#گپ_روز
موضوع : #بداخلاقی ، جهنمی که خاموش میشود! اگر بخواهیم ...
✍️ دوستم ندارند!
کاملاً حس میکنم که بخاطر جایگاهم، احترامم میکنند و این محبت قلبی نیست!
چند روز هم که نباشم، کسی دلش برایم تنگ نمیشود!
البته حق دارند بندگان خدا ...
• تا خطایی میکنند من قدرت تحمل خطاهای ریز و درشتشان را ندارم!
• سختیها و مشکلات که به من فشار میآورند، عصبیتر و تندخوتر میشوم!
• در مسافرتها و مهمانیها تحمل نظرات مخالف و شرایط سخت را ندارم!
• نمیتوانم به راحتی و بیتوقع به پایشان مهر بریزم!
حق دارند بندگان خدا...
※ ※ ※ ※ ※ ※ ※ ※ ※ ※
نگران نباشید؛
قلبهای دیگران حالشان تغییر میکند؛ اگر حال درون شما تغییر کند.
نگران نباشید؛ هنوز تا وقت هست و فرصت دنیامان تمام نشده؛ میتوانیم این اژدهای بدخلقی را که دیگر شاکلهی روح ما را ساخته از جانمان برکنیم و درونی زیبا بسازیم!
✘ سخت هست.. تمرین میخواهد!
زمین خوردن دارد، استقامت میخواهد... اما میشود!
ذره ذره ذره باید از آتش بدخلقی که اول خودمان را میسوزاند بعد دیگران را ، دور شد.... و ذره ذره ذره به بهشت نزدیک شد.
• اگر خودمان یا اطرافیانمان گرفتار بدخلقیاند، تولیدات امروز را با دقت بیشتری دنبال کنیم.
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
@mahdvioon
┗━━🌺🍃━━━━━━┛
#گپ_روز
#موضوع_روز : چگونه آتشنشان جهنمهای خانهمان باشیم؟
✍ ذغال آتش که میگیرد، اگر بادش بزنی گُر میگیرد و بقیه ذغالها را هم آتش میزند!
اما اگر همان یک ذغال را خاموش کنی، بقیهی آتشگیرها هم خاموش میمانند.
※ جهنم که درون یکی از اهل خانه به پا شد؛ هر چه بیشتر بادش بزنیم بیشتر شعله میگیرد و ذغالهای آتشگیری که درون بقیه هست را هم به آتش میکشد.
ولی اگر راه شیطان را ببیندیم و در این آتش ندمیم، محدود میشود به همان یکنفر و تمام ...
✘ آدمها به اندازه قدرت روحشان میتوانند آتشنشان باشند و مانع انتشار آتشی که دامن یک یا چند نفر را گرفته به دیگران گردند!
و نیز آدمها به اندازه ضعف روحشان، ذغال آتشگیر در دست شیطان و آتشزننده دیگران خواهند بود.
※ تمام ماجرای زندگی و این همه تشریفات و تدارکات خدا برای همین خلق شده که یکی یکی ذغالهای آتشگیر درونمان را پیدا کنیم و از درونمان حذف نمائیم و قدم قدم به سمت طهارت و سلامت درونمان حرکت کنیم و بالا رویم.
※ اما وظیفه دیگری هم داریم که بیاموزیم چگونه اگر کسی آتش گرفت، بتوانیم درکش کنیم، و برای فرونشاندن آن آتش اقدام نمائیم.
✘ کار ما در دنیا همین است؛
۱• مراقب باشیم آتش نگیریم
۲• و آتش نشان مهربان دیگران باشیم.
امروز «تولیدات روزِ»مان به این موضوع اختصاص دارد. دعوت میکنیم همراهمان باشید.
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
@mahdvioon
┗━━🌺🍃━━━━━━┛
#گپ_روز
#موضوع_روز ؛ محدود شدن روزیهای مختلف (مادی و معنوی) در اثر خطاهای مختلف انسان.
✍️ کاتالوگ ماشین لباسشوییمان را آوردم و نشستم به خواندن، تا شاید ایرادش را پیدا کنم!
اووووه ... چقدر دستورالعمل برای مراقبت از این ماشین در آن نوشته بود که من حتی یکبار هم به گوشم نخورده بود. چون از این ماشین همانطور که سازندهاش میخواست استفاده نکرده بودم.
الآن این ماشین کار میکند ولی نه مثل روز اول ... لباسها را خراب میکند!
• با خودم فکر کردم؛
خداوند مرا پیچیدهترین مخلوق خویش معرفی کرد و یک کاتالوگ بسیار قدرتمند هم با من به زمین فرستاد اما ؛
من هر طور که محیط، تربیتم کرد با خودم رفتار کردم نه آنطور که خدا بعنوان سازندهی من از من خواسته بود.
طبیعی است حالا بعد از این همه سال؛
√ هنوز حالم براحتی خراب میشود،
√ تعداد شکستهای زیادی را تجربه کرده باشم،
√ روابطم دچار مشکل شده باشد،
√ هر چه تلاش کردم کمتر موفق شدم،
و ......
طبیعی است اینکه سیستم درونی من خراب شده باشد، که خیلی جاها به خروجی درست نمیرسم!
✘ برای گرفتن بالاترین بازخورد از هر سیستم، و افزایش بهرهوری آن اول شناخت کامل سیستم لازم است، و بعدرفتار با سیستم طبق دستورالعمل سازندهی آن.
و انسان از این قاعده نه تنها مستثنی نیست، که بیش از تمام مخلوقات خدا به این اصل نیازمند است برای سعادتی به اندازه بی نهایت.
امروز در این رابطه بیشتر باهم صحبت خواهیم کرد.
💠https://eitaa.com/mahdvioon✨️
#گپ_روز
#موضوع_روز : نحوه ابراز محبت و تاثیر آن در حالات قلب و رشد معنوی ما.
✍️ رفته بودیم با بچههای بخشمان چند روزی مشهد!
سحر اول بود که رسیده بودیم. دو سه ساعتی مانده بود به اذان صبح!
وضو گرفتم و راهی حرم شدم، بقیه هم میخواستند بیایند مثلاً شاید یکساعت دیرتر!
تسبیحم را گرفتم در مشتم و انگشتانم را روی دانههایش میغلتاندم، چقدر دانههای تسبیح زندهاند و پر از حرف... حتی اگر به شمارش ذکر مشغول نباشند.
• همینطور از «بازارچه سرشور» به سمت بابالجواد عبور میکردم و با خودم فکر میکردم میزبان هرچقدر قَدَر باشد و بزرگ، آدم از آن مهمانی خیالش راحتتر است، مطمئن است همه برنامهریزیهایش حساب و کتاب دارد!
مهمان امــــا: فقط باید حرص نزند، با اعتماد برود بنشیند و خود را در آغوش او رها کند! و بقیه مهمانی را به او واگذارد.
• رسیدم به باب الجواد و اذن دخول...
دیدم نه قلبم حرکت دارد، نه چشمانم باران!
نگاه کردم به گنبد و گفتم : خاصیت بیچاره «بی چاره گی» است و خاصیت کریم «مهمان نوازی»!
من به رسم مهمان نوازی تو یقین دارم... «بسم الله الرحمن الرحیم»
زیارت و پرسه زدن در صحنها و... تا نماز صبح همینطور گذشت!
نماز تمام شد و من انگار که دوای دردم را بلد بوده باشم، زنگ زدم به بچهها، داشتند برمیگشتند خانه،
✘ گفتم صبر کنید منم با شما میآیم!
سر راه سرشیر و عسل و نان داغ خریدم و تا رسیدیم چای دم کردم و سفره صبحانه را پهن...
با نشاطِ حاکم بر سفره در آن زمان طلایی بینالطلوعین و صدای خنده و شوخی بچهها، انگار رفته رفته قلب من سبکتر از قبل میشد و لطافت به سلولهایش برمیگشت.
※ یادم آمد خروجی همیشه باعث و علت ورودی است!
مثل آب یک چشمه که هر چه بیشتر از آن برداری، بیشتر میجوشد!
قلب هم وقتی سخت میشود و ورودی معنوی ندارد، باید از مقدار سرمایهی که دارد خرج کنی، تا راه ورودی از تنها منبع مهربانی و رحمت باز شود...
• سحر دوم بود،
و سکوی کنار ورودی باب الجواد و امامی که جواب سلامش به گوش قلب میرسید!
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : برآشفتگیها و بهمخوردنهای تعادل روحی با روشها و ابزارهای شیطانی!
✍️ اوایل آذر بود.
مشغول بررسی اکسلِ تعاملات مخاطبان در آبان ماه بودم و دستهبندی اولویتهایشان برای مسیر حرکتمان در ماه آذر و بعد از آن.
آخرای جمعبندی بود و سرفصلنویسی، که دیدم بیصدا آمد کنارم نشست!
از اینگونه آمدنش متوجه شدم نیاز دارد همین الآن وقتی برایش خالی کنم تا بتواند حرف بزند.
نگاهش کردم و بیهیچ حرفی گفتم میتوانی ده دقیقه کنارم بنشینی؟ تا من آنچه در ذهنم نقش بسته را روی کاغذ پیاده کنم و بعد با ذهن خالی، به حرفهایت گوش کنم؟
• گفت : حتماً، فقط من احتیاج دارم که در مورد چند مسئله با شما حرف بزنم که فشار روانی شدیدی بر من وارد کرده است.
