افسانه جانم، البته شما خیال نکنید اینها تحفه خواستگاری و... هست نه ابدا، اینها را بهرام خان فرستاده تا افسانه برای میهمانی بپوشه و یک عرض ارادتی به شما باشه و سپس دست کرد و از بین صندوقچه، چند عدد النگوی زیبا بیرون آورد و به سمت ننه سکینه داد و گفت: این النگوهای ناقابل هم هدیه ای کوچک از طرف شاهزاده برای شماست که جان افسانه را نجات دادید.
ننه سکینه که اصلا باورش نمیشد اینها را در بیداری می بیند با تته پته گفت: نه...نه...من...من
خیر نسا النگوها را به دست ننه کرد و جعبه را جلوی ایلماه گذاشت و سپس یک دست لباس زیبای اعیانی جلوی ننه گذاشت و یک دست لباس که خیلی شبیه بود به لباس صورتی رنگی که ایلماه دیروز پوشیده بود، اما این لباس زردوزی شده و شکیل تر و اعیونی تر بود و پارچه اش لطیف تر و گرانبهاتر بود رتچا پیش روی ایلماه گذاشت و همانطور که از جا بلند میشد گفت: من بیرون منتظر می مانم، شما آماده شوید و دربین بهت و حیرت ننه سکینه، بیرون رفت
ادامه دارد
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ایلماه
#قسمت_هفتاد_هفت🎬:
به محض بیرون رفتن خیرنسا ننه سکینه نگاهی تعجب با تعجب به ایلماه کرد و گفت افسانه یعنی من هم باید بپوشم و همراه شما بیایم اصلا اینها از کجا آمده اند و می خواهند ما را به کجا ببرند؟!
ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم از کجا آمده اند، همانطور که خودش را معرفی کرد دایه بهرام خان است پس حتما از قصر خراسان آمده اند و وقتی که دو دست لباس آورده اند و برای تو هم تحفه آورده اند یعنی تو هم همراه ما بیایی...
ننه سکینه دستش را تکان داد صدای جرینگ جرینگ النگوها در اتاق پیچید ننه سکینه همانطور که نگاه به النگوها می کرد و چشمانش برقی می زد گفت: همیشه چقدر دوست داشتم که النگو طلا داشته باشم و حالا از برکت سر تو به این آرزویم رسیده ام ایلماه بی توجه به النگوهای طلا گفت: اما من خوشم نیامد که برای من صندوقچه طلا و لباس فرستاده، انگار که من در عمرم از این چیزها ندیده ام و نداشته ام به من برخورد.
ننه سکینه چشمانش را ریز کرد و گفت: به نظرت در عمرت از اینها داشته ای؟! اصلا به خاطر می آوری چنین چیزهایی در عمرت دیده باشی؟! ایلماه آهی کشید و گفت: درست است زمانی که مرا پیدا کردی چیزی جز اینکه گردنبند همراهم نبود اما احساس می کنم اینجور چیزها هیچ وقت برای من جلب توجه نمی کرده و اهمیت نداشته است
ننه سکینه اوفی کرد و گفت: اما طلا و زیورالات همیشه برای زن ها قابل توجه بوده و چون تو هم زن هستی و از جرگه ما زن ها خارج نیستی پس تو هم طلا دوست داشتی حالا به خاطر این که شاهزاده به تو لطف کرده و این ها را فرستاده غرورت خدشه دار شده و می گویی به اینها توجه نداری، اگر واقعا از طلا خوشت نمی آمد آن گردنبند طلا در گردنت چکار می کرد؟!
ایلماه آهی کشید و گفت: نمی دانم نسبت به آن گردنبد حسی عجیب دارم ننه به سمت ایلماه آمد و گفت: بپوش من هم می پوشم، باید برویم اصلا چرا نرویم؟! باید برویم ببینیم چه خبر است! شاید مرغ شانس اینک بر شانه ما می خواهد بنشیند بپوش دخترم بپوش من هم همراهت می آیم تا برویم و از نزدیک یک قصر واقعی را با هم ببینیم
ایلماه آرام گفت: نمی دانم برویم یا نه؟!
