#روایت دلدادگی
#قسمت ۴۸ 🎬 :
یک هفته از زمانی که گلناز به کاروانسرا رفت و دست خالی برگشت می گذشت.
یک هفته ای که فرنگیس در تبی شدید می سوخت و هیچ طبیبی هم قادر به تشخیص درد او نبود.
روح انگیز همانطور که دستمال را به گلاب آغشته می کرد و بر چهره ی دختر یکی یکدانه اش می کشید ، اشک گونه اش را پاک کرد و خیره در چشمان به گود نشسته ی فرنگیس شد و گفت : مادر به فدایت ، آخر بگو تو را چه شده ؟
روز جشن که سرحال و قبراق بودی ، فکر کنم درست بعد از آمدن بهادر پسر وزیر ،حالت دگرگون شد ، عزیزکم ، من مادرم و میدانم که دل خوشی از این جوان نداری ، اما آسمان به زمین که نیامده ، خودم با پدرت صحبت می کنم و میگویم که دلت در گرو این جوانک نیست ، دیگر احتیاج به غصه خوردن ندارد .
این موضوع با یک نه گفتن سر وتهش هم می آید ،چرا....چرا...اینگونه با خود می کنی؟! مگر نمیدانی تمام دارو ندار روح انگیز بیچاره ،تو و برادر دوقلویت فرهاد هستید؟!
چرا با خود آن چنان می کنید و با دل من اینچنین؟!
فرنگیس که انگار در عالم دیگری سیر می کرد ، دست به کمینه ی تخت گرفت ، با کمک مادرش از جا بلند شد و همانطور که دست به طرف میز چوبی کوچک کنار تخت می برد تا قرآن همیشگی اش که جز او مونسی نداشت ،بردارد....
آه کوتاهی کشید و رو مادرش گفت : دردم از آن است و درمان نیز اوست....
روح انگیز با تعجب حرکات فرنگیس را نگاه می کرد ، قرآن که در آغوش فرنگیس جای گرفت ، روح انگیز دستی روی قرآن کشید وگفت : بی شک این کلام خدا برکت و شفاست....
اندکی استراحت کن ، بده من آیاتی از این کتاب مقدس را برایت بخوانم.
فرنگیس لبخند کمرنگی روی لب نشاند خم شد و ابتدا بوسه ای به قرآن و سپس به دست مادر زد و گفت : اگر اجازه بدهید می خواهم به حرم امام رضا(ع) مشرف شوم ، احساس می کنم دوای دردم، آرامشی ست که در حرم جاریست .
روح انگیز همانطور که کمک می کرد فرنگیس بایستد گفت : حالا با این حال و روزت ،زیارت چه واجب است؟ لااقل می گفتی قبل از رفتن ، حرم را قُرق کنند.
فرنگیس ،دست مادر را پس زد و سعی می کرد نشان دهد که سرحال آمده است وگفت : احتیاج به قرق نیست ، نهایتش ،به محض رسیدن حرم را خلوت می کنند ، مادر جان ، خودتان گفتید که زیارت امام ،عین شفاست و همانطور که به سمت لباسهای آویزان در کمد پستوی اتاقش میرفت ، ادامه داد...به تنهایی می روم ، فقط گلناز میتواند همراهم باشد و با اشاره به آغوشش ادامه داد و این قرآن.... دیگر هیچ...
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#روایت دلدادگی #قسمت ۴۸ 🎬 : یک هفته از زمانی که گلناز به کاروانسرا رفت و دست خالی برگشت می گذشت. یک
#روایت دلدادگی
#قسمت ۴۹ 🎬 :
سهراب هفت روز بود که مقیم این مکان مقدس شده بود و فقط برای گرفتن دست نماز و قضای حاجت بیرون میرفت و حتی یک بار هم ، به رخش که جان او به جان اسبش بسته بود ، سر نزده بود .
دیگر نه در بند خور و خواب بود و نه دیگر امور دنیا...گرچه از لطف و کرم امامش ،خوراکش سر وعده می رسید ،اما او حاجتی داشت که نیت کرده بود تا رفع آن حاجت از این مکان مطهر بیرون نرود.
هفت روز بود که بست نشسته بود در گوشه ای ترین مکان حرم که از دید دیگران پنهان بود ، او رسم سخن گفتن با بزرگان را نمی دانست ، اما حرف دلش را با زبان بی زبانی به امامش می گفت... او خود را بی پناهی می دانست که چشم منتظر پدر و آغوش گرم مادری در انتظار او نبود ، بی پناهی که بی کس و کار بود ، نه شغل و پیشه ای داشت و نه پول و سرمایه ای....جز راهزنی چیزی نمی دانست که آنهم مدتی بود توبه کرده بود و تمام دار وندارش هم از دست داده بود ...پس بی پناهی بود که به این حریم پناه آورده بود. او حالا با روند کار خُدّام حرم آگاه بود ، غلامرضا که اکثر اوقات در حرم بود و گاهی که غیبش میزد ، برای رسیدگی به امور زائران بود، چند خادم جوان هم بودند که رسیدگی به نظافت و امور حرم بر عهده شان بود و اینک که صبح تازه از پشت کوه های مشرق زمین طلوع کرده بود ،یکی از آنها بر بالای نردبانی رفته بود تا شمع های داخل چلچراغ بالای ضریح را تعویض نماید.
سهراب همانطور که زانو در بغل گرفته بود و حرکات آن خادم جوان را می پایید ، متوجه سرو صدایی در حرم شد.
دیگرِ خادمان با شتاب و البته احترام به نزد تک تک زائران داخل حرم میرفتند و چیزی در گوششان زمزمه می کردند و درکمال تعجب ،هر زائر با شنیدن سخنان آنها ،سریع از جا بلند می شد و به بیرون می رفت.
سهراب حدس زد که احتمالا می خواهند کل حرم را جارو نمایند ، اما کف حرم و سنگهای مرمر اینجا مانند آینه می درخشید .
سهراب که حوصله ی هوای بیرون را نداشت ، خود را به داخل پناهگاهش کشید و مانند جنینی در رحم مادر، روی دستانش خوابید و طوری وانمود کرد که اگر یکی از خادمان متوجه حضور او می شد ، با دیدن اینکه او در خواب است ، به سهراب رحم کند و از بیرون نمودن او خودداری نماید.
اما هیچ کس متوجه سهراب نشد و خیلی زود ،حرم خلوت خلوت شد، حتی آن مردجوانی که شمع های چلچراغ را عوض می کرد نیز فی الفور بیرون رفت.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود.
سهراب چشمانش را روی هم فشار میداد ، اما حرکت نسیمی فرح بخش را در اطرافش حس می کرد ،ناگهان...
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۰ 🎬 :
سهراب متوجه شد خبری از نظافت و جارو و...که تصورش را می کرد نیست ، اما حضور کسی را در اطرافش احساس کرد.
شک داشت که از خادمان حرم باشد یا کسی دیگر؟ ...پس ترجیح داد خود را به خواب بزند تا کسی مانع ماندن او داخل حرم نشود.
همانطور که در عالم تخیلات خود غرق بود ، ناگهان صدای نازک زنانه ای که اندکی لرزش در آن موج میزد بلند شد :
سلام مولای خوبم ، سلام امام عزیزم ، سلام مراد زندگی ام ، سلام ای برکت حیاتم، سلام ای دستگیر درماندگان ، به خداوند قسم که من درمانده ای هستم بی وفا ، بنده ای هستم غافل که فقط هنگام حاجت و نیاز، یاد بزرگان می کنم ، مرا ببخش مولای کریمم ، مرا عفو نما آقای رئوفم ، این بنده ی حقیر را به بزرگی خودت ببخش و بر من خرده نگیر ، مولای عزیزم ، دردی به دلم رسیده که نمی توانم آن را بازگو کنم ، ترسم از آن است که مرا به سُخره گیرند ، اما شما که دوای درد بی درمانید ، شما نانوشته ، نوشته می خوانید و ناگفته راز دل می دانید...
حال که خود می دانید در دلم چه می گذرد ، دستم را بگیر ، خودتان شاهدید که در طول عمرم، آنچنان پرورش یافتم و آنچنان عمل کردم که رضایت خدا و ائمه را در بر داشته باشد .
اما نمی دانم این نسیمی که به دلم وزیده ، واقعا نفحاتی روحانی ست یا هوسی ست زود گذر....مولای خوبم همه ی امور را به دستان با سخاوت شما سپردم ، اگر هوس است که خود آتش درونم را خاموش کن که پناه آوردم به درگاهت که از غیر ببُرم و به شما نزدیک شوم و اگر چیزی غیر از هوس است ، خود کرم کن آنچه را که می دانی مصلحتم است....رشته ی زندگی ام به دستان شما....اختیار این دخترک گنهکار از آنِ شما....بزرگ من هستید و بزرگی نمایید برای این دخترک سراپاتقصیر...
سهراب که از طرز سخن گفتن این غریبه ی شیرین زبان و با ادب، به وجد آمده بود ، آرام از جا برخاست.
انگار پاهایش به اختیار او نبود ، به سمتی که از آنجا صدا می آمد راه افتاد ، درست بالای سر قبر مطهر ، دخترکی به زیبایی خورشید ، روبنده را بالا زده بود و گرم گفتگو با امام رضا(ع) بود.
چشم سهراب به آن چهره ی پری رو که مملو از اشک بود، افتاد .
انگار بندی درون قلبش پاره شد ، گرمی چیزی را در دل احساس کرد ، احساسات متناقضی به او دست داده بود ،هم گرمش بود و هم احساس لرز می کرد،هم دوست داشت با این دخترک که نمی دانست کیست و از کجا آمده ، هم صحبت شود و هم روی آن را نداشت که خود را نشان این فرشته ی زیبا دهد...
مردد برجای خود ایستاده بود و آن دخترک زیبا رو هم بدون اینکه متوجه حضور سهراب باشد ، همانطور که قرآن را در آغوشش می فشرد با امام رضا (ع ) ،سخنها می گفت...
#ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨💦
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۱ 🎬:
سهراب مانند روحی که گویی اختیار حرکاتش به دست خودش نبود ، با آرامی جلورفت و جلو رفت.
خیره به چهره ای زیبا که به جرآت می توانست قسم بخورد که در عمرش هرگز چنین فرشته ی زیبارویی ندیده ، بود.
در یک قدمی او و نزدیک ضریح مطهر زانو زد و آرام گفت : س...سلام
فرنگیس با شنیدن صدای ناگهانی یک مرد غریبه ،آنهم در حالی که به او گفته شده بود ، هیچ کس در این مکان مطهر نیست ، با خشم روبنده اش را پایین انداخت و سرش را بالا گرفت و با تحکم گفت : شما به چه جرأتی... و تا نگاهش به صورت آشنای سهراب افتاد ، انگار حرف در دهانش خشکید...در حالیکه سراسر وجودش را هیجانی شدید ،فرا گرفته بود ،با دست پاچگی ،قرآن را به طرف سهراب داد و گفت : س...سلام ، شما قرآن خواندن می دانید؟ می شود برایم چند آیه از قرآن بخوانید؟
فرنگیس اصلا نمی دانست چه می کند و چه می گوید و دلیل این خواسته اش چه بود؟ آنهم از جوانی که تنها هفت روز پیش در میدان مسابقه دیده بودش و هیچ شناخت دیگری از او نداشت و فقط میدانست نامش سهراب است و از سیستان آمده و نمی توانست که انکار کند، این جوان دل او را ربوده بود.