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم حتماً. ده دقیقه کنارم بنشین من این جدول را تکمیل میکنم و باهم حرف میزنیم.
• آمدم مشغول ادامهی نوشتن شوم که چشمانم افتاد به کتاب «صحیفه جامعه سجادیه» روی میز، بازش کردم و چند دعای پشت سر هم کوتاه (دعای ۱۵۴ به بعد) را که حول محور دفع حملات شیطان و در امان ماندن از آنها بود را پیدا کردم و دادم دستش.
گفتم تا من این چند خط را بنویسم تو این چند دعای کوتاه را مرور کن!
• چند دقیقه بعد، کارم تمام شد و از صفحه مربوطه روی لپتاپ بیرون آمدم و رو کردم به او و گفتم: جانم؟
• به چشمانم نگاه کرد و یک نفس عمیق کشید و گفت: هیچی!
چیزی نگفتم و با لبخندی منتظر ادامهی حرفش شدم!
• گفت : مراحل مجوز یکی از کتابها دچار مشکل شده! آنهم کتابی که در اصلاح تفکرات خودشناسی نوجوانان در این بازهی زمانی حساس میتواند کولاک کند.
آنهم کتابی که یک تیم متخصص ماهها پایش زمان گذاشتند...
آنهم با ایرادهای بنیاسرائیلی که امتداد همین سیستم آموزشی دردناک حاکم بر کشور است.
خشم از نافهمیهای سیستمی از سوئی، و ترس از هدر رفتن تمام زحمتهایمان از سوی دیگر، و از همه بدتر فقر محتوایِ مناسب برای نوجوان در کشور و جهان آنقدر حالم را آشفته کرد، که نتوانستم تمرکز کنم و فکرم را رها کنم و به بقیه کارها برسم.
آمدم فقط برایتان بگویم و شما را در جریان بگذارم.
این دعاها را که دادید دستم، شبیه آبی بود که روی آتش جانم نشاندید، هم خشمم را و هم ترسم را ذره ذره فرونشاند!
حالا میتوانیم برای بررسی و گفتگوی جدی وارد عمل شویم و مسیر دفاع از کتاب را تا رسیدنش به انتشار کنیم.
✘ گفتم: مشکلات، مصائب، فتنهها، گرهها میآیند و هر کدام اندازهای و قدرت و ارزشی دارند در حد خودشان!
اما آنچه به آنها ضریب داده و ما را از حالت تعادل خارج کرده و توان تصمیمگیری معقول و حفظ آرامشمان را از ما میگیرد، موجسواری شیطان بر روی موضوع است.
✘ شیطان از طریق «قوه وهم» آن مشکل را بزرگ و بزرگتر کرده و با کمرنگ و کمرنگتر نمودن پناهگاههای مستحکم و الهیمان، احساس ترس و ضعف را در برابر آن مشکل بر ما غالب میکند.
برای چنین مواقعی دهها دعا و حرز در صحیفهی جامعه سجادیه هست که میتواند ضریب وهم و تأثیرات شیطان را از روی انسان بردارد، و او را در آغوش امن تکیهگاههای الهیاش امنیت ببخشد.
آنوقت است که ترس و خشم و ناامیدی و غرور حاصل از آن اتفاق بسرعت ذبح میشود، چون با شمشیر توحید سرشان را بریدهای!
• گفت : من این سر بریدن را با درک هر فراز از این دعا در درونم حس میکردم.
• گفتم: آرام کردن ساختار ریاضی نفس، یک مهندس میخواهد که به ریزترین و عمیقترین ابعاد این ساختار آگاه باشد و بداند که کدام کلمات و چه سیری از آن میتواند این نفس برآشفته را رام کند.
و خداوند چهارده معصوم را مهندسان عالیرتبهی نفس قرار داد... کافیست اعتماد کنیم و در چنین مواقعی گمشان نکنیم.
※ کارگاه شیطانشناسی
※ کتاب صحیفه جامعه سجادیه
※ کارگاه سحر و جادو
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : تنبلی و بیحوصلگی آتشی به جان دنیا و آخرت انسان!
✍️یک خانهی قدیمی بود!
بزرگ و پر از درختان بلند! حوالی میدان سپاه.
یک خانواده در آن زندگی میکردند، اما از این خانه حرارت و گرمای عشق به مشام قلب نمیرسید.
با اینکه خانواده بیسرو صدا و بیحاشیهای بودند اما هر بار که پنجره آشپزخانهی ما باز میشد، پسر هجده_نوزده سالهشان را میدیدم که پشت یک پنجره قدی رو به کوچه که به گمانم پنجره اتاق خودش بود نشسته، یا سیگار میکشد، یا با تلفن حرف میزند، یا به کوچه نگاه میکند یا ....
• خیلی سعی کردم، او را از لاک خودش بیرون بکشم و با او طرح رفاقت ببندم، اما هیچ جوره پا نمیداد .... نگاهش هم همیشه خسته بود.
• ده روزی بود که مادرم به رحمت خدا رفته بود. من در خانه تنها بودم که زنگ زدند، دیدم همان پسر است به همراه مادرش!
آمده بودند سر سلامتی و تسلیت.
حال خراب من شاید بهانه شد، تا او از حال خراب خودش بعد از اینهمه سال حرف بزند.
✘ چقدر نگاهش به دنیا عجیب بود،
مثل آدمهای معمولی فکر نمیکرد، سرش پر بود از سؤالاتی که به مغر من قد نمیداد!
سعی میکردم گوش کنم ... یعنی فقط شنونده خوبی باشم.
چیزهایی که بلد بودم را برایش میگفتم، اما برایش کافی نبود!
• حس کرد حرفهایش را میفهمم، رفت و آمدمان بیشتر شد، اما بیشتر او متکلم وحده بود، و من گوش میکردم.
• تحقیق کردم، پاسخ سؤالات او تماماً در کارگاههای نسیم حیات یافت میشد، زیرا بیشترین سؤالات او به هدف خلقت، نحوه اداره عالم، چرایی و چگونگی عالم هستی و .... مربوط بود.
• کارگاه ها را برایش فرستادم، به اصرار من، و همراهیام، یکی دو جلسه را گوش کرد و ... گفت همین است که میخواستم، اما ادامه نداد...
• خودم گوش میکردم تا سؤالاتش را پاسخ دهم، اما این کافی نبود باید مینشست و این جام را جرعه جرعه مینوشید، اما بیحوصله بود، انگار دلش نمیخواست از این دنیای مبهمی که برای خودش ساخته بیرون بیاید.
• دیشب مهمان داشتیم، عموی بزرگم و خانوادهاش آمده بودند سر بزنند به ما.
وقت خداحافظی دیدم روبروی خانهمان شلوغ است!
رفتم جلو، شوکه شدم، او پشت در ورودی خانه، خودش را با طنابی از چهارچوب آویزان کرده بود.
برای مادرش نوشته بود، اینجا پوچتر و تهیتر از آن است که تو حاضری اینهمه سختی را برایش تحمل کنی، من حوصلهی این زندگیِ سختِ سرِکاری را ندارم...
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : خدای نزدیک و عاشقی که هم میبینم و هم نمیبینمش!
✍️ نزدیک به صد نفر نشسته بودند!
من در انتهاییترین نقطهی سالن نشسته بودم روی یک صندلی و بر اتاق اشراف داشتم.
• احساس کردم پدرم نه در نقطهای که نشسته راحت است و نه روی آن صندلی!
با اینکه او هیچوقت حتی در چهره نیز از شرایط رنجدهنده ابراز ناراحتی نمیکند، اما من این سختی را با سلول به سلول بدنم حس میکردم.
• پسر بزرگم را صدا کردم، همان صندلی را که روی آن نشسته بودم دادم دستش و یک نقطه در سالن را نشانش دادم و خواهش کردم که بابا را به همان نقطه روی همین صندلی منتقل کند.
انجام داد و من آرام گرفتم.
• صبحِ دو روز بعد داشتیم باهم درمورد آن روز صحبت میکردیم.
یکدفعه گفت : راستی مامان، وقتی آن روز صندلی را برای باباجان میگذاشتم درک کردم دقیقاً تمام نیازِ آن لحظهاش همین تغییر مکان بود، با خودم فکر کردم که فقط یک آدم عاشق میتواند بدون حرف زدن، حتی بدون نگاه، نیاز کسی را تشخیص دهد. فقط کسی که آنقدر نزدیک شده که در این وجود حل شده باشد.
• او گفت و من اشکهایم چکید!
با خیسی هر اشکی که روی گونههایم میغلتید و من حسش میکردم، به این فکر میکردم که عشق اگر این است، پس آنچه تو به پایمان ریختهای اسمش چیست؟
همینکه برای کنترل و تعادل احساس همین لحظهی من، ساختار دقیقی به نام اشک در وجودم طراحی کردی، چقدر عشق پشت همین یک نعمت پنهان است؟
اینکه تا در درونم به طلبی صادق میرسم، یقین دارم که طلب مرا قبل از آنکه ایجاد شود پاسخ گفتهای و امروز وقتش هست، ضریبِ عشقش چند است؟
ما نبودیم و تقاضامان نبود،
لطف تو، ناگفتهی ما میشنود...
