دختر_شینا
قسمت سوم
فصل_اول می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!» با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.» معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.» اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.» پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم. نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.» پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.» آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!» بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم. ادامه دارد…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دختر_شینا
قسمت :چهارم
فصل_دوم
خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد. آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!» پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد. از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید. آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد. بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. ادامه دارد…
♥️🦋♥️
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
🌼˹➜˼ @mahdvioon
کانال ܩܣܥویوܔ
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ_مهدوی
حجت الاسلام بندانی نیشابوری
کارهایی ساده ای که میتوانیم برای امام زمان و تعجیل در فرج ایشان انجام دهیم👌
✋نشر دهیم
به_عشق_امامزمان
♥️🦋♥️
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
🌼˹➜˼ @mahdvioon
کانال ܩܣܥویوܔ
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم ازمال واولاد دنیا که به هیچ کسی نه میماندونه میتواندباخودش به اون دنیاببردخداوندعاقبت بخیرمون کنه انشاالله
❌️❌️❌️❌️❌️❌️❌️❌️❌️
🖇📌ارسالی ازاعضای محترم کانال 🙏😍
❌️❌️❌️❌️❌️❌️❌️❌️❌️
💠بسته معنوی شبانه ی کانال مهدویون
جهت دسترسی آسان به دعاها روی عبارات آبی رنگ را بزنید👇👇
🔹سوره واقعه
🔸دعای صحیفه سجادیه
🔹دعای فرج
🔸سوره توحیدهدیه به امام زمان عج
🔹️خداوندساعت زنگی دارد
التماس دعای فرج از همه ی شما اعضای محترم کانال مهدویون
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@mahdvioon
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
زنی پسرش به سفر دوری رفته بود
و ماهها بود که از او خبری نداشت بنابراین
زن دعا میکرد که او سالم به خانه بازگردد
این زن هر روز به تعداد اعضاء خانوادهاش
نان میپخت و همیشه یک نان اضافه هم
میپخت و پشت پنجره میگذاشت
تا رهگذری گرسنه که از آنجا میگذشت
نان را بردارد
هر روز مردی گوژپشت از آنجا میگذشت
و نان را برمیداشت و بجای آنکه از او
تشکر کند میگفت:
هر کار پلیدی که بکنید با شما میماند
و هر کار نیکی که انجام دهید
به شما باز میگردد!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه
زن از گفتههای مرد گوژپشت ناراحت
و رنجیده خاطر شد
او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمیکند
بلکه هر روز این جملهها را به زبان میآورد
نمیدانم منظورش چیست!؟
یک روز که زن از گفتههای مرد گوژپشت
کاملاً به تنگ آمده بود تصمیم گرفت
از شر او خلاص شود
بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را
با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت
اما ناگهان به خود گفت:
این چه کاری است که میکنم!؟
بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت
و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت
و حرفهای معمول خود را تکرار کرد
و به راه خود رفت
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد
وقتی که زن در را باز کرد فرزندش را دید
که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره
پشت در ایستاده بود
او گرسنه تشنه و خسته بود
در حالیکه به مادرش نگاه میکرد گفت:
مادر اگر این معجزه نشده بود نمیتوانستم
خودم را به شما برسانم
در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف
شده بودم که داشتم از هوش میرفتم
ناگهان رهگذری گوژپشت را دیدم که به
سراغم آمد از او لقمهای غذا خواستم
و او یک نان به من داد و گفت: این تنها
چیزی است که من هر روز میخورم
امروز آن را به تو میدهم زیرا که تو
بیش از من به آن احتیاج داری
وقتی که مادر این ماجرا را شنید
رنگ از چهرهاش پرید به یاد آورد که ابتدا
نان زهرآلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود
و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود
و نان دیگری برای او نپخته بود
فرزندش نان زهرآلود را میخورد
به این ترتیب بود که آن زن معنای
سخنان روزانه مرد گوژپشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام میدهیم با ما میماند
و نیکیهائی که انجام میدهیم
به ما باز میگردند
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
🌼˹➜˼ @Nasim_oboodiat
⫷ نـَسیمِ عُبودیَتْ ⫸