eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
27.9هزار ویدیو
214 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
@zekrroozane ذڪرروزانہهیچکس نگفت6.mp3
زمان: حجم: 4.55M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!" 📝 6⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی = •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈• ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
آشتی با امام عصر(عج)06.mp3
زمان: حجم: 16.56M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 : «رهنمودهای نجات بخش: غیبت صغری و نامه امام به شیخ مفید» ✍🏻برگرفته از کتابی با همین نام نوشته: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
به سوی نور06.mp3
زمان: حجم: 16.22M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 06 🎙 به کلام و تنظیم : دهید که صدقه ای است جاریه! ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
داستان ظهور0006.mp3
زمان: حجم: 12.3M
📚 مجموعه زیبای"داستان ظهور" 📝 06: « شمشیری که کوه را متلاشی می کند » 🎙 به کلام و تنظیم: مصطفی صالحی(مدیرکانال) = صدقه جاریه، به عشق امام، برای رضایت امام ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖        🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ ✨️ 💠https://eitaa.com/mahdvioon ✅️ کپی مطالب حلال است.
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_پنجم #ویشکا_۱ ببین عزیزم من و چند تا دوستان با ڪمڪ خدا پایگاه فرهنگے تأسیس ڪردیم من مسئول اون
وارد خانه شدم متعجب از صدا هایے ڪه در خانه مے آمد در را باز ڪردم عمه روژین به خانه ے ما آمده بود مامان ، وردشاد هم ڪنارش نسشته بودند. عزیزم چقدر دیر آمدے عمه خیلے وقت هست ڪه منتظر تو هست ، گوشیت هم دردسر نبود به عمه روژین بقیه ، سلام ڪردم با عذر خواهے گفتم من میرم لباس هام را عوض ڪنم. ڪجا میرے عزیزم عمه مے خواهد باهات صحبت ڪند؟ من خیلے خسته هستم اجازه بدید چند دقیقه عمه روژین اجازه نداد صحبت من تمام شود. ویشڪا چرا این طورے شدے نه براے ما وقت نمےگذارے ! دیشب هم توے مهمانے شرڪت نڪردے مے دانے شایان دیشب چقدر منتظرت بود ؟ توے دلم گفتم منتظر من اصلا اون ڪلے دوست دختر دارد ڪه دورش باشند سڪوت ڪردم و به صحبت هاے عمه گوش دادم. شایان مے خواهد تو را ببیند ڪمے مےتوانےباهاش قرار بگذارے آخر هفته خوب هست ؟ نه آخر هفته پر هست قرار است با دوستانم بیرون برویم. با ڪدام دوستانت بچه هاے دانشگاه ؟ سرے تڪان دادم چه فرقے دارد دوست دوست است دیگر ، از پله ها بالا رفتم. حوصله بحث نداشتم بدتر از همه این ڪه بخواهم با شایان بیرون بروم ، به نرگس فڪر مے ڪردم. بچه هاے پایگاه خیلے دلم زودتر زود تر ببینمتان نویسنده :تمنا🌹🥰 ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖        🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ ✨️ 💠https://eitaa.com/mahdvioon ✅️ کپی مطالب حلال است.