✘ عاشق فقط تو ... ما ادای عاشقها را درمیآوریم.
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : « برکات یلدا کمتر از جمعهای معنوی و روضهها نیست »
✍️ چند سال پیش بود، شب یلدا !
همه خانهی مامان و باباحاجی بودیم.
همه که میگویم یعنی همه ها... همهی خواهر برادرها با تمام اعضای خانوادههایشان. حتی یک نفر هم کم نبود.
• همه چیز خیلی خوب بود و صدای خندهها، آرامی قلبها، و سبکی نشاط تک تکمان، هوای خانه را خوشبو کرده بود!
• مامان شام سبزی پلو درست کرده بود با ماهی!
کمی بعد از شام، احساس کردم هر لحظه درونم یختر میشود و بدنم شلتر. حتی لرزشی خفیف در دست و پاهایم حس میکردم. حالت تهوع و سرگیجه هر لحظه بر من غالبتر میشد.
با اینکه سعی کردم کسی چیزی نفهمد اما تغییر رنگ چهره و ضعف و بیحالیام را بقیه درک کرده بودند.
• رفتم گوشهای از اتاقِ کناری تا کمی استراحت کنم اما سعی کردم حواسم با جمع همراه باشد!
مامان که استادِ آمپولهای تقویتی است، سریع یک آمپول از جعبه داروهایش درآورد و خواست معجزهوار روبراهم کند.
• خوراکیهای شب یلدا بود که یکی یکی خورده میشد و من جا میماندم!
بازیهای مختلف بود که یکی یکی انجام میشد و من توان نداشتم شرکت کنم.
حتی حوصله گوش کردن به فال حافظهایی که رضا مثل هر سال میخواند را نداشتم!
✘ در همین احوالات بودم که حس کردم همه جمع شدهاند و آمادهی یک عکس دستهجمعیاند، این را از کلماتشان میفهمیدم!
اولش چند تا عکس تکی گرفتند و چند بار صدایم کردند و منتظر ماندند تا من خودم را جمع و جور کنم و به جمعشان اضافه شوم. اما من .... نرفتم!
نه اینکه از شدت بدحالی نتوانمها ... میتوانستم که بروم!
اما نمیدانم چرا آن لحظه را جدی نگرفتم.
نرفتم و آن عکس گرفته شد و تمام!
✘ فقط چند ماه بعد، این لحظه تعللِ من، تبدیل شد به یک حسرت همیشگی!
چون دیگر ممکن نبود همهی ما بتوانیم در یک قاب باز هم جمع شویم.
از هر طرف میشمردیم باز «خواهرم» کم بود!
کرونا از آن قاب عکس آخر خانهی ما، «خواهرم» را انتخاب کرده بود.
• و ما دیگر هیچ وقت در خانهی باباحاجی همه باهم جمع نشدیم...
همه که میگویم؛ یعنی همه !
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : اوضاع نگران کنندهی آینده
✍ هنوز آفتاب کامل طلوع نکرده بود، و چراغهای حیاط حرم هنوز روشن بودند.
نور طلایی رنگی هم مثل همیشه روی گنبد افتاده بود و درخشش را چندبرابر کرده بود.
• نشسته بودم روبروی گنبد، گوشهی انتهایی حیاط حرم که دیدم از رواق اصلی آمد بیرون.
من از دور میدیدمش اما او نه !
جلوتر که آمد دستم را به علامت سلام بلند کردم.
نزدیک آمد و پرسید او هم میتواند کنارم بنشیند؟
با لبخند اشتیاقم را نشان دادم. آرام و باادب مثل همیشه نشست و گفت: چند وقتی است از یک اتفاقِ جهانی باشکوه حرف میزنید، اینکه ما قادر خواهیم بود معارف اهل بیت علیهمالسلام را جهانی کنیم. اینکه عالَم به زودی یک تمدن خواهد داشت بنام تمدن الهی، و حاکمیت جهان با «الله» خواهد بود.
ولی من چند روز است که در همین موضوع گیر کردهام!
ما خیلی کمیم ... نه؟ چطور با این تعداد کم قادر خواهیم بود چنین تمدن عمیق و ناشناختهای را به جهان معرفی کنیم.
• گفتم : در اینکه تمدن الهی، تمدن عمیق و ذوابعادی است که در تمام پنج بخش وجود انسان صاحب تعریف، برنامه و هدف است، شکی نیست. و اینکه شناساندن این تمدن و ایجاد طلب همگانی در جهان نیاز دارد به عناصری خاص، هم درست!
اما ما کم نیستیم آقاجان!
از حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسلام بلند شویم برویم بالا،
بالای تهران
بالای ایران
بالای منطقه
بالای آسیا
بالای تمام دنیا ....
حالا فکر کن در تمام این نقاطی که یکی یکی بالاتر رفتیم چند تشکیلات، چند گروه هدفمند، چند فرماندهی نخبه و درست، چند سرباز آماده و نورانی تربیت شدهاند؟
اینها همه جزو سازمانی بنام سازمان تمدن نوین الهیاند که به ربوبیت حضرت زهرا سلاماللهعلیها در تمام تاریخ نسل به نسل قدرت گرفته و گسترش یافتهاند و بزودی و در وقت معلومش به هم خواهند رسید و از این اتفاق باشکوه آخر که البته من معتقدم همین الآن هم رخ داده است رونمایی خواهد شد.
• لبخند آمد به لبش، یک «آخیش» از ته دلی گفت و ادامه داد:
همین یک توضیح کوتاه جهان مرا چندین و چند برابر کرد، و تمام نگرانیهایم ریخت!
حالا میفهمم که «حزب الله هم الغالبون» یعنی چه؟
حالا میفهمم من عضو یک تشکیلات کوچک نیستم، عضو یک تشکیلات بسیار عظیم به وسعت جهان هستم که قدرتش علاوه بر تجمیع تمام جبهههای حق، با ضریب امداد اهل بیت علیهمالسلام و ارادهی خدا، به یک منبع بینهایت شکست ناپذیر وصل است.
✘ حالا میفهمم جهانی شدن، اول در جهان درون اتفاق میافتد! جایی که تو اول در جهان درونت عضو جبهه جهانی تمدن نو میشوی و سپس در جهان بیرونت نقشآفرینی میکنی.
• نگاه کردم به گنبد، آفتاب طلوع کرده بود و چراغهای حیاط خاموش شده بودند.
با خودم گفتم: آفتاب ما هم طلوع کرده، فقط تا بیدار شدن همه و ادارک آفتاب و تکاپوی شهر، اندک زمانی باقی مانده است.
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : محدودهی تذکرات و ورود به حریم اعضای خانواده.
✍️ چند هفته بود که پروژه سنگینی را در محل کارشان شروع کرده بودند!
جوری که من چند روزی را کامل از همهی مشغلههای کاسبی خودم را آزاد کردم تا بتوانم امورات مربوط به بچهها و منزل را مدیریت کنم تا حداقل سهم خودم را برای موفقیت این پروژه مهدوی ایفا کرده باشم.
• میدانستم خیالش که از بابت بچهها و خانه راحت باشد، تمام خودش را برای این اتفاقِ مبارک وسط میدان خواهد آورد.
• دوشنبه بود، و من تمام روز را به نظافت خانه مشغول شدم. چیزی شبیه خانهتکانی!
بعد از اذان مغرب همه جا برق میزد ولی خودم از دست و پا افتاده بودم.
یک دوش آب گرم گرفتم و روی کاناپه ولو شده بودم که نزدیکهای ساعت هشت شب کلید انداخت و ...
تا لای در باز شد، یک نفس عمیق کشید و گفت بوی پاکیزگی تمام خانه را پر کرده!
چشمانش برق میزد و تمام سالن و اتاقها را چرخ میزد و نشاطش خستگی مرا هم بدر میکرد.
• خیلی زود لباسهایش را عوض کرد و رفت داخل آشپزخانه و مواد لازم برای پخت ماکارونی را از یخچال و ... بیرون آورد و مثل همیشه با سرعت هرچه تمامتر شروع کرد به آشپزی!
• ولی ... هر ظرفی که کثیف میشد، هر قاشق و پیشدستی و ... که میرفت داخل سینک ظرفشویی، و یا درب رب گوجهفرنگی و درب قابلمه و بستههای ماکارونی و ... که روی کابینت قرار میگرفت و همه چیز را شلخته میکرد شبیه یک پیادهروی تند، روی اعصاب من بود.
• کم کم کلافه شدم و رفتم داخل آشپزخانه و سعی کردم همزمان با آشپزی او همه چیز را تمیز کنم.
تقریبا ده دقیقهای گذشت و او هر بار برمیگشت چیزی که نیاز دارد را بردارد میدید دم دستش نیست، زیرا من همه چیز را برداشته بودم و سر جایش گذاشته بودم یا شسته و در آبچکان قرارش داده بودم.
فهمیدم کلافه شد اما هیچ نگفت و کارش را انجام داد و شام آماده شد و آن شب گذشت.
• فرداشب دخترم داشت آب پرتقال میگرفت که تمام دور و برش را خیس و پر از پالپهای پرتقال کرده بود.
باز هم همان پیادهروی روی اعصابم شروع شد و رفتم نزدیک و گفتم این چه وضعی است مگر دیروز خودت شاهد زحمات من نبودی؟ تازه سهم زیادی را خودت کمک کردی.
