.قرار_شبانه💚
قرار شبانه مون یادمون نره 😍😍
خوندن سوره واقعه هر شب قبل از خواب ✅
قرار
وضو یادمون نره وقتی خواستیم بخوابیم☺️☺️☺️☺️☺️
همینطور که داری کارهای آخر شبت رو انجام میدی صوت رو بزار گوش بده 👌👌👌👌
قرارشبانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینگونه دعای فرج بخوانید 🤲🏻
🔺رهبر معظم انقلاب
🖤🖤 قرار شبانه
💎 امشب با سوز دل دعای فرج را بخوان و ظهور را بخواه💎
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜️الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜️
💠دعــای ســلامتی امــام زمـــان(عج)💠
⚜️"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜️
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
🌱بِحِقِّ زینبڪبرۍ سلاماللهعلیها
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرا بانو💗
قسمت131
بالاخره غذایم تمام شد و ظرفها را جمع کردم.
بهتر بود خودم پیش قدم شوم.
- میشه الان حرف بزنیم؟
- نه الان موقع نماز است بهتره نمازمان را بخوانیم بعد صحبت می کنیم.
این خونسردی که الان داشت کلافه ام کرده بود ولی باز هم کوتاه آمدم ؛ آماده ی نماز شدم خواستم به اتاق بروم تا نمازم را بخوانم که آقاسید با لحن خاصی گفت:
- مگر به جماعت نمی خوانید؟
کمی سنگینی رفتارش کم شده بود
که جرات پیدا کردم چشم در چشمش شوم و بگویم:
چادرم را بیاورم پشت سرتان به جماعت می خوانم.
لبخندی که می خواست پنهان کند را دیدم و چرخیدم تا برای آوردن چادرم برم.
"آقاسید"
هرچه سخت گرفته بودم کافی بود... اتفاقی که افتاده بود را نمی توانستم بهانه کنم و سفر را برایش خراب...
وقتی دلخور بود و قهر کرده بود فقط حاج بابا را کم داشت تا قربون و صدقه ی تک دخترش برود.
بهتر بود قهر کودکانه اش را تمام کند.
دوست نداشتم همسفر عبوسی باشم.
زهرا هم در حال حاضر محرم من بود پس کمی حرف زدن و شوخی با او اشکالی نداشت.
شاید حال و هوای تجربه ی تلخ چند ساعت پیش را راحت تر فراموش کند.
از اینکه امام جماعت نمازش باشم دلخوش بودم ودر دل ذوق داشتم.
وقتی خواست برای آوردن چادرش برود.
موهای خرمایی بافته شده ای، لحظه ای من را میخ کوب کرد.
خدای من این موهای کودکی اش هستند هنوز هم رنگشان به همان زیبایست
وقتی حاج آقا با دست موها را زیر چادرش می زد و من زیر چشمی نگاهشان می کردم را خوب یادم هست.
آب دهانم را قورت دادم و تلاشی برای پنهان کردن لبخند روی لبم نداشتم چون این ذوق را دیگر نمی توانستم پنهان کنم .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت132
چادرم را پوشیدم.
جانمازم را برداشتم وقتی از اتاق بیرون آمدم.
آقاسید با عبا و عمامه سر جانمازش نشسته بود. انگشتر نگین سبزی که تا حالا ندیده بودم دستش بود.
تسبیح در دست ذکر می گفت و من مشتاقانه نگاهش می کردم تمام دلخوری که از او داشتم را فراموش کرده بودم و فقط دلبری مخلصش را میدیدم.
لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهم را دید خجالت زده سرم را پایین انداختم که با لبخند گفت:
- نمازمان را بخوانیم ؟
- بله حتما
سریع پشت سرش ایستادم و نماز را شروع کرد.
نمازی که حال و هوایش با تمامی نمازهایم فرق داشت. بعد از تمام شدن نماز همان طور که سر جانماز نشسته بود گفت:
- حالا به من بگو چرا بی خبر رفتی؟
- خب شما نبودید...
اکرم خانم گفت که برای خرید می رود از من خواست تا با آن ها بروم.
کفشهایم پایم را اذیت می کرد. پیش خودم گفتم بهتر است همراهشان بروم تا برای خودم کفش راحتی بخرم.
چرخید طرف من و گفت:
- چرا از من نخواستید با شما بیایم؟
چیزی نگفتم
- حالا کفش خریدید؟
- نه اصلا فرصت نشد.
