🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋
🌹امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست .
🌹"مقام معظم رهبری
🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋
🌷امشبم را به نام تو متبرک میکنم 🌷
میهمان امشب کانال 👇👇
🌷شهید والا مقام🌷
🌷محمود_بنی_هاشم🌷
ان شاء الله این عمل درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
🌷حمد و سوره و14 صلوات به روح مطهرشهید🌷
🌷محمود_بنی_هاشم🌷
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
.#قرار_شبانه💚
قرار شبانه مون یادمون نره 😍😍
خوندن سوره واقعه هر شب قبل از خواب ✅
قرار
وضو یادمون نره وقتی خواستیم بخوابیم☺️☺️☺️☺️☺️
همینطور که داری کارهای آخر شبت رو انجام میدی صوت رو بزار گوش بده 👌👌👌👌
قرارشبانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینگونه دعای فرج بخوانید 🤲🏻
🔺رهبر معظم انقلاب
🖤🖤 قرار شبانه
💎 امشب با سوز دل دعای فرج را بخوان و ظهور را بخواه💎
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜️الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜️
💠دعــای ســلامتی امــام زمـــان(عج)💠
⚜️"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜️
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
🌱بِحِقِّ زینبڪبرۍ سلاماللهعلیها
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت136
وقتی فروشنده سرگرم کارهایش شد
آقاسید به من گفت:
- می شود کمک کنید؟
- حتما... فقط الان چه کار کنم؟
- از این ست آینه و شانه کدام قشنگ تر است؟
همه خیلی خوشکل بودند ؛ در دل به انتخابش احسنت گفتم ولی به زبان گفتم:
- همه خوبن ولی این طلاییه بهتره...
در ضمن فکر می کنم این شانه ها بیشتر تزئینی هستند زیاد استفاده نمی شود.
- آقاسید نزدیک تر آمد و با لبخندی گفت:
- نه برای موی لخت خوب است.
- از این گیره و کش ها هم انتخاب کنید لطفا
همه خیلی براق و قشنگ بودند
من یک کش مویی که با مروارید و گل سرخ تزیین شده بود همراه دوکش کوچک که به شکل گیلاس های خوشرنگ بود رابرداشتم و گفتم اینها از همه بهتر هستند بازهم من سلیقه ی نرگس جان را نمی دانم.
شانه ای کوچک که مرواریدهای درشتی داشت را کنار گذاشت و روبه من گفت:
- این شانه هم باشد که تکمیل شود.
به او لبخندی ملایم و سنگین زدم
ولی در دل آفرین گفتم به خوش سلیقه بودنش ؛ ظرافتی که برای خرید اجناس زنانه داشت تحسین برانگیز بود.
کنار ایستادم و آقاسید پول آنها را حساب کرد و فروشنده وسایل را با دقت داخل جعبه ای زیبا گذاشت.
همراه همسفرم به طرف هتل رفتیم.
در راه بدون مقدمه گفتم:
- فکر می کردم مردها ؛ مردهای مذهبی در خرید بی حوصله اند و در سلیقه ضعیف...
ولی متوجه شدم اشتباه می کنم شما نماینده ی خوبی بودید.
می خندد؛
که این خنده چه برای من زیباست.
ودر جوابم می گوید
اتفاقا مردهای مذهبی برای این مسائل صبر ؛ حوصله و دقت بسیاری دارند.
من از خرید این وسایل کلی حالم خوب شد.
امیدوارم همیشه به شادی استفاده کند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت137
این اولین شبی بود که قرار بود با همسفرم ؛ هم اتاق باشم.
وارد اتاق شدیم. تشکر کردم برای وقتی که گذاشته بود و شب بخیر را گفتم.
خواستم به اتاق بروم که دیدم آقاسید برای گفتن چیزی دست،دست می کند که در آخر با صدایی آرام و ملتمسانه گفت:
- می شود کمی بنشینید با شما حرف دارم.
روی کاناپه ی کنارم نشستم
- بفرمایید...
خودش هم روی مبل تک نفره نشست و جعبه را روی میز گذاشت و شروع کرد.
- من و شما، نامحرم و غریبه بودیم و حرام...
ولی بعد از رضایت شما که خطبه خوانده شد...
ما محرم و حلال شدیم.
درسته، هم من و هم شما ؛ این خطبه را مصلحتی و جهت کار خیر می دانیم ولی در اصل داستان تاثیری ندارد یعنی نامحرم بودنمان به محرم شدنمان تبدیل شده.
من که نمی دانستم گفتن این حرفها یعنی چه و منظورشان چیست کلافه و خجالت وار سرم را پایین انداختم و هیچ نمی گفتم. خودش ادامه داد...
- خب صحبت های من را قبول دارید؟
- بله درسته
نگاهم می کرد، با اینکه سرم پایین بود ولی این را حس می کردم.
- می توانم خواهشی داشته باشم؟
- بله حتما...
ساکت بود و هیچ نمی گفت شاید دنبال کلماتی بود تا بهتر منظورش را بیان کند
- زهرابانو ؛ خواهشم این هست ...
هیچ وقت ؛ حتی پنج سانت هم از موهایت را کوتاه نکنی...
از خجالت سرخ شده بودم.
این را حرارت گونه هایم تایید می کرد.
سرم که بالا آمد لحظه ای نگاهمان به هم گره خورد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت138
حالا او بود که سرش را پایین انداخته بود.
متعجب گفتم:
- شما مگر موهای من را دیده اید؟!
حال او هم دست کمی از من نداشت دستانش را به هم گره زده بود و با تمام توانش گفت:
- موقعی که برای آوردن چادر نمازتان رفتید...
وسط حرفش پریدم
- واااااااای!!!
ناراحت بودم که چرا چنین شد متوجه بود که من از این اتفاق چقدر دلخورام
- زهرا بانو...
من الان گفتم بعد از خواندن خطبه من وشما...
یعنی ناراحت نباشید...
شما و من که گناهی نکردیم...
حجب و حیا در وجودم جوری آتش به پا کرده بود که نمی توانستم سرم را بالا بیاورم.
هیچ نمی گفتم همین امر باعث شد آقا سید جعبه ی خرید را جلو بیاورد و رو به من بگوید:
- میشود از این ها هم استفاده کنید؟
این را با لحنی پر از خواهش گفت.
در دلم چیزی فرو ریخت ؛ یعنی این جعبه و وسایلش را برای من خریده بود ؟؟
این حرفها را تفسیر می کردم جوری که از هرطرف به جاهای خوب میرسید.
تعلل جایز نبود من عاشق خریدهای توی دستش بودم شاید کم کم عاشق صاحب این خریدها هم شده بودم.
بلند شدم و جعبه را گرفتم بدون اینکه لحظه ای نگاهش کنم تشکر کردم.
که ذوق کردنش از صدایش مشخص بود وقتی پر شیطنت و آرام گفت:
- تنها برازنده ی موهای خرمایی شماست...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