ننه سکینه که انگار خیلی دوست داشت قصر را از نزدیک ببیند با حالتی دستپاچه به سمت بقچه رفت، بسته لباس خودش را برداشت و گفت: من پشتم را به تو میکنم و تو هم پشت به من کن و هر دولباس بپوشیم .
ایلماه به ناچار مشغول پوشیدن شد و همانطور که لباس ها را بر تن می کرد گفت: اما من از لباس خودم بیشتر خوشم می آید.
ننه سکینه خنده بلندی کرد و گفت: دختر مگر مشاعرت را از دست داده لی آن لباس زمخت کحا و این لبلس حریر نرم و زیبا کجا... درست هست که هر دو لباس یک رنگ هستند اما درخشندگی این را ببین و از آن را نگاه کن، بعد نگاه کن چه مهره دوزی های ظریفی دارد.
ایلماه بدون آنکه جوابی به حرفهای ننه سکینه دهد، لباسش را پوشید و از داخل صندوقچه کوچک انگشتری که نگین فیروزه آبی رنگ داشت بیرون آورد و بر دستش کرد، نگاهی به گردنبند داخل صندوقچه انداخت و بعد آهسته گفت: نه...گردنبند خودم زیباتر است و گردنبندی که مدال ایلماه روی آن بود را برگردن انداخت
بعد از دقایقی هر دو زن آماده شدند، ننه سکینه سرتاپای خودش را در لباسی پسته ای رنگ که به پوست گندمی او می آمد کرد و مدام از خودش تعریف می کرد که ناگهان چشمش به ایلماه افتاد.
با دهان باز به ایلماه خیره شد وگفت: خدای من! تو چقدر زیبا شده ای...به خدا اگر نمی شناختمت می گفتم حکمن فرشته ای از آسمان به زمین نزول کرده
ننه سکینه حقیقت را می گفت، ایلماه در این لباس به غایت زیبا شده بود.
ننه سکینه در اتاق را باز کرد، خیر نسا به سمت اتاق برگشت، نگاهی سرشار از تحسین به ایلماه کرد و همانطور که زیر لب ماشاالله می گفت، کالسکه جلوی در را نشان داد و گفت: بانوان محترمه،بفرمایید سوار شوید تا دیر نرسیم.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ایلماه
#قسمت_هفتاد_هشت🎬:
ایلماه و ننه سکینه در بین تعجب افرادی که در کاروانسرا بودند سوار کالسکه شدند و خیر نسا هم در کنارشان قرار گرفت.
کالسکه با صدای ترق تروق منظمی به پیش میرفت.
ننه سکینه از پنجره کالسکه بیرون را نگاه می کرد، او به جاهایی از شهر می رفت که تا به حال پایش به آنجا نرسیده بود و با تعجب به همه نگاه می کرد، انگار وارد دنیایی دیگر شده بود.
ایلماه اما در دنیای خودش غرق بود، حسی خاص داشت یک نوع استرسی پنهانی که انگار قلبش را بهم می فشرد.
بالاخره به قصر رسیدند و درواز قصر را گشودند، نگهبانان از کنگره های قصر سرک می کشیدند.
ننه سکینه بدون توجه به خیرنسا که با چشمان تیز بینش آنها را زیر نظر داشت، خودش را بیشتر به پنجره چسپانده بود، کالسکه وارد راه سنگفرش باریکی شده بود که دو طرفش درختان سرسبز و سربه فلک کشیده بود.
ننه سکینه ناخوداگاه رو به ایلماه گفت: اوه خدای من! اینجا را ببین، گویی قطعه ای از بهشت است، ایلماه کمی خودش را به سمت پنجره کشاند و نگاهش را به بیرون دوخت، باز هم احساس می کرد اینجایی که هست شباهت به خاطرات مبهم فراموش شده اش هست.
احساسات در هم آمیخته بود و وضعیتی مبهم برای ایلماه پیش آمده بود.
کالسکه متوقف شد و وقت فکر کردن در گذشته و ابهاماتش نبود.
ایلماه و ننه سکینه به تبعیت از خیر نسا، روبنده شان را انداختند و از کالسکه پیاده شدند.
