#ایلماه
#قسمت_سی🎬:
بیش از یک ساعت، هر دو اسب چون باد در راه بودند تا اینکه بر فراز تپه ای سر سبز، ایلماه اسب را متوقف کرد و با یک حرکت که از یک دختر بعید بود خود را به زیر انداخت، افسار اسب را رها کرد و کمی از اسب فاصله گرفت و با دست جایی بین درختان را نشان داد.
مهدی قلی بیگ که نقشه ای در سر می پروراند و مترصد اجرای نقشه اش بود از فرصت استفاده کرد و از اسب به زیر آمد و خیلی بی صدا و پنهانی دست زیر قبایش برد و دسته خنجر تیزی را که زیر لباسش پنهان کرده بود لمس کرد و به اسب ایلماه نزدیک شد و در یک چشم بهم زدن خنجر را بیرون کشید و بند زین اسب ایلماه را کمی برید به طوریکه در نگاه اول مشخص نمیشد و بعد همانطور که خنجر را سرجایش می گذاشت به طرف ایلماه رفت وگفت: اینجا طبیعت بکری ست، می خواهم با تو مسابقه دهم و سوارکاری تو را بسنجم، بیا با هم تا سر چشمه مسابقه اسب دوانی بگذاریم...
ایلماه که از دیدن این بهشت سرذوق آمده بود گفت: سوار اسبت شو پیرمرد که از همین الان بازنده ای و باید آن صندوق جواهرات را در عوض این باخت به من بدهی
مهدی قلی بیگ همانطور که سوار اسب میشد گفت: باشد قبول، اما اگر من بردم باید سفارش مرا بیش از قبل به شاه کنی تا مقامی بالاتر به من عطا کند.
ایلماه سوار بر اسبش شد و قهقه ای زد و گفت: همه می دانند که تنها کسی در خلوت شاه هست شمایید ارتقا درجه شما فقط می شود شاه شدن و بس...
ایلماه با زدن این حرف به پایین تپه اشاره کرد و گفت: سردار! وعده ما آنجا بسم الله و سپس فشاری به کپل اسب آورد و به پایین تپه سرازیر شد و ناگهان بند اسب پاره شد، ایلماه تعادلش را از دست داد.
مهدی قلی بیگ از اسب به زیر آمد قلوه سنگی برداشت و اسب را نشانه گرفت و سنگ را پرتاب کرد و سنگ بر پشت اسب نشست و همین حرکت و ضربه ناگهانی باعث وحشی شدن اسب شد و اسب رم کرد و دستانش را در هوا بالا برد و ایلماه تمام تللشش را کرد که اسب را کنترل کند اما در حالیکه یک پایش در رکاب اسب بود بر زمین افتاد و سر او بر روی سنگ های جنگل کشیده می شد و طرح خونینی بر روی زمین نقش می بست.
مهدی قلی بیگ که کار را تمام شده می دانست، قطره اشک گوشه چشمش را گرفت و زیر لب گفت: خدایا مرا ببخش و اسب را در جهت مخالف هی کرد، او می خواست به سرعت از این مکان دور شود
ادامه دارد..
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_سی_یکم🎬:
پای ایلماه که در زین اسب گیر کرده بود، بیرون آمد، اسب رم کرده و بدون سوار با سرعت به دل جنگل زد و ایلماه روی تخته سنگی نزدیک چشمه افتاده بود.
چشمانش روی هم بود و خون از زیر کلاه و دستاری که بر سرش گذاشته بود بیرون زده و تمام صورتش را پوشانده بود.
مهدی قلی بیگ مقداری راه رفت و انگار وسوسه ای به جانش افتاده بود، او نمی توانست بدون اینکه از وضعیت ایلماه چیزی نداند به پایتخت برگردد چون جواب ملک جهان خانم را باید می داد.
پس راه رفته را با سرعت برگشت، بالای تپه ایستاد، اثری از اسبی که ایلماه سوارش بود، ندید.
پس آرام اسبش را به سمت پایین تپه هدایت کرد و وقتی پایین تپه رسید، رد خون تازه را پیدا کرد و آن را دنبال نمود، کمی جلوتر پیکر بی جان ایلماه را روی تخته سنگ صافی دید، خود را به او رساند و از بالای اسب نگاهی به صورت پر از خون و چشمان بسته او کرد، این رنگ و رخ و سینه ای که بالا و پایین نمیشد، نشان از مرگ دخترک داشت.
مهدی قلی بیگ بغض گلویش را فرو داد و گفت: من تو را بسیار دوست داشتم و تمام تلاشم را کردم که زنده بمانی، اما تو یکدنده ای درست شبیه خواهرم ملک جهان خانم، اما در این دنیا یکدنده ای حرف اول را نمیزند، قدرت است که می گوید چه کسی زنده باشد و چه کسی بمیرد.