نگاهم کرد مؤدبانه و عذرخواهی کرد و سریع همه جا را مرتب و تمیز کرد.
• اذان صبح فردا سر سجاده نشسته بودم که دخترم وضو گرفته بود و وارد اتاق شد، برعکس هر روز خودش را در آغوشم جا نکرد و فقط مرا بوسید، و رفت که نمازش را بخواند.
• همسرم که تا آن لحظه مشغول خواندن حرز جامع امام سجاد علیهالسلام بود، سرش را بالا آورد و مکثی کرد و گفت؛ احترام و ادبِ این بچهها آنهم در زمان نوجوانی، آن هم در جامعهی به سقوط رسیدهی امروز، قمیت بالایی دارد. گاهی بیاحتیاطی میکنیم و کم کم از دست میرود!
✘ ادامه داد : فقط صبر است که میتواند چنین نعمتهای قیمتی و باارزشی را حفظ کند.
بهتر نیست ما کمتر زیر دست و پایشان باشیم و فقط دورادور نظارتشان کنیم؟
شاید اینجوری آنجایی که واقعاً خطری تهدیدشان میکرد و ارزشهای خانه سقط میشد، با احتیاط در مسئلهای ورود کنیم بهتر جواب بگیریم.
« درست میگفت، خستگی کمصبرم کرده بود،
تازه فهمیدم بیصبری چه بلایی است!
تمام محبتهایت را
و بعد نعمتهای بزرگت را
میتواند در یک لحظه به باد دهد.»
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : کاملترین مدل برای محبت مادرانه بدون رابطهی وراثتی!
✍️ از من زاده نشده بود!
ولی کودکیاش که تمام شد، دیگر صدایم میکرد مامان.
• سخت میشود آدم به کسی بگوید بابا،
یا بگوید مامان،
وقتی میشود که دیگر این مهِر ثبت شده باشد در جان هر دو!
• دیروز یکی از من پرسید، من اشتیاق تو را، تراوش مهر تو را، و دلنگرانیات برای خطری که تو میبینی و او نمیبیند را میبینم، اما برایم ملموس نیست، چطور میتوانی کسی را اندازهی فرزندانت دوست بداری؟
لبخند زدم و گفتم: نمیدانم، این محبت انگار ارادی نیست.
ولی من میدانستم ....
• میدانستم که خدا آنقدر مدل موفق خلق کرده در عالم، که هیچ سؤالی جوابش «نمیدانم» نیست!
√ فقط باید این مدلها را شناخت و کشف کرد.
• لازم نیست همه چیز را بدانی، کافیست جهان درونت را بشناسی و کم کم در جهان بیرون برای مجهولهایش معادل پیدا کنی.
√ داشتم فکر میکردم میشود محبتهایی بیایند و بر محبت مادری یا پدری نیز غالب شوند. به این شرط که قیمتشان، که جنسشان فراتر از محبت یک رابطهی وراثتی (مثل همین مادریها یا پدریهایی که البته در تفکر عام فعلاً بالاترین جنس محبت است) قرار گرفته باشد.
اگر نمیشد خداوند مدلش را در خانهی اولین متخصص معصوم خلق و رونمایی نمیکرد.
✘ پس میشود آنقدر مادر بود برای کسی
یا آنقدر پدر بود برای کسی، که این محبت فراتر از یک محبت پدرانه یا مادرانه از جنس وراثت باشد. نمیشود؟
محبت امالبنین سلاماللهعلیها به فرزندان سیدهی زنان عالم، آیا کاملترین نوع محبت مادرانه بدون یک رابطهی وراثتی نیست؟
✘ خداوند فقط یکبار این جنس محبتها را خلق نکرده است که دیگر مثلش به دنیا عرضه نشود! نه ...
بلکه یکبار از کاملترین مدلش رونمایی کرده و بقیه مسیر را به ما سپرده تا خود را به آن کاملترین جلوه نزدیک کنیم.
√ میشود «امالبنین شد هنوز» میشود ...
باید باور کرد و به سمتش حرکت کرد.
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : «شیطان شناسی ابزار حفاظت ما از جهان درونمان است»
✍️ نیّت که بد باشد، بد است دیگر... حتماً به مقصد نمیرسد!
شاید در ظاهر تا جایی جلو برود ولی حتماً خودمان را هم بر زمین میزند و آنچه داشتیم را از ما میگیرد!
• خطر آنجایی است که گاهی نیت مان رنگ مقدس میگیرد و هزار توجیه مقدس میآوریم برای نیّتی که تمامش زاییده چنگال خونین شیطان بود و نفهمیدیم.
√ ولی شیطان هزار مدل حربه ندارد که!
نوع حربههایش یا در قرآن آمده و یا خداوند در تاریخ از آن مدلهای برجسته و نشاندار را باقی گذاشته تا براحتی بتوانیم جنس نیت و عملمان را تشخیص بدهیم، حتی نیتهای بظاهر مقدس را.
√ ایمان معتقد است که حق وقتی بزرگ شود و قدرت بگیرد باطل را میبلعد! (جاء الحق و زهق الباطل)
برای همین هم هست ایمان فقط مؤمن را به دفاع دعوت میکند، و مؤمنان هرگز آغازکنندهی جنگ نیستند.
ایمان میگوید:
لازم نیست نفوذ /
لازم نیست شبهه افکنی /
لازم نیست ایجاد اختلاف ....
حق اگر حق باشد راهش را پیدا میکند، شبیه چشمهای که قدرتش از لطافت آب است ولی سنگ را میشکافد و از آن رد میشود.
✘ حق اگر حق باشد، هیچ کدام از روشهای شیطان روی آن سوار نمیشود!
هیچ کار جهادی و خیری، هیچ رشد معنوی و فطری، هیچ مسیر تمدنی با استفاده از روشهای شیطان به مقصد موفقیت نمیرسد.
جبهه حق فقط همین قانون را دارد:
۱ـ «صدق در نیت»
۲ـ «صدق در عمل»
✘ و ما در زندگی فقط باید مراقبت کنیم از یک چیز و تمام: «جهان درون خودمان»
اگر «نیت» و «عمل»مان حق باشد راهش را مییابد و به سرمنزل موفقیت میرسد حتی اگر تمام دنیا نخواهند،
اگر نباشد هم که باطل است و رشد نمیکند و حق آن را خواهد بلعید.
※ شیطان هزار مدل حربه ندارد که!
باید پناه برد هر لحظه از حربههای شیطان به دستگیرههای آسمان.
تا نکند نیتهای مقدسمان سوار شوند روی ابزارهای شیطان و کمر خودمان را بشکنند!
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
موضوع : «مهارت استفاده از غیب»
✍ موقع پست «گپ روز» نیست!
ولی گپ روز «حرف دل» است و دل وقت و ساعت نمیشناسد که!
• نشستهام گوشهی حرم!
گوشه که میگویم چقدر کلمهی مبتذلی است برای این مثال!
بینهایت که گوشه ندارد،
و حرم همان بهشت بینهایتی است که وعده دادهاند، و ما توان ادراکش را نداریم.
زیارت نامه در دستانم است :
السلام علی آدم صفوه الله،
السلام علی نوح نبی الله،
السلام علی ابراهیم خلیلالله ...
و یکی یکی سلام، تا میرسد به پادشاه زمین!
حالا من با این همه عظمتِ پیش رویم چه کنم؟
آنقدر آدم ناتوان میشود مگر؟
نه بلد شدهام دور این عظمت بگردم، نه بلد شدهام قربان صدقهشان بروم، نه بلد شدهام خودم را در این آغوشهای همیشه باز جا کنم!
آنقدر آدم ناتوان میشود مگر؟
برمیگردم به عقب!
دیروز بالای قبر یکی از دوستانم ایستاده بودم که فقط یک روز از من کوچکتر بود!
عمرم تمام دارد میشود، ترس ندارد این؟
و من میدانم که «آدم و نوح و ابراهیم و ....» یک پیامبر نبودهاند و تمام، یک حقیقت جاریاند که دستم باید برسد به آنها! همینجا باید برسد به آنها!
ولی دستانم ضعف دارد و نمیرسد...
• میدانم اگر اینجا از بهشت لذت نبرم، آنجا بهشتی در کار نیست.
من با این بهشتی که در آن نشستهام چه کردهام مگر؟
کور میآیم و مینشینم و کَر برمیگردم!
√ خدایا «لا حول و لا قوه الّا بک»
توانی نیست جز به قوّت تو،
میشود از این بدبختی و بیپر و بالی برهانی مرا؟
دلم اینور ماجرا را میطلبد اما جانم کشش بالا رفتن ندارد! رحم کن بر بندهای که گناه زمینگیرش کرده...
#دوربرگردان
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : «ما نباشیم بقیه هستند، کار تو زمین نمیمونه»
✍️ جمعهها «گپ روز» نداریم که ! این جمعه مینویسم اما ....
• همین الآن در طبقه پایین دفتر ما یک گروه کودک در حال تمرین حرکات نمایشی یک سرودند برای همایش روز یکشنبه که قرار است استدیو کودک و نوجوان برای مدیران و معاونان پرورشی کلیه مدارس ابتدایی تهران برگزار کند.
این همایش به جهت ارائهی یک مدل برای توجیه جشنوارههای انسانشناسی در مدارس ابتدایی برگزار خواهد شد.