به طرف جانمازش برگشت و مشغول به جمع کردن شد در همین حال گفت:
- آماده شوید تا با هم برویم.
- کجا؟
- مگر کفش نمی خواستی؟
- خب با شما برویم خرید؟
- مگر چه اشکالی دارد؟
- اشکال که ندارد ولی نمی خواهم شما اذیت شوید.
- من اصلا از خرید کردن اذیت نمی شوم.
آماده شوید تا با هم برویم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت133
آرام با دلخوری که مشخص بود گفتم: پس دیگر قهر نیستید؟
سرم پایین بود ولی متوجه نگاهش بودم با لحنی که لبخند داشت گفت:
- مگر قهر بودم؟
- بله... از ظهر تا حالا دختر حاج آقا شدم و شما زهرا صدایم نکردید!
لبخندش تبدیل شد به خنده...
- پس از اینکه زهرابانو نگفتم دلخوری؟ قهر کردی و برای نهار نیامدی؟
سرم را بالا آوردم خجالت وار گفتم:
- ناراحت بودم از خودم ؛ خجالت می کشیدم از شما که دردسر شدم.
- بهتره بهش فکر نکنید هرچه بود تمام شد...
هنوز چیزی نمی گفتم که صدای پر ذوقش آمد
- وقتی می خواستم پیشنهاد زهرابانو را بدهم چقدر دودل بودم گفتم شاید اصلا استقبال نکنید ولی حالا که میبینم خودت هم دوست داری خوشحالم.
داشتم در دل کیلو کیلو قند آب می کردم که گفت:
- ولی مثل بچگیت یک عیب بزرگ داری!
با چشمانی گرد شده پرسیدم
- من؟!
- بله...
هنوز هم مثل بچه ها گریه می کنی!...
دلخور هم که می شوی از صدایت مشخص است.
سکوت جایز نبود باید از خودم دفاع می کردم
- ببخشید!...
من کلی ترسیدم و وحشت کردم ؛ صد بار مردم و زنده شدم ؛ با این کفشها و پای دردناکم به هر سختی بود خودم را به اتاق رساندم ولی کنار در گیر افتادم
داشتم از ترس سکته می کردم بعد انتظار داشتید گریه هم نکنم؟!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت134
کم کم لبخند روی لبش جمع شد و آرام تر پرسید
- دست که بهت نزد؟
- نه...
- وقتی در اتاق را باز کردم داشت چیزی می گفت؟
- بله
- چی می گفت؟
دلم نمی خواست بگویم ولی چاره ای نبود...
-به عربی چیزهایی گفت من زیاد متوجه نشدم...
- از حرفهایش چه فهمیدی؟
- ایرانی؛ جمیل ؛ حبیبتی ؛ کمی صبر کردم و گفتم صیغه...
جوری گردنش را بالا آورد و مستقیم در چشم هایم نگاه کرد که من ترسیده بودم
از شدت عصبانیت سرخ شده بود و در چهره اش جز خشم چیزی دیده نمی شود.
با صدای تندی به من گفت:
- چرا همان موقع نگفتی تا گردن بی ناموسش را بشکنم؟
چرا زودتر نگفتی؟
- شما الان پرسیدید ؛ بعد هم خواهش می کنم آرام باشید دیگر هرچه بود تمام شد.
بعد از یک نگاه طولانی سرش را چرخاند و زیر لب ذکر می گفت
کاش نگفته بودم که این همه عصبانی شوید!
بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت تا آبی به صورتش بزند انگار می خواست آتش خشمش را خاموش کند.
همان طور که می رفت زیر لب گفت:
مردی که از بی حرمتی به ناموسش عصبی نشود "مرد" نیست.
لبخندی پر شور زدم ؛ که خدا را شکر ندید!
من را ناموسش می دانست نه امانت
از حمایتش در دل ذوق کردم و بی پروایی که گفتن ندارد.
ولی در ظاهر چیزی نگفتم در فکر بود که بعد از مدتی با صدای مردانه و دلنشینی که از روز اول مجذوبش بودم گفت:
- زهرابانو آماده نمی شوید تا برای خرید برویم؟
در دل گفتم:
- جان زهرا بانو چشم آقاسیدعلی
ولی به زبان گفتم:
- چشم الان!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