مهدی قلی بیگ آهی کشید و همانطور که به ایلماه پشت می کرد گفت: خدا رحمتت کند، حیف که نه وقتش را دارم و نه دل آن را دارم که تو را دفن کنم، امیدوارم خدا کسی را برساند که تو را به خاک بسپارد و با زدن این حرف از تپه بالا رفت و اینبار با خیالی آسوده به سمت جاده اصلی تاخت.
مهدی قلی بیگ در جاده بی امان می تاخت بدون آنکه بداند مردی که از او اسب ایلماه را گرفته بود او را تعقیب کرده و مهدی قلی بیگ را با ایلماه دیده است و اینک خبر برای اسفندیار برادر ایلماه برده است
و اسفندیار ساعتی ست که در جنگل به دنبال ایلماه می گردد
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_سی_یکم🎬: پای ایلماه که در زین اسب گیر کرده بود، بیرون آمد، اسب رم کرد
#ایلماه
#قسمت_سی_دوم🎬:
دم دم های غروب بود شش مرد در حالیکه یک سگ در پیش رویشان با واق واق کردن جلو می رفت سربالایی ناهموار را به سمت چشمه طی می کردند.
سگ کنار چشمه ایستاد و همانطور که صدایش در دره و جنگل می پیچید شروع به پارس کردن نمود، مرد جوانی جلوتر دوید و گفت: دیدی گفتم این سگ بوی آب را می فهمد و بلندتر فریاد زد، جانان! سگ باهوش! کارت خیلی خوب بود، آفرین منو سربلند کردی.
چند مرد دیگر خنده کنان جلو رفتند و هر کدام مشکهای آبی را که بر کول و دست و بازو داشتند به کنار چشمه انداختند تا یکی یکی مشکها را آب کنند و برای کاروان ببرند.
صالح که صاحب سگ بود، سرش را کنار چشمه گذاشت و شروع به بالا کشیدن آب کرد.
آنقدر آب خورد که شکمش پر شد و بعد سرش را بالا گرفت و همانطور که آب از تمام موهای سر و صورتش می چکید رو به همراهانش گفت: سلام بر حسین، لعنت بر یزید...بفرمایید بخورید، آب که نیست، انگار عسل هست، خنک و شیرین و گوارا....
مراد کنار چشمه زانو زد و همانطور که کفی از آب برمیداشت گفت: قدر جانان را باید بدانیم، این بار دوم هست که ما را به آب می رساند
صالح با شنیدن این حرف بادی به غب غب انداخت و می خواست چیزی بگوید که دوباره صدای جانان بلند شد.
مردها مشغول پر کردن مشکهای آب شدند، صالح از جا بلند شد و چند قدم به سمتی که صدای جانان می آمد حرکت کرد و میخواست سوت بزند که جانان برگردد ناگهان با دیدن جسد یک انسان که جانان بالای سرش ایستاده بود و مدام پارس می کرد بر جای خود ایستاد وگفت: جل الخالق!! آیا من درست میبینم یا تاریک روشن دم غروب باعث شده خیال کنم جسدی اونجاست؟!
دو تا از مردها از جا بلند شدند و به سمتی که صالح اشاره می کرد نگاه کردند و ناگهان یکی از آنها با سرعت حرکت کرد و گفت: نه درست است آدمیزاد است بیا برویم ببینیم مرده یا زنده هست و با زدن این حرف بر سرعت قدم هایش افزود، صالح و مراد و رحمت هم به دنبالش حرکت کردند.
خیلی زود بالای سر ایلماه رسیدند، رحمت که از همه آنها بزرگتر بود و تجربیاتش هم بیشتر بود خم شد دستش را جلوی بینی ایلماه گرفت و با خوشحالی گفت: زنده است...زنده است....
صالح دستی به سر جانان کشید وگفت: بارها گفته ام که جانان فرق آدم مرده را با زنده می داند و بی شک چون دیده زنده است پارس می کرد.
مراد که قوی هیکل بود گفت: شما مشک ها را آب کنید، باید این مرد بخت برگشته را به کاروان برسانیم تا شاید ننه سکینه برایش کاری کند.
بقیه حرف او را تایید کردند و مراد آرام دست زیر شانه ایلماه برد و با یک حرکت او را روی دوشش سوار کرد و به سمت پایین چشمه، همانجا در بین درختان که کاروان اتراق کرده بود رفت.
جانان که انگار موقعیت را تشخیص می داد همراه مراد شد و بقیه مردها همانطور که درباره این مرد جوان و وضعیت عجیبی که پیدایش کرده بودند، صحبت می کردند به سمت چشمه رفتند.
مراد که حس می کرد خون گرم از دهان این مرد زخمی بیهوش روی گردنش می ریزد، با حالت دو به پیش می رفت و بالاخره بعد از دقایقی به محل اتراق کاروان رسید.