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_پنجم #ویشکا_2 صدای نوحه و مداحی همه جا را پر کرده بود تابوت شهید علی ناظری روی ماشین به سمت گل
بعد از چند روز خستگی و روی پا ایستادن گوشه اتاقم نشستم و در فکر فرو رفتم احساس سنگینی در قلبم داشتم طولی نکشید صدای در اتاق آمد بفرمائید مادر در حالی که وارد اتاق می شد ویشکا چی شده خیلی سرحال نیستی؟ هیچی مامان جان بگو عزیزم با شایان حرفت شده مامان من این چند وقت اصلا شایان ندیدم پس چی ؟ همسر دوستم شهید شده مادر در حالی که نگاهی به وسایل آرایشی ام می کرد پس دلیل آرایش نکردن هم همین هست مامان چه ربطی داره! من مدتی هست که آرایش نمی کنم صدای زنگ موبایلم توجه ام را جلب کرد نگاهی به صفحه ی آن کردم شماره شایان نمایش داده شد مامان با هیجان خاصی ،جواب بده ویشکا جان ارتباط برقرار شد به به سلام خوشگل خانم💋 سلام چطوری بدنیستم اما صدات این نمی گوید بی خیال شایان حالم بده ویشکا فردا شب میام دنبالت همو ببینم کجا ؟ بد می فهمی تماس را قطع کردم مامان در حالی که با کنجکاوی نگاه می کرد. خوب چه خبر؟ هیچ مثل همیشه 😐 نویسنده :تمنا ❤️🌹
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_پنجم #زمان_مشروط🕰 روز دوشنبه با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم همیشه عادت داشتم ، بعد از
🕰 هر گوشه و کنار شهر سخن از تظاهرات مردم به خصوص روحانیون بود، مردم نام چند روحانی که بیشترین تلاش را در این ماجرا داشتند به زبان می‌آوردند از کوچه گذشتم ،چند مرد میانسال در حالی که لباس هایی قبا به تن کرده بودند ، با کلاه های نمدی مشکی مشغول صحبت درباره شرایط کشور بودند. یکی از مردها با صدای بلند گفت خدا خیرش بدهد حاج آقا بهبهانی عجب مرد مبارز و خوبی هست.🌱🧡 مرد دیگر وسط حرف او پرید ، گفت: نه فقط او سید جمال اسدآبادی، آقا سید واعظ و حاج عباس آقای تبریزی همه این‌ها مردان خوب روزگار هستند، مرد لبخندی زد خدا خیرشان بده . از کنار آنها گذر کردم ،داخل کوچه پیچیدم کوچه‌ای باریک با محوطه‌ای خاکی در این کوچه فقط دو خانه وجود داشت، یک خانه خاله زهرا و دیگری خانه‌ای که چند ماهی می‌شد خالی بود و برای خانه روبرو خطرساز بود . چون اگر ارازل و اوباش در آن خانه تمکین کنند دردسر جدیدی ایجاد می‌شد، به سمت خانه خاله رفتم دستگیره فلزی را گرفتم و چند تق بر در زدم . بعد از چند دقیقه صدایی آمد کیستی ؟ با هیجان گفتم :خاله فخرالساداتم 😍 با باز شدن در همدیگر را به آغوش کشیدیم🫂 بعد خاله با لبخندی که تا بناگوشش کشیده شده بود گفت چه عجب سری به ما زدی دختر😎 هر دو خندیدیم و وارد خانه شدیم هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود، که حرف به اوضاع مملکت کشیده شد . خاله از نگرانی‌هایش می‌گفت ،گندم🌾 در خانه نداشت تا آسیاب کند می‌گفت همسرش رفته است قم تا بتواند از روستاهای اطراف آنجا گندم تهیه کند . آهی کشیدم و زیر لب گفتم شرایط همه سخت شده است🥺 نویسنده :تمنا 🥰💐 ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖        🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ ✨️ 💠https://eitaa.com/mahdvioon ✅️ کپی مطالب حلال است.
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_پنجم #سالهای_نوجوانی بعد از نشستن عروس داماد در کنار هم یکی از بزرگتر ها جلو آمدند و کمی حنا
