11.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رویاهامگرفتهمشرنگکربلا
دلمبراتتنگهکربلا...💔
صلیاللهعلیکیااباعبدالله✋🏻🌷
🕊💐الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
🌼˹➜˼ @Nasim_oboodiat
⫷ نـَسیمِ عُبودیَتْ ⫸
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای ضریح حسین دلتنگم
برسان ناله ی مرا به عراق
🕊💐الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
🌼˹➜˼ @Nasim_oboodiat
⫷ نـَسیمِ عُبودیَتْ ⫸
4_6010207110367809669.mp3
8.04M
ای قرار ِ من ❤️
کانال _مهدویون💚
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
🌸 ماه شعبان از اول تا آخرش عید است
🌷حلول ماه شعبان، این ماه شیرین بر همه ی شما مبارک باد
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
ڪـانال مهدویون
@mahdvioon
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
ایلماه #قسمت_نود🎬: بهرام وارد حجره شد، حجره ای نه چندان بزرگ که میزی با چارچوب آهنی و شیشه ای رویش
ایلماه
#قسمت_نود_یک🎬:
ایلماه حرفهای شهریار زرگر در گوشش زنگ می زد: این علامت دربار و حکومت است، بی شک سفارش دهنده ی ساخت این گردنبند کسی جز شاه نمی تواند باشد و این کار فقط کار زرگر سلطنتی میرزا محمد زرگر است.
ایلماه با شتاب به سمت قصر اسب می راند و اصلا توجهی به اطراف نداشت، حالا می دانست که او گذشته اش را باید در قصر و دربار جستجو کند، پس خود را به دروازه قصر رساند و بر در کوفت.
نمی دانست اینک چه بگوید که او را به قصر راه دهند، آخر زمانی که می رفت اینقدر شوق رفتن داشت که اصلا فراموش کرده بود بهرام را پیدا کند و از او بپرسد برای ورود به قصر چه کند.
دل را به دریا زد و دوباره محکم تر بر در کوبید.
پنجره ی کوچک روی دروازه باز شد، نگهبان نگاهی کرد و گفت: کیستی و چه می خواهی؟
ایلماه کلاهش را بالاتر کشید و با همان صدای نازک زنانه اش گفت: من...من از کاروان خراج خراسان هستم که ساعتی قبل از قصر خارج شده ام و الان...
نگهبان به میان حرف ایلماه دوید و گفت: شما همان بانویی هستید که لباس سوارکاران را پوشیده اید؟!
ایلماه با خوشحالی سری تکان داد و گفت: آری....آری...خودم هستم.
نگهبان سریع در را باز کرد و احترامی خاصی از ایلماه خواست تا وارد شود و سپس رو به سرباز کناری اش گفت: این همان خانم است که دقایقی قبل قاصد شاه سفارشش را کرد، فورا او را تا عمارت شاهانه همراهی کن.
سرباز چشمی گفت و افسار اسبی را که کمی جلوتر از دروازه در گوشه ای که اصلا به چشم نمی آمد، بر چوب بستی بسته بودند به دست گرفت و سوار بر اسب شد و به ایلماه اشاره کرد که دنبالش حرکت کند.
ایلماه چشمی گفت و با حرکتی آرام و یکنواخت به دنبال سرباز روان شد.
در همین حین مهدی قلی بیگ سوار بر اسب از روبه رو می آمد، گویا قصد بیرون رفتن از قصر را داشت.
مهدی قلی بیگ در عالم خود غرق بود که متوجه شد دو اسب از روبه رو می آیند.
سربازها و قصر نشینان که همگی مهدی قلی بیگ را می شناختند و به او احترامی خاص می گذاشتند و همیشه از سر راه او کنار می رفتند، اینک سرباز هم خودش را به کناره راه کشید اما ایلماه همچنان در وسط راه سنگفرش بود.
مهدی قلی بیگ که مردی مغرور بود و اصلا طاقت بی احترامی نداشت اسب را هی کرد و خواست تنه ای به اسب ایلماه بزند تا او پرت شود و احساس مهدی قلی بیگ اندکی التیام یابد و مثلا مهدی قلی بیگ اینگونه او را مجازات می کرد.
اسب مهدی قلی بیگ به ایلماه خورد و ایلماه با مهارت تمام اسب را کنترل کرد که نه خود و نه اسب از جا منحرف نشدند.