سهراب مبهوت از حرکت این دخترک زیبا و دستپاچه تر از او ، نگاهش را از چشمهای فرنگیس که از زیر روبنده پیدا بود ، گرفت و به زمین دوخت و همانطور که قرآن را از دست دخترک می گرفت به آرامی گفت : آری تلاوت قران را می دانم ، نگاهش از زمین به قرآن کشیده شد و همانطور که این کتاب الهی را لمس می کرد ، متوجه شد قرآن نفیس و گرانبهایی باید باشد ، اما سهراب اینقدر گیج احساسات درونی اش بود که متوجه نشد ، کتاب پیش رویش ،همان است که او بعد از گذشت چندین سال ، برای بدست آوردنش راهی خراسان شده ، اگر او به هوش بود و صفحه ی اول قرآن را میگشود ، حتما نام خود را آخرین نفر شجرنامه ای که در این صفحه قرآن نوشته شده بود ، می دید....
سهراب که سعی می کرد وانمود کند ،حالت عادی دارد ، قرآن را در دست گرفت ، بسم اللهی زیر لب گفت و کلام خدا را باز کرد.....
#ادامه دارد..
📝 به قلم : ط_حسین
💦🌨💦🌨💦🌨💦
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#روایت دلدادگی #قسمت ۵۱ 🎬: سهراب مانند روحی که گویی اختیار حرکاتش به دست خودش نبود ، با آرامی جلور
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۲ 🎬:
سهراب بی خبر از آنچه که در دل ،دخترک روبرویش می گذشت ،چشمانش را بست و قرآن را باز کرد ، چشمش به آیه ی پیش رویش افتاد و خط زیبایی که انسان را به خود می خواند ، با لهجه ی غلیظ و زیبای عربی شروع به تلاوت نمود: واِنّهُ خَلق الزوجین ،الذَکر والاُنثی....
سهراب می خواند و فرنگیس همانطور که سرش پایین بود و دست در شبکه های ضریح داشت ، انگشتانش را بیشتر به ضریح می فشرد و مرواریدهای غلتان اشک ،رخسارش را می شست...
فرنگیس باور نداشت به این راحتی به خواسته ی دلش برسد و چه زیبا آیات قرآن او را از آینده اش و مصلحت زندگی اش آگاه کردند ، او مـدتها بود،یعنی از زمانی که خودش را شناخته بود تنـها مونسش همین قرآن بود ، انگار او رازش را به قرآن می گفت و چه زیبا این کتاب آسمانی ،در موقعیت های مختلف ، جواب او را با آیات نورانی اش داده بود.
فرنگیس الان مطمئن بود ،این مرد جوان پیش رویش کیست و در آینده چه خواهد شد...
همانطور که غرق شنیدن آیات با لحن زیبای سهراب بود ، رو به قبر مطهر نمود و آرام زمزمه کرد :مولای مهربانم ؛ فهمیدم آنچه را که می بایست بدانم ، نمی دانم چه باید بکنم پس گره این تقدیر را به دست خودتان میدهم ،شما پدری کنید برای این دخترک سراپا تقصیر و من سر مینهم به تقدیری که مولایم برایم رقم زند.
و سهراب در احساساتی که تازه درک کرده بود ،دست و پا میزد ، دوست داشت این لحظات تا ابد به طول انجام و بی خبر از این بود ،که کتاب مقدس دستش ،همان است که اصالت سهراب را در بر دارد و کاش او متوجه شود....اما سهراب نمی داند دست تقدیر قرار است او را به کجا کشاند و چه ببیند...
در همین شور و دلدادگی بودند که گلناز نفس زنان جلو آمد و انگار که متوجه سهراب نشده بود، نزدیک فرنگیس شد و گفت : بانوی من....بانوی من ، جلوی درب ورودی پدر خانم شاهزاده فرهاد است ، انگار او هم قصد زیارت دارد ، می خواست وارد شود و وقتی فهمید که زیارت را برای شما خلوت نمودند ، وارد نشد.
من آمده ام از شما کسب تکلیف نمایم ، اجازه بدهیم وارد شود یانه؟
فرنگیس آرام قران را از دست سهراب بیرون کشید و گلناز تازه متوجه حضور سهراب شد ، تا نگاهش به این پهلوان جوان که دل خانمش را ربوده بود افتاد ، دستش را بر دهان بازش گذاشت و گفت : وای خدای من....این که....این که....
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۳ 🎬:
صبح زود بود ، آقاسید که بعد از یک هفته جستجو ، به هیچ کجا نرسیده بود و هیچ خبری از سهراب بدستش نیامده بود، گویی این پسر آب شده بود و به زمین فرو رفته بود ، آخر او در این شهر غریب بود و جز یاقوت آشنایی نداشت، کجا می توانست رفته باشد ؟
سید، مغموم و مستأصل ،به رسم همیشه که صبح جمعه راهی زیارت امام رضا(ع) میشد ، به سمت حرم حرکت کرد.
آنقدر در فکر بود که نفهمید چگونه راه را پیمود ،وقتی چشم باز کرد که خود را جلوی حرم دید ، سریع از اسب به زیر آمد ، رو به گنبد مطهر ایستاد و دست بر سینه گذاشت و مؤدبانه سلام داد : السلام علیک یا غریب الغربا....مولای خوبم از غریب ما چه خبر داری؟
وبا زدن این حرف اشک از چشمانش جاری شد ، آهی کشید و افسار اسب را در دست گرفت از جوی آب گذشت و به سمت اصطبل حرم رفت ، داخل اصطبل بزرگ شد .
برخلاف همیشه ،تعداد زیادی اسب به چشم نمی خورد ، کورمال کورمال جلو رفت ، افسار اسب را به چوب پیش رویش بست ، می خواست به عقب برگردد که در تاریکی انتهای اصطبل چیزی توجهش را جلب نمود.
دستی به چشمهایش کشید و وقتی به تاریکی عادت کردند، خوب دقیق شد ، غلامرضا بود که مشغول تیمار اسبی بود و گویا متوجه حضور او نشده بود.
البته این کار همیشگی غلامرضا این خادم پیر و مهربان بود ، مراقبت از اسبهای زائران امام ، یکی از وظایفش بود ، اما چیزی که نظر سید را به خود جلب نموده بود ، اسبی بود که غلامرضا مشغول رسیدگی به آن بود ، اسبی، درست شبیه اسب سهراب....
سید ناباورانه به جلو رفت و با خود گفت : نه....امکان ندارد....یعنی سهراب؟!
غلامرضا که حالا متوجه شخصی پشت سرش شده بود ، به عقب برگشت و تا چشمش به او افتاد ، دست از کار کشید و جلوتر آمد و با لبخند همیشگی گفت : سلام آقاسید...بَه بَه ،خوشحالم که دوباره چشمم به جمالتان ، منور می شود.
سید ،با لحنی آرام جواب سلام او را داد و گفت : سلام علیکم ، این اسب...این اسب متعلق ....
غلامرضا که متوجه حال دگرگون ،سید شده بود گفت : بله این اسب ، متعلق به همان جوانی ست که چند وقت پیش با شما به حرم آمد و وقتی غرق زیارت بود شما بسته ای مرحمتی برایش نزد من ،به امانت گذاشتید و درحالیکه سرش را تکان می داد ادامه داد : نمی دانم چه شده که یک هفته ایست مقیم حرم شده ، جز برای وضو ،قدم از حرم بیرون نمی نهد ، فکر کنم مشکلی دارد که پناه آورده به این مکان امن....
سید همانطور که صدایش از شوق می لرزید گفت : پس آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم ،یار درخانه و ما گرد جهان میگردیم .....و سپس همانطور که با دست به شانه ی غلامرضا میزد گفت : خسته نباشی خوش خبر....من باید فی الفور این جوان را ببینم....
سید با زدن این حرف ، به سرعت از اصطبل خارج شد و بی خبر از آنچه که در حال وقوع است به سمت درب ورودی حرم مطهر راه افتاد....
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۴ 🎬 :
سید ، بی خبر از آنچه که در حرم مطهر می گذشت ، به شتاب خود را به جلوی درب ورودی رسانید ، سربازان که او را به خوبی می شناختند ، به احترامش سر پایین آوردند و یکی از آنها گفت : عذر خواهیم ، چون حرم را برای شاهزاده فرنگیس خلوت نموده ایم ، اجازه بدهید که ورود شما را به آستان مطهر ،به اطلاع بانو برسانیم .
سید بله ای گفت و با خود اندیشید ،اگر حرم را قرق کرده اند ، پس بی شک ،سهراب در جوار ضریح نمی تواند باشد ، پس بهتر دید اطراف را نگاهی بیاندازد و وقتی آقا سید از درب ورودی دور می شد ، گلناز هم خود را با عجله به فرنگیس رسانید.
گلناز که متوجه سهراب شده بود و از این معجزه بر جای خود خشک شده بود ، تا دهان باز کرد که چیزی بگوید ، فرنگیس از ترس اینکه ،گلناز ناخواسته ، حرف دل او را عیان کند ، به میان صحبت گلناز پرید و همانطور که قران را به آرام از بین دستان سهراب بیرون می کشید ، با دست پاچگی از جا بلند شد ، بوسه ای بر ضریح مطهر زد و همانطور که آخرین نگاه را به چهره ی این جوان زیبارو و جسور می کرد ، به گلناز امر نمود تا به بیرون از حرم بروند.
گلناز که هنوز در شوک دیدن سهراب بود ، با دیدن این حرکت فرنگیس ، به خود آمد و درحالیکه به سمت درب می رفتند ، سر در گوش خانمش برد و گفت : خدای من ، این معجزه ی امام رضا(ع) است، بانوی من ،حال که ایشان را یافتید ، چرا اقدامی نمی کنید؟
برگردید و به او چیزی بگویید...یا حداقل یکی از سربازان را بفرستید تا او را به قصر دعوت کنند.
فرنگیس که انگار ذهنش درگیر بود ، هیسی کرد وگفت : مهم این است جایش را پیدا کردیم ، باید به قصر بروم ، افکارم را متمرکز کنم و ببینم،چه باید بکنم ،اصلا از چه راهی وارد شویم .
گلناز من ومن کنان گفت : اگر در همین مدت کوتاهی که می خواهید تصمیم بگیرید و راهی انتخاب کنید ، این جوان از حرم رفت چه؟!