کاروانیان با دیدن مراد که یک زخمی روی دوشش داشت به سمت او هجوم آوردند و مراد فریاد میزد، بروید کنار بگذارید این بخت برگشته را به ننه سکینه برسانم و بلند فریاد زد، ننه سکینه ، ننه سکینه کجایی بیا ...
در این هنگام، زنی میانسال با اندامی درشت و صورتی آفتاب سوخته که با چارقدی سفید قاب گرفته شده بود، از داخل چادرش بیرون آمد و گفت: کمتر هوار کن مراد، چی شده؟!
مراد خودش را به ننه سکینه رساند و همانطور که سرش زیر بار خم بود نفس نفس زنان گفت: این...این مرد جوان را روی تخته سنگی کنار چشمه دیدیم، اول گمان کردیم مرده است اما ننه به خدا نفس میکشد تازه خون تازه هم از سرو کله اش میاد.
ننه سکینه که زنی دنیا دیده و در نوع خود حکیمی حاذق بود به داخل چادر اشاره کرد و گفت: ببرش داخل، آرام روی زمین بخوابونش و خودت هم بپر بیرون، به مردم هم بگو جلوی چادر من جمع نشن، داد و هوار نکنن، باید بفهمم که میشه برای این بیچاره کاری کرد یا نه....
مراد چشمی گفت، داخل چادر شد و ایلماه را آرام و با احتیاط بر روی حصیر کف چادر خواباند و از چادر بیرون آمد.
ادامه دارد..
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#ایلماه
#قسمت_سی_سوم🎬:
مردم جلوی چادر ننه سکینه جمع شده بودند، ننه سکینه بی توجه به همهمه بیرون، فانوس را کمی جلو کشید و آرام آرام دستار سر و کلاه ایلماه را از سرش در آورد، چند جای سرش زخمی شده بود که یکی از زخم ها کمی عمیق تر از بقیه بود.
ننه سکینه به طرف خورجین گوشه چادر رفت، او همیشه مقدار قابل توجهی داروها و گیاهان دارویی همراه داشت.
ننه سکینه همانطور که داخل خورجین و بین بسته های کوچک داروها دنبال چیزی می گشت صدا زد: مراد...مراد
مراد که انگار جلوی در چادر بود، فوری خودش را داخل چادر پراند و گفت: بله ننه چیزی شده؟
ننه سکینه همانطور که دو بسته کوچک داخل مشتش داشت از جا بلند شد و گفت: در بین کاروان بگرد و پرس و جو کن ببین کسی عسل همراه دارد یانه؟! هر کس داشت پیاله ای عسل از او برای من به عاریت بگیر و بگو ننه سکینه توی اولین جایی که عسل موجود باشد، میگیرد و به شما پس میدهد.
مراد چشمی گفت و از در بیرون رفت
ننه سکینه کنار ایلماه نشست و در یکی از بسته ها را باز کرد، پودری سبز رنگ بود مقداری از آن را با سرانگشت خود برداشت و با احتیاط روی زخم پاشید و تازه در این موقع بود که متوجه موهای بلند و سیاه ایلماه شد و زیرلب گفت: خدای من! این که شبیه دختر است، یعنی دختری در لباس مردانه؟!
و وقتی دکمه لباس ایلماه را باز کرد وگردنبند طلایی به گردن او دید، شکش تبدیل به یقین شد که این جوان دختر است و البته از ظاهر امر بر میامد که از بزرگان است چرا که مردم عادی توانایی تهیه چنین گردنبند گرانبهایی را نخواهند داشت.
ننه سکینه هر دو دارو را روی زخم زد و در همین حین مراد با دست پر امد و کوزه کوچک عسل را به سمت ننه سکینه داد و گفت: این را میرزا قلندر دادن و گفتند اگر برای نجات جان یک انسان است نمی خواهد پس دهیدش...
ننه سکینه که نمی خواست کسی متوجه شود که این جوان یک زن بوده، کوزه را از دست مراد گرفت و گفت: آفرین، حالا برو بیرون و جلوی در چادر بایست و اجازه نده کسی وارد چادر شود.
مراد بیرون رفت و ننه سکینه با عسل مشغول پانسمان زخم های سر ایلماه شد.
