فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای امام مهربونم تو جوونی منم جوونم
🎧حامدجلیلی
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما حتما حتما حتما ببینید و منتشر کنید 👌
🔺شبکه منوتو در کمتر از 2 دقیقه تبیین میکند که عدم مشارکت در انتخابات چه نتیجهای دارد.
این فیلم را به هر کس که برای شرکت در انتخابات مردد است نشان دهید.
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
حتما حتما حتما حتما ببینید و منتشر کنید 👌 🔺شبکه منوتو در کمتر از 2 دقیقه تبیین میکند که عدم مشارکت
اینجا چقدر کلام رهبر روشن میشود که امر به رای دادند کردند آری او از همه پشت صحنه های این شیاطین باخبر است که چه خواب هایی برای 🇮🇷دیده اند .
قدرت چانه زنی را میبرد بالا یعنی دلار بیشتری میتوانیم از خون جوانان وطن خودمان از غرب به دست آوریم .
خاک بر سرتان که پشت به ناموس و وطن خود کردید برای ملک زود گذر ری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁آخوندی که تو شبکه سه غوغا به پا کرد !!!
خاطره جالب از زنگ بندری موبایل سر منبر تو مراسم ختم 😂😂
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
1_1468660191.mp3
3.53M
🌺 میلاد_امام_علی(ع)
💐بی روی علی شعر من آرایه ندارد
💐بی اذان علی نطق در آن مایه ندارد
🎙 صابر_خراسانی
👏 شعرخوانی
👌بسیار دلنشین
❤️💚❤️
مداحی آنلاین - ای علی گو ای فدایت جان و دل - حاج حسن خلج.mp3
1.79M
🌺 #میلاد_امام_علی(ع)
💐ای علی گو ای فدایت جان و دل
💐ای تو را دست خدا در آب و گِل
🎙حاج #حسن_خلج
👏 #مدیحه_سرایی
👌بسیار دلنشین
💚❤️💚
YEKNET.IR - sorood 2 - milad imam ali 1400 - taheri.mp3
3.4M
🌺 #میلاد_امام_علی(ع)
💐شه شیرین سخنی تو علی مولا
💐بخدا عشق منی تو علی مولا
🎙 محمدرضا_طاهری
🎙 حسین_طاهری
👌فوق زیبا
💚❤️💚
مداحی_آنلاین_امیرالمومنین_ع_مولود.mp3
2.18M
🌺 #میلاد_امام_علی(ع)
♨️امیرالمومنین (ع) مولود کعبه
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #احمدنژاد
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴بهترین #سخنرانی های روز
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
ghaflat 5.mp3
17.12M
#غفلت۵
🎙استاد_شجاعی
♦️غفلت، ضد هشیاری ست...
♦️درمان غفلت....
♦️وای بر کسی که غفلت بر او غلبه می کند....
❌در مسیر غفلت بودن چه نشانه های داره❗️
⏰مدت زمان: ۱۱:۵۰
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت126
در همان موقع دست مردی معجزه گر
آن مرد احمق عرب را به طرف خودش برگرداند و سیلی محکمی روی صورتش فرود آورد.
خیالم که راحت شد در امان هستم روی زمین نشستم و لحظه ای بالا را نگاه کردم و خدارا شکر کردم
فقط زیر لب گفتم:
- خدایا ممنونم که من را دیدی!
ممنونم که کمکم کردی!
نمی دانم چقدر گذشت و اطرافم چه اتفاقی افتاد فقط اکرم خانم را میدیدم که برای من لیوان آب قندی آورد و کمکم کرد تا به اتاقم بروم و روی تخت بنشینم.
- پرسیدم چه شد؟
هیچی عزیزم آرام باش
خدا را شکر آقاسید خوش موقع رسید و آن مرد عرب را خوب تنبیه کرد الان هم با مدیر کاروان و مسئول هتل صحبت می کنند.
ببخش عزیزم من باید تا دم اتاق با تو می آمدم شرمنده ام!
هیچی نگفتم بد جور ترسیده بودم و شوکه شده بودم.
ضربه ای که به در خورد نگاه ام را به آن سمت چرخاندم اکرم خانم در را باز کرد که آقاسید وارد شد.
خجالت می کشیدم نگاهش کنم سرم را پایین انداختم بعد از خداحافظی اکرم خانم با صدایی که گرفته بود گفت:
- تمام وسایلت را جمع کن.
نگاهش کردم و خواستم چیزی بگویم که گفت:
- فعلا هیچی نگو فقط وسایلت را جمع کن!
چاره ای نبود به حرفش گوش کردم و تمام وسایلم را جمع کردم و داخل چمدان گذاشتم تمام مدت سرش پایین بود و با کفشش به زیر پادری می زد.
می دانم عصبانی بود و احتمالا این چنین حرصش را خالی می کرد.
آرام صدایی که خودم هم به سختی شنیدم گفتم:
- من آماده ام
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت127
چمدانم را برداشت...
