ختم ویژه حق الناس
و رد مظالم
ساعت به وقت امام رضا علیه السلام
👈🏻ختم میکنیم 14ذکر با برکت صلوات و5مرتبه👈🏻سوره قدر و 14مرتبه 👈🏻ذکر استغفار و3مرتبه 👈🏻 سوره توحید و هدیه میکنیم به آقا امام زمان عج به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان عج و متوسل میشیم به امام رضا علیه السلام
به نیت👇🏻👇🏻
حق الناسی که گردنمون هست و هدیه میکنیم به همه بزرگوارانی که ندانسته و ناخواسته کاری و یا حرفی ویا عملی و ......انجام دادیم و باعث ناراحتی شون شدیم ان شاءالله در این دنیا واخرتمون از ما بگذرند و ما رو ببخشند ان شاءالله
الهی آمین
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈••✾💠🌸🦋🌸💠✾••┈•
اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
یاد خدا ۲.mp3
11.54M
مجموعه #یاد_خدا ۲
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
چطور بعضی آدما خیلی نورانی و انرژی مثبتند و بودن کنارشون حالمون و خوب میکنه؟
و بعضیا هم پر از تیغ و خار و انرژی منفی که در جان آدم فرو میرن؟
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت71
امروز با نرگس قرار گذاشتیم که بعد از زیارت به موزه ی حضرت برویم.
جایی که من خاطرات زیادی از حاج بابایم داشتم.
حاج بابا می گفت:
- موزه یعنی شناسنامه،
تک تک وسایل و آثاری که در موزه ها نگهداری میشوند با ارزش هستند. نه از نظر مالی بلکه علمی و معنوی ...
موقع آماده شدن بود که نرگس دودل رو کرد به من و گفت:
زهراجان من یک چادر مشکی اضافه همراه خود دارم اگر می خواهی از هتل بپوش تا با چادر به زیارت برویم .
نمی دانستم قبول کنم یا نه!
چادر را دوست داشتم ؛ از بچگی با پوشیدنش حس بهتری پیدا می کردم.
ولی حالا بعد از گذر این همه سال سر دوراهی مانده بودم که نرگس چادر را باز کرد و انداخت روی سرم و گفت:
- امتحان کن ببین چه طوراست؟
خودش هم عقب عقب رفت، روی تخت، خیره به من نشست.
کمی به خودم در آینه نگاه کردم رو به نرگس گفتم:
- خب چه طور شدم؟
- عالی، به قول بی بی خوشکل بودی خوشکل تر شدی مادر...
- این را که می دانستم فقط من درست بلد نیستم بگیرم! از سرم نمی اُفتد؟
- خانم کمی اعتماد به نفست را به من هم قرض بده ...
نه محکم بگیری نمی اُفتد.
باهم راهی حرم شدیم
دوست داشتم چادری که پوشیده بودم ولی کل راه را درگیر بودم همش نگاهم به نرگس بود که ببینم چه طور اینقدر راحت چادرش را گرفته!
ولی من بیچاره فقط دارم تلاش می کنم که باهاش زمین نخورم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت72
بعد از زیارت با نرگس به طرف موزه ی حضرت حرکت کردیم.
وارد موزه که شدیم یاد آن موقعی افتادم که دست در دست حاج بابا تمام این چند طبقه را بازدید کردیم.
کنار ضریحِ قدیمی امام عکس یادگاری گرفتیم.
قسمت ماهی ها و نجوم را خیلی دوست داشتم.
به قسمت سکه ها و مدال ها که رسیدیم حاج بابا برای هر قسمت می ایستاد و با دقت مطالب را می خواند.
یادم هست از خود موزه هم یک عکس ضریح آقا را خریدیم. همان جا حاج بابا تاریخ را پشت عکس نوشت.
غرق افکار خودم بودم که نرگس صدایم کرد.
- بله!!!!
- باز هم خدا را شکر صوت هم داری؟
فکر کردم فقط تصویر هست!
دختر عاقل من دوساعت، دارم صدایت می کنم، کجایی؟
- ببخشید اینجا را با حاج بابا آمده بودم یک لحظه یاد پدرم افتادم.
- یک لحظه نبود، یک ساعت و ربعی میشود در افکارت پرسه می زنی ولی اشکال ندارد خاطره ی حاج بابا عزیزاست.
خب حالا بهتره اول این چادر را بهتر بگیری تا با سر زمین نخوری
بعد هم شروع کنیم به بازدید
فقط هر قسمت که شما خاطره ای از حاج بابا یادتان آمد. برای ما هم بگو تا صفا کنیم.
بعد از ساعتی گشت وگذار در موزه برای رفع خستگی به گوشه ای خلوت از صحن رفتیم. صحبت کردن با نرگس باعث میشود حال دلم خوب شود.
نرگس با ذوق گفت:
- فعلا که کاری نداریم بهتره از همین طرف که به هتل می رویم کمی خرید هم بکنیم.
- خوبه موافقم.
- صبر کن با مامورمخفی بی بی مشورت کنم.
- باشه پس تا تماس میگیری من به آبخوری بروم، برمی گردم.
- باشه پس برای من هم بیاور.
- تو زنگت را بزن آب با من ...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت73
آب،ِ آبخوری خیلی خنک بود کل وجودم را خنک کرده بود برای نرگس هم لیوان آبی پر کردم و به طرفش رفتم.
- بفرما
- خدا خیرت بده الان به آب نیاز داشتم.
- خیلی تشنه ات بود؟
- نه از دست عمو به مرز آتش گرفتن رسیده بودم.
-باخنده گفتم:
- پس به دادت رسیدم حالا چی شد؟ اجازه ندادن بریم خرید؟
- نه گفت:
مشکلی نیست فقط من هم خرید دارم و همراه شما می آیم!
گفتم:
- ما حرم هستیم شما هتل؟!
گفت:
- منم تو راه حرم ام!
گفتم:
- ما کارمان طول میکشد!
گفت:
- من کاری ندارم!
خلاصه هرچی گفتم یک جواب داد نتیجه این شد که صبر کنیم تا عمو هم بیاید و باهم برویم.
متوجه نمی شدم رفتار و سختگیری عموی نرگس از روی دوست داشتن است یا غیرت یا خودخواهی!؟
روبه نرگس گفتم:
- چرا دوست نداری عمویت بامابیاید؟؟
- به خاطر خودش می گویم آخر خسته میشود آخرین باری که با من به خریدآمد پایش تاول زده بود.
واگر نه من که مشکلی ندارم.
خیالم هم از خرید بستنی و کمک برای آوردن خرید ها هم راحت میشود
چون با عموجانم هستم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