ادامه دارد
به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#ایلماه
#قسمت_سی_چهارم 🎬:
یک شبانه روز از اتراق کاروان در محوطه پایین چشمه ای که ایلماه آن را بهشت ایلماه نامیده بود می گذشت ننه سکینه که نفوذ زیادی روی کاروانیان داشت به دلیل وضعیت ایلماه به آنها امر کرده بود تا یک شبانه روز دیگر آنجا بمانند و آنها هم روی حرف ننه سکینه حرف نمی زدند اما وضعیت ایلماه هیچ تغییری نکرده بود فقط زخمهایش پانسمان شده بود، نفس می کشید بی آنکه به هوش باشد و چشمانش را از هم بگشاید
در آن یک شبانه روزی که کاروان در این محل اتراق کرده بود به امر ننه سکینه چند نفر از مردهای کاروان به اطراف چشمه پخش شدند تا آبادی های اطراف چشمه را بگردند و در آنها آنجا درباره مرد جوانی که مفقود شده سوالاتی کنند
ننه سکینه امیدوار بود شاید بتواند اطلاعاتی از اقوام و کس و کار ایلماه به دست آورد او به همه گفته بود درباره مرد جوان پرس و جوکنند چون ایلماه در لباس مردان بود، اما کسانی که برای جستجو رفته بودند وقتی که برگشتند همه به اتفاق گفتند در اطراف این چشمه فرسنگ ها آن طرف تر هیچ آبادی نبوده است.
ننه سکینه که زنی زیرک و دنیا دیپه بود و از طرفی تنها پسرش مرد نظام بود و با بزرگان سروکار داشت، حالا متوجه شده بود احتمالا کاسه ای زیر نیم کاسه این جوان زخمی هست و با خود می گفت شاید اصلا مال این دیار نباشد و این دختری که خود را در لباس مردها پنهان کرده بود حتما راز سر به مهری دارد و تا ایلماه به هوش نیاید هیچ چیز مشخص نخواهد شد
از طرفی اسفندیار برادر ایلماه که به جستجوی او برخواسته بود، جهتی درست خلاف جهت حرکت ایلماه میرفت و هیچ اثری از خواهرش ندیده بود و زمانی که از گشتن این طرف جنگل ناامید شد و به سمت درست حرکت کرد، همزمان با حرکت کاروان شد، کاروانی که میرفت خود را به خراسان و پابوس امام غریب برساند.
ننه سکینه ایلماه را با همان وضعیت بی هوشی سوار بر گاری که خود با آن سفر می کرد، نمود و در طول سفر مانند پرستاری ماهر و پزشکی حاذق به ایلماه می رسید و زخمش را پانسمان می کرد.
هیچ یک از همسفران به شفای ایلماه اعتقادی نداشتند و همه آنها به این باور رسیده بودند که این مرد جوان مرده است و ننه سکینه دل خودش را خوش می کند و مرده ای همراه خود دارد.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#ایلماه
#قسمت_سی_پنجم🎬:
دو هفته از سفر کاروانی که با ایلماه همراه شده بودند می گذشت، دو هفته ای که هنوز ایلماه در بیهوشی بود، ننه سکینه برای زنده ماندن ایلماه خیلی تلاش می کرد و مدتی بود که روزانه مقداری شربت عسل با قاشقی کوچک در دهان ایلماه می ریخت و امید داشت که این دختر نگون بخت با همین ترفند زنده بماند، زخم های سر ایلماه تقریبا خوب شده بود اما از شب گذشته تبی به جان ایلماه افتاده بود که ننه سکینه را آشفته کرده بود.
دم دم های ظهر بود که کاروان به شهری رسید که به آن حسین آباد می گفتند.
کاروان در نزدیکی ورودی شهر، همانجا که کاروان سرایی قدیمی بود اتراق کردند تا اندکی خستگی در کنند.
ننه سکینه دخترکی که نامش گلناز بود را کنار بستر ایلماه گذاشت و خودش با مشک خالی به سمت چاه آبی که وسط حیاط کاروان سرا بود رفت.
اهل کاروان با دیدن ننه سکینه به کناری رفتند تا اول او آب بردارد و چون میدانستند که ننه سکینه خوشش نمی آید کسی کارهایش را انجام دهد برای کمک به او حتی تعارف هم نکردند.
ننه سکینه دلو آب را بالا کشید و مثل یک مرد کارکشته دلو را با دست گرفت و میخواست مشک را پر از آب کند که صدای گلناز درگوشش پیچید در حالیکه به طرف چاه می آمد و فریاد میزد: ننه سکینه...خون....بیایید خون....از دماغ اون مرد بیهوش خون میاد...
ننه سکینه یکه ای خورد و هراسان دلو آب را به کناری انداخت و با سرعتی که از یک زن در این سن بعید می نمود شروع به دویدن کرد تا خود را به ایلماه برساند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#ایلماه #قسمت_سی_پنجم🎬: دو هفته از سفر کاروانی که با ایلماه همراه شده بودند می گذشت، دو هفته ای که
#ایلماه
#قسمت_سی_ششم 🎬:
ننه سکینه جلوی چهارچوب در اتاقک کاه گلی کارونسرا ایستاد و با دیدن خونی که از دماغ ایلماه جاری شده بود، با حالتی دستپاچه به سمت خورجین گوشه اتاق رفت و با شتاب وسایل داخل خورجین را بیرون ریخت و بین بسته های کوچکی که بسته بندی کرده بود دنبال چیز خاصی می گشت و بالاخره بعد از دقایقی، چیزی که شبیه پنبه ای سوخته و سیاه رنگ بود برداشت و داخل بینی ایلماه گذاشت و سپس از جا بلند شد جلوی در ایستاد صدا زد: آهای صاحب کاروان سرا...کسی هست جواب منو بده؟!
