فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 غیرت این پسر نوجوون از کل حکام عرب بیشتره /
🔰https://eitaa.com/mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تظاهرات مردم آمریکا مقابل کاخ سفید در حمایت از مردم #فلسطین
تا کاخ سفید رو حسینیه نکنن ولکن نیستن 😂
فقط تصویر امام خامنهای و پرچم ایران مقابل کاخ سفید✌️😎
#طوفان_الاقصی
#غزه
🔰https://eitaa.com/mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱به زودی تو کوچه پسکوچههای قدس قدم میزنیم
🎥 تحلیل جالب حاج #مهدی_رسولی از سخنرانی اخیر سیدحسن نصرالله
🔰https://eitaa.com/mahdvioon
ساعت ۸ به وقت امام هشتم🕗
🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رضا داری....🌹
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
@mahdvioon
┗━━🌺🍃━━━━━━┛
ختم ویژه حق الناس
و رد مظالم
ساعت به وقت امام رضا علیه السلام
👈🏻ختم میکنیم 14ذکر با برکت صلوات و5مرتبه👈🏻سوره قدر و 14مرتبه 👈🏻ذکر استغفار و3مرتبه 👈🏻 سوره توحید و هدیه میکنیم به آقا امام زمان عج به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان عج و متوسل میشیم به امام رضا علیه السلام
به نیت👇🏻👇🏻
حق الناسی که گردنمون هست و هدیه میکنیم به همه بزرگوارانی که ندانسته و ناخواسته کاری و یا حرفی ویا عملی و ......انجام دادیم و باعث ناراحتی شون شدیم ان شاءالله در این دنیا واخرتمون از ما بگذرند و ما رو ببخشند ان شاءالله
الهی آمین
قبل از خواب ۷۰ مرتبه ذکر استغفار فراموش نشود
🌸🌹اَسْتَغْفِرُ اللّهَ وَاَتُوبُ اِلَیهِ🌹🌸
➖➖➖➖➖➖➖➖
#استغفار_70_بندی_امیر_المؤمنین
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
@mahdvioon
┗━━🌺🍃━━━━━━┛
EsteghfarAmirAlmomenin[32].mp3
3.03M
⬆️⬆️⬆️
استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
#بند 2⃣3⃣
📝بند 32استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🎤 حاج میثم مطیعی
🌹 اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ اسْتَعَنْتُ عَلَیْهِ بِحِیلَهٍ تُدْنِی مِنْ غَضَبِکَ أَوِ اسْتَظْهَرْتُ بِنَیْلِهِ عَلَى أَهْلِ طَاعَتِکَ أَوِ اسْتَمَلْتُ بِهِ أَحَداً إِلَى مَعْصِیَتِکَ أَوْ رَائَیْتُ فِیهِ عِبَادَکَ أَوْ لَبَّسْتُ عَلَیْهِمْ بِفِعَالِی فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ.🌹
ترجمه🔽
🌸 بار خدایا! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که به کمک نقشه ای که مرا به غضب تو نزدیک میکرد به آن دست یافتم، یا با آن بر اهل طاعتت غلبه کردم، یا کسی را با آن به معصیتت مایل نمودم، یا با آن خود را نزد بندگانت خوب نشان دادم، یا با کردارم خود را نزد آنها وارونه جلوه دادم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
ڪـانال مهدویون 🌹
🔰https://eitaa.com/mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از استغفار خسته نشید!