فرنگیس با غضب به سمت او برگشت و گفت : اولاً زبانت را گاز بگیر ، درثانی وقتی او هفت روز است مقیم حرم شده، بی شک نصف روز دیگر هم می ماند ، کاملا مشخص است او جایی برای ماندن نداشته و در این دیار ،غریب است.
جلوی درب ورودی رسیدند ، فرنگیس با نگاهی به اطراف ، رو به گلناز گفت : پس سید کجاست؟ مگر نگفتی پدر عروسمان اینجاست؟
گلناز شانه ای بالا انداخت و هر دو دختر جوان با شوری تازه درون دلشان ،سوار بر کالسکه شدند.
حال فرنگیس ،زمین تا آسمان فرق کرده بود با زمانی که وارد حرم شده بود و بی شک این معجزه ی عشق بود و از آن بالاتر معجزه ی امام رضا (ع) ....
فرنگیس ، این دختر پاک طینت و ساده دل ، فکر می کرد وصال به همین راحتی ست ،اما نمی دانست که سختی ها پیش رو دارد و هجران ها در تقدیرش نوشته شده....
و سهراب بی خبر از آتش عشقی که درون فرنگیس شعله کشیده بود ، خیره به رد رفتن این پری آسمانی ، حسی تازه را درک می کرد ،که تا به حال هرگز طعمی اینچنین نچشیده بود...
#ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#روایت دلدادگی #قسمت ۵۴ 🎬 : سید ، بی خبر از آنچه که در حرم مطهر می گذشت ، به شتاب خود را به جلوی در
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۵ 🎬 :
سهراب که انگار در عالمی دیگر سیر می کرد ، سرش را به ضریح چسپانید وآرام زمزمه کرد : مولای من ؛ این چه حسی است که سراسر وجودم را فراگرفته؟!
دردم از این دنیا کم بود ، یکی دیگر اضافه شد...
این دخترک پری رو که بود؟ گویی مأموریت داشت تا بیاید دل سهراب بینوا را برباید ، انگار می دانست سهراب در این دنیا هیچ ندارد جز همین دل...آخر الان به کجا دنبالش روم؟ از ظاهرش پیدا بود که از اعیان و بزرگان هست ، آخر دخترکی که اینچنین در ناز و نعمت دست و پا می زند ، آیا راضی می شود که همراه و همدم ،سهراب یک لاقبای دزد شود؟ منی که نه پدرو مادری دارم که به آن بنازم ، نه ثروتی که جلوی چشم مردم را بگیرد ، نه شغل درستی و نه گذشته ی پاکی و نه آینده ی روشنی ....
به اینجای حرفش که رسید ، سرش را محکم تر به ضریح کوبید و گفت : منی که در کل عمرم هزاران دختر دیدم و به سمتشان کشیده نشدم ، حالا چرا...چرا اینک در این موقعیت، باید شیدای کسی شوم که نمی دانم کیست اما واضح است که جزء طبقه ی اشراف است....امام رضا(ع) آخر با این بنده ی بینوا چه می کنید؟ اصالتم را می خواستم ....ندیدم ،نرسیدم...در عین تهی دستی این این.....
ناگاه با تکان خوردن شانه اش به خود آمد، مردی از زائران با لبخند به او خیره شده بود ، تا سهراب سرش را بالا آورد گفت : چه می کنی جوان؟ گویا حاجتی داری، تو از امام خواسته ات را بخواه ، لازم نیست به خودت ضرر جسمی بزنی ، امام ما آنقدر رئوف است که اگر آرزویت ،به صلاحت باشد در طرفه العینی ، حاجتت را روا می کند.
سهراب سری تکان داد و نگاهی به سمت قبر مطهر انداخت و گفت : دراین روزها هر چه اینجا دیدم و شنیدم ، همه ازلطف و بزرگی و کرم شما بود، مولایم ، تو خود خوب می دانی که در دلم چه می گذرد ، پس روا کن حاجتم را ، مولایم نمی دانم چگونه...اما به طریقی مرا به آن یار ناآشنا که مهرش را در یک نگاه به جان کشیدم ، برسان.
سهراب با زدن این حرف از جا بلند شد، می خواست به همان مکان قبلی اش که از دید پنهان بود ، پناه آورد ، اما گویی دلش به این امر رضایت نمیداد، اینبار جایی را انتخاب کرد که روبه روی درب ورودی حرم بود ، او می خواست ببیند چه کسی می آید وچه کسی میرود، شاید....شاید بخت با او یار شد و دوباره دیدار میسر شد و از طرفی او احتیاج داشت اندکی فکر کند ، با زبانه کشیدن حس تازه ای که درونش بوجود آمده بود ، باید فکر می کرد و راه درست را انتخاب می نمود.
چند ساعتی از رفتن آن بانو می گذشت ،حرم به روال طبیعی اش بود ، عده ای می آمدند ،نمازی میخوانند و زیارتی می کردند و میرفتند.
سهراب مانند انسانهای گیج در خود فرو رفته بو و زانوهایش را خم کرده بود و دستانش را روی زانوگذاشته و سرش را به آن تکیه داده بود.
در این هنگام مردی شانه اش را تکان داد وگفت : سلام آقا....
سهراب مانند فنر از جا پرید ، صاف نشست و گفت : سلام جناب ، امرتان؟
سهراب، با نگاهی به قد و قامت و لباس آن مرد متوجه شد بی شک از بزرگان است.
آن مرد لبخندی زد و گفت : شما سهراب هستید؟ همان که در میدان مسابقه هنرنمایی کرد؟
سهراب که کلاً غافلگیر شده بود ،سری تکان داد و گفت :ب...ب...بله...اما من شما را به جا نمی آورم..
مرد خنده ی ریزی کرد و گفت : اگر کنارت مرا جای دهی ، خودم را معرفی می کنم...
سهراب اندکی خود را جابه جا کرد و گفت : بله...بفرمایید
#ادامه دارد....
📝به قلم : ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۶ 🎬:
آن مرد همانطور که در کنار سهراب جا میگرفت ، نگاهی مهربان به صورت او انداخت و گفت : پس پهلوان و قهرمان قصه ی ما ،معتکف حرم امام رضا (ع) شده بود و ما بی خبر ،به دنبال شما، شهر را زیر و رو کردیم.
سهراب با شنیدن این حرف ، متعجب به آن مرد نگاهی انداخت و گفت : به دنبال من؟! برای چه؟! اصلا شما کیستید و چکار می توانید با من داشته باشید؟
آن مرد همانطور که لبخندش پررنگ تر می شد ،دستش رابه روی زانوی سهراب گذاشت و گفت : بله به دنبال شما....مگر در این شهر غیر از شما چه کسی جسارت رویارویی با بهادرخان را داشت؟!
بگذار اول خودم را معرفی کنم ، به من می گویند حسن آقا، کارگزار یکی از تاجران به نام خراسان هستم ، حقیقتش آوازه ی هنرنمایی شما به گوش صاحب کار ما رسیده و از طرفی مدتها بود که در تدارک سفری به ولایتی دیگر بود و به دنبال شخص خاصی که نقش محافظتی داشته باشد ، می گشت و وقتی تعریف شما را شنید ، به ما امر کرد که به هر صورت شده شما را پیدا کنیم و رضایت تان را کسب نماییم و شما قبول زحمت نمایید و محافظت از کاروان را به عهده گیرید، فقط این را هم بگویم ، پول خوبی به همراه شغل نان و آب داری به طرفت آمده ، اگر بپذیری ،بدان که شانس با تو یار شده است.
حسن آقا سرش را پایین تر آورد و کنار گوش سهراب گفت : اگر پیشنهادم را بپذیری ، جزئیات کار را برایت می گویم ، آخر این کاروان کوچک ، مأموریت خاصی دارد و به همین دلیل است که صاحب کار ما، حساسیت زیادی برای انتخاب محافظ داشته....
حالا نظرت چیست؟
سهراب که کاملا غافلگیر شده بود و از طرفی برای رسیدن به هدفش ،هم به کار و شغلی آبرومند و هم پول زیاد احتیاج داشت و این پیشنهاد را از عنایت امام رضا(ع) می دانست ، آرام شروع به صحبت کرد : باید بگویم ،تمام فوت و فن محافظت از کاروان و ایستادگی در برابر راهزنان را بلدم ، اما قیمت کار من بالاست ، به علاوه اگر صاحب کارتان از عملکردم راضی بود ، باید به وعده اش عمل کند و ما را به شغلی در خور ،بگمارد.
حسن آقا ، دستی به پشتش زد و خوشحال از مأموریتی که به راحتی انجامش داده بود گفت : این یعنی که تو پیشنهاد ما را پذیرفتی ، پس برخیز با من بیا ، به خانه ی من میرویم و آنجا برایت جزئیات کاری که باید انجام دهی را می گویم ...
سهراب که مشتاقانه منتظر شنیدن بود گفت : نمی شود همین جا بگویی؟
حسن آقا که نیم خیز شده بود با لحنی شوخی گفت : شنیدم که صبح زود حرم را برای دختر حاکم ،خلوت کرده بودند ، میترسم گرم گفتگو باشیم و اینبار سرو کله ی پسر حاکم پدیدار بشود و بساطمان را بهم بریزد و با زدن این حرف خنده ی صدا داری کرد و از جا بلند شد...
و سهراب تازه فهمیده بود که آن دخترک پری رو چه کسی ست....با ناامیدی از جا برخاست و زیر لب زمزمه کرد : خدای من ؛شاهزاده خانم کجا و سهراب یک لاقبای راهزن کجا؟! آخر چرا؟!....
#ادامه دارد....
📝به قلم : ط _حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۷ 🎬:
روح انگیز مانند مرغ سرکنده ای بی قرار بود و مدام طول و عرض اتاق را می پیمود ، او از حال دخترک یکی یکدانه اش سخت پریشان بود و از اینکه تنها به زیارت رفته بود ، نگران تر بود ...
چند ساعتی از رفتن فرنگیس می گذشت، صدای چرخ کالسکه ای از جلوی عمارت به گوش میرسید .
روح انگیز خود را با عجله به پنجره ی مشرف به حیاط رسانید ، می خواست ببیند اینبار، فرنگیس نیست ، آخر با هر صدای چرخی که بلند می شد ، این مادر ملتهب ،خود را به پنجره می رساند ، اما هر بار ،ناامید می شد.
پرده ی حریر سفید که گلهای رز سرخ رنگ روی آن نقش بسته بود را به کناری زد و وقتی گلناز را دید که از کالسکه پیاده شده و منتظر فرنگیس است ، فوری روسری را روی سرش مرتب کرد ، در حین بیرون رفتن از اتاق ، خود را داخل آینه نگاه کرد تا مبادا این نگرانی باعث شلختگی، شاه بانوی قصر شده باشد.
روح انگیز داخل راهروی ورودی خود را به دخترش رساند.