• آمدند صدایم کردند و گفتند که میشود بیایی و تمرینمان را ببینی؟
رفتم و نشستم و با افتخار تماشایشان کردم.
همینطور که میخواندند و چرخ میزدند یادم آمد صورت بعضیهایشان را که چند سال پیش تازه بدنیا آمده بودند و پدر و مادرشان آنها را آورده بودند جلسات استاد که اذان در گوششان بخوانند استاد.
و حالا آنها بزرگ شده بودند، و آمده بودند اینجا و داشتند برای رساندن این محتوا برای دوستانشان تلاش میکردند!
• آنها چرخ میزدند و من با خودم فکر میکردم که من چقدر دیگر جان ماندن دارم آیا؟
این بالا و پایین شدنها، این مشکلات و موانع و تهدیدها، این .... تا کجا جان ماندن من، تاب میآورد آیا؟
• اینها بزرگ شدهاند و رسیدهاند و از خیلی بزرگترهایی که روزی پیشتاز بودند دیگر خبری نیست!
و هرگز کار خداوند معطل کسی نمیماند!
این ماییم که معطلیم بلکه انتخابمان کنند و کاری بدستمان بدهند، نه؟
• کارم که تمام شد، آمدم شروع کنم کپشنهای مجموعهی ویژه ماه رجب را بنویسم که این شعر را دیدم و مرا میخکوب کرد!
زبان بعضی ها چقدر زبان خدا میشوند بیواسطه و .....
چند بار باید کلمات آنرا تک به تک و ذره ذره نوشید.
در این جهان و پس از سالهای دربهدری
هنوز باز نگشتم به خانهی پدری
و شرمسارم از این روزهایِ زندگیام
که با ندامتِ قابیل میشود سپری
چرا به خاک – به این من – علاقهمند شدی
مگر تو بادی و آبی؟ مگر تو کوزهگری؟
دوباره قابلِ تکرار نیست، دقت کن
«در آنچه مینگری» و «از آنچه میگذری»
پس از هبوط به روی زمین، برای خودم
بهشتِ تازه بنا کردهام ز بیخبری
مرتضی امیری اسفندقه
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : «عشق و حال هزینه داره»
✍️ عادت هرسالهی قشنگی دارند!
شهادت حضرت امّالبنین سلاماللهعلیها که میشود، یک دیگ بزرگ آبگوشت بار میگذارند و همه ی فامیل را دعوت میکنند و یک روضهی خیلی ساده اما نورانی در منزلشان میگیرند. هم روضه است و هم دیدن کوچک و بزرگ فامیل.
• بیتشر از یک هفته بود که کارمان خیلی زیاد شده و چند پروژهی همزمان در حال انجام بود. تقریباً هر شب تا دیروقت دفتر بودیم و سعی میکردیم جریان کارها عقب نماند.
• دعوتمان که کردند، با خودم گفتم من باید هر جور هست به این روضه خودم را برسانم. ماههاست اهل فامیل را ندیدهام و به دیدن و درآغوش کشیدنش و شنیدن صدایشان نیاز دارم. «صله رحم، دیدار خداست و شوقِ این دیدار قند در دلم آب میکرد.»
• تقریباً از چهار صبح شروع کردم تمام کارهای آن روزِ دفتر را سامان دادم که بشود شب در این جمع حضور یابم.
بعد از نماز مغرب و عشاء راه افتادیم. وارد اتوبان که شدیم نقشهی جلوی رویمان خبر از دو ساعت راه پرترافیک اعصاب خردکن میداد.
بعد از یکساعت هنوز مسیرمان نصف نشده بود که از شدت خستگی و فشار ترافیک به ضعف افتادم. سعی کردم بخوابم، هنوز پنج دقیقه نشده بود که یک چرخ ماشین موقع پیچیدن در یک کوچه افتاد داخل جوی باریکی که دیگر بیرون نمیآمد، پیاده شدم و کمک کردم و راه افتادیم.
• کلافه شدم با خودم گفتم «اگر مانده بودی دفتر، الآن حداقل چند تا کار دیگر را هم جلو انداخته بودی، حالا واجب نبود حتما بیایی...» با این فکر احساس چرکآلودی بر من چیره شد!
من داشتم به ملاقات عیال خدا میرفتم، به ملاقات خود خدا!
و هر ملاقاتی هزینه و مشقت خودش را دارد.
چرا زیر گوش خدا برای چنین سختی سادهای به نق و غر افتادم؟
آدم مگر برای سختیهای دیدن عشقش نق هم میزند؟
✘ چرا خسته که شدم اشتباه گرفتم همه چیز را ، و حقیقت را در میان صورت مسئله گم کردم؟
※ خجالت کشیدم از خدا ... که باز هم لبخند زده بود و همین نق نق را هم خریده بود! اگر نخریده بود حالیام نمیکرد «آرام باش، هر عشقی هزینهی خودش را دارد».
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : «تکلفهای زندگی، سهم ما را از معنویات نابود میکنند!»
✍️ در باز شد و با آغوش باز آمد داخل اتاق!
جنس آمدنش گواه میزان دلتنگیاش بود. نشست و دو تا چای آوردم و باهم خوردیم و کمی گپ زدیم.
• گفت خیلی دلم میخواهد همهی بچههای اینجا را با خانوادههایشان دعوت کنم منزلمان، تا فارغ از دغدغههای کار شبی کنارمان باشید.
گفتم : خیلی هم عالی،
چند روز دیگر شهادت حضرت امالبنین سلاماللهعلیهاست.
خوب است که یک روضه کوچک در منزلتان برپا کنید، هماهنگی مداح و سخنرانش و شامش با ما، شما فقط منزلتان را مهیا کنید برای یک روضه ساده در حد نفراتی که مدّنظرت هست.
• ناگهان ترسها سرازیر شدند...
فضای خانهمان بیشتر سنگ است،
ابزارآلات و تزئینیجات زیاد داریم،
ببریم روضه را داخل حسینیه کنار پارکینگمان چه؟
بچهها کوچکند و نمیدانم میتوان جمع و جورشان کرد یا ....
• دیدم این آمادگی هنوز وجود ندارد گفتم : حالا مناسبتهای دیگر هم هست، برای آنها برنامهریزی میکنیم بعداً...
این روضه را اگر خدا بخواهد همینجا داخل دفتر برپا میکنیم تا انشاءالله ببینیم قسمت چه باشد. آرام شد و قبول کرد.
• ملاقات کوتاهمان تمام شد.
من با خودم فکر میکردم اما، یک روضه ساده قابلیت این را دارد که بینهایت برکت و نورانیت را وارد یک خانه کند، و بینهایت انرژیها و تمرکزهای شیطان را از خانه خارج کند!
نتیجههایی که همه ما بعد از روضههای خانگی دفترمان شفاف و واضح دریافتش میکنیم.
از روضهای که نهایتاً دو سه ساعت بیشتر طول نمیکشد و تمام میشود و برای همه آن ترسها راهکار وجود دارد، همینقدر ساده میگذریم و همینقدر ساده خیراتش را از دست میدهیم.
«عشق با تکلف، یک جا جمع نمیشوند!»
اساساً «عشق» به معنای یکی شدن دو وجود است و برای یکی شدن باید تمام موانع از میان برداشته شوند، که یکی از آنها همین ترسهای ریز و درشت در ملاقاتهاست.
• یادش بخیر آن وقتها که قابلمهی سوپ و آش و اشکنه و کشک بادمجانمان را میزدیم زیر بغلمان و میرفتیم خانهی هم و از وجود یکدیگر «عشق» ارتزاق میکردیم و سبک و بانشاط برمیگشتیم خانه !
• دنیا به ما که رسید چقدر مسخره شد!
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : «باور کنیم که چشمهایمان نمیبیند»
✍ در اتوبان تهران ـ قم بودم و همانطور که به «پادکست روز» امروز گوش میکردم تا برایش کپشن بنویسم، به آسمان پیش رویم خیره شده بودم، گویی بغلش کرده بودم..!
•استاد نرم نرمک از پتانسیلها و قدرتهای نهفته در زمین میگفتند که دست عقل بشر فقط به شناختی اندک و محدود از بعضی قدرتها رسیده است.
مثلاً قدرتی که در هسته اورانیوم نهفته است و قادر است عظمتی را نابود کند، ذرهای در برابر قدرتهای ناشناخته است !
• ایشان میگفتند و من پرت میشدم به دنیایی دیگر ....
اینهمه سینه که مالامال معرفتالله بودند و کتاب نوشتند و درس گفتند و از پتانسیل «خلیفهاللهی» انسانها گفتند تا بلکه گوشی بشنود و سینهای نور بگیرد و جانی قد بکشد و دستش برسد بقیه را نیز با خود ببرد!
و چقدر از این پتانسیلها زمین به خودش دید و ما نفهمیده و قدرناشناخته رهایشان کردیم تا دنیا را رها کردند و «إلیه راجعون» را به اشتیاق برگزیدند.
• رسیدیم قبرستان شیخان!
هربار که داخل این قبرستان میروم احساس کودکان سه چهارسالهای را دارم که در جمعی از بزرگان گوشهای مشغول خاک بازی است!
هم میفهمم کودکی و کوچکیام را و هم سرگرم به همین کودکی و کوچکیام!