🎙استاد #عالی
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
ڪـانال مهدویون 🌹
🔰https://eitaa.com/mahdvioon
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_هفتم 🎬:
شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خارج شده بود و واقعا نمیدانست چه مدت است که خوابیده ، ناگهان هُرم و گرمایی شدید در فضا پیچید و بوی تعفن عجیبی که تا به حال به مشامش نرسیده بود در هوا پیچید. با اینکه پلک های شراره سنگین بود و هنوز خوابش می آمد از شدت گرما چشمانش را باز کرد و با دیدن شئ ای آتشین،مانند فنر از جا پرید، روبه رویش را نگاه کرد، درست میدید، زنی با چشم های سیاه و درشت و موهای بلند که بلندی اش تا مچپایش میرسید،با بدنی عریان که از روی دو شانه اش چیزی شبیه دو مار که مدام تکان می خوردند روییده بود،به او خیره شده بود. اطراف بدن عریان زن را آتشی تیز در بر گرفته بود، زن تا نگاه شراره را به خود دید خندهٔ کریهی کرد که لرزی عجیب در جان شراره افتاد، زن همانطور که دستان خود را با انگشتان کشیده و ناخن های بلند که انگار مانیکوری شیطانی داشت به طرف شراره دراز کرد.
شراره نگاهش به دست زن بود و ناخوداگاه یاد زنان رنگ و وارنگی افتاد که به ارایشگاه مراجعه می کردند و برای شبیه شدن ناخن انگشتانشان به شکل ناخن های این زن، میلیونی پول خرج می کردند، از این فکر لبخندی روی لبان شراره نشست و ناگهان نگاهش از سرانگشتان زن به پاهای او کشیده شد، پاهایی خوش فرم که به جای انگشت، سُم داشت.
ناخواسته ترسی در وجود شراره که همیشه با این ابلیس ها ارتباط داشت نشست، اما چون خود را در آستانهٔ رسیدن به هدفش میدید، ترسش را بروز نداد.
زن دستش را دارزتر کرد، انگار این موجود می توانست در یک لحظه اعضای بدنش را به دلخواه کوچک و بزرگ کند و تغییر دهد و سپس با لحنی ترسناک گفت: تو می خواستی مرا به استخدام بگیری،پس جلو بیا تا با هم عهد ببندیم و تو باید به تعهداتت عمل کنی و اگر نکتی من تو را به عقوبتی دردناک گرفتار می کنم و در قبال تعهدات تو، من هم هر چه تو خواهی برایت انجام میدهم،قبول؟!
شراره همانطور که آب دهانش را به سختی قورت می داد دست لرزانش را به طرف زن دراز کرد و با تکان دادن سر، حرف آن زن را تایید کرد. دست شراره که به دست زن رسید انگار ذغالی گداخته در دستش بود، دردی جانکاه بر تنش نشست،زن شروع کرد به صحبت کردن: اولین شرطم این است، روح الله را از راه راست منحرف کن، باید او را از خدا دور کنی، تو باید هر ماه زندگی زوج هایی را از هم بپاشی تو باید...
درد و سوزش دست زن که کسی جز ملکه عینه نبود برای شراره قابل تحمل نبود
زن که واقف بود حال شراره دگرگون است ادامه داد: اگر مرد بودی میبایست با من ارتباط بگیری، ارتباطی لذت بخش..اما چون زن هستی باید با مردی که با من ارتباط داشته، ارتباط بگیری حتی اگر شده یک شب، پس به نزد زرقاط برو...
تا این حرف از دهان ملکه عینه بیرون آمد، مارهای روی دوش او، گویی قهقه سردادند و دهانشان باز شد و آتشی سوزنده تر بر صورت شراره نشست.
تحمل این شرایط از توان شراره خارج بود پس همانطور که دستش را از دست ملکه عینه بیرون می کشید به طرف راه پله دوید و فریاد زد: باشه تمام شرایطت را قبول می کنم، تو را به جان پدرت ابلیس دیگر هیچ وقت خودت را به من نشان نده و در حالیکه از ترس می لرزید از پله ها بالا رفت و وارد اتاق رؤیایی که قبلا دیده بود شد و زرقاط را دید که روی تخت در انتظارش نشسته...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🔰https://eitaa.com/mahdvioon
May 11
.#قرار_شبانه💚
قرار شبانه مون یادمون نره 😍😍
خوندن سوره واقعه هر شب قبل از خواب ✅
قرار
وضو یادمون نره وقتی خواستیم بخوابیم☺️☺️☺️☺️☺️
همینطور که داری کارهای آخر شبت رو انجام میدی صوت رو بزار گوش بده 👌👌👌👌
#قرارشبانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پناهم بده 💗
قسمت 16
تک خنده اي کردم و گفتم:
آره. يعني الهام! باور کنم؟ کي قراره بريم؟
- خانوم صادقي گفت با همون بچه هايي که قراره برن مشهد مي ريم و نامه و لوح و تقدير نامه هم قراره زنگ تفريح بهمون بدن.
