وقتے حاجتٺ را
به تاخیر می اندازد؛
دارد چیز بزرگترۍ به تو مےدهد...:)🙃
منتہا تو
حواسٺ به خواستہۍ خودٺ هسٺ
و متوجہ نمیشوۍ...😢
تو #نان میخواهے،
او به تو #جان مےدهد :)😍
#خداےخوبم 💛
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
∫💫🌹∫
به زمین آمدهام
خادم زهرا (سلاماللهعلیها)
باشم🦋🌸
#پروفایل✌️🏻
#چادرانہ🔮
#ادمیݩســاز✋🏻😎
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
•💖
_حَسْبُنَااللهوَنِعْمَالْوَکیٖلْ
+خُڋاݕَڔٰاےِݦَݧْڬٰاڣٖیښٺ∞
#خداےخوبـم💛
#بیـــــوطور ☂
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
ماهـِ پنهان
∫💫🌹∫ به زمین آمدهام خادم زهرا (سلاماللهعلیها) باشم🦋🌸 #پروفایل✌️🏻 #چادرانہ🔮 #ادمیݩســاز✋🏻😎
"پدرم را قانع کن چادر بپوشم "‼️
خیلی کوتاه و گویا بود درد و دل یک خانم
روی تابوت یکی از شهدای غواص😔
خدایا بعضی ها برای چادری شدن چه موانعی دارند😳😥
که دست به دامان شهدا می شوند😭
ولی برخی برای بی حجاب شدن
یا بی حجاب ماندن چقدر فلسفه میبافند😔😭
ای شهید عزیز غواص دست بسته .
خودت می دونی چه کنی با این خواسته ولی به حق چادر مادرت فاطمه زهرا که به فرموده امام عزیز ما مونس شما در بیابانها بود ، خواسته این خانم رو اجابت کن .😭
#چادرانہ🔮
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
∞♥∞
| وَلا اَري لِكَسْري غَيْرَكَ جابِراً...|
و برای دل شکستگیام
جبران كننده ای ، جز #تو کھ نیست ؛
پس دلم را بھ دلت #گره میزنم
باز نکردنش با #تو :)
【🌿💚】
.
#خداےخوبم 💛
#امامزمانـم 🌻
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
@mataleb_mazhabi313 .mp3
4.58M
∞♥∞
نگُذار عاشقِ #تو این همه آشوب شود
سمتِ تو آمدهام حالِدلَم خوب شود :)
#مناجاتعاشقانھ
#خداےخوبم 💛
#امامزمانـم 🌻
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
خدایا یه چیزۍ میگم نه نگو…
بگیر اَزمون هر چیز و هرکسےرو که
تو رو از ما میگیره...✨
#خداےخوبم 💛
خداوند در سوره انار آیه نازل کرد..
ای انسانکم
من دانه دانه آفریدم چه مرض داری که آبلمبو میخوری؟
نه فقط انار بلکه همه عمر را آبلمبو کردهای!
من سال سال آفریدم ماه ماه آفریدم روز روز آفریدم وساعت به ساعت..
دانه دانه بخور جانم..
هرساعت محض همان ساعت و هرآن برای همان آن زندگی کن..
#خداےخوبم 💛
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
هدایت شده از ماهـِ پنهان
وقٺــ اذانہ✨🌤
نمازمون سرد نشــہ رفیق:)🌱🌈
دعا ڪنیم برای ظہور آقاے بہــار🌸🍃
+الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
بریم رفیق وایســیم پشٺــ سرِ امام زمانمـوݩ😍😍🌻
#وقت_عاشقی📿
🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸
بہ احٺرام اذان🦋تا یڪ ربع از گذاشتن پسټ معذوریم😇🕊
#التماس_دعــا🤲🏻
...
بنال اے نی، که دنیا را بقا نیست
چو آرامش در این دار فنا نیست!
#دلنویسـ💔
#پروفایل✌️🏻
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
و گاه مے توان چشمان نگࢪانے را با یک لبخند به ساحڵ امنیت رساند...
پس کشتی نجاتت ڕا از خلق خدا دریغ نکن🙂🙃
#دلنویسـ💔
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌺حکمت 53 نهج البلاغه
🌱وَ قَالَ (علیه السلام): السَّخَاءُ مَا كَانَ ابْتِدَاءً، [فَإِذَا] فَأَمَّا مَا كَانَ عَنْ مَسْأَلَةٍ فَحَيَاءٌ وَ تَذَمُّمٌ.