خدای من ؛باورش نمی شد ، این فرنگیس که در پیش رو می دید ،هیچ شباهتی به دختری که چند ساعت پیش با حال نزار و بدن تب دار به حرم مشرف شده بود ، نداشت.
روح انگیز شگفت زده ،فرنگیس را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از گونه ی دخترکش می چید ، دستی به روی قرانی که فرنگیس در بغل گرفته بود کشید وگفت : چه شده فرنگیس؟انگار زیر و رو شده ای...به خدا که حقیقت است که می گویند دوا و شفا در حریم ائمه اطهار است.
فرنگیس ، لبخندی به روی مادر پاشید و همانطور که دست در دست او از پله ها بالا می رفت گفت : من که گفتم ، دردم از یار است و درمان نیز هم....
روح انگیز خنده ی ملیحی کرد و گفت : یار؟ منظورت کیست؟ منِ بیچاره را بگو ،خیال می کردم از عملکرد بهادرخان چنین شده ای و گاهی هم به این نتیجه میرسیدم که چشم زخمی برداشته ای....
حالا اعتراف کن ، دردت از کدام یار بود؟
فرنگیس خنده ی ریزی کرد و همانطور که وارد اتاقش میشد گفت : مهم نیست، مهم آن است که الان درمان شده ام...
و روح انگیز ، این زن زیرک کاملا متوجه شد که دخترکش عاشق شده....اما عاشق چه کسی؟!
درست است فرنگیس چیزی لو نداد، اما روح انگیز هم کسی نبود که به این راحتی خود را کنار بکشد.
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#روایت دلدادگی #قسمت ۵۷ 🎬: روح انگیز مانند مرغ سرکنده ای بی قرار بود و مدام طول و عرض اتاق را می پی
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۸ 🎬:
سهراب ادامه داد : راستش خودم به دنبال کار و شغل مناسبی بودم و چون امری دیگر پیش آمد که برای رسیدن به آن، باید مرتبه و رتبه ای بین خلق داشته باشم و باید از یک جا شروع کنم .
تا شما پیشنهاد دادید ، متوجه شدم بهترین نقطه ، برای آغاز کار و رسیدن به هدفم ، همین کاریست که شما از من خواستید ، چون هم تخصصش را دارم ،هم از عهده اش بر می آییم و از آنها مهم تر شما قول دادید رضایت مرا کسب کنید و رضایت من هم تأمین زندگی ام در حد اعلاء است، آیا چنین می کنید؟
حسن آقا که از صداقت سهراب خوشش آمده بود گفت : صد البته ، صاحب کار ما حتماً به وعده ای که داده است عمل خواهد کرد.
سهراب با حالت سؤالی نگاهی به او انداخت وگفت : گرچه در این دیار غریبم و کسی را نمی شناسم ، آیا می شود بگویی این صاحب کار ،شهرتش چیست؟ و آن مأموریت مهم به کجا و چیست؟
در این هنگام به یک دو راهی رسیده بودند ، حسن آقا راه سمت چپ را نشان داد و همانطور که با آرامش قدم بر می داشت گفت : نام صاحب کار ما ، علوی ست ، یعنی در اینجا با این نام شناخته میشود ،یکی از تجار به نام خراسان که رابطه ی نزدیکی با دربار دارد و بسیار صاحب نفوذ است ،البته این نکته را هم بگویم که ایشان مردی مؤمن و متعهد است و شاید بشود، گفت که او یکی از عارفان دوران است...حسن آقا به اینجای حرفش که رسید ، نفسش را آرام بیرون داد و گفت : و اما آن مأموریت ، آنطور که به من گفته اند ، گنجینه ای نزد آقای علوی ست که گویا متعلق به کسی دیگر در ولایت عراق عرب است. گویا این گنجینه بسیار ارزشمند است و اگر بهایش را بخواهی ،شاید از یک سال خراج ولایت بزرگی مانند خراسان ،بیشتر باشد.
نمی دانم اعضای کاروان کیستند ،فقط می دانم کاروان کوچکی ست با افراد انگشت شمار و شما باید در محافظت از این گنجینه تا پای جان بکوشید و این امانت را به دست صاحب اصلی اش که به شما خواهند گفت در کدام شهر عراق است ،برسانید.
سهراب با آمدن نام عراق ، حس خاصی به او دست داد و زیر لب تکرار کرد : عراق عرب...
#ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۹🎬 :
فرنگیس بی تاب از عشقی تازه جوانه زده در وجودش و معشوقی که در حرم یار او را یافته بود ، مدام طول و عرض اتاق را می پیمود و گاهی مانند بچگی هایش ،لبهایش را می جوید ،گاهی در حین راه رفتن انگشتان دستش را می شکست و صدای تلقی بلند میشد.
بعد از دقایقی راه پیمایی ،جلوی گلناز ایستاد و گفت : به نظرت چه کنم؟ بهترین راه چیست؟ تو که همیشه نظراتت راهگشا بوده ، اکنون چه می گویی؟
گلناز لبخندی به روی بانویش پاشید و گفت : خوب معلوم است ،تنها راه و شاید مطمئن ترین راهی که می شود سهراب را به قصر کشانید ، شاهزاده فرهاد است.
فرنگیس سری تکان داد و گفت : می دانم ، می دانم ، فقط آنقدر رو ندارم که چنین چیزی ،شخصاً از فرهاد بخواهم ، آخر حجب و حیا مانع این امر می شود ، از طرفی نمی خواهم هیچکس از این راز باخبر شود ، اگر باد به گوش بهادر خان برساند که چه در دل من می گذرد ، بی شک سهراب را با نقشه ای زیرکانه محو و نابود می کند و حتی ترسم از این است زمانی که پدر و مادرم هم اگر از این موضوع بو ببرند ، نه تنها در مقابلم می ایستند ،بلکه برای این جوان سیستانی هم مشکل بوجود آورند ، آخر می دانی آنها مدتهاست پسران دربار را برایم قطار می کنند تا به یکی بله را بگویم و اصلا برایشان قابل پذیرش نیست که یکی از افراد عادی و مردم کوچه و بازار ،دامادشان بشود....
در این هنگام فرنگیس اشک از چشمانش جاری شد و هق هق کنان خود را در آغوش گلناز انداخت.
گلناز همانطور که موهای نرم و آبشار گون فرنگیس را نوازش می کرد گفت : نترس بانوی من ، توکل به خدا کن و خودت را به دست تقدیر بسپار، مگر نگفتی ،سهراب را از عنایت امام رضا(ع) بدست آوردی ، پس بسپار به خود امام و دلت را قرص نگه دار...
اگر صلاح بدانی من نقشه ای دارم ، فقط قاصدی به اقامتگاه شاهزاده فرهاد بفرست تا برای من ،وقت ملاقاتی با ایشان بگیرد.
شاهزاده فرهاد کلاً خلق و خوی شاهزاده های متکبر را ندارد ، او مؤمن و دیندار است و صد البته از بهادرخان هم نفرت دارد ، من از همین راه وارد می شوم و قول می دهم تا فردا این موقع ، سهراب جزء گارد سلطنتی باشد، با مهر و امضاء شاهزاده فرهاد....
فرنگیس با شنیدن این حرف ، دستان گلناز را در دستش گرفت و گفت : چه کار می خواهی بکنی؟ نکند راز ما را عیان کنی؟
گلناز چشمکی به او زد وگفت : نه بانوی من ، مگر عقلم را از دست داده ام ، تو به من اعتماد کن ، مطمئنا پشیمان نخواهی شد....
فرنگیس آهسته ، باشه ای گفت و به سمت تختش رفت....
#ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۰ 🎬:
بعد از غروب آفتاب ، گلناز که صورتش از شوق می درخشید وارد اتاق شاهزاده خانم شد .
فرنگیس که کاملا مشخص بود بی قرار رسیدن او بوده ، با اولین تقه ای که به درب اتاق خورد ، به شتاب از جا برخاست و در همان حال صدایش را بلند کرد و اجازه ی ورود را صادر نمود.
گلناز وارد شد و فرنگیس بدون مقدمه پرسید : چه شد گلناز؟
گلناز مانند سربازی که مأموریتش را به بهترین نحو انجام داده ،بادی به غبغب انداخت و گفت : مگر می شود کاری را به کنیزتان بسپارید و آن کار به سرانجام نرسد.
با نقشه ای ماهرانه پیش رفتم و به شاهزاده فرهاد فهماندم که شما تمایل دارید از آن جوانی که در میدان بزرگ خراسان هنرنمایی کرد و حریفی قدر برای بهادرخان متکبر وحیله گر بود ، دلجویی نمایید ، چون او را مستحق برنده شدن ،می دانید.
فرنگیس با هیجان به میان حرف گلناز پرید وگفت : خوب، خوب چه شد؟
گلناز لبخندی زد و گفت : انگار خود شاهزاده فرهاد هم به شدت از سهراب خوشش آمده بود و میگفت به دنبال سهراب بوده تا برای گارد محافظین قصر از او استفاده نماید ، اما من فکر می کنم ،شاهزاده فرهاد می خواهد به سهراب برسد تا این حریف یکه تاز را مدام جلوی چشمان بهادرخان قرار دهد.
فرنگیس که از شوق صدایش می لرزید گفت : گفتی؟....به فرهاد جای سهراب را گفتی؟
گلناز همانطور که روبنده را از سرش باز می کرد گفت : آری بانویم ، شاهزاده فرهاد از زیرکی شما بسیار خوشحال شد و مدام میگفت ،که چقدر فکر و اعتقاد شما به او نزدیک است ، قرار شد فردا صبح علی الطلوع ،به دنبال سهراب بفرستند و او را با عزت و احترام به قصر بیاورند...
به گمانم اولین اقدام شاهزاده فرهاد بعد از آوردن سهراب به قصر، دیدار باشماست ، چون خواستار نظرات شما در رابطه با او بود.
فرنگیس که دختری زیرک بود ،با شنیدن این حرف ، با لحنی خجالت زده گفت : نکند راز ما را برای فرهاد گفتی و یا او به طریقی این حدس را زده؟
گلناز عبا از تن درآورد و گفت : نه بانوی من ، خیالتان راحت ،سر سوزنی از این موضوع بو نبرد.
فرنگیس همانطور که قدم میزد ، گفت : اگر برادر من است که می گویم ،سیر تا پیاز موضوع را فهمیده.....
گلناز شانه ای بالا انداخت و گفت : نمی دانم ،فقط آنقدر می دانم که موضوع را طوری گفتم که از گفته های من به این نتیجه نخواهد رسید....
فرنگیس سرشار از شوقی درونی ،مرغ خیالش را پرواز داد و به روز فردا رسید و سهراب را در لباس سربازان دربار، پیش رویش مجسم کرد اما غافل از این بود که سهراب برای رسیدن به پری آرزوهایش ،رهسپار سفری دور و دراز است....
#ادامه دارد....