شبی به یاد ماندی...🌱☃️ تازه از مدرسه به خانه آمده بودم هنوز زمان زیادی نگذشته بود تا فرصت کنم لباس هایم را عوض کنم با هیجان داشتم به مراسم فردا شب فکر می کردم ،مراسم فقط سالی یکبار اتفاق می افتد و بایدسعی کنم همه چیز را آماده بگذارم داخل اتاق رفتم وسایل را کمی جابجا کردم. کرسی را به سمت وسط اتاق بردم تا جایش تغییر کند چند پارچه ی رنگی از داخل کمد برداشتم و روی کرسی انداختم ، داخل انباری رفتم چراغ نفتی قدیمی🕯 را از روی طاقچه برداشتم و دورنش را پر از نفت کردم و روی کرسی قرار دادم از داخل ویترین شیشه ای ظرف بزرگی را برای میوه برداشتم تقریبا همان اندازه ی ظرف کناری بود فقط کمی بزرگتر تا عصر مشغول کارهای خانه بودم نزدیک غروب☀️ رفتم مغازه پایین چند کیلو تخمه آفتاب گردان خریدم و به سمت خانه برگشتم نزدیک خانه که رسیدم دوستم زهرا را دیدم سلام کردم و از مراسم شب برایش گفتم زهرا هم گفتم ظرف های آجیل را آماده کرده و فقط روشن کردن آتش زیر کرسی مانده است، بعد خدا حافظی از زهرا داخل اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم تا آماده شوم می دانستم بعد از نماز مغرب و عشا فامیل هایمان می آیند مادربزرگم که زودتر از همه می آید بعد از نیم ساعت در خانه به صدا آمد در را که باز کردم پدر و برادرم داخل خانه آمدند بعد از شستن سر صورتشان لباس هایشان 👚راعوض کردند به مادرم کمک کردند تا باقی مانده ی کار ها را انجام دهند. بعد از اینکه همه ی فامیل ها به خانه ی ما آمدند همگی دور کرسی نشستیم ، مادر بزرگم بالای اتاق نشست. همه با هم صحبت می کردند و احوال پرسی می کردند. نگاهم به میوه های داخل ظرف افتاد انار های قرمز درشت در کنارش نارنگی ،🍊 سیب🍎 چقدر ساده و دل انگیز است. در کاسه های گل دار پر از نخودچی و کشمش بود یه مشت برداشتم و با اشتها خوردم مزه شور و شیرین آن را دوست داشتم.😍 مادربزگم شروع به صحبت کرد او از قصه ی ننه سرما و ورود او زمستان به می گفت که با کوله باری از برف می آید در حالی که صورتش از برف پوشیده شده و لباس پشمی بزرگی به تن کرده و در پشت سرش هوهوی باد سرد💨 شنیده می شود... مادربزرگم همین طور ادامه می داد ما هم با دقت به قصه گوش میکردیم این داستان ها برای آماده شدن مان در سرمای زمستان شدید است. ساعت از نیم شب گذشت خواب به چشم همه آمد خاله ها و دایی هایم خداحافظی کردند و من مادرم رختخواب پهن کردیم و من غرق در قصه ننه سرما آماده ی خواب شدم ،چون فردا صبح باید به مدرسه می رفتم. نویسنده :تمنا ☔️
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_پنجم #سادات_بانو🧕🏻 روز یکشنبه حوالی عصر تصمیم گرفتم به دیدار مادربزرگم بروم چادر مشکی قاج
🧕🏻 شهر در تاریکی فرو رفته بود ، کوچه های تاریک امکان بازگشت مرا به خانه نمی دادند وجود ارازل و آژان خطری مرا خطری بزرگ تهدید می کرد ، از روی ناراحتی گوشه ای نشستم فکر می کردم که مرد روحانی دخترم می خواهی تو را به خانه آن برسانم اگر دوست داری می توانی شب را اینجا بمانی. ! با صدایی لرزان آقا ممکن هست مرا به خانه برسانید پدر و مادرم نگران هستند , مرد در حالی که عبای خود را می پوشید ی باند شو دخترم ممکن هست آژان در کوچه نباشد ؛هر دو از خانه خارج شدیم ، در حالی که با احتیاط زیاد قدم هایم را بر می داشتم ، از این که کوچکترین صدا فردی را متوجه حضور ما کند می ترسیدم . بعد از گذشت زمان طولانی به خانه رسیدم پدر و مادر با چهره ی نگران مرا در آغوش گرفتند . پدر در حالی که گلایه می کرد کجا بودی دختر مگر قرار نبود به خانه مادربزرگ بروی اشک صورتم را پوشاند ، بغض گلویم را می فشرد ، با همان حالت آژان دنبالم کرد در این مدت در خانه این آقا ی روحانی بودم همسرش مرا آرام کرد پدر و مادر از مرد روحانی تشکر کردند ، ( امروز بعد ظهر خیلی سختی بود زمانی که از خانه بیرون آمدم هنوز به میدان نرسیده بودم که آژان مرا با چادر دید با خشونت به سمت من آمد در حالی که دستانم می لرزید پاهایم توان راه رفتن نداشتند به سمت کوچه کناری دویدم ، آژان به دنبال من دوید چاره ای پیدا نکردم، داخل خانه ای که درش نیمه باز بود خودم را انداختم . بی اختیار در را پشت سرم بستم و اشک هایم جاری شد . پدر در حالی که با دقت به حرف های من گوش می داد ، مادر زمزمه کرد درست می شود ،دخترم چند روزی در خانه سپری کردن کردم که یک روز پدر سراسیمه به خانه آمد در حالی عرق سردی به پیشانی اش نشسته بود . پدر ... ادامه دارد... نویسنده :تمنا 💔☔️