- واي، عاليه!
"برو بابا" اي گفت.
از اتاق که بيرون مي رفت، گفت: بيا بريم، خانوم سرکلاس رفت.
بلند شدم و همراهش رفتم.
***
با لوح و تقديرنامه و کارت کمک هزينه و لبخند روي لب، راهي خونه شدم. مامان مشغول بررسي لوح تقدير بود.
با خوشحالي گفت:
الهي مامان قربونت بشه افتخار خونه!
حاال کمک هزينه چه قدر هست؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
والا نمي دونم. نگاه نکردم.
لب هاش رو جمع کرد و گفت: مگه ميشه؟
بزار من نگاه مي کنم.
با لبخند پاکت رو آروم باز کرد و قبض رو برداشت. نگاهش کرد که لبخندش محو شد. يک قدم جلوتر رفتم و پرسيدم: چي شد مامان؟
- هيچي؛ سيصد و پنجاه تومانه.
دوباره خنديدم و گفتم: دستشون درد نکنه!
لوح و تقديرنامه رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم. لباس هام رو عوض کردم و رو به پوستر وايسادم
- ديگه نمي خوام مشتاق باشم، ديگه نمي خوام خوشحال باشم، ديگه ثانيه شماري نمي کنم؛ شايد اين طوري بيشتر به آرزوم نزديک بشم. ديگه اصراري ندارم حتما بيام؛ خودت هر وقت طلبيدي، ميام.
الان ديگه رئيسي نيست که بخواد مرخصي بابا رو کنسل کنه، يا پول ندارم که وسط راه به کسي ببخشم و ...
حرف هاي مامان تو گوشم پيچيد که هر از گاهي مي گفت:
تو يک قدم جلو بري،خدا ده قدم مياد.
اين دنيا جواب کارهات رو مي گيري؛
تو خوبي کن، حتي کم ولي، جوابش رو دوبرابر مي گيري.
کمک هزينه؟ امير رضا؟ نامه؟
يعني...
يعني بلند مامان رو صدا کردم
و به آشپرخونه رفتم.
***
توي اتوبوس وي آي پي، کنار الهام که هندزفري توي گوشش بود، نشسته بودم. هنوزهم نمي خواستم باور کنم که چند ساعت ديگه به مشهد مي رسيم؛ اگه خواب باشه چي؟
نگاهي به اتوبوس و بچه ها و خانوم صادقي کردم. صداي خنده ي بچه ها و خوراکي هاي دستشون و صلوات هاي گاه و بي گاه، همه چي واضح و واقعي بود. چشم هام سنگين شده بودن. آروم روي هم گذاشتم که خوابم برد.
**
با صداي الهام، چشم هام رو باز کردم که مي گفت: سوگل! بلند شو، رسيديم.
سر جام صاف نشستم. چي داشت مي گفت؟ رسيديم؟
ولي من... من آماده نيستم.
نفسم برام سخت شده بود.
نگاهم رو از چشم هاي الهام بر نمي داشتم، جرئت نداشتم به جايي نگاه کنم. دست هاي سردم رو توي دست هاش گرفت و لبخند زد: بلند شو سوگل! ما الان مشهديم.
آروم نگاهم رو از چشم هاش گرفتم و به اتوبوس نگاه کردم. بچه ها بلند شده بودن و داشتن پياده مي شدن. نفس عميقي کشيدم و بلند شدم. چادر مشکيم رو از توي کيفم برداشتم و دستم گرفتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پناهم بده 💗
قسمت17
از اتوبوس پياده شدم و الهام هم کنارم وايساد. سرم پايين بود؛ بدنم يک لرزه اي گرفته بود، بغض توي گلوم قصد داشت خفه م کنه. نمي تونستم باور کنم االن رو به روي حرم هستم. سرم پايين بود، ولي رنگ طاليي رو مي تونستم ببينم. آروم آروم سرم رو بلند کردم، چونم لرزيد و هم زمان اشک هام شروع به ريختن کردن.