جلوی عمارتی بلند با در قهوه ای رنگ چوبی کنده کاری شده ای که چند پله داشت ایستادند، ننه سکینه از زیر روبنده توری نگاهی به عمارت کرد وگفت: عجب بزرگه و آرزو می کرد کاش استاد قاسم اینجا بود اما ایلماه که نمی دانست هدف بهرام خان از اینکه خواسته اینجا بیایند چیست، مثل انسان های گیج بود و از این گیجی خوشش نمی آمد.
چند لحظه ای ایستادند تا بالاخره خیرنسا از داخل عمارت بیرون آمد و به آنها اشاره کرد تا جلو بروند.
ایلماه و خیرنسا همقدم با هم پشت سر خیر نسا حرکت کردند.
داخل عمارت بسیار با شکوه تر از بیرون بود، آنها وارد سالن بسیار بزرگی شده بودند که گوش تا گوش آن فرش های دستباف ابریشمی لاکی رنگ پوشیده شده بود و چلچراغی زیبا با شمع های کوچک و بزرگ، در وسط سقف به آنها چشمک میزد.
دور تا پور سالن هم کرسی های سلطنتی چیده بودند، در این هنگام صدای پایی از راهروی سمت راست آمد و ایلماه به محض اینکه رویش را به سمت راهرو کرد، انگار بندی درون قلبش پاره شد، اوه خدا! این بهرام بود اما در لباسی مردانه و زیبا که تا به حال ایلماه او را در چنین لباس رسمی ندیده بود، پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی آنچنان بهرام با آن هیکل پهلوانی و چهارشانه را برازنده کرده بود که ناخوداگاه همه را به خود جذب می کرد
قلب ایلماه با دیدن بهرام به تپشی شدید افتاد، انگار او واقعا عاشق شده بود، حسی شیرین که تا به حال نچشیده بود.
بهرام با لبخند جلو آمد و گفت: سلام، خوش آمدید، ممنون که دعوتم را قبول کردید، کاش روبنده هایتان را بالا میزدید.
با این حرف، ایلماه و ننه سکینه روبنده ها را بالا زدند و سلام کردند، لبخند بهرام پررنگ تر شد و گفت: حالا این شد.
خیرنسا اشاره ای به بهرام کرد و گفت: جناب شاهزاده، مادر و شاهزاده خانم منتظرن...
بهرام سری تکان داد و همانطور که راه پله بزرگ و عریضی که از وسط سالن به بالا می رفت را نشان می داد گفت: بفرمایید برویم بالا، مادرم قراره این بانوی زیبا، شکارچی ماهر و جنگاور لایق را ببیند، یعنی این دختر سراپا هنر را ببیند.
ایلماه تازه متوجه موقعیتش شد، اوه خدای من، نمی دانست که امروز بهرام چنین برنامه ای برایش تدارک دیده و برای همین با لکنت گفت: آ...آ...آخه جناب شاهزاده...
بهرام خنده ریزی کرد و گفت: اما و اگر و آخه نداریم، بفرمایید، هر کسی به راحتی به مادر من که همسر فرمانروای خراسان است را نمی تونه ببینه، مادرم بر خلاف موقعیتش زنی بسیار مهربان هست، اصلا نگران چیزی نباشید.
ننه سکینه که انگار دوست داشت زودتر جاهای دیگر قصر و ملکه این ولایت را ببیند دست ایلماه را گرفت و گفت: برویم دختر، خوبیت ندارد همسر فرمانروا را منتظر بگذاریم!
بهرام سری تکان داد و گفت: ننه درست میگه، بفرمایید.
ایلماه و ننه سکینه قدمی جلو گذاشتند که خیر نسا چادرش را در آورد و گفت: چون در اینجا محفل، محفل زنانه است چادرتان را همینجا بگذاارید...
هر دو زن چادرهایشان را درآوردند، ننه سکینه در این لباس جدیدش احساس سرخوشی داشت و ایلماه چنان لباس به تنش نشسته بود که بهرام از او چشم بر نمی داشت
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ایلماه
#قسمت_هفتاد_نهم🎬:
ایلماه و ننه سکینه همراه با بهرام خان از پله ها بالارفتند و با راهنمایی بهرام به سمت دری سمت چپ پله ها رفتند.