ایستادم مابین مزار میرزای قمی و آمیرزا جواد آقای ملکی تبریزی ...
آرام نجوا کردم شما همان پتانسیلهای ناشناختهی زمینید که بزودی بدست آخرین حجت خدا تازه رونمایی میشوید، چقدر خجالت میکشم از اینجا ایستادن، دعا کنید نفهم نمیـــرم..!
برگشتم به کپشن!
ناتوانتر از آنم که از پوستهی حرفهای استاد عبور کنم، چه برسد به فهم و ادراکشان!
تکرار کردم باز:
بعضی سینهها، آسمان شدهاند...
هم برای همه جا دارند و هم از دسترس همه دورند!
رو گرداندم سراغ گنبد حضرت معصومه سلاماللهعلیها:
گفتم مادر، شما مادر معجزههایید!
همه کوری ها که ندیدن چشمها نیست،
از این فقر کودکانه، از این کوری دل، مگر کوری بالاتری هست؟
معجزه کن مادر برایم ... معجزه لازم شده فرزندت !
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : هنر «گوش کردن» و «انتقاد بموقع»
✍️ اتاق فکر همیشه از همان اتاقهایی است که باید طوفانی باشد، اصلاً کلمهی «طوفان فکری» از شاخصههای اتاق فکر است.
خواه اعضای این اتاق فکر «زن و شوهر»ی باشند که میخواهند برای خانهشان تصمیم بگیرند، خواه همکاران یک تشکیلات، خواه مسئولین تراز اول یک مملکت.
• اگر طوفان در یک اتاق فکر بیاید (که البته بدون طوفان دیگر آن اتاق، اسمش اتاق فکر نیست) و بجای آنکه میوهاش یک باران نرم و یا رنگینکمان زیبا باشد، فقط خاک و خاشاک بلند کند و در چشم اعضای اتاق فرو برد، آن اتاق فکر نه تنها نتیجه نمیدهد که همهی اعضاء خود را میبلعد و آن ساختار را ضعیف میکند، حالا میخواهد آن ساختار یک خانواده باشد.
• پنجشنبه صبحها، جلسه اتاق فکر مدیران داریم که در عین حال که سختترین روزهاست الحمدالله شادترین روزها هم هست.
یک شعار داریم که باید به آن پایبند بمانیم؛
«من خوب گوش میکنم و با دلایل منطقی دیگران سعی میکنم که قانع شوم، ولی اگر دلیل منطقیتری دارم، دیگران را قانع میکنم».
با این شعار ما از این جلسات بیرون نمیرویم مگر اینکه همه به طرح پیشهادی قانع و قلباً شادیم و همه آن طرح را طرح خودمان میدانیم حتی اگر در اجرای آن نقشی نداشته باشیم.
✘ آن روز اما اینطور نبود!
مهمانی داشتیم که برای مشورت دعوتش کرده بودیم.
گوش کردنش ضعیف بود، سعی میکرد فقط پیشنهاد دهنده باشد حال آنکه کاملاً متوجه بودم که هنوز بر طرح مشرف نشده است.
تا اواسط جلسه به همین منوال گذشت و او دائماً یا سؤال میپرسید و یا مخالفت میکرد.
و سؤالها و مخالفتها هم حاکی از آن بود که احاطهی کامل بر موضوع ندارد.
• حدود یکساعتی گذشته بود و من فقط گوش میکردم و در تایید سخنانش سر تکان میدادم. سخنانش در جای خودش درست بود ولی در نگاه کل و یکپارچه میبایست با اندک تغییراتی برای مجموعه ما بومیسازی شود.
• حس کردم بچهها دارند وارد فاز تدافعی میشوند؛ اینبار که آمد سخن یکی از بچهها را با مخالفت قطع کند گفتم : اجازه میدهید حرفش را کامل کند؟
آرام شد و او حرفش را کامل کرد.
بعد از توضیحات، بلند شدم و روی تخته تمام حرکت چند سالهی مجموعه را تا رسیدن به این طرح توضیح دادم. نواقصی که دارد را گفتم، و تهدیدهایی که برای اجرایش متصوریم را نیز هم.
√ حس کردم دارد با من بالاتر میآید و از جایی که همه ما به موضوع نگاه میکنیم، نگاه میکند! انبساط چهره و فروکش کردن التهاباتش نیز حاکی از همین نتیجه بود.
آزاد شدن قلب بچه ها هم همین را نشان میداد.
تازه از اینجا به بعد اتاق فکر به حالت عادی و شعار همیشگی خودش برگشت؛
من با «گوش کردن» سعی میکنم دلایل منطقی دیگران را بپذیرم، و دقیقاً آنجایی را که دلایل منطقیتری برای رد موضوع دارم بیان کرده و دیگران را قانع میکنم. از این دو حالت فراتر که چیز دیگری وجود ندارد، اگر داشته باشد دیگر نفسانیت است که باید ذبح شود.
• ظرف مدت کوتاهی جلسه جمعبندی شد، وظایف هر کس بسته شد و تاریخ جلسه بعدی مشخص شد.
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : استفاده حداکثری از ظرفیت ماه رجب
✍️ قرآنم باز بود جلوی چشمانم،
بیشتر از آنکه بخوانمش نیاز داشتم لمس کنم کلماتش را و با انگشتانم روی آیاتش چرخ بزنم.
انگشت اشاره ام ایستاد روی یک آیه، و با آن، قلبم انگار ایستاد!
«مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ»
هیچ آیهای نسخ نشد یا فراموش نشد مگر آنکه بهتر از آن یا مثلش آمد، آیا نمی دانی خدا بر همه چیز تواناست؟
• با خودم گفتم؛ قرآن فقط یک آیهاش هم از سرت زیاد است برای اینکه بنشاندت جای خودت و بفهمی که فقر محضی و نعمتها بی حساب و کتاب بر تو باریدهاند، اگر نتوانی نگهشان داری، خدا بهتر از تو دارد که رو کند، که جایت بگذارد، که کارش را پیش ببرد!
• آخرِ آیه را که حجت تمام کرده است، نمیبینی آیا؟ «خدا به «كُلِّ شَيْءٍ» قادر نیست مگر؟
• با خودم گفتم: هر وقت شل شدی، فشل شدی، خواب رفتی، بیانگیزه شدی، بیایده شدی ، مغزت درست و غلط را تشخیص نداد و مکرر به اشتباه افتادی و کار خدا برای ضعف تو لنگ شد، خدا «برگ برنده اش» را بعد از مدتی مهلت دادن، حتماً رو می کند تا بدانی «کار خدا لنگ تو نمی ماند».
تا بدانی کار خدا را اگر به تو سپردند، «همان کار پاداش توست» و درست و با تمام وُسع انجام دادنش، علّت دریافتِ توفیقات بعدی...
• سرم را برگرداندم و به آدمهایی که دور و برم رفت و آمد میکردند خیره شدم!
انگار نمیدیدمشان، چیزی که میدیدم خودِ درمانده و عاجزم بود که در یک معدن طلا ایستاده و توان استخراج و رساندنش به کسانی که دو تا کوچه آنطرف تر از فقر در حال احتضارند ندارد.
خیز برداشتم و رفتم سمت ضریح؛
باباجانم میگفت بغل کردن ضریح، بغل کردن معصوم است! فرقی ندارد که.. تو را از پایین ترین مرتبه حس به بالاترین هم آغوشی در بالاترین ادراکات روحی سوق می دهد و چه راست میگفت باباجانم.
√ در گوشش گفتم؛ من میدانم اضافیام، میدانم کاری از دستم برنمیآید، میدانم این کوه طلا باید برسد به دست فرزندان و یتیمان شما و از غم برهاندشان، و من توانش را ندارم!
معجزه کن آقا ... همه ی تاریخ اسلام با همه ی زحمات و خون دل هایی که برایش خورده شده، جز به حول و قوه خودتان نبوده!
• همینکه بمانیم در خیمه شما و بفهمیم کجاییم و چقدر تلاش لازم است که دستمان از دستتان جدا نشود خودش معجزه می خواهد برای آدمی مثل من.
چه برسد کاری بخواهد پیش برود.
• چند ساعت گذشت و آمدم گپ روزِ امروز را بنویسم؛
دیدم خدا مزایده گذاشته ... برای دریافت معجزه ها!
شنبه ۲۳ دی، اول رجب است.. و معجزه ها به زمین نزدیک ترند😊.
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : بیوفایی فرزندان خانواده، فاجعه درست کرده است.
✍️ چند سال پیش بود!
از ماهها قبل از اربعین پوسترهایی را طراحی کردیم بر پایه کتاب عزادار حقیقی و اربعین حماسه ظهور استاد، به جهت چاپ و نصب بر عمودهای اربعین.
• محتوای تمام بنرها.«شخصیت شناسی عزادار حقیقی» و «لزوم پیوند زائر اربعین با امام زمان علیه السلام» بود و «ضرورت تغییر سبک زندگی بعد از اربعین بمنظور حضور در جریان آیندهسازی و ظهور تمدن نوین اسلامی».
• جملاتی کوتاه و چند کلمه ای که ضمن استقلال انفرادی، بصورت پشت سر هم نیز اگر کسی دنبالشان میکرد کاملاً بر محتوای کتاب مشرف شده و مبانی انسان شناسی را در شخصیت یک زائر حقیقی درک مینمود.