📝به قلم : ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#روایت دلدادگی #قسمت ۶۰ 🎬: بعد از غروب آفتاب ، گلناز که صورتش از شوق می درخشید وارد اتاق شاهزاده خ
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۳ 🎬 :
سهراب به همراه حسن آقا از بازار بزرگ خراسان گذشت و بعد از طی مسیری ، درست پشت بازار ،به همراه حسن آقا که مردی بلند قامت و لاغر اندام ،اما خوش مشرب و بسیار فهمیده بود ، وارد خانه ی او شد.
خانه ای زیبا با معماری اصیل ایرانی ، حوض آب بزرگی در وسط که چاه آبی هم در کنارش بود.
حیاط خانه سنگ فرش بود و تعداد زیادی اتاق دور تا دور حیاط با حالتی دایره وار به چشم میخورد ،سطح اتاقها به اندازه ی پنج شش پله از سطح حیاط بالاتر بود .
درب های اتاقها همه چوبی و با پنجره های رنگی ، فضای زیبایی بوجود آورده بودند.
با ورود سهراب به همراه حسن آقا، مرد جوان کوژپشتی که قوز کمرش بیرون زده بود ،جلو دوید و با سلامی بلند افسار اسب را از دست سهراب گرفت و به سمت راهرویی کمی آن سو تر روان شد ،چند کودک که دور حوض مشغول بازی و سرو صدا بودند،با ورود سهراب و حسن آقا ، از بازی دست کشیدند و خیره به سهراب شدند، پسرکی در گوش دیگری گفت :حیدر....این همان پهلوان است که گفتم ، به خدا خودش است ،اون اسب سیاه هم مال همینه.....دیدی.....دیدی من دروغ نمی گفتم ...
بچه ها یکی یکی جلو آمدند و با خجالت سلام کردند، حسن آقا لبخند زنان دست در جیب قبایش برد و در دست هر یک از آنها مشتی نخود و کشمش و نقل ریخت و سپس اتاقی را که آن سوی حیاط بود و به نظر می رسیداز سرو صدای اهالی خانه به دور باشد نشان داد و گفت :اتاق میهمان آن طرف است ، تشریف بیاورید ، این یک شب را که مهمان ما هستید در آنجا استراحت نمایید.
سهراب همانطور که با چشمان جستجوگرش اطراف را زیرو رو می کرد ، سری تکان داد و به دنبال او به طرف اتاق مورد نظر حرکت کرد.
سهراب باورش نمی شد این خانه ی بزرگ و اعیونی متعلق به مردی باشد که فقط کارگزار یک تاجر است و با خود می اندیشید اگر در این دم و دستگاه به کار گرفته شود، آیا می تواند ثروتی بهم زند که در حد حاکم خراسان باشد؟!
با ورود به اتاق و شنیدن حرف های حسن آقا و دانستن مأموریتی که بر عهده ی او گذاشته بودند ، نقشه ای دیگر در ذهن سهراب نشست ، نقشه ای که خیلی زودتر او را به هدفش که همان دامادی حاکم خراسان بود می رساند...
درست است که نقشه اش شیطانی بود و سهراب هم توبه کرده بود ، اما مگر شکستن توبه آنهم فقط یکبار ، چقدر گناه می توانست داشته باشد؟! سهراب به خود قول داد این نقشه آخرین خطایش باشد....
#ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۴ 🎬 :
حسن آقا ، وقتی که میهمانش کمی استراحت کرد و پذیرایی شد ، همانطور که تمام حرکات سهراب را زیر نظر داشت، دانه های تسبیح دستش را جابه جا کرد و گفت : ببین پسرم ، همانطور که گفتم ،کاروان کوچک ما مدتهاست که آماده ی حرکت است ،فقط دنبال محافظی ماهر و شجاع چون شما بودیم که لطف خدا شامل حالمان شد و شما را یافتیم.
سهراب سری تکان داد و گفت : امکان دارد روشن تر سخن بگویید تا من بدانم دقیقا رهسپار کجایم؟ هدف از این سفر چیست؟ و چه چیزی را باید به مقصد برسانم؟
حسن آقا گلویی صاف کرد و گفت : عجله نکن ،توضیح می دهم ، تو باید به عراق عرب بروی و خود را به کوفه برسانی، امانتی را که به دستت می دهیم به دست حاکم کوفه برسانی.
آنطور که صاحب کار ما میگوید ، سالها پیش طبق قراری که من نمیدانم مفادش چیست و چرا و چگونه منعقد شده ، گنجینه ای نزد تاجر علوی به امانت می ماند ، این گنجینه در صورت رعایت آن قرارداد، بین تاجرعلوی و حاکم کوفه می بایست به طور مساوی تقسیم شود اما در صورت خلف وعده از طرف هریک از طرفین ،کل گنجینه به طرف مقابل میرسید ، حال بعد از گذشتن سالیان سال ، مثل اینکه زمان تقسیم گنجینه فرا رسیده ،اما به دلایلی علوی تاجر نتوانسته مفاد قرار داد را به جا آورد ، پس لاجرم طبق عهدی که نموده ،باید تمام گنجینه را تقدیم حاکم کوفه نماید، چون این امانت بسیار گرانبهاست و حاوی طلا و یاقوت و لعل و زمرد بسیار زیادی ست ، پس تاجر علوی حساسیت بسیار زیادی روی آن دارد تا به سلامت به مقصد برسد.
سهراب که غرق گفته های حسن آقا شده بود ، همانطور که می خواست هیجان درونش را بروز ندهد گفت : اینطور که می گویید ،کاری ست بسیار خطیر، آخر چنین گنجینه ای را چگونه باید پنهان کرد و از طرفی راه خراسان تا کوفه هم بسیار طولانی ست و هر آن ممکن است مورد تاراج راهزنان قرار گیرد....
حسن آقا سری تکان داد و گفت : حرف شما درست است ،اما اگر دیگران ندانند که بار شما چیست و شما کیستید ، سفرتان بی خطر خواهد بود و بدان ما چاره ی کار را به خوبی اندیشیده ایم و با طرحی زیرکانه عمل خواهیم کرد.
سهراب خیره به دهان حسن آقا بود و در فکرش چیزی می گذشت که خلاف جوانمردی بود...
وقتی به خود آمد که حسن آقا مشغول ترسیم نقشه بود و اینچنین می گفت : طبق نظریه تاجرعلوی که عمری تجارت کرده و زیر و بم کار دستش است ، شما در قالب کاروانی کوچک که در مجموع بیش از ده نفر نخواهید بود ،در لباس کشاورزان با گاری که روی آن بار گندم و جو است حرکت می کنید .
سهراب گفت : اگر به درستی بار گاری گندم و جو باشد ، پس گنجینه ی به آن بزرگی را کجا می خواهید پنهان کنید؟ نکند داخل گونی های گندم.....
حسن آقا به میان حرف سهراب پرید و گفت : گفتم که عجله نکن...گنجینه در گونی گندم وجو نیست....
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۵ 🎬 :
سهراب چای جلویش را یک نفس سر کشید و با تمسخر گفت اگر داخل گونی نیست حکمن در خورجین اسب من است؟!
حسن آقا خنده ای کرد و گفت : داد از دست شما جوانان ....همان گاری که گفتم ، داخل گاری در دو طرفش نیمکت های چوبی قرار دارد که به ظاهر برای نشستن است، اما داخل این نیمکت های توخالی ،دو صندوق مورد نظر که مملو از طلا و جواهر است قرار گرفته ، در صورتی که روی گاری پر از گونی جو و گندم است ، در ضمن چند رأس الاغ هم با شما می آید که کاروانتان عادی جلوه کند و هیچکس کوچکترین شکی نکند.
سهراب کمی جابه جا شد و گفت : تدبیر هوشمندانه ایست ، اما من باید آن صندوق ها و محتویاتشان را با چشم خود ببینم ، تا راستی گفتارتان را شاهد باشم ، شاید ....شاید اصلا گنجی در کار نباشد و....
حسن آقا با خشم به میان حرف سهراب پرید و گفت : ببینم جوان، این اراجیف چیست که سر هم می کنید؟ فکر میکنی چه شخص شخیصی هستی که ما برایت نقشه بکشیم؟ اصلا به چه علت باید چنین چیزی به ذهنت بیاید و سپس اوفی کرد و ادامه داد : در عوض اینکه ممنون باشی که به تو اعتماد کردیم و چنین کار بزرگی را بر عهده ات گذاشتیم و البته پول خوبی هم بابت آن به تو خواهیم داد، اینچنین سخن می گویی؟؟
سهراب شانه ای بالا انداخت و گفت : نه منظورم این نبود که مرا فریب بدهید....تجربه به من می گوید اگر کاری را قبول می کنم باید تمام جزئیات آن را ببینم و بدانم و اشراف کامل داشته باشم ، وگرنه قصدم توهین به شما نبود و بسیار هم سپاسگزارم که مرا انتخاب نمودید...در ضمن کی می شود با صاحب کار اصلی یا همان تاجر علوی دیداری داشته باشم ؟
حسن آقا آهی کوتاه کشید و گفت : اینقدر می گویم عجله نکن....تاجرعلوی چون خودش این رفتار شما را پیش بینی می کرد ،سفارش اکید نمود که تمام بار گاری را نشانتان دهیم و آنوقت با دانستن اینکه مأموریت تان واقعا مهم است ،شما از دل و جان مایه بگذارید تا این امانت را به دست صاحب اصلی اش برسانید...
و باید بگویم ، امکان دیدار با تاجرعلوی نیست ، بنده از طرف ایشان وکالت تام دارم تا شما را استخدام، احتیاجات تان را برطرف و رضایت تان را کسب کنم و راهی سفرتان نمایم....
سهراب که هر چه بیشتر گوش می کرد به صدق گفتار این مرد مطمئن تر می شد ....
سری تکان داد وگفت : باشد ، با دیدن محموله ، هر وقت که امر کردید راهی سفر خواهیم شد و در ذهن دنبال نقشه ای بود که اگر واقعا چنین گنجینه ای وجود داشته باشد ، در فرصتی مناسب و در جایی مناسب تر در بین راه ، گنجینه را بردارد و رهسپار آینده ای روشن شود.
وبا خود عهد کرد که این آخرین راهزنی عمرش باشد.
#ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#روایت دلدادگی #قسمت ۶۵ 🎬 : سهراب چای جلویش را یک نفس سر کشید و با تمسخر گفت اگر داخل گونی نیست حکم
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۶🎬 :
حسن آقا قبل از غروب آفتاب به همراه سهراب از راهرویی در انتهای آن خانه ی بزرگ، گذشت و در کمال تعجب وارد خانه ی وسیع دیگری شد که به نظر میرسید نوعی انبار بزرگ است که همه چیز در آن وجود داشت.
حسن آقا ،مستقیم به حیاط پشتی خانه رفت ،گاری مورد نظر را که به دو اسب بسته شده بود با نیمکت های توخالی نشان داد و سپس دست سهراب را گرفت و وارد حیاط اولی شد و مستقیم به طرف اتاقی رفت که یک نگهبان داشت.
