eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
19.6هزار ویدیو
135 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃 خوش به سعادت شهداے ڪرماݩ چہ خوب هدیه اے از مادر سادات گرفتند جہت‌سلامتےمجروحان‌صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز مادر ، با مادر پرکشید...💔 حادثه_تروریستی کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت66 موقع نماز صبح بود که به مشهد رسیدیم. اتوبوس تا نزدیکی حرم رفته بود ولی بازهم یک مسیر کوتاه را خودمان چمدان به دست رفتیم تا به هتل رسیدیم. - زهراجان بیابنشینیم. این عموی من تا همه ی مسافرها را اتاق ندهد سراغ من و تو نمی آید پس با خیال راحت بنشین. کنار نرگس نشستم و به آقا سید نگاه می کردم. هماهنگ کردن چهل تا مسافر هم سخت بود. کسایی که اعتراض می کردند را با نرمی جواب می داد. اصلا فکر نمی کنم ایشان هم عصبی شود آخر صدا و رفتار ملایمی که دارد دور از خشم و غضب هست. به طرف ما می آمد. نگاه از او گرفتم و سر به پایین انداختم. باز هم صدای ملایمش - شرمنده ی شما معطل شدید بفرمایید اتاق ها طبقه ی دوم هستند. - عموجان دشمنت شرمنده ما که عادت داریم مورد لطف شما قرار بگیریم. - نرگس جان، خیلی خسته ام. - این یعنی در کمال احترام نرگس جان دنبالم بیا باشه عموجان برویم ببینیم  بدترین اتاق کدام هست که برای ما گرفته ای چون احتمالا اتاق های خوب هتل برای بقیه شده است. داخل آسانسورشدیم نرگس رو کردبه من و گفت: - زهراجان احتمالا عمو به احترام شما روزه ی سکوت گرفته و جواب من را نمی دهد واگر نه هر حرف من رابا شش حرف دیگر پاسخگو بود. سید ناخداگاه سرش را بالا آورد و گفت: - من، کاش بی بی بود و می گفت این نرگس خانم هست همیشه فاتح کل کل ها می شود. سهم ما فقط سکوت هست. به هردولبخندی مهربان زدم که نرگس با روی باز جواب لبخندم را داد ولی سید اصلا نگاهی به من نمی کرد و سرش دوباره به کفش ها ختم شد. به این رابطه ی صمیمی حسرت می خوردم من به غیر از حاج بابایم هیچ وقت این صمیمیت را با کسی نداشتم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت67 وارد اتاق که شدیم بر خلاف تصورات من و نرگس اتاق بزرگ و دلبازی، برای ما گرفته بود. من مشغول باز کردن چمدانم بودم. نگاهم به نرگس افتاد که گوشی به دست روی تخت نشسته بود و به نظر کلافه می آمد. شیطنتم گل کرد که رو به نرگس با چشم های ریز شده گفتم: - نرگس جان هنوز نیامدیم دوستان دلتنگ شدن که پشت سر هم پیام می دهند؟ چشم بی بی روشن... - نه بابا شانس من طرفدارهایم همه خواب هستند. درگیر توصیه های مدیر کاروان هستم کچل ام کرد... هرچی تلاش کردم به زندگی اش برسد و نیاید فایده نداشت که نداشت. کل پیام هایش در یک خط خلاصه میشود بدون اطلاع من آب نخوری، تمام. - حتماخیلی سختگیر هستند درسته؟ - کی؟عمو؟ - آره دیگه! - نه بابا... عمو خیلی هم پایه هست و خوش ذوق  درک بالایی هم دارد به قول بی بی ترمز دستی من هم هست. کلا بچه ی خوبیه خدا برای بی بی حفظش کنه. مثل بابا برقی همیشه در حال نصیحت و توصیه هست ولی کو گوش شنوا... درست متوجه نمی شدم که کدام حرف نرگس جدی هست کدام شوخی لبخندی به حرفهایش زدم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت68 یک خواب چند ساعته خستگی راه را کمتر کرد. کم کم آماده شدیم که با نرگس به حرم برویم. - زهراجان برای حرم چادر هم باید داشته باشی. - ای وااای من که چادر مشکی ندارم! - چادر سفید را بردار موقع ورود به حرم بپوش. - چادری که بی بی به من هدیه داده بود را در کیف ام گذاشتم و آماده شدم که نرگس گفت: - زهراجان چون حرم شلوغ هست و گوشی هم داخل حرم همیشه در دسترس نیست ممکن است همدیگر را گم کنیم برای احتیاط شماره ی عمو را هم داشته باش اگر من جواب ندادم بتوانی با ایشان تماس بگیری. - نیاز نیست گم نمی کنیم... - توصیه ی عموجان هست پس باید عمل کنیم. نرگس شماره را گفت و من ذخیره کردم - حالا به چه نامی ذخیره کنم؟ - بزن مامورمخفی بی بی جان - میزنم حاج آقا... - الان اگر عمو، اینجا بود مخالفت می کرد و می گفت: -  من هنوز حاجی نشدم! با خنده گفتم: - مشکل ما نیست یک حج هم بروند من زدم حاج آقا... با نرگس راهی حرم شدیم. بازار خیلی شلوغ بود و مغازه های زیادی هم در راه بود نرگس تمام توجه اش به اطراف بود ولی من بیشتر برای رسیدن به حرم و کمی آرام شدن بی تاب بودم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت69 وقتی به ورودی حرم رسیدیم چادرم را پوشیدم و با افتادن چشمم به گنبد بود که متوجه شدم چقدر دلتنگم... روبه گنبد عرض سلام کردم و با تمام وجودم در دل از آقا کمک خواستم آقا جان کمکم کنید ؛ رهای وجودم را فراموش کنم. آقا جان کمکم کنید ؛ زهرای بچگی ام را پیدا کنم. آقا جان کمکم کنید ؛ نگاه خدا را پررنگ تر از قبل روی زندگی ام حس کنم. به اطراف که نگاه کردم متوجه تغییرات زیادی شدم. صحن های زیادی درست شده بود از آخرین باری که به مشهد آمده بودم همه جا خیلی تغییر کرده بود و من کامل گیج شده بودم. ولی نرگس خوب می دانست از کجا باید برویم. وارد قسمت خانم ها که شدیم از چند صحن گذشتیم و بعد از سوال کردن از خادمین ضریح رادیدیم . دلم می خواست به ضریح امام بچسبم و ساعت ها دردو دل کنم ولی جمعیت زیادی بود. - زهراجان حرم خیلی شلوغ است. اگر خواستی برویم زیارت باید خیلی مراقب باشیم. - نه من همین عقب می ایستم و زیارتنامه می خوانم فعلا فقط می خواهم ضریح را نگاه کنم. احساس می کنم هنوزخوابم. من کمی عقب ایستادم و شروع به خواندن زیارتنامه کردم -پس من هم این قسمت هستم تا نمازِ زیارت بخوانم. دعایت تمام شد پیش من بیا تا همدیگر را گم نکنیم. - باشه عزیزم قبول باشه. - ممنون از تو هم قبول باشه 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت70 بعد از مدت ها خواندن دعا و زیارت برای من حسی وصف ناپذیری داشت. من را جوری آرام کرده بود که تا کنون چنین آرامشی را حس نکرده بودم . احساس می کردم سبک شدم نه غمگینم نه دلگیرم.... دلم برای صحن های شلوغ امام رضاتنگ شده بود. دلم برای کبوترهای آقا پرمی کشید. دلتنگ پنجره فولاد بودم. کناره پنجره فولاد که رسیدم تمام غم های دنیا را به آن گره زدم. مشغول دعا بودم که صدای خسته ی نرگس کنار گوشم آمد. - زهرا جان ما چند روز دیگر هم هستیم بهتر نیست نفسی بکشیم دوباره برگردیم؟ این حجم از دعا به استجابت نمی رسد! بابا ؛ کم کم طلب کن بگذار بقیه هم شانس خودشان را امتحان کنند. شما هفت پادشاه را خواب دیدید من داشتم کل ثانیه های سفر را با مدیر کاروان چک می کردم بعد هم به جناب بی بی گزارش می دادم. خیلی خسته شدم رحم کن الان اجازه ی رفتن می دهی ؟ همان طور که اشک هایم را پاک می کردم به حرفهای نرگس هم می خندیدم که چه مظلوم التماس می کردتا برویم - حالا چرا گریه می کنی بریم ان شاالله عصر دوباره برمی گردیم. نرگس روبه گنبد کرد و گفت: - یا امام رضا ما یک مرخصی ساعتی برویم ، به امید دیدار... من هم در دل با امام مهربانی ها خداحافظی کردم و راهی هتل شدیم توی راه تمام حواس نرگس به مغازه ها بود. - خرید را دوست داری؟ چشمانش برقی زد و با ذوق گفت: - خیلی - خب چرا الان خرید نمی کنی؟ - نه مامور مخفی بی بی گفته موقع خرید باید خودش هم باشد. احتمالا برای گزارش به بی بی مجبوره است دنبالم بیاید. دلم برای عموجان می سوزد یک روز کلافه کننده و کلی خستگی در انتظارش است. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.💚 قرار شبانه مون یادمون نره بانو😍😍 خوندن سوره واقعه هر شب قبل از خواب ✅ قرار وضو یادمون نره وقتی خواستیم بخوابیم☺️☺️☺️☺️☺️ همینطور که داری کارهای آخر شبت رو انجام میدی صوت رو بزار گوش بده بانو 👌👌👌👌