🌺شناخت جايگاه سخاوت و ايثارگرى (اخلاقى، اقتصادى، اجتماعى):
🌱و درود خدا بر او، فرمود: سخاوت آن است كه تو آغاز كنى،
زيرا آنچه با درخواست داده مى شود يا از روى شرم و يا از بيم شنيدن سخن ناپسند است.
✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
#نهج_البلاغه ⭐️
@mahdavi_tebyan
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🍄حکمت 52 نهج البلاغه
☘️وَ قَالَ (علیه السلام): أَوْلَى النَّاسِ بِالْعَفْوِ، أَقْدَرُهُمْ عَلَى الْعُقُوبَة.
🍄روش برخورد با شكست خوردگان (اخلاقى، سياسى):
☘️و درود خدا بر او، فرمود: سزاوارترين مردم به عفو كردن، تواناترينشان به هنگام كيفر دادن است.
#نهج_البلاغه ⭐️
@mahdavi_tebyan
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چــهارم
✍گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میمانم اما دریغ پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را
در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های
بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم..هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که هنوز کفش هایم را در نیاورده بودم که،صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد.همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش،اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت.و چقدر کتک خوردم و چقدر جیغ ها و التماس های مادر،حالم را بهم میزدو چقدر دانیال،خوب مسلمان شده بود یک وحشیِ بی زنجیر..
و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران،که چه شد؟ کی خدایم را از دست دادم؟ این همان برادر بود؟و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بود چه تضاد عجیبی روزی نوازش روزی کتک!
یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند سَبکش کاملا آشنا بود و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند.
دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛عربه میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعورفقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم)
و من بی حال اما مات مانده نه، حتما اشتباه شده این مرد اصلا برادر من نیست.نه صدا.نه ظااهراین مرد که بود؟لعنت به تو ای دوست مسلمان،برادرم را مسلمان کردی
از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد بی هیچ حسی و رنگی و این یعنی نهایت بدبختی.حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچیدو جایی،شبیه آخر دنیامدتی گذشت.
💞🌸💞🌸💞
✍و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم،مادر نگران بود و من آشفته تر...این مسلمان وحشی کجا بود؟؟دلم بی تابیش را میکرد.هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم.اما دریغ از یک نشانی...مدام با موبایلش تماس میگرفتم،اما خاموش... به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم،اما خبری نبود حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند.من گم شده بودم یا او؟
هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم،به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.اما نه خبری نبود و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند! تعدادی تازه مسلمان تعدادی مسیحی و تعدادی یهودی...
مدت زیادی در بی خبری گذشت. و من در این بین با عثمان آشنا شدم. برادری مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان.میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود،می ماند و هوای وطن به ریه می کشید.که انگار بدبختی در ذاتشان بود.و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت،خیابانها وشهرها را زیرو رو میکرد بیچاره عثمان به طمع آسایش،ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود.اکنون من و عثمان با هم،همراه بودیم،پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ،قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند.ما روزها با عکسی در دست خیابان ها را زیر و رو میکردیم.
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه.گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد.اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد،دانیال هم گاهی و حالا عثمان و خانواده اش،پاکستانی هایی مسلمان و ترسو!هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد.حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره،چای بنوشد!!
عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند.مهربان و ترسو،درست مثله مادرم.آنها گاهی از زندگیشان میگفتند،از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت.و عثمانی که درست در شب عروسی،نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد و چقدر دلم سوخت به حال خدایی،که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست.هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم بیصدا،بی حرف بدون کلامی،حتی برای همدردی...
عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش...
⏪ #ادامہ_دارد...
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
حٌسِیۡـن....mp3
5.16M
#قَـࢪارِمُونهَـرشَـب
سَاعَٺ⟮⁰⁰'⁰⁰⟯ اَࢪۡبَعٖیـنۡ
حَسۡـرَٺِ نَـࢪَفتَـنِ ڪَرـبَلا
#اَللٰہُماَرزُقنٰاکَربَلاےِحٌسیـن