از جیب قبایش کلید اتاق را بیرون آورد....سهراب با تعجب تمام حرکات او را زیر نظر داشت و هر چه که زمان بیشتر می گذشت به رفتار و گفتار صادقانه ی میزبانش ،بیشتر پی می برد.
بالاخره وارد اتاق نیمه تاریک شدند. اتاقی که پر از وسایل رنگ وارنگ بود.
حسن آقا به سمت دخمه ای در انتهای اتاق رفت ، سرش را داخل دخمه برد و پارچه ای سفید را از روی دو صندوقچه ی چوبی بیرون کشید .
سهراب را صدا زد تا جلوتر بیاید و درب صندوق ها را گشود.
سهراب همانطور که خیره به جواهرات داخل صندوق ها بود ، با خود می گفت : به خدا نیمی از اینها برای زندگی شاهانه ی من و تمام بچه های من تا هفتاد نسل ، کفایت می کند....
حسن آقا که سهراب را مطمئن نمود ،دوباره به سمت خانه ی اول راه افتاد و در حین رفتن گفت : ببین پسرم ،همانطور که می بینی ، همه چیز مهیا برای سفر است ، برو داخل اتاقت خوب استراحت کن که فردا راهی سفری....
سهراب که هنوز در شوک دیدن آن خروار جواهرات بود ،سری تکان داد و گفت : باشد...همان کنم که شما گویی...او هر چه که فکر می کرد بیشتر به این نتیجه می رسید که باید این گنجینه را از آنِ خود کند.
بالاخره بعد از نماز ظهر، کاروان کوچک قصه ی ما که شامل ده نفر میشد ،به راه افتاد و از آن طرف در قصر خبرهایی دیگر بود...
فرنگیس با بی تابی طول و عرض اتاق را می پیمود و منتظر رسیدن گلناز و شنیدن خبری خوش از طرف او بود که تقه ای به درب خورد...
فرنگیس در حالیکه صدایش می لرزید گفت : بیا داخل گلناز، بیا که منتظر....
ناگهان با باز شدن درب و ظاهر شدن قامت روح انگیز در چارچوب درب ، حرف در دهان فرنگیس خشکید....
#ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۷🎬 :
فرنگیس همانطور که با تعجب به چهره ی مادرش خیره شده بود گفت : چه؟!...شما از چه حرف می زنید؟!
روح انگیز لبخندی زد و از جا بلند شد ، نزدیک دخترش آمد وگفت : فکر نکن من نفهمیدم که چرا آن تب عجیب به جانت افتاد و به یک باره از تنت بیرون شد ،آنهم فقط با یک بار رفتن به زیارت...درست است که زیارت شفاست ، اما شفای تو چیز دیگری بود که خبرهایش به من هم رسید ، یعنی آنقدر پرس و جو کردم تا موضوع را متوجه شدم.
فرنگیس که با هر سخن مادرش ، خون بیشتری به رخسارش می دوید و الان مطمئن بود که صورتش مثل لبو سرخ شده ،با من و من گفت : ب...ببینم ، گلناز چیزی گفته؟!
روح انگیز خنده ی بلندی کرد و گفت : نه من از گلناز چیزی نشنیدم ،اما دیدی حدسم درست بود....
فرنگیس باورش نمی شد که مادرش به این راحتی ، علاقه ی دختر یکی یکدانه اش را به پسرکی ندار و سیستانی پذیرفته باشد ، اما خدا را شکر می کرد که کارها کم کم رو به راه میشود ،تا اینکه با حرف بعدی مادر ، انگار کاسه ی آبی سرد بر سر او ریخته باشند، تمام رؤیاهایش به فنا رفت...
روح انگیز همانطور که از کشف جدیدش و عاشق شدن دخترش روی پا بند نبود ، روبه روی فرنگیس قرار گرفته ،دو طرف شانه ی او را گرفت و همانطور که با نوازشی مادرانه دست می کشید ادامه داد: وقتی شنیدم که تو به زیارت رفته ای و اتفاقا پس از تو مهرداد ،پسر مشاور اعظم حاکم هم به حرم مشرف شده و تو را پس از برگشتن، سرحال و قبراق یافتم ، فهمیدم که دخترکم دل در گرو چه کسی داده ...
روح انگیز روی پاشنه ی پایش چرخید و همانطور که به سمت آینه ی کنار دیوار می رفت و دستی به گونه اش می کشید گفت : من انتخابت را تحسین می کنم ، مهراد بسیار برازنده تر از بهادرخان است ، درست است بهادرخان ، جنگاوری بی نظیر است اما مهرداد چه از لحاظ قیافه و چه نسب و اصالت از بهادر سرتر است، درضمن رابطه اش با برادرت فرهاد هم بسیار نزدیک است و الان هم آمدم تا مژده دهم ، با پدرت در این مورد صحبت کردم و به زودی بساط عروسی را در همین قصر به راه می اندازیم ، چنان جشنی بگیرم که همه ی بزرگان ،انگشت به دهان بمانند ....
روح انگیز با زدن این حرف ، دل از آینه کند و به طرف دخترش برگشت تا عکس العملش را ببیند و فرنگیس چون مجسمه ای بی روح بر صندلی نشسته بود و سخنی نمی گفت ،در این هنگام تقه ای به درب خورد....
#ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۸ 🎬 :
روح انگیز همانطور که به طرف درب می رفت ،رو به دخترش گفت : می دانم الان از اینهمه تیزبینی و هوش و ذکاوت مادرت شوکه شده ای ، بدان به زودی به مراد دلت خواهی رسید ، حالاهم از بهت و تعجب خارج شو و تکانی به خود بده عروس خانم دربار و با زدن این حرف ،خنده ی بلندی سر داد و درب را باز کرد...
پشت درب کسی جز گلناز نمی توانست باشد.
روح انگیز که چهره ی غمگین گلناز را دید ،دستی به گونه ی سفید و لطیف دخترک کشید و گفت : بیا داخل که عروس خانم منتظر آمدنت بود و دوباره خنده ای کرد و به بیرون از اتاق رفت.
گلناز که از این حرف ،شاهبانوی قصر متعجب بود ، برای لحظه ای، خبر بدی را که قرار بود بدهد فراموش کرد ، وارد اتاق شد و چون فرنگیس را با رنگی پریده و بی حرکت بر صندلی دید ، خود را به او رساند، جلوی صندلی زانو زد و دستان سرد فرنگیس را در دستان ظریفش گرفت وگفت : چه شده بانوی من؟ شاه بانو از چه حرف میزد؟
فرنگیس آهی کشید و همانطور که قطره ی اشک گوشه ی چشمش را می گرفت گفت : خبرمرگ مرا به ارمغان داشت و ناگهان مانند اسپند روی آتش از جا جهید و درحالیکه بی هدف اتاق را می پیمود ادامه داد: می خواهد بساط عروسی مرا راه بیاندازد....بهادر خان کم بود ، حالا مهرداد هم اضافه شد ،مادرم به گمان اینکه منِ بدبخـت دل در گرو مهر پسر مشاور اعظم داده ام ، در ذهنش تدارک جشنی بزرگ دیده و از بدشانسی من ، به پدرم هم گفته ، حالا من چه خاکی به سرم کنم؟!
فرنگیس با زدن این حرف به طرف گلناز برگشت و تازه متوجه شد ،حال گلناز هم دست کمی از او ندارد....
آرام به طرف گلناز رفت وگفت : چه شده گلناز؟ گمانم تو هم حامل خبر بدی هستی، درست است؟
گلناز آب دهنش را قورت داد و آرام گفت : مهرداد خودش به شما ابراز عشق کرده؟!
فرنگیس که از شنیدن این حرف گلناز ، در اوج عصبانیت خنده اش گرفت و گفت : چه می گویی دختر؟! تو که شب و روز بامن هستی، از تمام اسرار من که هیچکس ،حتی مادرم هم خبر ندارد ،باخبری،احتمالا این یکی هم پدرش واسطه شده، من از کم و کیف این خاطرخواهی خبر ندارم،اما تو خوب می دانی که من اندازه ی سر سوزنی به مهرداد نه علاقه دارم و نه توجه میکنم حالا بگو ببینم چرا چنین سؤالی میپرسی؟! و ناگهان انگار چیزی را فهمیده باشد ، چشمانش را ریز کرد و خودش را به گلناز رساند و همانطور که بازوهای او را فشار میداد گفت : گلناز...من از تو چیزی مخفی ندارم ، راستش را بگو ،توچه چیزی از من پنهان می کنی؟
گلناز که صورتش مانند گل سرخی ، قرمز شده بود ،سرش را پایین انداخت وگفت : راستش....راستش..
#ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#روایت دلدادگی #قسمت ۶۸ 🎬 : روح انگیز همانطور که به طرف درب می رفت ،رو به دخترش گفت : می دانم الان
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۹🎬:
فرنگیس با دو ناخن چانه ی این دخترک خجول را بالا آورد و همانطور که خیره در چشمانش بود گفت : راستش چه؟؟ راحت باش و هر چه راز در این سینه انبار کردی بگو که این عین نارفیقی ست تو از تمام اسرار من با خبر باشی و رازهای درونت را از من پنهان داری...
گلناز همانطور که مدام رنگ به رنگ می شد گفت : راستش مدتی بود که مهرداد توجه مرا به خود جلب کرده بود و انگار تمام حرکاتش برای من جالب و زیبا بود ووقتی به خود آمدم که این جلب توجه به عشقی قوی درون قلبم تبدیل شده بود و من این احساس را پنهان می داشتم آخر من که کلفت خانه زاد شما بودم را چه به عشق و عاشقی ،آنهم عشق یک صاحب منصب!!!
ازطرفی متوجه شدم که ما پا به هرکجا که می گذاریم ، مهرداد مانند سایه به دنبال ما می آید ، اوایل گمان می کردم که مهرداد هم مانند بهادرخان دل در گرو مهر شما نهاده ،برای همین سعی می کردم آن حس را درون خودم خفه کنم ، چون میترسیدم شما هم توجهی به این جوان داشته باشید و من نمی خواستم به بانوی خودم خیانت کنم تا اینکه.....
فرنگیس که از شنیدن قصه ی شیرین گلناز سر ذوق آمده بود و غصه های خودش را فراموش کرده بود ، همانطور که لبخند زیبایی بر لبان غنچه مانندش نقش بسته بود گفت : خوب ....تا اینکه چه؟
گلناز سرش را پایین انداخت و همانطور که با انگشتان دستش بازی می کرد گفت : تا اینکه دیروز به حرم مشرف شدیم ، آن زمان که شما داخل حرم بودید و من جلوی درب ورودی بودم ، قاصدی به من خبر داد که شخصی پشت ساختمان حرم منتظر من است.
اول تعجب کردم و چون اصرار قاصد را دیدم ، خود را به مکان مورد نظر رساندم ، آنجا بود که با دیدن مهرداد ،تمام تنم به لرزه افتاد.....