در این هنگام پسر جوان لاغر اندامی جلو آمد و گفت: سلام خاله، یعقوب خان رفتن بیرون تا یک ساعت دیگه بر می گردن شما کاری دارین من در خدمتم...
ننه سکینه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: آیا این شهر حکیمی طبیبی چیزی نداره که مردم را درمان کند؟!
پسر جوان بادی به غب غب انداخت و گفت: مگه میشه شهر به این بزرگی طبیب نداشته باشه، یه طبیب خوب داره به اسم استاد قاسم یعنی خاله جان دستش شفاست، من وند بار ننه ام را بردم پیشش داروهاش زود افاقه می کنه
ننه سکینه سکه ای را که گوشه چارقدش بسته بود بیرون اورد و به طرف او داد و گفت: آفرین پسر خوب این کرایه ات، فرز برو طبیب را بردار بیار اینجا بگوجان یک نفر در خطره و زود برگرد.
پسر جوان نگاهی به سکه دست ننه سکینه کرد که انگار ارزش چندانی نداشت و بعد از بالای شانه های ننه سکینه سرکی داخل اتاق کشید و گفت: سکه را نمی خوام، من میرم شهر و پیغامتون را به استاد قاسم می رسونم اما تضمین نمی کنم که بیاد، آخه خیلی دستش شلوغه....
ننه سکینه با نگاهی ملتمسانه گفت: برو بهش بگو یه جوون از کوه پرت شده، چندین روز بیهوشه و الان خون دماغ شده بگو جونش را بخره خدا را خوش نمیاد ما اینجا غریبیم اصلا بزار یکی از مردهای کاروان را همراهت کنم تا به طریقی طبیب را بیارن.
پسر جوان همانطور که حرکت می کرد گفت: نه احتیاج نیست ، اینقدر اونجا می مونم تا بیارمش، فقط اگر یعقوب خان اومد بگین که شما منو پی طبیب فرستادین...
ننه سکینه سری تکان داد و وقتی از رفتن اون پسر مطمئن شد، داخل اتاق آمد وکنار بستر ایلماه نشست، با پنبه سوخته ها خون دماغ ایلماه بند آمده بود اما از نظر ننه سکینه این خون دماغ نشانه خوبی نبود و وقتی به تبی که دیشب بر بدن ایلماه افتاده بود فکر می کرد، میترسید و زیر لب گفت: باید این دختر را نجات بدم، خدایا کمکم کن...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#ایلماه
#قسمت_سی_هفتم🎬:
استاد قاسم همانطور که غرولند می کرد از گاری پایین آمد و با راهنمایی شاگرد کاروانسرا به سمت اتاق محقری که ایلماه در آنجا بود رفت.
ننه سکینه دستمال خیس را از پیشانی ایلماه برداشت، آهی کشید و در همین حین متوجه سایه مردی که در چارچوب در ظاهر شده بود، شد.
ننه سکینه با دیدن آن مرد متوجه شد که کسی جز طبیب نمی تواند باشد پس با شتاب از جا بلند شد و همانطور که جلو می رفت گفت: سلام طبیب چقدر دیر کردین بیش از دو ساعت هست که منتظر شما هستم و بعد با اشاره به ایلماه با بغضی در گلو گفت: این....این دختر ...دختر من از کوه افتاد و بیهوش شد الان بیش از دوهفته هست که بیهوش شده و از شب گذشته تب عارض وجودش شده و چند ساعت پیش هم که به دنبال شما فرستادم از دماغش خون آمد و...
استاد قاسم ، از ننه سکینه گذشت و کنار بستر ایلماه نشست و با احتیاط زخم سر ایلماه را باز کرد، زخم ها تقریبا التیام یافته بود اما اثر آن هنوز بر روی پوست سر ایلماه که ننه سکینه موهای اطراف زخم را تراشیده بود، دیده می شد.
استاد قاسم نبض ایلماه را گرفت و بعد از دقایقی سکوت گلویی صاف کرد و گفت: این دختر ضربه شدیدی به سرش خورده و علاوه بر آن از آثار زخم ها بر می آید که گویی سرش بر روی چیزی کشیده شده، عادتا می بایست مرده باشد و همین که زنده است نشان از داشتن پرستاری ماهر دارد.