• بنرها به سه زبان فارسی و انگلیسی و عربی مجوز گرفتند و چاپ شدند و برای نصب به سمت کربلا اعزام شدند.
اما موانع بسیاری پیش آمد که نشد روی عمودها نصبشان کنیم که بماند...
• دوستانی داشتیم که کمکمان کردند آنها را در پیاده راهی که موکبها برپا میشوند نصب کنیم. برای اینکار باید با صاحبان موکبها وارد ارتباط میشدیم و برای نصب از آنها اجازه میگرفتیم.
اینجا بود که با دو دسته موکب دار مواجه شدیم:
دسته اول اکثریت بودند و دسته دوم در اقلیت.
• دسته اول سؤال میکردند که اربعین مال امام حسین علیهالسلام است و این طرح به سیدالشهداء علیهالسلام ربطی ندارد و گاهی اعتراض میکردند که بگذارید اربعین برای امام حسین باقی بماند و آنرا به انحراف نکشید.
• دسته دوم اما که اندک جمعیتی بودند با خواندن جمله ها و ارتباط آنها با امام زمان علیهالسلام خودشان میآمدند و جملات را میبوسیدند و بنرها را از ما میگرفتند و خودشان نصبشان میکردند.
انتظار حتی در حرکات دست و پایشان هم موج میزد.
• شب را از درد این غصه خوابم نبرد.
سحر بود !
ایستاده بودم روی پل عابر پیاده و به فجر کاذبی که آسمان را خط انداخته بود خیره شدم.
با خودم گفتم : مقصر کیست؟ آن اکثریتِ در جهل مانده در مقایسه با این اقلیت به دغدغه و دلتنگی رسیده ...
و خودم پاسخ دادم : من بزرگترین مقصر این اتفاقم !
که نتوانستم در چنین فضایی چنان قد بلند کنم و این محتوا را بدست بگیرم که همه ببینند و بشناسند و بفهمند و جهانشان بزرگ شود!
√ کسی که عاشق حسین علیهالسلام است، محب مهدی علیهالسلام هم هست!
فقط چشمش ندیده و گوشش نشنیده و نتوانسته باور کند پدر دارد، و اگر پدرش امروز نیست، بی وفایی فرزندانش فاجعه آفریده است.
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : از دستگاه امام هادی علیه السلام ارتزاق میکنیم.
✍️ همایش رونمایی کتاب «انقلاب ایران و آینده جهان» استاد بود!
و اولین قسمت برنامه، رونمایی از مستند «تاردید» .
• سالن مشغول تماشای مستند بود، که مهمانی آمد جلو و خواست خصوصی صحبت کند. با او به خارج تالار رفتم، دیدم چند نفر هستند و از یکی از بخشهای دولتی تشریف آورده اند.
• راهنماییشان کردم و جایی نشستیم و شروع کردند در مورد نحوه فعالیتمان سوال پرسیدند.
اینکه چه هدفی را دنبال میکنیم و شیوه فعالیتمان چیست و چگونه این مسیر را پیش می رویم!
• سوالهایشان که تمام شد داشتم عذرخواهی میکردم که اگر فرمایشی ندارند به داخل سالن برگردم، که سوال جدیدی مطرح کردند!
« تامین هزینه های شما از کجا صورت می گیرد؟ »
✘ کمی سکوت کردم و خاطره معجزات همه این سالها از جلوی چشمانم گذشت!
لبخند سرشار از شکری مرا احاطه کرد و گفتم: اگر بگویم از کجا باور می کنید؟
جواب ندادند.
ادامه دادم: از دستگاه امام هادی علیه السلام.
• پرسش در نگاهشان بیش از پیش هویدا شد. گفتم : من یقین دارم امام هادی علیه السلام قرنها پیش به ما هم فکر کرده است. حتی به تنهایی هایی که قرار بود در این عصر تحمل کنیم.
از سر تدبیر ایشان است که ما در «ملک ری» صاحب بالاترین نعمتی شدهایم که امدادهای مالی ساده ترین امدادهای اوست.
از ایده تا توان اجرا، تا رشد و قدرتگیری برای دفع موانع جنی و انسی ،تا نشاط و آرامشمان برای تحمل سختی ها، همه را فقط از سینهی کسی داریم که گفته اند زیارتش به قدر زیارت سیدالشهداء بلندت میکند!
※ حرم عبدالعظیم حسنی علیه السلام تنها جایی است که اگر از ما بگیری دیگر چیزی برای بقاء نداریم.
من معتقدم اعزام سیدالکریم به ری توسط امام هادی علیه السلام برای گسترش سازمان وکالتی ایشان و استمداد شیعیان برای ادامه مسیریست که امام، در آن عصر بذرش را بسیار مدبرانه کاشتند.
حالا این ماییم که بقدر نیازی که در درونمان ایجاد میکنیم توان بهره گیری از این منبع بی نهایت را خواهیم داشت.
• دعا کنید خدا به این خانه گداترمان کند، که بی نیازی مان از غیر، در احتیاج ما به این خانه است.
• نمیدانم بعد از اینکه من رفتم چه میانشان گذشت اما برای اینکه از عشقی حرف زده بودم که غیرتش هرگز ما را به غیر او نیازمند نکرد، با عزت و افتخار گام برمیداشتم .
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : « دلم را برای ورود تو باز میکنم»
✍️ تا آنروز ندیده بودمشان! زنگ زده بودند و وقت جلسه خواسته بودند برای یک همکاری مشترک. گفتم من میآیم، تا هم شما را ببینم، هم مرکزتان را.
• چند تا از فارغ التحصیلان یک مجتمع آموزشی بودند در سعادت آباد.
کانونی برای خودشان داشتند به نام «کانون فارغ التحصیلان مرکز معلّم».
تمام بچه هایی که در این مجتمع آموزشی درس خوانده بودند، در تمام دورهها در این کانون عضو بودند.
• از طریق همین کانون، دور هم جمع میشدند، و در همان مدرسهی دوران کودکی و نوجوانیشان هیئتهای بزرگ برپا میکردند. با این تفاوت که دیگر با همسر و فرزندان خودشان میآمدند و مینشستند در هیئت مدرسه کودکیشان.
• آنقدر باصفا بودند که همان جلسه اول مشتاق شدم به همکاری مشترک.
با تأیید استاد قرار شد سیزده شب اول محرم سال ۱۴۰۰ را در آن مرکز مراسم بگیریم و استاد سخنران هیئت باشند و مداحی و کارهای اجرایی را تقسیم کنیم.
• برای جلسه دوم دعوتشان کردم شهرری!
آمدند و زیارت کردند و رسیدند دفتر ما.
قبل از شروع جلسه گفتم:
فقط یک چیز میخواهم از شما و تمام!
اگر این اتفاق افتاد، مطمئنم تمام سیزده شب به بهترین منوال میگذرد و اگر نیفتاد ما باخت دادهایم.
با تعجب منتظر ادامه حرفهایم شدند.
• ادامه دادم: از این در که آمدید داخل، با بچه های اینجا دیگر فرق ندارید، بشرط آنکه خودتان هم بپذیرید این خانه، خانهی شما هم هست.
من به این ارتباط، به ارتباطی صرفاً برای برپایی یک مراسم نگاه نمیکنم، به دنبال اینم هر وقت دلتان برای حضرت عبدالعظیم علیه السلام تنگ شد، برای اینجا هم تنگ شود.
بیایید و یک چای با بچه ها بخورید و بعد بروید زیارت.
اگر این رفاقت اتفاق افتاد، مراسم پیش میرود، اگر نیفتاد ما باخت دادهایم.
• لبخند لطیفی نشست روی چهرهشان.
بچه های اجرایی را صدا کردم و باهم آشنایشان کردم و خودم از اتاق رفتم بیرون. زمانی نگذشت که صدای خنده شان از اتاق جلسات بلند شد.
••• شب سیزدهم بود!
هیئت تمام شده بود و همه مهمانان رفته بودند.
بچهها ایستاده بودند کنار حیاط و با اینکه موانع و اتفاقات عجیب و غریبی در اکثر شبها رخ داد، اثری از خستگی در چهرهی هیچ کدامشان نبود!
تنها احساسی که به وضوح آنجا حکومت میکرد حس دلتنگی میان همهی بچهها بود.
آنیکی که بالای داربست بود و داشت پرچمها را باز میکرد گفت: اینهمه سال اینجا مراسم گرفتیم، اما امسال یک چیز دیگر بود!
گفتم: این دلتنگی همه چیز را ثابت میکند!
شاید حتی تاییدی باشد برای قبول شدن مراسممان.
دلها که باهم باشند معجزه میکنند!
اما وقتی «باهم» میشوند که سینهها باز شوند و همدیگر را بپذیرند.
••• چند ماه بعد نشسته بودم کنار راهرو دیدم در باز شد!
یکی از همان بچه ها بود،
گفت دلمان تنگ شده بود برای حضرت عبدالعظیم و بچه ها، آمدیم باهم چای بخوریم و بعد برویم زیارت ....
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : «رغبتهای ما، محور تمام انتخابهای ما هستند، باید درست مرتبشان کنیم»
✍️ هر دو فعال بودند و دغدغه مند. از بهترین فعالان فرهنگی که این سالها مجموعه ما را یاری داده بودند.
خدا خواست و شدند همسر و همراه هم.