بهرام تقه ای به در زد و صدای زنی که با تحکمی در لحن کلامش بلند شد: بیایید داخل.
هر سه وارد اتاق شدند، در این اتاق دو زن حضور داشت، که ننه و ایلماه به هر دو سلام کردند
یکی از زن ها که مشخص بود میانسال است بر صندلی با کمینه های طلایی تکیه داده بود و نگاهی به ننه کرد و بعد خیره به ایلماه شد، انگار نگاهش تا عمق جان او را می دید و زن دیگر که دختری جوان در حدود سنی ایلماه بود با لبخندی دلنشین به ایلماه نگاه می کرد.
زن میانسال که انگار بهرام از او حساب می برد بعد از دقایقی که آن دو را از نظر گذراند اشاره کرد که بنشینند.
ننه سکینه میخواست کنار صندلی روی زمین بنشیند که ایلماه دستش را گرفت و به سمت صندلی رفتند، ایلماه با متانتی که از یک دختر روستایی بعید بود روی صندلی نشست و ننه سکینه هم مانند او عمل کرد.
بهرام هم کمی آنطرف تر روی صندلی کنار همان دختر جوان نشست و بعد رو به ایلماه گفت: ایشون مادر بنده و همسر حکمران خراسان هستن و ایشون هم گلناز خواهر دردانه من هست
دختر لبخندی زد و با صدای نازی گفت: خوش آمدین!
شاه بانو زهرچشمی از گلناز گرفت و رو به بهرام گفت: خوب این خانم ها هم معرفی کن..
بهرام اشاره ای به ایلماه کرد و گفت: این دختر، همان افسانه است، دختری که انگار از افسانه ها فرار کرده وارد واقعیت شده، تا به حال دختری به دلیری ایشام ندیدم او نه تنها زیبا و ملیح است بلکه در شکارچی ماهریست و در جنگاوری هم همتا ندارد....
بهرام می خواست از ایلماه بیشتر تعریف کند که شاه بانو به میان حرفش دوید و گفت: از شاهزاده بعید است کخ اینچنین دستپاچه باشند و بعد سری تکان داد و ادامه داد: معلوم است که شکارچی ماهری ست، چون پسری همچون تو را شکار کرده، پسری که در خطه خراسان کسی نتوانست توجهش را جلب کند و بعد با اشاره به ننه سکینه گفت: ایشان کیست؟!
بهرام نگاهی با احترام به ننه سکینه کرد و گفت: ایشان سکینه بانو هست، آنطور که شنیدم همسرش حکیمی حاذق هست و خودش هم دستی در کار با گیاهان دارویی دارد، ایشان جان افسانه را نجات دادن و به نوعی...
سکینه به میان حرف بهرام دوید و گفت: م...م...من مادر دخترم...
شاه بانو ابرویی بالا داد و با نگاه خشمگینی که به بهرام کرد گفت: چی؟! تو رفتی دختری از رعیت زادگان برای خود انتخاب کردی؟! چرا به فکر آبرو و اعتبار من و پدرت نیستی؟! می خواهی مرا بین اعیون و بزرگان سکه یک پول کنی؟!
بهرام که انگار دستپاچه شده بود گفت: نه...نه....چه جور بگم، آخه موضوع کمی پیچیده هست، این دختر...این دختر...
شاه بانو کمی خودش را تکان داد و گفت: تو همچی از او تعریف کردی که گفتم ایشان هم از شاهزاده های ولایات دیگر است، نگو دختری دهاتی را برای ما حلوا حلوا میکنی...
ایلماه که از شنیدن این سخنان دلش شکسته بود و طاقت نداشت کسی اینچنین تحقیرش کند در یک حرکت از جا بلند شد و همانطور که با اجازه ای می گفت، با صورتی سرخ و به عرق نشسته از اتاق بیرون زد.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ایلماه
#قسمت_هشتاد🎬:
بهرام و پس از او گلناز هم از اتاق بیرون زدند، ننه سکینه با دیدن این صحنه از جا نیم خیز شد تا برود اما شاه بانو به او اشاره کرد و گفت: تو بنشین! می خواهم با شما صحبت کنم.