گلناز که گویی آتشی درونش به جوشش افتاده بود ادامه داد : مهرداد ،پیشنهاد ازدواج به من داد و خیلی اصرار داشت تا به زودی صیغه ی محرمیتمان جاری شود ، انگار او هم از پیش آمدن واقعه ای ترس داشت و حالا که شاه بانو چنین حرفی زده ، مطمئنم که مهرداد از این ترس داشته تا.....
فرنگیس به میان حرف گلناز پرید وگفت : عجب داستانی....پس مهرداد به خاطر تو به حرم آمده و به گوش شاه بانو رسیده و مادرم خیال کرده به خاطر من است .....او الان در ذهن خود خیال میکند که بین من و مهرداد علاقه ای وجود دارد اما غافل از این است که....
ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد ، ادامه ی حرفش را خورد و با حالت سؤالی گفت : راستی چه خبر از سهراب، آیا فرهاد او را به قصر آورده است؟
گلناز که تازه یادش افتاده بود حامل چه خبر بدی ست با من و من گفت : دسته ای از سربازان ولیعهد به حرم رفته اند ، منتها سهراب آنجا نبوده ،حتی اطراف حرم هم....
فرنگیس به میان حرف گلناز پرید وگفت : اوه خدای من ؛ حالا منِ بیچاره چه کنم ؟ آخر کجا غیبت زد دوباره....
گلناز به طرف فرنگیس رفت و همانطور که او را در آغوش می گرفت گفت : ان شاالله درست می شود....گرچه کارها گره در گره خورده...اما من مطمئنم درست می شود ، چون آن زمان که مهرداد پیشنهاد ازدواج به من را داد ، من چون امیدی به این وصلت نداشتم ، تمام کارها را سپردم به دست خود امام رضا ع تا پدری کند برای این کنیزک یتیم و بی کس و راضیم به رضایش....
هر سخنی که گلناز میزد ، انگار آرامشی در وجود فرنگیس جاری میشد ، فرنگیس هم در دل با امامش گفت : من هم میسپرم به شما این گره های کور زندگی ام را.....
#ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
#روایت دلدادگی
#قسمت ۷۰🎬:
صبح زود همهمه ای در خانه ی حسن آقا برپا بود ، انگار اینجا زندگی رنگی دیگر داشت .
بچه های خانه جست و خیز کنان از درو دیوار آنجا بالا میرفتند و از هر طرف صدایی بلند بود ، یکی هیزم تنور می آورد تا نان داغ بر سفره نهد و دیگری آتش اجاق ناهار را ملایم تر می کرد و آن طرف تر دخترکان درحالیکه سر درگوش هم داشتند ،سبزی پاک می کردند.
سهراب که فضای دلنشین خانه و داشتن خانواده را دید ، او که عمری در کوه و کمر گذارنده بود ،در دلش آرزو می کرد کاش او هم خانه و خانواده ای داشت ، تا لذت زندگی را آنگونه که دیگران میچشند ، درک کند.
قبل از ظهر ، سفره ی ناهار را پهن کردند و بعد از صرف ناهاری لذیذ، سهراب به همراه کاروان کوچک مورد نظر، رهسپار ولایتی دور شد.
همانطور که حسن آقا گفته بود ، همراهان این کاروان افرادی انگشت شمار بودند .
مردی مسن که گاری را میراند و دو جوان سوار کار که مشخص بود در جنگاوری مهارت دارند سوار بر اسب و دو مرد میانسال هم با الاغ و یک پیرمرد نورانی که همه او را درویش رحیم صدا می کردند با شتری در پی کاروان روان بود.
کاروانی که ظاهرش به زارعین و کشاورزان عامی می ماند.
از دروازه گذشتند و وارد جاده ای خاکی شدند، سهراب تک تک همراهانش را از نظر گذارند و با خود فکر می کرد اگر بخواهد گنجینه را بدست آورد ،باید با افراد پیش رویش مقابله کند که البته برای او کاری بسیار سهل بود ، فقط چون مهارت آن دو جوان سوارکار را به خوبی نمی دانست ، باید در موقعیتی مناسب آنها را می سنجید و با نقشه ای زیرکانه ،همراهانش را دور میزد و آن گنجینه ی رؤیایی را از آنِ خود می نمود.
سهراب همانطور که غرق افکارش بود ، با صدای درویش رحیم متوجه شد که رخش ،هم قدم با شتر او شده...
درویش رحیم همانطور که کتاب دستش را نگاه می کرد ، زیر چشمی سهراب را هم می پایید.
سهراب گلویی صاف کرد و برای اینکه اندکی با همراهانش آشنا شود گفت : چه می کنی درویش؟ چه می خوانی؟ این چه کتابی ست که حتی در سفر و سوار بر شتر هم ، دل از آن نمی کنی؟!
درویش بوسه ای به کتاب زد و آن را بست و گفت : این کتاب خداست...قرآن است که درس تمام زندگی در هر عصر و زمانی در آن نهفته است...
سهراب با شنیدن سخن درویش آه کوتاهی کشید و گفت : آری براستی چنین است، من برای رسیدن به اصالتم به دنبال یک قرآن بودم که نیافتم و ناگهان ذهنش کشیده شده به آن دیدار دلربا و یاد فرنگیس و قرآن دستش افتاد...با یادآوری چهره ی آن دختر زیبا ، دل درون سینه اش به تپیدن افتاد و با خود گفت :نکند آن قران ، همان قرآن....
درویش رحیم که از حرفهای سهراب سر در نیاورد گفت : پسرم ، قرآن همیشه انسان را به اصالتش می رساند ، اگر مایلی قرآنی به تو هدیه دهم...
سهراب با تعجب نگاهی به درویش کرد و گفت :...
#ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
#روایت دلدادگی
#قسمت ۷۱🎬 :
چه می گویی درویش؟
من دنبال اصالتم بودم ، اما نه هر قرآنی، قرانی که مد نظر من است ، با بقیه ی قرآن ها توفیر دارد...
درویش لبخند کمرنگی روی لبش نشاند و گفت : قرآن ، قرآن است جوان ، بدون شک هر قرآنی که پیش رویت قرار گرفت تو را به اصالتت می رساند...
سهراب از سادگی درویش ،نیشخندی زد و گفت : من در کجا سیر می کنم و تو در کجا ؟! من می دانم تا آن قرآن را نیابم ،هیچ از واقعیت زندگی ام نمی فهمم.
درویش سری تکان داد و قرآن دستش را به سهراب نشان داد و گفت : من میگویم تو با همین قرآن دست من هم می توانی به مقصود برسی ، اگر مرد راهی بسم الله....حال که ما لاجرم باهم همسفر شدیم و شاید ماه ها رفیق راه هم باشیم ، بیا و با همدلی ،این راه دراز را کوتاه نماییم ، خدا را چه دیدی شاید زودتر از آنی که فکر کنی به مقصود برسی...
سهراب با این سخنان درویش ولوله ای درون دلش افتاد و با خود فکر می کرد : نکند براستی ،درویش از راز درون من خبر دارد و قرآن دستش هم ،همان قرانی ست که متعلق به من بوده؟ با جرقه زدن این فکر، دستش را به سمت درویش دراز کرد و گفت : یک لحظه قرآنت را بده تا ببینم پیرمرد ، اصلا چه شد که شما همراه کاروان ما شدی؟
درویش همانطور که قرآن را به طرف سهراب میداد گفت : اولا من قصد زیارت حرم مولایم علی (ع) را داشتم و تاجر علوی هم لطف کرد و مرا همراه کاروانش نمود تا به سلامت به عراق برسم ، درثانی آیا وضو داری که می خواهی قرآن را لمس کنی؟
سهراب با شنیدن این سخن ، دستش را عقب کشید و گفت : مگر برای لمس قرآن باید وضو داشت؟
درویش لبخندی زد و گفت : آری، قرآن کلام خداوند است ،روانیست با بدن ناطاهر دست به کلام خدا بزنی...
سهراب ابرویش را بالا انداخت و گفت : از موقع حرکت شما مدام قرآن در دست داشتی و میخواندی،یعنی اینطور که میگویی تو احتمالا دائم الوضویی و با زدن این حرف خنده ی بلندی سر داد...
درویش آه کوتاهی کشید و گفت : ما درویش ها ادعا داریم عاشق مولا علی(ع) هستیم و شرط عشق ایجاب می کند که عاشق ،همرنگ معشوق گردد، از ائمه به ما رسیده که عالَم محضر خداست پس در محضر خدا چه خوب که پاک و با وضو باشیم...
سهراب که سخنان تازه ای می شنید و برایش جالب بود ادامه داد: حالا گیرم که وضو هم داشتی ، این وضو اصلا چه اثری دارد؟
درویش رحیم سری تکان داد و گفت : پسرم ، وضو نور است و هزاران راز در آن نهفته است که از درک امثال من خارج است ، باید به این کار مداومت کنی تا اثراتش را ببینی...
سهراب نگاهی تیز به درویش کرد و گفت : حتی اگر گناه کار و سراپا تقصیر باشی باز هم اثر دارد؟
درویش آهسته زیر لب گفت : آری اثر دارد که چون منی سالک این راه شدم...
سهراب با یک جست از اسب به زیر پرید ، انگار می خواست از همین لحظه صحت گفتار درویش را بسنجد، مشک آب بغل اسب را برداشت و همانجا شروع به گرفتن وضو نمود و همراهانش با تعجب به او نگاه می کردند و کاروان آهسته از او فاصله می گرفت...
درویش خیره به سهراب با خود زمزمه کرد: هر چه هستی ،بی شک طینتت پاک است....
#ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#روایت دلدادگی #قسمت ۷۱🎬 : چه می گویی درویش؟ من دنبال اصالتم بودم ، اما نه هر قرآنی، قرانی که مد نظ
#روایت دلدادگی
#قسمت ۷۳🎬 :
سهراب به سرعت وضو گرفت و با یک حرکت بر رخش سوار شد و خود را به کاروان رسانید.
کنار شتر قرار گرفت و گفت : اینهم از وضو ، حالا اگر می شود قرآن را بدهید...
درویش رحیم همانطور که از سرزندگی سهراب غرق لذت شده بود ، قرآن را به طرفش داد.
سهراب قرآن را گرفت و افسار رخش را کشید،رخش که اخلاق سوارش را می دانست در جای خود ایستاد....
سهراب دستی به روی جلد قرآن کشید ، کاملا مشخص بود قرآنی که در دست دارد با آن قرآنی که در حرم امام رضا علیه السلام ،از آن دخترک پری رو گرفته بود ، توفیر دارد و آن قرآن جلد و طرحش بسی گرانبهاتر و نفیس تر بود.