ننه سکینه که چشم به دهان طبیب داشت به میان حرف او دوید وگفت: الان حالش چطور است، اصلا دلیل تب و حال دگرگون الانش را درک نمی کنم....
استاد قاسم خیره در چشمان ننه قاسم شد و گفت: درست است که از اوخوب مراقبت کرده اید اما شما نمی بایست او را جابه جا می کردید، الان هم مهمترین کار این است که او مدام در جایی ثابت باشد نه اینکه در سفر و سوار گاری از این دهات به آن دهات برود، اگر جان او را دوست دارید تا بهوش آمدن این جوان، او را از جایش حرکت ندهید.
ننه سکینه گفت: یعنی اگر او را جا به جا نکنم امیدی به بهبود این دختر هست؟!
استاد قاسم نفس عمیقی کشید و گفت: امید به خداست اما اگر همچنان او را در سفر نگهدارید و جابه جا کنید، شک نکنید تا چند روز دیگر باید حلوایش را بخورید پس با جان این جوان بازی نکنید.
ننه سکینه با شنیدن این حرف سخت در فکر فرو رفت، او قصد داشت همراه کاروان به پابوس امام غریب برود اما از طرفی نجات جان این دختر هم برایش ارزشی زیاد داشت، چرا که مهر ایلماه به دل او نشسته بود و دوست داشت او را بعد از زیارت امام رضا به روستای خود ببرد و نشان پسرش بدهد و اگر پسرش پسندید ایلماه را که صورتی زیبا همچون قرص ماه داشت عروس خود کند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#ایلماه
#قسمت_سی_هشتم🎬:
استاد قاسم توصیه های لازم را نمود و شربتی دست ساز را به ننه سکینه داد تا هر وعده از آن در حلق ایلماه بریزد و بعد تاکید کرد که او را حرکت ندهند و گفت که هر روز برای بازدید از وضعیت ایلماه به انجا می آید.
ننه سکینه باید تصمیم مهمی می گرفت و بالاخره سلامت و شفای ایلماه را انتخاب کرد و به کاروانیان اعلام کرد که همراه کاروان نمی آید، تمام اهل کاروان از این تصمیم ناراحت بودند و مخالفت می کردند اما ننه سکینه با تحکم گفت: نذر کرده ام که بمانم و از امام رضا شفای این جوان را بستانم و وقتی او خوب شد هر دو به شکرانه این نعمت به پابوس امام غریب بیاییم و دیگر حرفها و التماس های اهل کاروان اثری نداشت و همه میدانستند مرغ ننه سکینه یک پا دارد.
صبح روز بعد کاروان بدون همراهی ننه سکینه حرکت کرد و بعد از رفتن آنها، ننه سکینه خود را به اتاق رساند و اولین کاری که کرد این بود که لباس های مردانه تن ایلماه را بیرون آورد و یک دست از لباس های خود با چارقدی سفید بر تن ایلماه کرد.
ایلماه در این چارقد سفید شبیه فرشته ای زیبا که در خوابی ابدی فرو رفته است شد.
روزها می گذشت، کاروان های مختلفی از این کاروانسرا به اطراف واکناف میرفت و هر روز استاد قاسم به ایلماه سرمیزد و ساعتی در کنارش بود، استاد قاسم در ظاهر به بهانه درمان ایلماه به آنجا می آمد اما در واقع می خواست حرفی به ننه سکینه که حالا می دانست شوهرش سالها پیش به رحمت خدا رفته، بزند که شرم از آن داشت، اما وضع جسمانی ایلماه به نظر خوب بود و از تب وخون دماغ دیگر خبری نبود اما همچنان در بیهوشی به سر میبرد.
یک روز صبح زود، طبق معمول گاری داخل کاروانسرا جلوی اتاق گلی ایستاد، ننه سکینه که می دانست کسی جز استاد قاسم نمی تواند باشد و ناخوداگاه منتظر او بود، به استقبال طبیب رفت.
استاد قاسم تصمیم خود را گرفته بود، سنی از اوگذشته بود و می بایست بالاخره حرفش را رک و راست به ننه سکینه بزند، پس وارد اتاق شد، مثل همیشه کنار بستر ایلماه نشست و قطره ای شربت در گلوی او چکاند و سپس رو به ننه سکینه کرد و گفت: بانو! شما هم در نوع خود طبیبی حاذق هستید و از ظاهر کار بر می آید که تنها باشید و البته سنی هم ندارید، من هم تنهایم و خوشحال می شوم که اگر شما بنده را....