مهدی قلی بیگ چند قدم که رفت به عقب برگشت تا نتیجه کارش را ببیند و در همین حین ایلماه هم رویش را به پشت سر گردانده بود که این دو نگاه با هم تلاقی کرد.
مهدی قلی بیگ با دیدن اسب و سوار که راست قامت پیش می رفتند یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: عجب مهارتی داشت و ناگهان در ذهنش جرقه زد، چقدر صورتش آشنا بود و همانطور که از دروازه خارج میشد زیر لب گفت: کجا دیده بودمش که ناگهان
ادامه دارد
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ایلماه
#قسمت_نود_دو🎬:
مهدی قلی بیگ اسب را هی کرد و کمی از قصر فاصله گرفت که ناگهان چیزی به ذهنش آمد: ایلماه....آن سوار چقدر شبیه ایلماه بود....اصلا....اصلا خود ایلماه بود.
و با این حرف افسار اسب را کشید و سر آن را به عقب برگرداند و راه رفته را برگشت، او باید خود را به ایلماه می رساند.
مهدی قلی بیگ همانطور که محکم کوبه ی دروازه قصر را به صدا در می آورد زیر لب گفت: امکان ندارد...من...من خودم دیدم که ایلماه مرد، او نفس نمی کشید...تمام سر و صورتش غرق خون بود...پس....پس این کیست که اینقدر شبیه ایلماه هست؟! حتی مهارت اسب دوانی اش هم مانند ایلماه هست ...نکند...نکند به نظرم آمده؟! و بعد سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نه...نه....امکان ندارد.
در همین حین دروازه قصر باز شد، مهدی قلی بیگ سراسیمه داخل شد.
نگهبان دروازه که تازه مهدی قلی بیگ را بدرقه کرده بود با تعجب به او چشم دوخت و گفت: چی شده قربان؟!
مهدی قلی بیگ با حالتی گیج گفت:
آن...آن سوار که جلو میرفت، کی بود و به کجا می رفت؟!
نگهبان به رد اشاره مهدی قلی بیگ نگاه کرد و گفت: آهان...آن بانوی سوار کار را می گویی؟!
مهدی قلی بیگ چشمانش را ریز کرد و گفت: بانو؟!...تو مطمينی آن سوار کار زن بود؟!
نگهبان که انگار حرفی برای گفتن پیدا کرده بود تا خودی نشان دهد، هر چه شنیده بود را با آب و تاب گفت: آری قربان، به گمانم این دختری شهر آشوب هست، امروز هر کی را دیدیم سراغ او را می گرفت و سپس سرش را پایین آورد و گفت: حتی خود شاه هم به دنبال او فرستاده بود، قضیه اش به نظرم خیلی مشکوک هست، به گمانم حرف این دختر نقل میان مجلس اندرونی هم شده است که حتی زنی از حرمسرا هم درباره او پرس و جو می کرد.
مهدی قلی بیگ که حالا مطمئن شده بود این سوار مرموز کسی جز ایلماه نمی تواند باشد به میان حرف نگهبان دوید و گفت: کمتر حرّافی کن، بگو ببینم الان به کجا می رفت؟!
نگهبان که توی ذوقش خورده بود سرش را پایین انداخت و گفت: به عمارت شاه می رفت.
مهدی قلی بیگ با شنیدن این حرف گفت: ای لال بشی الهی، این را از اول می گفتی و با سرعت بر کپل اسب کوبید تا پیش رود، او باید خود را به ایلماه می رساند و مانع دیدار ایلماه و ناصرالدین شاه میشد.
مهدی قلی بیگ با سرعت پیش می رفت و نمی دانست که ایلماه دقایقی قبل وارد عمارت شاهانه شده است.
ایلماه هم زمانی که پا درون عمارت شاهانه گذاشت، نمی دانست یکی از ندیمه های سوگلی شاه مانند سایه به دنبال او می رود، این ندیمه از سوی جیران سوگلی شاه مأمور شده بود که بفهمد شاه ساعتی قبل برای چه اینهمه هیجان زده شده بود و آن چه کسی بود که شاه را اینگونه در بند خود کرده است.
همه ی قصر از کینه توزی جیران خبر داشتند و می دانستند که جیران در قلب ناصرالدین شاه جای دارد و هیچ کس را یارای مقابله با او نیست، چون جیران هر زنی را که سر راهش سبز می شد و می خواست گوی سبقت در میدان عشق شاه را از او برباید، بی صدا و پنهانی از سر راه بر میداشت.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