من هم پشت سرش به راه افتادم چند اتاق آن طرف تر در اتاق را باز کرد و با چمدانم وارد شد من هم داخل رفتم اتاق که نه سویت کاملابزرگی و دلبازی بود. منتظر بودم که برود تا در را ببندم که گفت:
اتاق برای شما...
دیدم چمدان دیگری هم توی سالن کنار کاناپه گذاشته شده
متوجه شد، من هنوز از محیط اطرافم درک کاملی ندارم.
همان طور که چمدانم را داخل اتاق می برد گفت:
- با مدیر کاروان صحبت کردم تا اتاق بزرگتری به ما بدهد شما توی اتاق راحت باشید کلید را هم پشت در گذاشتم...
الان متوجه شدم یعنی سید هم توی این اتاق می ماند.
خواستم چیزی بگویم
وسط حرفم پرید و گفت:
مگر من و شما به هم قول نداده بودیم که به تعهد بینمان عمل کنیم؟
چرا بدون اینکه به من بگویید از هتل بیرون رفتید؟
چرا مرد عرب باید تنها پیدایت کند و به خودش اجازه ی هر غلطی را بدهد.
تو امانتی... می فهمی؟
تا آخرین لحظه بی بی و مادرت سفارش کردند!
اگر بلایی سرت می آمد من چه باید می کردم؟
او می گفت و می گفت و من فقط در سکوت اشک می ریختم.
درست می گفت تمام حرفهایش درست بود
ولی من هم که مقصر نبودم بی انصافی بود این همه سر سنگین دعوایم کند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت128
در بین حرفهایش نگاهم کرد و گفت:
- چرا حرف نمی زنید؟
فقط یک دلیل قانع کننده بیاور تا آرام شوم.
سرم را که بالا آوردم
عصبانیت و کلافگی سید را که دیدم.
فقط توانستم شکسته شکسته بگویم:
درسته... ببخشید... میشود بروم؟
و بدون معطلی به اتاق رفتم و در را بستم.
دیگر نمیشد آرام و بی صدا گریه کرد!
دلم بد گرفته بود. بلند زدم زیر گریه و با صدای بلند گریه کردم تا آرام شدم.
یک ساعتی گذشت...
سید بود که در اتاق را می زد
نمی خواستم جواب بدهم.
می دانستم بدون اجازه امکان ندارد وارد اتاق شود.
وقتی دید چیزی نمی گویم گفت:
- نهارتان را می آورم.
کل ناز کشیدنش همین بود؟
به خودم گفتم پس توقع بیشتر از این را داشتی؟
مگر ندیدی چند بار تکرار کرد که امانت هستی!
پس برای اینکه امانت دار خوبی باشد برای تو نهار می آورد نه چیز دیگری!
اصلا مگر قرار بود چیز دیگری هم باشد؟!
در دل به او حق دادم که عصبی باشد ولی حق نداشت برای من سر سنگین باشد.
این اتفاق ممکن بود برای هر خانمی پیش بیاید حالا درسته من هم مقصر بودم ولی الان نیاز به دلجویی داشتم نه کم محلی!
از شدت استرس و عصبانیت سردرد شدیدی داشتم، نمازم را هم نخوانده بودم.
بهتر بود تا سید نیامده وضو بگیرم و مسکنی بخورم ؛ قرص را خوردم و وضویم را گرفتم وارد اتاق شدم بعد از خواندن نماز کلی آرام تر شده بودم بهتر بود کمی استراحت کنم شاید حالم بهتر میشد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت129
بعد از مدتی که اتاق درسکوت بود با صدای ضربه ای آرام ؛ که به در خورد جا خوردم.
آقاسید بود که در می زدچیزی نگفتم که گفت:
- میشه در را باز کنی نهارتان سرد شد.
- بازهم چیزی نگفتم.
- دخترحاج آقا از وقت نهار گذشته ضعف می کنید!
آرام زمزمه کردم:
- چقدر برای امانت داری اش حرص می خورد.
صدایش کمی دلخور بود که گفت:
- باشه در را باز نکن!
فقط چیزی بگو بدانم حالت خوب است.
وسط حال خرابم، سردردم، لبخندی عمیق روی لبانم نشست. گناه داشت چیزی نمی گفتم.
خیلی آرام و خلاصه گفتم:
- خوبم
صدای الهی شکرش را شنیدم.
لبخندم کش بیشتری آورد که از دست خود عصبی شدم و پتو را روی سرم کشیدم وخوابیدم.
تاریکی اتاق نشان میداد چند ساعتی هست که خوابیدم. سردردم هم بهتر شده بود. بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم، پرده ها را عقب زدم دلم ضعف می رفت ولی نمی خواستم با آقاسید چشم تو چشم شوم.
با خودم درگیر بودم، چه کار کنم که
صدای آقاسید آمد:
دخترحاج آقا من دارم برای کاری میروم بیرون اگر بیدارید نهارتان را بخورید.
یاعلی...
چیزی نگفتم...
خوشحال از اینکه می توانم بعد از چند ساعت از اتاق خاج شوم.
صبر کردم وقتی صدای در آمد بلند شدم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