〰〰🌙📿🌙〰〰
خدای مهربونم؛
باور دارم که از مخلوقاتت دور نیستی،
و این اعمال ماست
که بین ما و تو فاصله انداخته...
#دعای_ابوحمزه_ثمالی
@mahdyar_59
〰〰🌙📿🌙〰〰
روزی غلام سیاهی را دید که گردهی
نانی در پیش نهاده، یک لقمه میخورد و یک
لقمه به سگی که آنجا است میدهد،
از او پرسید: چه چیز تو را به این کار وا میدارد؟
گفت: شرم میکنم که خودم بخورم و به او ندهم،
امام #حسن علیهالسلام به او فرمود:
از اینجا حرکت نکن تا من برگردم.
و خود نزد صاحب آن غلام رفت؛ او را خرید و
باغی که در آن زندگی میکرد را هم خرید.
غلام را آزاد کرد و باغ را به او بخشید.
البدایة و النهایة،ج۸،ص۴۲.
@mahdyar_59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلبران روی زمین هر چه بگردند زیاد...
تا حسن هست نباید به کسی دل را داد💚
@mahdyar_59
نکته مهم جز ۱۶ کتاب راهنما.m4a
2.5M
مهدیار؟
تاحالا شده یک نفر رو ببینی که نه نماز میخونه، نه روزه میگیره، نه خدارو قبول داره، اما اوضاعش خیلی ردیفه؟😳🙄
اینجور وقتا چی میگی باخودت؟😉
اصلا بنظرت مقایسه خوبه؟
نکتهی این جزء از قرآن تقدیم نگاهت💓
#جز_شانزدهم
#روز_شانزدهم_ماهرمضان
@mahdyar_59
از یک مهدیار با معرفت، به تمام مهدیارهای سراسر جهان❤️
رفیقمون حرم امیرالمؤمنین بیادمون بوده،
ما چقدر خوشبخیتم رفیق، نه؟
@mahdyar_59
خب خب📣
بریم قصهی شب رو بگیم و واقعنی بریم بخوابیم😬
امشب هم بی صبرانه منتظرم ببینم چه نکتهای از قصه دریافت میکنیدا😍
من اینجام👇
@admiinmahdyyar
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند!🙄
برای همین سکهای🪙 به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قویترین سمی که داشت را خرید و به همسایهاش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانهاش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.
او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معدهاش تخلیه و تمیز شد😵💫، به اتاق رفت و تخت خوابید😴.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایهاش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هر روز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد!
کم کم نگرانی و ترس همهی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانهی همسایه میشنید دلهرهاش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربهای بود که در نظرش سم را مهلکتر میکرد.
روز سوم خبر رسید که او مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
سحرت بخیر مهدیارجانم
بازخورداتون رو پاسخ دادم و الحق که کیف میکنم وقتی باهاتون تعامل دارم💓
خدا تک تکتون رو حفظ کنه و تا ابد مهدیار بمونین😍❤️
@mahdyar_59
نتیجه داستان رو درست متوجه شدی رفیق؛
این قصهای که گفتیم، مصداق بارز زندگیِ خیلیامونه😢😕
خیلی وقتا، مغلوب استرس و ترس میشیم، تا واقعیت...
یعنی،
واقعیت اونقدراهم ترسناک نیستا، ولی امان از روحِ مریض...
خلاصه که
حواست باشه مهدیار❤️
تا خدا نخواد،
هیچ اتفاقی نمیافته رفیق:)