سهراب که مطمئن شد ،این قرآن ، آن کتاب مورد نظرش نیست ، برای خالی نبودن عریضه ، درب کتاب را گشود و صفحه ی اول قرآن با خطی خوش بیت شعری نوشته شده بود:
علی، قرآن و قرآن هم علی است
که نورِ حق ،کز هردو منجلی است
سهراب بیت شعر را آرام زیر لب خواند و همانطور که اسب را هِی می کرد ،قرآن را بست و به سینه چسپانید، نزدیک شتر شد و قرآن را به طرف درویش داد و همزمان گفت : آدم در کار شما درمی ماند..
درویش با حالتی سؤالی گفت : کجای کار ما ایراد دارد که در آن درمانده ای؟
سهراب نگاهی به دور دست ها کرد و گفت : زمان کودکی در مکتب خانه ،استادی حاذق داشتم ، او نماز و امور دینی را به خوبی به شاگردانش آموزش داد ، می دانم که دوازده امام داریم که آنها پیشوای دین ما هستند، اما هیچ زمانی نشنیدم که ائمه هم پایه ی کلام خداوند باشند...
نوشته ای که ابتدای قرآن است ،به چه منظور نوشته شده؟ آیا این از شدت عشق شما به امام علی علیه السلام است که او را هم ردیف کتاب خدا دانسته ای؟
درویش رحیم که از تیزبینی جوان پیش رویش شگفت زده شده بود و انگار خودش هم دوست داشت در این باب سخن بگوید گفت : خدا را شکر که ابتدای همراهی ما شد با یاد و نام مولای عرشیان و فرشیان ، امیر مؤمنان ،علی علیه السلام....سپس خیره در چشمان سهراب و با صدایی که بیشتر به نقالی شبیه بود گفت : براستی که مولا علی علیه السلام، نیست مگر قرآن ناطق و قرآن نیست مگر سراسر ستایش علی و اولادش....
همانا خداوند زمین را آفرید و سپس نگاهی بر آن افکند و از نور خود، محمد صل الله علیه واله و علی علیه السلام را آفرید و بار دیگر نگاهی به زمین انداخت و فاطمه سلام الله علیها و دو فرزندش حسنین علیه السلام را آفرید و سپس خلقت جهان را از سر گرفت و براستی کلام خداست که زمین را بر مدار این پنج نور الهی آفرید و اگر نبودند این انوار مقدس ،بی شک جهان خلقتی هم وجود نداشت...
به خدا قسم که علی و اولاد او پایه های ثبات دنیا هستند و اگر روزی برسد که زمین از وجود این انوار الهی، خالی باشد ، همانا بی شک قیامت کبری برپا خواهد شد...
سپس درویش نگاهی عمیق به سهراب که مبهوت سخنان او شده بود انداخت و گفت : آیا میدانی که جایگاه بشر، ابتدا بهشت بود و سپس به گناهی که پدر ما ،آدم ابوالبشر با وسوسه ی شیطان ،مرتکب شد ، او را به همراه تمام بنی بشر از بهشت بیرون و به زمین تبعید کردند ؛ سالهای سال آدم ابوالبشر نالید و گریید و پشیمان از کرده ی خود ، از خداوند خواست که او را ببخشد.
اما خطایش بسیار بزرگ بود ولی از آن بزرگ تر و عظیم تر ، رحمت و مهربانی خدا بود،خدا خواست که او را ببخشد ، پس رازی را در گوشش زمزمه کرد تا با جاری شدن آن ، بر زبان حضرت آدم ، خدا توبه اش را بپذیرد...
آیا می دانی که آن راز چه بود؟
سهراب که غرق این داستان تازه شده بود گفت : براستی خدا به حرمت بیان چه چیزی ،حضرت آدم را بخشید؟
در این هنگام ، احمد، یکی از جوانان همراه کاروان که بحث بین سهراب و درویش برایش جالب بود و به آن گوش می کرد به میان سخن سهراب پرید و گفت : احتمالا خداوند ، اسم اعظم خودش را به پدرمان یاد داده تا خود را نجات دهد....
درویش که جوانان مشتاق روبرویش او را سر ذوق آورده بود گفت : نه!! نام عزیزانی را به حضرت آدم یاد داد تا در خاطر تمام بندگان تا قیام قیامت بماند ،که اینان عزیز خدایند ،اگر می خواهید مورد رحمت خداوند قرار گیرید ،عزیز خدا را عزیز دارید و دست به دامان آنها زنید...
در این هنگام که سهراب و احمد هر دو بی طاقت شده بودند با هم گفتند ،چه بود این راز؟!
و درویش با صدایی زیبا و لحنی زیباتر گفت : یا حمیدُ به حق محمد
یا عالیُ بحق علی
یافاطرُ بحق فاطمه
یا محسن بحق حسن
یا قدیم الاحسان بحق حسین
#ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦
#روایت دلدادگی
#قسمت ۷۴ 🎬 :
سهراب با شنیدن این اذکار از زبان درویش رحیم ، با پاهایش آرام بر گُردهٔ اسب زد و از شتر فاصله گرفت و همانطور که زیر لب آن ذکرها را تکرار می کرد به گاری نزدیک شد و با خود زمزمه کردم : این ذکرها را که باعث نجات حضرت آدم شد ، باید در خاطرم حفظ کنم ،بی شک بعد از دزدیدن گنجینه ی تاجر علوی ، برای توبه کردن ، نیازمند این ذکر خواهم شد و آرام تر ادامه داد : وقتی خداوند گناه بزرگ حضرت آدم را با این ذکر ،بخشید ، حتما توبه ی چون منی را هم به واسطه ی این بزرگان ،می پذیرد.
در این هنگام یارعلی که بر گاری سوار بود و آن را می راند ،زیر چشمی نگاهی به سهراب کرد وگفت : چه شده جوان؟! درویش رحیم در گوشت چه گفته که زیر لب ورد می خوانی ؟ و با زدن این حرف خنده ی بلندی کرد...
سهراب با صدای یارعلی به خود آمد و با حالتی جدی گفت : چیزی نگفت ، مگر درویش رحیم غیر از نقالی چیزی هم بلد است؟
یارعلی سری تکان داد وگفت : درویش مرد راه خداست ، به خدا سخنش حق است و نفسش برکت است ، من اگر این سفر را قبول کردم با وجود خطرهایی که پیش رویمان است ،فقط و فقط به خاطر وجود و همراهی درویش رحیم است، چون من مطمئنم ، جایی که او باشد ، خدا هم هست و جایی که خدا باشد ،خطر نیست...
در این هنگام قاسم که مردی جا افتاده بود، سوار بر الاغ کنار گاری راه می پیمود ،اشاره ای به یارعلی کرد وگفت : چه می گویی برادر؟! خدا همه جا هست ، مگر نشنیدی که هم اینک درویش گفت :عالم محضر خداست... و نمی دانی خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر است؟
یارعلی گلویی صاف کرد وگفت : آری درست است ، اما منظور من ان بود که جایی مؤمنی حقیقی وجود داشته باشد ، توجه خاص خداوند به آن مکان هست...
سهراب با شنیدن حرفهای اطرافیانش که هر کدام در دین از او جلوتر بودند و گویی همه شان دستی در عرفان داشتند با خود اندیشید ،به راستی تاجر علوی کیست که اینچنین جمعی کارکنان اوست و اصلا راز اصلی این گنجینه چیست؟
و در همین هنگام یاد آن قاب چرمین دور گردنش افتاد که پیش آقا سید جامانده بود، یادش آمد که یاقوت به گمان اینکه آن نگین ، گرانبهاست ، می خواست سر از رازش دربیاورد ....اما واقعا راز آن نگین چه بود ، سهراب آهسته تکرار کرد:علی......مرتضی......کوفه....
و الان او رهسپار کوفه بود....و شاید بین راه گنجینه را بر می داشت و به کوفه نرسیده از میانه ی راه بر می ک
گشت تا با ثروتی رؤیایی به پری آرزوهایش که حالا می دانست ،کسی جز دختر حاکم خراسان نیست برسد...
با یاد آوری چهره ی آن دخترک زیبا رو ، قلب سهراب به شدت شروع به تپیدن کرد ، سهراب نگاهی به گنجینه نمود و با خود گفت : باید نقشه ای حساب شده برای تصاحبش بکشم ....
#ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦💦🌨💦
#روایت دلدادگی
#قسمت ۷۵🎬:
چند روز از حرکت کاروان کوچک قصه ی ما به سمت عراق عرب ،می گذشت .
چند روزی که برای سهراب هر لحظه اش تجربه و شگفتی بود ، او از درویش رحیم یاد گرفته بود که همیشه در محضر خداست و باید با وضو باشد و همچنین شیرینی راز و نیاز سحرگاهی ، قبل از اذان صبح، بسیار بر جانش نشسته بود و هر روز، اول صبح مشتاقانه منتظر شنیدن تفألی که درویش رحیم از قرآن می گرفت و تفسیرش را برای او باز می کرد ،بود.
سهراب غرق در عالم تازه ای بود ؛که با آن آشنا شده بود و بی خبر از اتفاقات قصر ،در حالیکه در ذهن نقشه ی تصاحب گنجینه را می کشید ،به مقصد نزدیکتر می شد.
و اما در قصر دیوارِ موش دار و موشِ گوش دار ، خبری که فرنگیس وگلناز را شوکه کرده بود دهان به دهان می گشت.
رفت و آمد فرنگیس به عمارت فرهاد بیشتر و بیشتر شده بود و مهرداد هم هر لحظه خود را در رکاب فرهاد می رسانید و با هم پچ پچ ها می کردند و این حرکات ظنِ تمام قصرنشینان را مبنی بر ازدواج فرنگیس و مهرداد قوی تر می کرد.
فرنگیس چند بار ، می خواست به مادرش، حرف دلش را بزند و بگوید که از این ازدواج بیزار است ، اما هر بار به بهانه ای ، حرفش ناتمام می ماند ،گویا روح انگیز احساس کرده بود که فرنگیس درباره ی این ازدواج مردد شده ، اما حرف ها و کنایه های دخترش را نادیده می گرفت ،تا آتش این شایعه داغ بود ،آن را به واقعیت برساند.
بالاخره بعد از گذشت قریب به یک ماه ،کاری را که روح انگیز به همسرش ، حاکم خراسان بزرگ قول داده بود ، داشت به سر انجام می رسید....
و امروز، روز عروسی فرنگیس با مهرداد بود ، بنا به خواسته ی عروس خانم ، خطبه ی عقد را در حرم امام رضا علیه السلام ،جاری می کردند و جشن و پایکوبی هم پس از آن در قصر بزرگ حاکم برگزار میشد...
شور و شوقی آشکارا در قصر برپا بود و هرکس مشغول کار خود و در جنب و جوشی که انگار تمامی نداشت ، بود..
داخل حرم مطهر هم ،نزدیک ضریح دو کرسی زیبا برای عروس و داماد قرار داده بودند و کمی آن طرف تر هم دو کرسی مجلل برای حاکم و شاه بانو وجود داشت، قصر نشینان هنوز به حرم نرسیده بودند اما فضای حرم با دیگر روزها فرق داشت....
ادامه دارد ....
📝 به قلم : ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