eitaa logo
ماهـ‌ِ پنهان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
61 فایل
﷽ تِب فراق تو بیچارهـ کرد دنیـا را بدۅن تو به دل ما قرار بی‌معناسـت🌱💙 . . •شـروط:🌸 •| @Penhaan |• . . •پای مکتبِ حـاج قاسـم:)🌿 •| @deltange_o_o |•
مشاهده در ایتا
دانلود
•﷽•🌸🌼🌸🌼🌸🌼 از ترک زشتی خودداری نکن؛ حتی اگر به آن شهره شده باشی...! (ع)🌱 🍁 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
•﷽• شاید بی‌خبر و غافل باشیم؛ ولی هر روز در محضر خدا امتحان میشویم! 🙂🙃 💡
•﷽•🦋🦋🦋 شاید بی‌خبر و غافل باشیم؛ ولی هر روز در محضر خدا امتحان میشویم! 💡 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
•﷽• 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ...آن چشمان زیبایش... تورا مےنگرد... حواست هست؟؟؟ ✨✨✨✨ ❤️ 💡 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
•﷽• 💫💫💫 ...جَنَم دارے؟؟؟ 😔 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
•﷽• 🍃🍃🍃🍃🍃 تویے که تا لنگ ظہر مےخوابے و آرزوهاێ بزرگ دارے... با این سبک زندگێ شهید که هیچے ... لیاقت اسیر شدن رو هم نداری:) خودتو اصلاح کن رفیق😉 🌱🌱🌱🌱 💡 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
وقٺــ اذانہ✨🌤 نمازمون سرد نشــہ رفیق:)🌱🌈 دعا ڪنیم برای ظہور آقاے بہــار🌸🍃 +الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💚 بریم رفیق وایســیم پشٺــ سرِ امام زمانمـوݩ😍😍🌻 📿
@shahed_sticker۱۱۹۳.attheme
43.9K
🌈 • تم رهبری😍 ✨🌸 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
♥️🕊•| +امام رضای دلم ♡•عشق یعنی به هوایت❤️ ♡• گذر از دامن و دشت🌳 ♡•عشق در شوق سلامی✋🏻 ♡•ست، سرِ ساعت هشت🕗 💠 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى💠 🕊 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
ـامام‌صـٰـادق[علٻہ‌السلامـ♥️| 「⏱ۅقٺے،ٻکـ چٻزِ 『🌍ـدُنیاٻۍ را دۅستْ‌دارۍ❛ |⚠️ـزٻاد در ذۿنـٺ،از آڹ ٻاد نکـڹ! 🌱ـ ـ ـ ـداغۅنٺ مےکند؛ 💡 °🙂 کنٺـرڶ‌ذۿــن °👤 داغۅڹ‌نشٻـم‌رفقا
سلام خدمت شما عزیزان😍🌸🌳 دوستان به دلیل اینڪہ↯ الان در فصل امتحانات هستیم🤭😢 و قائدتا ⌛ ما ادمٻن ها هم امتحاناتمون📄 شروع شده🔗 فعالیتمون مقدارے کم میشہ😞😕📚📚 ازتۆن تقاضا داریم🤓 ڪانال و ترک نکنید و همراه ما باشید😌😎 ان‌شاءلله بعد از امتحانا با لفت دادݩ های شدیدتون روبه رو نشیم و خستگی از تنمون در بره😍💜 با انگیزه و انرژیِ مضاعف فعالیت رو از سر میگیریم🤩🍁💖 سپاس از همراهی تون💐 بمونید برامووووون👑😍😍🐣🦋 ☺️👊🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸 جآن‌فداےخنده‌هایټ ای بھـ قࢪبـــآݩ نگاهــټ💖💛 ✌️🏻 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب‌جمعہ‌اس‌هوایت‌نکنم‌ میمیࢪم یادے‌ از‌صحن‌وسࢪایت‌نکنم میمیࢪم... ✌️🏻
~🕊 دآرَد دلِ مآ♥️ از تمنآے نگآهے مَحروم مَگردان دلِ مآرا، ڪه روآ نیست... •❥🌼━┅┄┄ 🌙✨ ‍ ♥️ ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد. من نمیدانستم.. اما انگار خودش میدانست میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد.. و 🌸مصطفی🌸 میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند.. که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت _اگه به جای مسجد عُمری،🔥 زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا و هم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟😏 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته،.. شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده.. و سعد🔥 فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد.. و او همچنان از خنجری که روی حنجره ام دیده بود، که رو به سعد اعتراض کرد _فکر نکردی بین این همه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟😠 دلم برای سعد میتپید.. و این جوان از زبان دل شکسته ام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم..😭 و سعد طاقتش تمام شده بود.. که از جا پرید و با صدایش را بلند کرد _من زنم رو با خودم میبرم!😏 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد.. تا مانع سعد شود که در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید😡🗣 _پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه تونه!😡 برادرش دست سعد را گرفت.. و دردمندانه التماسش کرد _این شبا شهر قُرق وهابی هایی شده که خون شیعه رو میدونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه ها کمین کردن و مردم و پلیس رو میزنن!😐😥 دیگر نمیخواستم.. ادامه دارد.... 🌹نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دیگر نمیخواستم 🔥دنبال سعد🔥 آواره شوم.. که روی شانه سالمم تقلا میکردم بلکه بتوانم بنشینم.. و مقابل چشم همه با گریه😭 به پای سعد افتادم _فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!😭🙏 طوری معصومانه تمنا میکردم.. 😭 که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود،خودش را بالای سرم رساند... کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدری اش را شکسته بود.. که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و عاشقانه نجوا کرد.. _هرچی تو بخوای! انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبه ای که بود، تصاحب عشقم را به رخش بکشد.. که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند _هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم! میفهمیدم دلواپسی های اهل این خانه به خصوص 🌸مصطفی🌸 عصبی اش کرده.. و من هم میخواستم ثابت کنم تنها عشق من سعد است.. که رو به همه از همسرم حمایت کردم _ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!😭😭 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد،.. مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم.. که نگاهش را کوبید.. و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم _بخدا فردا برمیگردیم ایران!😭🇮🇷 اشکهایم جگر سعد را آتش زده.. و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش اشکم را پاک کرد.. و رو به من به همه طعنه زد _فقط بخاطر تو میمونم عزیزم! سمیه از درماندگی ام... ادامه دارد.... 🌹 نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سمیه از درماندگی ام به گریه افتاده.. و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند.. که دوباره به پشتی تکیه زد،.. ولی 🌸مصطفی🌸 رگ دیوانگی 🔥را در نگاه سعد🔥 دیده بود که بی هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد،.. به سمت سعد چرخید.. و با خشمی که میخواست زیر پرده ای از صبر پنهان کند، حکم کرد _امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست.😠 حرارت لحنش به حدی بود.. که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت😡 و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد... با نگاهم التماسش میکردم.. دیگر حرفی نزند و انگار این اشک ها را نرم کرده.. و دیگر قیداین قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد _دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم تهران سر خونه زندگیمون! باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم.. که میان گریه کودکانه خندیدم ☺️و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید _خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران! از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم.. و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و عاشقانه نگاهم میکرد... دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود.. که برایمان شام آوردند.. ادامه دارد.... 🌹 نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
:
حٌسِیۡـن....mp3
5.16M
سَاعَٺ⟮⁰⁰'⁰⁰⟯ اَࢪۡبَعٖیـ‌نۡ حَسۡـ‌رَٺِ نَـ‌ࢪَفتَـ‌نِ ڪَرـبَلا