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#قسمت_پنجم #افق نیم ساعتی طول کشید تا محمد رضا آماده شد، بعد از صبحانه از اهالی خانه خداحافظی کرد من
چرخ های تخت روی سنگ های سفید بیمارستان به سرعت حرکت می کردند، مهتابی سقفی مرتب در حال خاموش روشن شدن بود و فضای راهرو را تاریک روشن می کرد . یکی پرستار ها زمانی که محمد رضا در غرق در خون دید با صدای بلند گفت: ببردیش اتاق عمل دکتر را هم خبر کنید. محمد رضا وارد اتاق عمل شد پرستار در معلق آن را بست چشم های من خیره به در ماند اشک روی گونه هایم سراریز شد پاهایم توان راه رفتن نداشتند به گوشه ای رفتم به صورت دو زانو روی پاها نشستم و سرم را با دو دست گرفتم در فکر فرو رفتم. اگر ما موران ساواک سراغ من یا محمد رضا بیایند چه کنم ؟ ماموران حتما بعد از تظاهرات بیمارستان ها را جستو جو می کنند و مجروحان را دستگیر یا شهید می کنند. متوجه گذر زمان نشدم که با صدای شخصی سرم را بلند کردم فردی که روبه روی من ایستاده بود در حالی که دستش ا را روی پیشانی اش می کشید گفت: شما همراه بیمار هستید ؟ بلند شدم سری تکان دادم حالش چه طور است ؟ خون زیادی ازش رفته باید منتظر بمانیم دکتر در حالی که از من دور می شد از انقلابی ها هستند ؟ تمام تنم یخ کرد فقط گفتم در درگیری تیر خورد نویسنده:تمنا❤️🙃
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#طلوع_دل #قسمت_پنجم بفرمایید چی شده؟ طنین کجا تصادف کردی ؟! نگاهم را به زمین دوختم زیر لب زمزمه ک
با هر سختی که بود خودم را به دانشگاه رساندم از جلوی نگهبانی که رد شدم با صدای نگهبان سرم را برگرداندم بله؟! مانتوی 🧥شما خیلی کوتاه است اجازه ورود به دانشگاه را ندارین . اخمی کردم متوجه نمی‌شوم! خانم طبق قوانین دانشگاه که در تابلوی روبرو زده شده پوشیدن مانتوی جلو باز و کوتاه و سر کردن شال در محیط دانشگاه ممنوع🚫 است سکوت کردم. با این اوضاع پیش آمده ،خستگی راه، الان ممانعت از ورود من بدترین اتفاق ممکن بود الان من باید چه کنم؟ کارت دانشجویی را تحویل بدهید . در حالی که دستانم می‌لرزید دستم را به سمت کیف بردم و کارتم را بیرون آوردند، تا خواستم تحویل بدهم. یکی از استادهای دانشگاه وارد محوطه شد و نگاهی به نگهبان کرد چه اتفاقی افتاده است؟! نگهبان در حالی که خودش را جمع و جور می‌کرد، گفت پوشش ایشان مناسب نیست. استاد چادری در حالی که چادرش را مرتب می‌کرد ،اگر اشکالی ندارد این دفعه اجازه ورود بدهید ایشان از دانشجویان خوب ما هستند لبخندی زدم و زیر لب خدا را شکر کردم.🤲🏻 نگاهی به استاد کردم خیلی لطف کردید 🥰 توی برزخ بدی افتاده بودم استاد لبخندی زد و گفت شما هم حواستان به پوشش تان باشد. ده دقیقه بعد سر کلاس کنار آیه نشستم، ماجرا رو برایش تعریف کردم آیه لبخندی زد استاد اسلامی از این کارها عجیب هست.🥲🙃 این قدر خوبی دارد و ما متوجه آن نشدیم با ورود استاد اسلامی هر دو ساکت شدیم. دانشجویان به احترام ایشان بلند شدند، من و آیه هم از روی صندلی بلند شدیم استاد تشکر کرد. بفرمایید استاد نگاهی به همه ما کرد دانشجویان توجه داشته باشید، تا آخر ترم فرصت دارید تحقیقی که امروز موضوعشان را خدمتتان می‌گویم ،انجام بدهید🥲 روی تابلوی کلاس با خط درشتی نوشت به نظر شما چه چیزی باعث می‌شود امنیت ما در جامعه حفظ شود ؟ نویسنده :تمنا 🌸🌷