ننه سکینه همانطور که سر جایش برمی گشت گفت: چشم، امر به فرمایید
شاه بانو از جایش برخاست ، دامن بلند و پرچین سبز رنگش را صاف کرد و دو دستش را پشت سرش در هم گره زد و شروع به قدم زدن در طول اتاق کرد.
بعد از چند لحظه جلوی پنجره ای که مشرف به حیاط قصر بود و زمین چمن کاری شده روبه رویش روح آدم را نوازش می کرد، ایستاد، گلویی صاف کرد و گفت: ببینید دختر شما بدجور دل پسرم را برده، همانطور که می دانید، پسرم شاهزاده ولایت خراسان است، کم کسی نیست، بهرام از زیبایی و وجنات دختر شما خیلی تعریف کرد و الحق که هر چه گفته بود همه راست بود، من که عمری در دربار بوده ام و از نزدیک زنان و دختران زیادی دیده ام، تا به حال دختری به زیبایی دختر شما ندیدم، اما بهرام از وضع خانواده شما چیزی به من نگفته بود، حال که فهمیدم شما رعیت هستید، اصلا صلاح نمی دانم این وصلت صورت گیرد، پس به شما پیشنهاد می کنم، بی سروصدا از خراسان بروید.
شاه بانو روی پاشنه پا چرخی زد و به عقب برگشت، نگاهش را در نگاه ننه سکینه دوخت و گفت: با این صورت زیبای دختر شما، مطمئنم به زودی دامادی خوب خواهید داشت.
ننه سکینه که عشق به بهرام را در تک تک حرکات ایلماه دیده بود، خواست تا آخرین تلاشش را برای دختری که چند صباحی با او بود، بکند پس آه کوتاهی کشید و گفت: شاه بانو! شما درست می گویید، ما فقیر فقرا را چه به وصلت با بزرگان! ما دلمان به الاغ و استر و بزمان خوش است و بزرگان در فکر مقام و منصب و طلا هستند، پس دنیایمان با هم متفاوت است.
شاه بانو که این حرفهای حکیمانه را شنید لبخندی زد و گفت: به به! شما آدم باکمالاتی هستید و خوب مسائل را می فهمید، امیدوارم همینطور که خوب درک می کنید، برای دخترتان هم این مسائل را باز کنید، من دوست ندارم کسی از دستم رنجیده خاطر شود و الان هم مجبور بودم چنین سخن بگویم تا دختر شما متوجه موقعیت ما و خودش شود.
ننه سکینه سری تکان داد و گفت: از شما به خاطر این نظرتان ممنون هستم، درست است که افسانه را مثل دختر خودم دوست می دارم، اما افسانه دختر واقعی من نیست، اصلا من نمی دانم ایل و تبارش کجا هستند تازه نزدیک به یک سال است که پیش ماست، رفتار افسانه به بزرگ زادگان می ماند، از همان روز اولی که روی دست من چشم گشود فهمیدم او از جنس ما نیست، چون هیچ حرکتش به رعیت زادگان و دهاتی هایی مثل ما نمی خورد، این دختر در عین اینکه مهربان است اما غروری شاهانه دارد و هرکس او را ببیند گمان می کند او از بزرگ زادگان است.
شاه بانو چشمانش را ریز کرد و گفت: منظورت از این حرفها چیست؟! یعنی چه او دختر تو نیست؟! گیرم دختر تو نباشد، بالاخره می دانید از کجا آمده و...
باران سوالات شاه بانو بر سر ننه سکینه باریدن گرفت و ننه سکینه مجبور شد داستان زندگی افسانه را از زمانی که او را آش و لاش و زخمی و بیهوش پیدا کرده بود، شروع به گفتن کند.
شاه بانو که انگار این داستان برایش جالب بود به سرجای اولش برگشت و با دقت و علاقه به حرفهای ننه سکینه گوش می کرد.
ننه سکینه مو به مو داستان راذکفت تا رسیدند به خراسان، اچ حتی از چیزهایی که افسانه به صورت مبهم به یاد می آورد حرفها زد و همه اینها نشان میداد که افسانه جز خانواده اشراف است.
ادامه دارد
📝به قلم: طاهره سادات حسین
📎 #کانال مهدویون🌸
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
@mahdvioon
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