حرفهای استاد قاسم به جای مهم خود رسیده بود که ناگهان صدای ضعیفی از جلوی ایلماه خارج شد وگفت: آ....آ...آب
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#ایلماه
#قسمت_سی_نهم🎬:
ننه سکینه خودش را کنار ایلماه انداخت و می خواست کوزه آب را بردارد که طبیب زودتر دست برد و کوزه را جلوکشید مقداری آب داخل پیاله ریخت، از ننه سکینه قاشقی خواست و بعد کم کم آب داخل دهان ایلماه ریخت.
ننه سکینه گوشه چارقدش را خیس کرد و آن را آهسته روی چشم های ایلماه گذاشت و برداشت.
پلک چشمان ایلماه تکان خورد و بعد از لحظاتی چشمانش را باز کرد و خیره به سقف کاه گلی و دود زده اتاق کرد.
ننه سکینه که خیلی خوشحال بود سرش را نزدیک سر ایلماه کرد وگفت: خدا را شکر، پس بالاخره به هوش آمدی.
استاد قاسم گردی سفید رنگ را داخل کمی آب حل کرد و بعد به طرف ننه سکینه داد و گفت: آرام آرام به خوردش کن.
ننه سکینه چشمی گفت و با قاشق، کمی از آن را داخل دهان ایلماه ریخت.
ایلماه که دهانش از تلخی دارو، تلخ شده بود، همانطور که اخم هایش را در هم می کشید، سرش را به طرف ننه سکینه گرداند و گفت: چقدر تلخ بود و بعد همانطور که جز به جز چهره ننه سکینه را از نظر می گذراند گفت: ش...ش...شما کی هستید؟!
ننه سکینه که ذوق زده بود گفت: ننه سکینه قربونت بشه، فرض کن من مادرت هستم
ایلماه زیر لب گفت: مادر.... و بعد همانطور که سعی می کرد بلند شود گفت: من کی هستم و اینجا چه میکنم.
ننه سکینه به ایلماه کمک کرد تا بنشیند و بعد گفت: تو باید بگویی کیستی و چرا به این وضع افتادی؟!
ایلماه نگاهی عجیب به ننه سکینه کرد و گفت: من نمی دانم نامم چیست، تو بگو من کیستم...
ننه سکینه که انگار انتظار این حرف را نداشت با حالتی سوالی به استاد قاسم نگاه کرد و. طبیب گفت: این فراموشی طبیعی ست، ضربه سختی به مغزش خورده، همین که زنده است باید خدا را شکر کنیم اصلا با آنهمه اثار زخمی که روی سرش مانده بود، نجاتش شبیه افسانه است.
ننه سکینه سری تکان داد و گفت: راست می گویی...شبیه افسانه لست
ایلماه که حالا روی بستر نشسته بود و با ناخن هایش بازی می کرد گفت: من کی هستم؟! اسم من چیست؟!
ننه سکینه لبخندی زد و گفت: تو دختر من هستی فکر کن. اسمت....اسمت افسانه است.
ادامه دارد..
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#ایلماه
#قسمت_چهل🎬:
ایلماه با کمک ننه سکینه از جا بلند شد، او بعد از مدتها که در اغماء بود اینک مثل بچه ای که تازه راه افتاده باشد، تاتی تاتی می کرد و یک دستش به دیوار و دست دیگرش به دست ننه سکینه پیش می رفت.
ایلماه کنار دیوار روبه روی آفتاب ایستاد، چشمانش را بست، گرمی نور خورشید در جانش پیچید و حسی خوشایند به او دست داد.
ننه سکینه از دیدن حال ایلماه غرق لذت شده بود و با لحنی آرام قربان صدقه اش می رفت.
ایلماه چشمانش را باز کرد، دست ننه سکینه را در دست گرفت و گفت: اگر من افسانه ام، تو کیستی؟! آیا تو مادر من هستی؟! چرا من چیزی از گذشته به خاطر ندارم؟!
ننه سکینه نگاهی به استاد قاسم که در چند قدمی آنها ایستاده بود کرد و با نگرانی که در چشمانش موج میزد با ایما و اشاره از استاد قاسم سوالی پرسید.
استاد قاسم قدمی پیش گذاشت و گفت: دخترم! ضربه سختی به سرت خورده و مدتها در بیهوشی بودی، این فراموشی طبیعی ست و کم کم با گذشت زمان، حافظه ات بر می گردد.
ایلماه نفس عمیقی کشید و گفت: سرمن ضربه خورده و همه چی را از خاطر برده ام، شما که سالمید پس به من بگویید کیستم....
ننه سکینه که نمی خواست کسی متوجه شود که ایلماه دختر واقعی او نیست گفت: گفتم که تو افسانه هستی و من هم مادرت سکینه، پدرت چندین سال است که از دنیا رفته، ما دو نفر همراه کاروان برای زیارت امام رضا به سمت خراسان در حرکت بودیم، تو به دنبال پر کردن مشک آب وارد جنگل شدی و نمی دانم چه شده بود اسب رم کرده و تو را بر زمین انداخت و وقتی مردان کاروان پیدایت کردند که بیهوش بودی، به خاطر وضعیت تو من از کاروان جدا شدم و در اینجا ماندم تا بهبود پیدا کنی...