باالخره ديدم، صحنه ي با شکوه عمرم رو ديدم. از چيزي که فکر مي کردم بزرگ تر و قشنگ تر بود. بوي عطر مشهد رو حتي از اين جا که کلي فاصله با حرم داشتم رو استشمام مي کردم. قدم از قدم برداشتم؛ دوست داشتم پرواز کنم. چادر رو روي سرم انداختم و به نشانه ي احترام خم شدم. سرم رو پايين انداختم و گفتم: السالم عليک يا ضامن آهو
صاف ايستادم و با خانوم صادقي که گفت از اين جا به بعد با ماشين ديگه اي بايد بريم، دنبالش راه افتاديم. نگاهم به جز رو به رو، به جايي نبود؛ اشک هام بي اراده مي باريد، ولي دلم آروم بود. يک حسي داشتم؛ حس خالي بودن، حسي که حتي خانواده م يادم رفته بود.
حاال ديگه داخل حياط بودم. پرواز کبوترها برام لذت بخش بود؛ اي کاش من هم کبوتر بودم. صداي گريه و التماس و خنده به گوشم مي رسيد، اما کسي به کسي کار نداشت.
انگار هر کسي خودش يک دردي داشت.
صداي نوزادي که گريه مي کرد،باعث شد سمتش برگردم.
مادرش سعي داشت آرومش کنه...
- جانم اميررضا؟ جانم پسرم؟
لبخندي به محبت مادرانه ش زدم و خواستم از کنارش رد بشم که صداي آشنايي اومد:
- دختر خانوم؟
نگاهي به مرد کردم، اين که همون آقا هست که جلوي بيمارستان ديدم! لبخندي زدم و سالمي کردم که خانومش نگاهم کرد. انگار از موضوع خبر داشت که سريع فهميد و جلوتر اومد. آقاهه گفت:
سالم! خوشحالم که دوباره ديدمتون...
به خانومش نگاه کرد و ادامه داد: مرضيه! ايشون همون دختر خانومه که بهت گفتم.
مرضيه خانوم لبخندي زد و گفت: سالم عزيزم! نمي دونم چطوري ازت تشکر کنم...
سري تکون دادم و گفتم:
نه، نه؛ نيازي نيست.
نگاهي به اميررضا کردم که توي پتوي آبي رنگ پيچونده بودنش.
- مي تونم ببوسمش؟
- آره عزيزم! حتما
پتو رو کنار زدم و اروم گونه ش رو بوسيدم و کنار رفتم
- با اجازتون من ديگه بايد برم.
مرضيه خانوم اشاره اي به شوهرش کرد که جلوتر اومد و گفت: دختر خانوم! مرسي از محبتت. ازتون واقعا ممنونم. لطفا شماره کارتتون رو بهم بگيد تا پولتون رو برگردونم.
لبخندي زدم و گفتم: نه، اصال اون پول هديه ي اميررضاست. من اون پول رو نمي خوام؛ خواهش مي کنم اصرار نکنيد.
مرضيه خانوم گفت: نه عزيزم! نميشه.
- خواهش مي کنم. اگه من اون پول رو نمي دادم، شايد االن اين جا نبودم. ببخشيد، من بايد برم. بدون تعلل به سمت الهام دويدم که سوالي نگاهم مي کرد.
- بعدا بهت توضيح ميدم.
با کمي قدم زدن، داخل حرم شديم. بوي خيلي خوبي مي داد. با الهام چادر روي سرمون رو محکم کرديم و از بين جمعيت، به زور خودمون رو به ضريح رسونديم. لبخند زدم و دوباره سلام کردم.
- السلام عليک يا امام رضا ....
💠پایان 💠
🔰https://eitaa.com/mahdvioon