بعد از ازدواج کاملاً بارز بود که توجه شان از همه چیز برداشته شده و بیشتر مشغولند به روزهای نو و جریان هیجان انگیزی که وارد شده اند به آن.
• کمرنگ شدنشان نه از جهت کار، که به جهت کمرنگ شدن دغدغه، برایم نگران کننده بود.
اینکه دو نفری که همیشه در صف اول و از موثرترین افراد بودند، حالا کاری از نبودنشان لنگ نیست، برای این دو نفر خطرناک است!
• همیشه در جلسات میگفتم : گاهی ما تصور میکنیم در وسط میدانیم، اما این فقط تصور ماست، اگر برگردیم و دور و برمان را خوب نگاه کنیم میبینیم جایمان دیگران دارند عاشقی میکنند، و ما فقط بدنمان در یک حرکت جهادی رفت و آمد دارد نه قلبمان.
و این یک پیش آگهی است از یک اتفاق بالاتر ...
که بزودی این قلب آنقدر خاموش می شود که نه ایده ای برایش میماند و توانی برای اجرا و از همه بدتر نه «شوقی برای ماندن و دویدن»!
• چند وقت بعد، روزی هر دویشان را صدا کردم و گفتم «تعهد» همیشه مهمترین نبض یک جهادگر است که اگر از کار بیفتد عملاً کارایی او از دست میرود! «تعهد به امام»...
• من فکر میکنم شما نیاز دارید مدتی باهم دور از هیاهو و کثرتهای دور و برتان باشید و باهم بیشتر وقت بگذرانید، اینگونه هم این تشنگی سیراب میشود و هم دیگران معطل کارها نمیمانند و میدانند که شما را ندارند و رویتان حساب نمیکنند. چند وقتی از هیاهوی اینجا کناره بگیرید و باهم باشید تا میلتان به جهاد برگردد و دوباره بیایید و مشغول شوید.
• مقاومت زیادی نکردند و به ظاهر پذیرفتند.
از اتاق رفتند ولی مشخص بود حال و احوالشان روبراه نیست.
✘ چند روز بعد نشسته بودم و مشغول نوشتن متن پویش «نذر کاغذ»...
آمدند و گفتند؛ ما بیرون از اینجا خفه می شویم ! فکر اینکه شادی مان را جایی بیرون این خانه جستجو کنیم راه گلویمان را میبندد. اینکه مدتی مرخص شویم و به جای این تنها «لیلا»ی عالم، به همدیگر مشغول شویم می کشتمان.
قبول داریم همهی خواب رفتنهایمان را، ولی شادی ما بیرون از عبای امام مان نیست!
میایستیم و باز شادی را در خستگی برای او جستجو میکنیم، با این تفاوت که در زندگی جدید کسی را داریم که مثل خودمان فکر میکند، و همان جنس خستگی را می پسندد که پسندیده ماست.
※ راستش بهترین هدیه ای که شاید میشد به من بدهند همین بود!
همین شهود : که بیرون از خیمه امام خبری نیست، حقیقت شادی همینجاست حتی اگر ظاهرش تحمل سختی ها و تنهایی های عجیب و غریب باشد.
گفتم: از مدیرانتان خواهش میکنم کمی کار شما را کمتر کنند، تا نسبت به قبل بیشتر به هم برسید، هر وقت حس کردید آماده اید، خودتان برای روزی بالاتر سبقت بگیرید، اما یادتان باشد سهم خلوتتان با خدا را با یکدیگر پر نکنید تا برای همدیگر بابرکت بمانید.
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
#گپ_روز
#موضوع_روز : « قدرت وفاداری هر انسان، به نورانیت درون او وابسته است».
✍️جلسهی بررسی یک تیزر تبلیغاتی تولیدی خودمان بود با دو تا از مدیران!
بچهها ساخته بودند برای کتابهای انگلیسی انسانشناسیِ کودکان.
• تیزر را باهم نگاه کردیم، گفتم از نظر شما ایرادهای کار کجا بود؟
هرکدام مواردی را گفتند که ایراد بود، ولی ریشهی همهی آنها یکی بود که اگر رفع میشد دیگر هیچ کدام از آن ایرادها در آن تیزر اتفاق نمیافتاد.
• در «گپ روز»های قبل نوشته بودم «هرکجا که به خرابی خوردیم تا امروز و بررسیاش کردیم دیدیم مشکل و ضعف در «جهان درون ما بود» نه در بیرون!
• گفتم : ما یک وظیفه داریم در تولیداتمان و لاغیر! و آنرا باید بقدر وسعت وجودمان رعایت کنیم. و آن حفظ «نور» است در خروجیهایمان.
قرار است اینها بروند و در جان مردم نور تولید کنند! نمیشود از «نیّت» تا «اجرا» جایی غفلت کنیم و تاریک انتخاب، یا تاریک رفتار کنیم و انتظار نتیجهی خوب یا امداد خارقالعاده از غیب داشته باشیم.
• رفتیم و دوباره باهم تیزر را تماشا کردیم!
و باهم همه چیز را ریز به ریز بررسی کردیم، در چند انتخابمان اشتباه کرده بودیم و نتیجه همان نشد که باید میشد.
• دعای بعد از زیارت آل یس را باهم خواندیم؛
و أَنْ تَمْلَأَ قَلْبِي نُورَ الْيَقِينِ،
وَصَدْرِي نُورَ الْإِيمانِ،
وَفِكْرِي نُورَ النِّيَّاتِ ....
زیارت آل یس و قربانصدقهها و دورِ امام گشتنها که تمام میشود، سریع میروی سراغ خواستن تمام «مراتب نور»
نور یقین، نور ایمان، نور نیّت و ...
و بعد از همهی این «نور» خواستنها میگویی ؛
«حَتَّىٰ أَلْقَاكَ وَقَدْ وَفَيْتُ بِعَهْدِكَ وَمِيثاقِكَ»
تا تو را ملاقات کنم، درحالیکه به عهد و میثاقت وفا کردهام.
گفتم: ما اینجا به اسم امام جمع شدهایم با همهی ضعفها و نواقصمان.
و تلاشمان این است که دست فرزندان این امامِ از خاطر رفته را به او برسانیم.
آیا از تولیداتمان هدف دیگری داریم؟
• زیارت همین امام (آل یس) دارد یادمان میدهد که وفاداری به امام در گروی حفظ نور است در تمام مراتب وجود.
نمیتوانیم تاریک انتخاب کنیم و تاریک رفتار کنیم و بعد انتظار داشته باشیم از ما بپذیرند دویدنهایمان را.
تاریکی بیوفایی است !
هم بقدر وُسع و فهممان باید یاد بگیریم که تاریک مجاهده نکنیم، و هم برای افزایش این فهم و وسع در «ادراک نور» تلاش کنیم.
حتماً اشتباه داریم ولی نور خدا راهمان را روشن و اشتباهاتمان را به ما مینمایاند.
بچهها رفتند تا پروژه را یکبار دیگر بنویسند و ضبط کنند!
اما اینبار با یک نگاه نورانیتر و غیرتی وفادارتر.
_________
🔻برای دوستان و
کانالاتونم بفرستید خداخیرتون بده☺️💗
╭┈────𖦹 یامهدےادرکنی
╰─┈➤↴ @mahdvioon
#گپ_روز : عاشقهایی که هیچ وقت زیر میز نمیزنند!
#موضوع_روز : عشق تنها ابزار رسیدن به «قدم صدق» است!
✍️ خدا گفت این را، نه من ؛
| مابینِ مؤمنین کسانی هستند که صِدق دارند برای عهدی که با خدا بستند!
بعضیها این عهد را به آخر بردند،
و بعضیها منتظرند تا این عهد را تمام و کمال ادا کنند،
و هیچ وقت عهدشان را تغییر ندادند! | أحزاب / ۲۳
※ این آیه میپیچد شبیه یک درد دنبالهدار در جانم!
| صدقوا ما عاهدوا | ...
ایستادن، با صادقانه ایستادن فرق میکند!
یاد ماجرای (فرزدق) افتادم!
امام به او گفته بود؛ مسلم به تکلیف خویش عمل کرد و تکلیف ما باقی مانده!
• از خودم میپرسم؛ تکلیف من چه میشود یعنی؟
«ایستادنِ از سر صدق» پلّهی قبلیِ مقام محمود است!
#اگر استقامت صادقانهی کسی تأیید شود، دیگر بستر کسب مقام محمود، در جان او درست شده است.
•# خیال خدا آنقدر از بابت این «عاشقها» راحت است که « و ما بدّلوا تبدیلا» برایشان نازل میکند..
یعنی آنها هیچ وقت زیر میز نمیزنند!
• با همان درد پیچیده، با خودم گفتم :
تهِ قصهی ما چه میشود یعنی؟
ما نیز از آن کسانی هستیم که خدا، «مابینِ مؤمنین» با انگشت نشانشان میگیرد و سری با لبخند به نشانِ تأیید صدقشان، تکان میدهد ؟
« مابینِ مؤمنین» ، یعنی فقط بعضیها که عاشقند !
| مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا. أحزاب/۲۳ |
※ کاش شأن نزول نداشتند آیهها!
انگار هر لحظه در حالِ نزولند ... بی قید زمان و مکان !
◾️https://eitaa.com/mahdvioon