ایلماه که انگار در ذهنش دنبال هویتی که ننه سکینه برایش ساخته بود، می گشت، زیر لب تکرار کرد: افسانه! و بعد با حالت بی حوصله ای دست به دیوار گرفت و شروع به قدم زدن کرد.
استاد قاسم از ننه سکینه خدا حافظی کرد و رفت و ننه سکینه با شتاب داخل اتاق شد و یک راست به سمت بقچه ای که لباس های ایلماه را در آن گذاشته بود رفت، او می بایست این لباس ها را جایی سرنگون کند اما قبل از هر کاری، گردنبندی را که از گردن ایلماه درآورده بود، بین خورجینش پنهان کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#ایلماه #قسمت_چهل🎬: ایلماه با کمک ننه سکینه از جا بلند شد، او بعد از مدتها که در اغماء بود اینک مث
#ایلماه
#قسمت_چهل_یکم🎬:
چند روزی بود ایلماه حالش رو به راه شده بود، ننه سکینه خسته از اقامت در کاروانسرا به دنبال کاروانی بود که آنها را به خراسان برساند.
استاد قاسم هر روز به آنجا می آمد اما این آمدن ها رنگ و بویی دیگر داشت و ننه سکینه انگار عمق حرکات استاد قاسم را می فهمید اما جوری رفتار می کرد که متوجه چیزی نیست.
صبح زود بود و ننه سکینه مانند روزهای گذشته خودش را به افراد تازه وارد می رساند تا بداند کدام کاروان به سمت خراسان حرکت می کند، حالا ایلماه هم از مقصد سفر اطلاع داشت و فکر می کرد در خراسان زندگی دیگری در انتظارش است، او از گذشته اش هیچ نمی دانست، فقط به او گفته بودند که نامت افسانه است او به راستی نمی دانست که چه نسبتی با ننه سکینه دارد و هر چه به ذهنش فشار می آورد تا بفهمد کیست و چیست و در این کاروان سرا چه می کند به جایی نمی رسید.
ننه سکینه خسته از جستجو وارد اتاق کاهگلی کاروانسرا شد، جلوی در اتاق نشست و به دیوار کاهگلی و دود زده پشتش تکیه داد و همانطور که آه کوتاهی می کشید گفت: هعی خدا....نمی دانم چرا اینطور شد، من نیتم خیر بود اما انگار باید سختی کشید، پول هایمان نزدیک تمام شدن است، خدا خیری به استاد قاسم بدهد که بابت طبابت و داروهایش چیزی از ما نگرفته و نمی گیرد و هر روز که به اینجا می آید با دست پر می آید و خوارک روزانه ما دو نفر را با خودش می آورد.
ایلماه که با ریشه های روسری سرش بازی می کرد از زیر چشم نگاهی به ننه سکینه کرد و گفت: خ...خوب چرا خودمان را اینجا حیران کرده ایم؟! مگر مقصدمان خراسان نیست؟! بزنیم به جاده و دو نفری برویم سمت خراسان مگر ما چه مان از بقیه کمتر است؟!
ننه سکینه با شنیدن این حرف یکه ای خورد، آخر این دختر طوری سخن می گفت که انگار مرد جنگی ست و یک لحظه یاد لباس های مردانه ای که ایلماه پوشیده بود افتاد و با خود فکر می کرد نکند این دختر واقعا مرد بوده؟! و از این فکر خنده اش گرفت و همانطور که لبخند میزد گفت: مادرجان، راه سفر خراسان طولانی ست، مرد راه می خواهد، همراه می خواهد باید کاروانی و دسته جمعی حرکت کرد که اگر خدای نخواسته بلایی سرمان آمد یکی باشد به دادمان برسد.
ایلماه اوفی کرد و گفت: اه....اصلا احتیاج به همراه نداریم، دو تا اسب و مقداری سکه برایمان کافی ست...
ننه سکینه سری تکان داد و گفت: اسب سواری را به یاد داری؟!
ایلماه با ذوقی کودکانه گفت: اسب سواری با خون من عجین شده تنها چیزی که در ذهنم مانده صدای سم و شیهه اسب است هروقت اسبی میبینم دلم می خواهد بی هوا سوارش شوم و به دشت و صحرا و بیابان بزنم.
ننه سکینه لبخندی زد و گفت: من که اسب سواری نمی دانم، فقط گاری سواری بلدم در همین حین صدای سرفه ای آمد و هر دو متوجه استاد قاسم شدند و هر دو با هم سلام کردند.
استاد قاسم سرش را پایین انداخت و گفت:...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